Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

فکر نازی دارد روحم را می خورد.نمی توانم آرام بگیرم وقتی می بینم یک نفر مثل من همه چیز باید توی زنده گی اش داشته باشد،پدر...مادر...شریک زنده گی...کار...خانه...دل ِ خوش... و نازی که مثل خواهرم است هیچ کدام این ها را نباید داشته باشد چون سرنوشت اش نخواسته!

 وقت هایی که به دیدن عمه و نازی می روم ، با چشم های ام می بینم که عمه ام چه طور ثانیه به ثانیه سرش گرم شیرین کاری ها و شیرین زبانی های نوه اش می شود و چه طور قطره قطره ترمیم می شود انگار و از آن طرف نازی ثانیه به ثانیه حیران تر و خراب تر می شود از تلخ کاری های سرنوشت اش و چه طور قطره قطره آب می شود عزیزکم.من برگشته ام خانه و ظاهرا دارم زنده گی ام را می کنم اما همه چیز یک جور عذاب آوری تلخ و زهر مزه است.چه طور بابت کار جدیدم خوش حال باشم وقتی می دانم برای کسی مثل نازی آن بیرون کاری نیست...چه طور غذا بخورم وقتی می دانم از گلوی نازی آب خوش پایین نمی رود.

کاش می شد با پول خانواده و همدم خرید ریمیا تا من بهترین اش را برای اش بخرم. نهایت کمک مالی ای که میتوانم برای اش بکنم این است که جای کوچکی را برای اش رهن یا اجاره کنم...اما کاش ..کاش..می شد با پول تکیه گاه برای اش خرید...دل ِ خوش خرید...امید و انگیزه خرید...لبخند ...خوشبختی خرید.امید به آینده خرید.این ها از دست ما بر نمی آید..از دست هیچ کس بر نمی آید یعنی.چیزی که می فهمم این است که باید صبر کنیم ...زمان باید بگذرد...نازی دارد ویران می شود...اما باید صبر کرد و دید این دنیای بی صفت چه کارتی می خواهد رو کند حالا...

نازی اکم...صبر کن..درست می کنیم همه چیز را..نهایت اش این است که می آیی و با ما زنده گی می کنی..قول می دهم مثل ف برای ات خواهری کنم..غصه نخور تو... که درد تو ،از درد رفتن ف هم چاقو چاقو ترم می کند. همان بار آخر موقع خداحافظی ، ف بغل ام کرد و چند بار پشت ام را دست کشید و زیر گوشم گفت :"مرسی که به ما سر می زنی...مرسی که مواظب نازی هستی.."!...نگاه اش کردم و گفتم :"اما این تویی که مواظبشی..نه من".و خندید و توی چشم های ام نگاه کرد. حرف تو که می شد همیشه همین طور توی چشم های هم نگاه می کردیم و انگار "چشمانه" قول می دادیم که باشیم..که مواظب ات باشیم..که کنارت باشیم.

ف با معرفت را نمی دانم چه شد که زد زیر قول اش.نمی دانم چه دید که برنگشت.ولی من هستم نازی.خودت می دانی که می توانی روی من حساب کنی.تا وقتی هستم و هستی...تنها نیستی. ف نیست که چشمانه به اش قول بدهم اما تو می دانی که دروغ توی روز و شب های سه نفره مان نبود .می دانم حالا دو نفره شده ایم...اما قانون ها همان قانون اند.

نظرات 17 + ارسال نظر
شیدا 1392/03/04 ساعت 23:25

شاید خدایی نباشه اما بنده هاش همیشه هستن بارانم
کاش زودتر برگ طلایی برای نازی رو بشه ا

یکتا 1392/03/05 ساعت 08:06

خدای من این دختر چه قدر تنهاست
اصلا مگه میشه این همه تنهایی ؟؟؟

اگه جلوی چشمم نبود..می گفتم عمرا آدم این قدر تنها شه!..ولی هست و هست !

shirin 1392/03/05 ساعت 09:12 http://verjinaslim.blogfa.com

Baran?
Yani momkene masalan y ruzi az daste manam kari baraye nazi bar miyad?
Bavar kon bavar kon k jhazeram harkari konam.injury k to azash migi adam mikhad mohkam baqalesh koneo enqad gerye kone ta y kam rahat she

شیرین جان گفتن ات خودش اندازه ی کمک کردن می ارزه.دختر عجیبیه...اهل گریه و زاری و تو سر و کله ی خودش زدن نیست.همین دل ام رو می سوزونه.همه چیز رو می ریزه توی خودش.

میم 1392/03/05 ساعت 09:30 http://gahivaghtaa.blogfa.com

باران جان خوش بحال نازی که تو را دارد

خوش به حال نازی که یه باران مثل کوه پشتشه و اینجوری هواش رو داره

نعمت داشتن همچین کسی کم از بقیه نیست
خدا رو شکر من هم مثل تو اون آدمایی که گفتی را دارم اما همیشه جای یه باران تو زندگیم بدجوری خالی بوده و همیشه دلم میخواسته یه باران باشه
اما خوب منم این نعمت رو نداشتم

هرکس دیگه ای هم بود...همین طور نگران نازی بود.ما با هم بزرگ شدیم...خاطره داریم...دردهای هم رو می فهمیم..ولی کاش کاش کاش می شد کاری برای زنده گی ش کنم.

کاش میشد دل خوش رو خرید اگه خریدنی بود من هم برای نازی_ تو می خریدمش متــــــــــاسفانه هیچ کاری ازمون بر نمیاد فقط باید صبر کرد و به قول شیدا منتظر کارت طلایی برای نازی بود

آیدا 1392/03/05 ساعت 09:47 http://1002shab.blogfa.com/

خوش به حال نازی که تو را دارد.

خوش به حال من که شما رو دارم

فنجون 1392/03/05 ساعت 10:45 http://embrasser.blogfa.com

نازی چند سالشه؟ مدرسه یا دانشگاه میره ؟

ای کاش بتونیم براش کار پیدا کنیم ... این برای روحیه اش میتونه مفید باشه.

هم سن و سال ماست.دانشگاه نتونست بره چون وقتی دبیرستان بود پدرش فوت کرد و زمان کنکور مادرش .
کارهای روزنامه ای ِ موقت زیادن...ولی با حقوقشون حتی کرایه ماشین اش هم در نمیاد فنجون....دو سال پیش به زور فرستادم اش کلاس آرایشگری...ولی هیچ جا نتونست کار پیدا کنه...
مستاصل ام و نگران اش.

هیما 1392/03/05 ساعت 11:17 http://hima77.blogfa.com

مطمئنم برگ طلایی و آسه نازی رو میشه
یه تکیه گاه مهربون که همه درد و غصه های این دخترو به دست باد میده
خدا جون مهربونی کن
کاش نازی یه دنبال یه کاری هم خودشو مشغول کنه هم درآمدی داره
خیلی جاها فروشنده خانم میخوان
یا بازاریاب تلفنی یا حضوری
یا کارپرداز خانم که کارای بانکی و بیرون رو انجام بده که نیاز به تحصیلات و تخصص خاصی نداره دیپلمه هم میگیرن

تو نیازمندیها دنبالش باشه حتما یه کار مناسب پیدا میکنه اگه خودش حال و انگیزش رو نداره
تو دنبالش باش باران

هیما جان به این راحتی ها نیست.من خودم با چشمای خودم می بینم که هر جا می ره بعد از یه مدت یا اون جا رو می بندن...یا فامیلاشونو میارن!..مملکت صاحب نداره که. اگر کار درست و حسابی باشه به آشناهای خودشون می دن و بس!...اوضاع رو که می بینی..

مهرک 1392/03/05 ساعت 13:12

نوشته های تو داره روح منو میخوره. شاید یه هفته بیشتر نیست که با اینجا اشنا شدم اونم خیلی بد موقعی. وقتی که زبونم لال شده بود و هیچی نمیتونستم بگم واسه همدردی. میدونی روزی چن بار اینجام؟ میدونی با نوشته هات چند بار شاد شدم و غمگین، چند بار مردم و زنده شدم؟ کاشکی حالا که کاری از دستم برنمیاد نبودم.

متاسفم بابت ناراحت کردنتون..ولی مجبورم مجبورم بنویسم که خفه نشم!

شی ولف 1392/03/05 ساعت 16:55 http://shewolf.blogsky.com

باران ، نازی باید خودش رو پیدا کنه ، خودش رو داشته باشه. اوضاع خراب هست ، قبول ، اما این که نازی دستش به جایی بند نیست به نظرم از نقطه ی لرزانی در دل خودش شروع میشه. میدونم چون اون نقطه رو من هم دارم. سالها بزرگترین آرزوی من داشتن خانواده و پشتیبان بوده. چه میشه کرد؟ ندارم. نیست. من هستم و خودم. ظلم و اوضاع سخت اجتماعی اگر هست من هستم و خودم. تازگی ها حس میکنم بد هم نیست. خویش ترین خویشاوند من گربه ام هست و بس.
جایی؛ یک جایی دیدم که اگر خودم کمک حال خودم نباشم نابود خواهم شد و کسی هم نخواهد دید. اونجا بود که ایستادم . نازی باید خودش رو باور کنه. کمکش کن خودش رو باور کنه، شرایط رو بپذیره و بایسته. پاش که روی زمین محکم بشه از زندگی لذت خواهد برد.

می دونم سخته...اما حق با توست...باید از خودش شروع کنه تنها اکم!

شب زاد 1392/03/05 ساعت 19:22 http://unknowncr.blogfa.com

نازی کسی را دارد که برایش نگران باشد.این کم ثروتی نیست.
فقط باران عزیزم!حتما خودت هم می دانی که به جای ماهی دادن بهش،باید لذت ماهیگیری را به او بچشانی تا روزی بتواند تنها هم زندگی کند.
نمی دانم.از ذهن فندقی من این برمی آید که شاید یک کلاسی یا برنامه ی هر روزه ای بتواند این خالی جدید خیلی بزرگ زندگی اش را کمی فقط،کوچک تر کند.

باید کمی صبر کرد تا از این اتفاق مدتی بگذره...بعد درست اش می کنیم.ماهیگیری ماهی..دریا ...هر چی..هر چی که بتونه کمکش کنه انجام می دم

یاهی 1392/03/06 ساعت 13:24

سلام
من تازه پیدات کردم.
و شروع کردم به خوندم آرشیوت
و بعد فکر کردم طفلکی چرا اینقدر آدم های دور و بر تو رفته اند؟
نرگس...نوید...مامان آرتین ...و حالا ف که اینقدر از او گفته ای که ندیده دوستش داریم.
من هم فرانسه میخونم برای رفتن....و به خاطر همین خیلی باهات احساس نزدیکی کردم.
امیدوارم از این به بعد همه برات بمونن...و
نازی......زندگیش طوری بشود که دیگر هیچوقت نگرانش نباشی......

آدم انگار فقط با رفتن اطرافیانه که مجبور می شه مرگ رو باور کنه.

فرانی 1392/03/06 ساعت 23:33

سلام باران
تازه وبلاگتونو پیدا کردم و این چند ماهه خوندم امیدوارم دلتون آروم بشه
زمان فقط تیزی درد میگیره

زهرا 1392/03/07 ساعت 12:12

سلام باران.من یه مهمون جدیدم.بدموقعی پیدات کردم وقت رفتن ف.آرشیوتو از اول خوندم.باهات گریه کردم و خندیدم.خواستم بگم من موندنی شدم تو دنیای پلاستیکیت.روزی 60بار میام اینجا بعضی جاهارو دوباره و چندباره میخونم.
برای نازی دعا میکنم تنها کاری که از دستم برمیاد همینه. خوشحالم از آشناییت

من هم از آشنایی شما

سلام باران عزیزم
نمی تونم بپرسم خوبی؟ سوال مسخره ایه... هرچند از یک طرف با خودم می گم خوبی این وبلاگها به اینه که آدم دردهای دلش رو اینجا می ریزه و اون بیرون، آدم هایی که می بینندت با خودشون می گن باران خوبه، مشکلی نداره که....
نازی...... خواستم برات بنویسم نازی هم خدایی داره، دیدم......
خواستم بنویسم می گذرن این روزها، دیدم............
فقط به قول خودت بگذار زمان بگذره... به این دنیا یه کم وقت بده.. هنوز امیدوارم به بعضی چیزهایی که یهو مثل معجزه رو می شن. صبوری کن بارانم.. صبوری کن دختر.........
راستی اگه بری اون ور دنیا.................... منم با برادرک موافقم.... کاش می شد همه تون اینجا بمونید باران. همه شماهایی که می خواین برین؛ همه اونایی که رفتن.... چند تا باران باید از این خاک تشنه دریغ بشه؟ مگه ما کلاً چند تا نمونه ی تو داریم آخه دختر؟ از خود راضی ام، فقط به فکر خودمم، به تو فکر نمی کنم، نمی دونم.............

ترنجکم سلام.این سوال "خوبی؟"...شده پیچیده ترین سوال زنده گیم...سخت ترین سوالی که باید جواب اش بدم.من سخت می گیرم می دونم...وگرنه دلیلای زیادی همیشه واسه خوب بودن هست.
تو راست می گی...صبر صبر..صبر..کاری نمی شه کرد."رفتن"؟!..چرا همه این رو از من می پرسن؟!..باور کن که من نه پول رفتن دارم و نه انگیزه شو حالا.ولی "نرفتن" هم توی کارم نیست.
مارلی جونم کاش خوب باشه.

نفس 1392/03/08 ساعت 09:46

یعنی من درست سر پست آخر ف شما رو پیدا کردم و آتیش گرفتم از نوشته هاتون - و این چند روزه که هر روز مرتب شما رو می خونم کاش کاری از دستم بر می آمد . کاش میتونستم کمی از غمتون و دلنگرانی هاتون کم کنم

متاسفم برای این آشنایی تلخ و ممنونم برای "کاش" هاتون.

باران جان شرکت ما یک منشی میخواد استخدام کنه مدرکشم مهم نیست میخوای شماره فکس بدم یه رزومه ای چیزی از نازی بفرستی من بدم به مدیرمون ؟

مرمر جان بی نهایت سپاسگزارم.ولی بهتره کمی صبر کنیم تا نازی خودش رو جمع و جور کنه و تصمیم بگیره.مهم ترین تصمیم اش در باره ی جاییه که قراره زنده گی کنه.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد