Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

وقتشه..وقتشه رفتن...

رفتنی که باشی ، دیگر هیچ چیز روی اعصاب ات نمی رود.نه بداخلاقی های "آقا سلام" و غر غر کردن های اش.نه چشم و ابرو آمدن های خانم "میم" ، نه دیر آمدن و زود رفتن های خانم "علف"، نه سم کوبیدن های آقای "ی" ، نه دو دستی غذا خوردن ِ شوهر ِ خانم "علف"، نه ساعت ِ حضور غیابی که هنوز انگشت میانی ِ تو را به جا نمی آورد و نه هیچ چیز دیگر.


فکر کنم این دقیقا شبیه همان حسی ست که وقتی خاله نصرت می آید ایران دارد.از همه چیز ِ این خراب شده لذت می برد.دلش غنج می رود برای ترافیک ، قربان صدقه ی خیابان های کثیف می رود.دل اش می خواهد توی کثیف ترین جگرکی  ها بنشیند و دل و قلوه بخورد.از هرج و مرج ادارات ریسه می رود و می گوید که عاشق این مسخره بازی هاست! بچه تر که بودم فکر می کردم این اسم اش "دلتنگی " ست..ولی حالا که کمی بزرگ شده ام ، می دانم که به این می گویند "دل ِ خوش".بله خاله نصرت دل اش خوش است.دل اش به غیر از خوش ، قرص هم هست.که مجبور نیست هرروز توی این ترافیک بماند...هرروز این خیابان های کثیف را ببیند...هرروز یکی از پرهای اش بگیرد به این هرج و مرج.می داند که سه ماه ایران است و بعدش می رود شیکاگو زنده گی اش را می کند.برای همین است که همیشه وقتی ایران است  آرام و خونسرد و بشاش است.لبخند می زند و می گوید ایران جای خوبی ست.قدرش را بدانید.(ولی حاضر نیست برگردد چرا؟!).هیچ چیز  ِ این جا اذیت اش نمی کند ولی راضی به برگشتن هم نیست.

این اصلا خاصیت ِ "رفتن" است باور کن.

نه صلیب شیکاگو است و نه این شرکت پتروشیمی، ایران، اما "رفتن" همان رفتن است یک جورهایی.

این چند روز اندازه ی همه ی این سه سالی که این جا کار کرده ام آرام بوده ام و لذت برده ام.از پنجره ی کنار میز و پیچک های خشک شده ی حیاط کناری لذت برده ام.با اقای "N" ایستاده ام جلوی شرکت و جلوی چشم های از حدقه درآمده ی حراست سیگار کشیده ام.( همیشه دلم می خواست با آقای ""Nسیگار بکشم و عجب کیفی داد!) به متلک های آقای "ی"  خندیده ام و گاهی حتی به شوخی جواب اش را داده ام.چند بار که با امیر حرف می زدم و پکر بود بغل اش کردم و گفتم امیدوارم زودتر کارش درست شود و برود.(چه قدر همیشه دلم می خواست برای این همه که مرا درک می کند و توی سکوت حرف هایم را گوش می دهد بغل اش کنم و بگویم ممنونم).

هنوز هیچ کس از رفتن ام خبر ندارد.نامه ی استعفایم را گذاشته ام برای روز ِ آخر اسفند.همان طور که پارسال روز آخر اسفند نامه ی تمدید نکردن ِ قراردادم را به من دادند!.این آن وجه ِ بدذات و بی صفت ام است! تنها چیزی که کمی مغموم ام می کند ، "امیر" و  گاهی "خانم میم" و گپ های سه نفره مان است و بس.


"رفتن" چیز عجیبی ست ریمیا.همه چیز را اسموت می کند آن قدر که هیچ چیز توی گلوی ات نمی ماند و می شوی یک آدم با گلوی سبک.بی بغض...بی هیچ چیز توی گلو.

نظرات 6 + ارسال نظر

شبیه پارسال این موقع من ...قرار بود بروم دلم قرص بود که میروم استرسهایم هم شیرین شده بودند و چقدددددرررر آرام بودم ....هنوز برایم جالب است که به بدترین چیزها میخندیدم

و من چه قدر خوشحالم که همه چیز برای تو عوض شد.برای دخترک ِ زیبات با اون موهای لخت اش بیشتر تر خوشحالم راست اش:)

مهدیه 1391/12/21 ساعت 10:58

حس خیلی خوبیه. یه جور فراغ بال و عدم تعلق دوست داشتنی.
امیدوارم همیشه شاد باشی

شی ولف 1391/12/22 ساعت 00:02 http://shewolf.blogsky.com

خیلی سال پیش ، یه روزگاری بود که در تنگنای مالی تصمیم گرفتم منشی مطب چشم پزشک باشم عصرها. دخترکی که جز تدریس و ترجمه و خرده ویراستاری هیچ تجربه ی کاری نداشت. توی دفتر موسسه همکارهام اساتید سابقم بودند، مهربان و حامی ، و رفت و آمد هفته ای دو سه بارم به روزنامه جذاب و بی دردسر بود.
چشم پزشکی اما حکایت تازه ای بود. دکتر، برای کم کردن مزاحمت مادرش برای خانواده ، بهش اجازه داده بود توی دفتر "مدیریت و نظارت" داشته باشه ، این یعنی زنی هفتاد ساله ، بی نهایت بداخلاق و صد در صد دچار مشکل روانی هر روز اونجا بود تا به جای عروس و نوه و جهان هستی دو تا منشی رو تحقیر کنه و انتقام بگیره.
کابوس بود. نظافت مطب داستانی بود و زبان زهری پیرزن و کلمات زشت چاشنی قصه.
یک هفته تحمل کردم و بعد ؛ از استعفای ناگهانی م لذت بردم. از دیدن چهره ی زن که با بدل شدن من از منشی مطب به غریبه چطور جمع شد ، از تن صداش که پایین اومد ، و از ترس پشت نگاهش وقتی که بلند و رسا علت رفتن م رو "مساله ی روانی" و "معضل اخلاقی" اون عنوان کردم. الان دلم به حال پیرزن بی نوا میسوزه ، اما اون روز ، آخ... خیلی چسبید.

من دلم هیچ نمی سوزه و همین نگرانم می کنه!

فنجون 1391/12/22 ساعت 08:23 http://embrasser.blogfa.com

ای باران پس کی کار جدیدت رو شروع میکنی؟؟؟ حس میکنم با شروع کار جدیدت پست های مفرحی اینجا خواهیم خواند

آخ آخ آخ ... من انقده دلم میخواد همچین حس رهایی رو تو محیط کاریم تجربه کنم که نگووو

پست های مفرح...به زودی...از همین وبلاگ!


هنوز یاد تلفن مسخره ت می افتم می خندم بشر

کاملا حس ات رو می فهمم . یه جور حس سبکی و بی وزنی . یه جور حس آزادی انگار . و چقدر برات خوشحالم که داری می ری از اونجا . یه شروع دیگه ...خیلی خوبه .

یه جور ِ خرکی خوبه:)

بهروز 1392/01/02 ساعت 01:33

:)
.......................
اگه یهو واسه 5 تا پست کامنت می ذارم این نیست که اینا رو الان همه شو با هم خوندم ها . نه ، آدم تنبلی ام احتمالا یا تو لحظه نمی دونم چی بگم :دی

......................
لپ تاپ جدید خریدی دنبال وی پی ان اینا نرو . یه فیلتر شکن خوب بهت می دم ، عیدی من باب فراموشی همه ی این چیزای قبل از عید :دی

بهترین عیدی امسال با تو پس:)
کجای دنیا میخوایم بریم که فیلتر شکن بشه بهترین عیدی اخه؟:)))) باز بگو ایران بده:))))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد