Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

اینک موج سنگین گذر زمان است که در من می گذرد...

درست همان روزی که قرار بود "ف" را بکاریم توی خاک ، آن یکی عمه خانم بزرگ ام،عمه ملوک ، مادر جودی یعنی، بلیط مکه داشت! چه می گفتیم؟...که ارزوی چندین و چند ساله ات را رها کن و نرو؟..گرچه اگر من یک روزی خواهرکی داشتم و دخترک زیبا و مو بلندش بلایی شبیه ف سرش می آمد، خود ِ‌خدا هم اگر می آمد پایین و کلید آسمان ها را می خواست به من بدهد،  دست اش را پس می زدم و می گفتم "برو بابا...خواهرک بیچاره ام ...دخترک اش...آسمان سیری چند؟!".عمه ملوک اما رفت.

دیشب آن یکی عمه ی ته تغاری ،عمه یاسی ام، زنگ زد و مثل همیشه ی وقت هایی که می خواهد یک چیزی بگوید اما اول به در و تخته می زند( و خیلی هم تابلو این کار را می کند) شروع کرد به تق تق!..گفتم :"عمه جان چیزی شده؟".که با من و من گفت:" شنبه عمه ملوک ولیمه گرفته...تشریف بیارین!".یک سطل آب سرد..نه..یک سطل یخ با تکه یخ هایی اندازه ی هیکل ام ریختند روی سرم انگار!.تجربه ثابت کرده که روی عوضی ام که بالا بیاید بزرگ تر و کوچک تر حالی اش نمی شود.هیستریک خندیدم که:" به به...به سلامتی...حج شون قبووووول.بزن و برقص و شادی؟!...لباس چی بپوشیم حالا عمه؟!".عمه یاسی سکوت شد.دوباره گفتم:" حتما سالن ِ هتل آزادی؟!...یا برج میلاد؟" سکوت اش سنگین تر شد اما نه به سنگینی آن تکه یخ هایی که چند ثانیه قبل ریخته بود روی سرم.گفتم:" مشاعرشون رو از دست دادن؟...دارید شوخی می کنید؟..ولیمه؟....هنوز چهلم ف هم نشده.هنوز عمه پری شب تا صبح ف رو صدا می زنه و ضجه می زنه...بعد عمه ملوک و شوهرش تدارک ولیمه دیدن؟...مهمون بازی؟ حق دارن کودن شده باشند!...وقتی خونه شون چسبیده به خونه ی عمه پری و اون جودیِ بی شعور به نازی این روزها سر هم نمی زنه و سرش گرم نامزد بازی با اون شوهر ِ به قول ف جو علق اشه...معلومه که مادر و پدرش هم باید فکر ولیمه باشند....وقتی یک میلیارد زمین شون فروش می ره و عوض کمک کردن به نازی بی ام دابلیو می ندازن زیر پاشون خب معلومه که می شن یکی از همون تازه به دوران رسیده های بی ام دابلیو سوار  احمق!...اونوخ قراره همه برن ولیمه و عمه پری و نازی بشینن خونه و به عکسای ف نگاه کنن؟!..اون ولیمه است یا کوفت؟...اون غذاست یا زهر مار؟..".خودم می فهمیدم که دارم تند می روم ولی افسارم از دست ام در رفته بود.عمه یاسی یک طور ِ دستپاچه گفت:" عمه جون..قرار نیست شادی و بزم باشه..دور هم جمع می شن..صواب داره!"..داد زدم که "دور ِ‌هم؟؟"هم"؟...کدوم "هم"؟..وقتی عمه  پری نباشه...نازی نباشه...شوهر عمه نباشه...نه از روی شادی..که از روی داغ داشتن..."هم؟" .می فهمین چی می گین؟صواب؟!!..صواب؟...باز ازین اراجیف ردیف کردین؟!". دیدم حرف زدن با عمه یاسی وقت تلف کردن است و یک دقیقه دیگر بگذرد هر چه از دهن ام در بیاید می گویم.خداحافظی کردم و گفتم:" ببخشید عمه جون...اما مغز همه داره مرخص می شه انگار.شما چرا این حرفو می زنید دیگه؟! باید با بابام حرف بزنم .بابام حال شون رو جا میاره.خجالت هم نمی کشن!" 

شماره ی بابا را گرفتم.بی حال بود.شروع کردم به همه ی آن حرف ها را تکرار کردن.گفتم :"بابا به خدا اگه برین اسمتون رو هم نمیارم دیگه...اینا دارن شورش رو در میارن.چه جوری روشون می شه آخه؟...بابا اگه من مرده بودم و خواهرت ولیمه می گرفت چه فکری می کردی؟".بابا هم سکوت بود.اما سکوت اش یک طور عجیب تری بود.تمام مدت حس می کردم که گوش می دهد اما حواس اش جای دیگری است.یک چیزی داشت هی سنگین ترم می کرد که نمی دانستم چیست.از آن سطل یخ هم بدتر بود!.فکر می کردم به خاطر جنس حرف هاست. یک لحظه احساس کردم سکوت بابا بغض دار شده.برادرک گوشی را گرفت و گفت " بابا خوب نیست بعدا زنگ بزن" و قطع کرد. گوشی توی دست ام خشک شده بود که برادرک مسیج داد.." بابا تازه از  چک آپ اومده...گفتن یه توده ی مشکوک همون جای قبلیه..باید بره فردا بیمارستان!.." 

.خانه دور سرم چرخید.دیوار اگر پشت سرم نبود ، پخش زمین شده بودم.همه ی تن ام سرب شد و از سنگینی ریختم روی زمین...سرب از یخ هم سنگین تر است!

نظرات 26 + ارسال نظر
یکتا 1392/03/08 ساعت 10:15

وای خدای من آخه چرا ؟؟؟
چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

من هزار برابر تعداد علامت سوالای تو...سوال و علامت سوال دارم یکتا!...چه اسم خوبی داری تو..من رو یاد یکتای خودمون میندازی!

میم 1392/03/08 ساعت 10:25 http://gahivaghtaa.blogfa.com

باران باران بارن


چی میگی؟؟؟

عمه ات؟ ولیمه ؟ فِ ؟!!!!

باران بابات خوب میشه مثل سری قبل
میدونم سخته تحمل بیماریش اما یه مرحله است باران جان
زود خوب میشه

باران ِ قوی و پر از انرژی و دوست داشتنیم مواظبش باش

اوضاع گاهی خر در الاغ می شه! قوی و پر انرژی و دوست داشتنی رو از کجا آوردی دقیقا؟؟! بابام خوب می شه؟!!...باید باشه.اصلا باااااااید باشه...اصلا راهی نداره جز خوب شدن و خوب بودن.

میم 1392/03/08 ساعت 10:56 http://gahivaghtaa.blogfa.com

قوی و پر انررژی و دوست داشتنی رو از خودت آوردم چون هستی


معلومه که خوب میشه منظورم تاکیدم به زودش بود

اوضاع هر چه قدرم خر در الاغ باشه یه مرحله از زندگیه که باید بگذره مثل اوضاع خر در چمنِِ فعلیه من

آخ ازین گذشتن....
خر تو چرا توی چمنه؟!

یکتا 1392/03/08 ساعت 11:04

یکتای شما رو هم دیدم بینهایت خوشکله چه قدر معصوم و نازه . هر وقت حال و حوصله داشتی بازم ازش عکس بزار ببینیم الان که بزرگتر شده چه شکلی شده

منم دوست دارم بدونم حالا چه شکلی شده!..حس و حالم خرابه فقط.

شاید بخندی یا باور نکنی ولی از وقتی با وبت آشنا شدم تا همین دیروز داشتم کل آرشیوتو میخوندم
هرجا میرم هر کاری میکنم یاد تو میفته بارااااااااان
مطمئنم که بابا حالض خوب میشه هر چه زودتر باااید خوب بشه
دیروز که باران میومد یاد اون خاطرت از چتر مشکی و قرمزی که از اون دختر گرفتی افتادم
میگم که چند روزه همه جا بامنــــــــــی
مراقب خودت باش قوی باش باران مهربون

من متحیر این همه لطف ام مرمر.جز تعجب اون هم از نوع دهان بازش...و خوشحالی از پیدا کردن یه دوست...حس دیگه ای نمی تونم داشته باشم.

میم 1392/03/08 ساعت 11:12 http://gahivaghtaa.blogfa.com

آخه بدبختی نمیشه بهت خصوصی داد

ایمیلت را میدی؟

بنویس "خصوصی" و مطمئن باش خصوصی می شه

bma564@gmail.com

سرب خیلی خیلی از یخ سنگینتره.
یخ آب میشه یه روز.
با مردم نجنگ که چرا مثل تو نیستن. که چرا بیشعورن. که چرا خودشونن و بهتر نیستن.
باران خر نشو. جفتک ننداز به زمین و زمان و عمه بزرگه یا کوچیکه.
باران انرژیت رو واسه خودت واسه بابات واسه برادرک واسه مامانت نگهدار.
بیشعوری آدمها درد داره ولی تا وقتی مقابله باهاش انرژی بیشتری ازت میگیره کار بیخودیه.

من اصلا نمی خوام شبیه من باشن قوقی.باور کن می دونم که من خودم بی شعورترین ام.اصلا من نفهمی رو به غایت رسوندم.اما وجدان داشته باشن.
انرژی؟...تو داری؟...میفروشی؟...چنده الان؟!

نانی 1392/03/08 ساعت 12:27

امیدوارم و مطمئنم که مشکل بابا زود حل می شود و چیز خاص نیست ،به خودت مسلط باش .(در مورد رفتارهای بقیه هم صبور باش ما نمی توانیم به همه شعور و معرفت یاد بدیم )

شعور و معرفت یاددادنی و یاد گرفتنی نیست نانی.خودم هم ندارمشون خیلی وقت ها.اما وجدان رو که می شه تلاش کرد و داشت؟..نه؟

زهرا 1392/03/08 ساعت 13:06

همه ی دعاهای من برای بابای خوب تو.....
مارلی خوبه باران..خوبه..ترنج عزیزکم خوبه؟

ترنج خوبه ترنج.این روزا خیلی تنهاست.نق می زنه..اما دلش رو به دست میارم.

[ بدون نام ] 1392/03/08 ساعت 13:24

گریه کردم به خاطر اینهمه درد،به خاطر این همه بی توجهی

مریم 1392/03/08 ساعت 13:33

این یکی رو دیگه کجای دلت بذاری(بیماری بابا)
خدایا به باران طاقت و قوت بده و به بابای نازنینش سلامتی

خدا به باران یه خواب عمیق بده که بعدش پاشه ببینه همه چیز خواب بوده

[ بدون نام ] 1392/03/08 ساعت 13:50

زندگی گاهی عجب خر تو الاغ میشه ...

دلت چه صبری داره باران ...

منو ببخش اما ولیمه به درک! هر کی میخواد بره بره ... فهموندن چیزی به کسی که ؛نمیخواد؛ بفهمه ممکن نیست.

بابا هم خوب میشه ... حتما" حتما" حتما" به سلامت از این طوفان گذر میکنه ... من خوب میفهمم نگرانی ات رو ... چقدر دلم میخواد برات کاری کنم که یه کم خوشحال و آروم شی ...

همه شون به درک برن... فقط بابام دوباره نره روی تخت اون بیمارستان لعنتی

امیدوارم که سایه پدر همیشه بالای سرت باشه. عزیزم خدا نخواد برای کسی ازین اتفاقا بیفته. واقعا هیچ کس ادم رو درک نمیکنه میگن خاک مهر رو میبره. واسه بعضیا حقیقت داره. زود یادشون میره که کی رو ز دست دادن. باورت میشه یکماه بعد از فوت پدرم عموی بزرگم با کت و شلوار سفید اومد سر خاک برادرش؟؟؟ شاید این حرفم خنده دار باشه اما تو خوب میفهمی من چی میگم. شاید یکی بگه این مسخره بازیا و مشکی پوشیدنا دیگه دورش گذشته. اما باید داغدیده باشی تا بفهمی اینجور مواقع چه حس و حالی بهت دست میده...

دقیقا می فهمم.باور کن که فرناز...برای من حتی اگر یکیشون عروسی هم الان بگیره..مهم نیست و نهایت اش می گم به درک! اندازه ی قدشون رفتار کردن..اما دلخوریم بابت خانواده ی ف و نازیه که انتظار دارن درک بشن و انگار نمی شن!

آبجی 1392/03/08 ساعت 21:21

واییی من تازه خواننده وبتون شدم ولی وقتی نوشته شما رو خوندم حالم بد شد . عمه شما میشه خاله ف درسته؟
ما میگیم خاله بعد از مادر نزدیکترین کس آدمه واااای مهمونی گرفته . خبر از داغ دل خواهرش نداره من به غریبگیم دلم کباب شد برای مادر ف برای پدر ف
باران جان من این جمعه حتما تو کلیسا برای سلامتی پدرتون دعا میکنم و مطمئنم خدا جواب میده.

شاید خدای کلیسا مهربان تر باشد...

آیدا 1392/03/08 ساعت 22:48 http://1002shab.blogfa.com/

باران حتمن خوب میشه بابا. حتمن. معلومه که ناراحتی های این چند وقته اذیتش کرده اما دوباره سرپا میشه و همه اینا غمباده. حتمن بابا خوب میشه تا بیاد و جوجه نخوردنت رو مسخره کنه و یه عالم چای ذغالی دبش بهتون بده.
هر کاری هم از دستم بر بیاد هستم.

طاقت دیدن دوباره ی همه ی اون دردایی که پارسال کشید رو ندارم آیدا.

برای پدرتان سلامتی می خواهم تنها کاری است که از دستم بر می آید نگران نباشید خداوند هوای ما را نیز دارد گرچه شاید ظواهر کارها نشان ندهد.

ممنونم.این که خدا هوای ما رو داره قبول دارم..منتها چرا شیر ِ هوای ما رو یادش می ره باز کنه گاهی؟!

آدم بعضی وقتا لال می شه :|

بعضی وقتا هم اون قدر زبون آدم دراز می شه که نمی دونه چه جوری جمع اش کنه!..من معمولا به این حالت مبتلام!

موش کور 1392/03/09 ساعت 07:28

من حرفای قشنگ بلد نیستم. بقیه زدن اونا رو. فقط می تونم بگم خودتو حفظ کن. تو به خودت احتیاج داری. عذاب وجدان در قبال هیچکس نداشته باش.

من به خودم احتیاج دارم؟!!

نیلوفر 1392/03/09 ساعت 10:07

اگر در توان آشناهاتون هست یه کاری واسه نازی پیدا کنید برای ازدواج معرفیش کنید نمیدونم هر راهی که سر این دختر گرم بشه . الان شرایط بدی داره واقعا ! حج واجب هم که نبوده عمره بوده وضعشونم که میگی خوبه باز می رفتن خوب !

کمکش می کنم.فقط منتظرم اروم و قرار بگیره.بعد می کشونم می برم اش سمت ِ "زنده گی"

shirin 1392/03/09 ساعت 12:28 http://fidodido.blogfa.com

Oza defullllllllt tAr shode baran.in che vaziye akhe? Mage mishe nafahman?? Aman az in adamaaaaaaaaa. Babat vali khub mishe baran, b khoda

آد"ما" دارن آد"من" می شن.به خدا!

مهرک 1392/03/09 ساعت 12:41

منم نمیدونم چی بگم یعنی خیلی حرفا دارم اما نمیتونم خوب بنویسمشون واسه همین فقط واسه بابای عزیزت ارزوی سلامتی میکنم و امیدوارم که همه چیز درست شه باران خوب ما

باران ِ شما...از شمای مهربون خیلی ممنونه

مینا 1392/03/09 ساعت 13:09 http://chaghidarmeh.blogfa.com

باران جانم...دعا می کنم چیزی نباشد...بابای خوبت دوباره سلامت شود و حالت بهتر شود...انصاف نیست به خدا...این همه سختی کشیده اید این چند وقت...
راستی من برگشته ام به وبلاگ سابق...دوباره می نویسم...می بوسمت...

برگشتن ات بهترین خبر خوبی بود که امروز شنیدم مینا.خوشحالم.
هوس یه "برگشتن" کردم:)

شیدا 1392/03/09 ساعت 18:05 http://ghadefandogh.blogfa.com

اونقدر از خدای خودم شرمنده ام که روم نمیشد برات کامنت بذارم و بگم دعا میکنم...
دعا میکنم بانو ایشالله که چیزی نیست

تو دعا کن شیدا.بعضی آدما و زنده گی هاشونو که می بینم فکر می کنم واقعا خدا بابت بدبختی این انسان ها شرمنده نیست؟...اونه که باید گاهی شرمنده بشه نه ما شیدا.هیچی توی دست ما نیست که بخوایم شرمنده شیم

[ بدون نام ] 1392/03/09 ساعت 22:29

سرب سنگین ترینه ... بارانکم

شب زاد 1392/03/09 ساعت 23:44 http://unknowncr.blogfa.com

باران بانو!اول برای دومیش میگم:بابات قویه.زودی خوب میشه.تو فقط لبخند زدن یادت نره.گاهی فقط تا به همه روحیه بدی.
دوم برای اولیش:امیدوارم دل مادر ف نشکنه از دست خواهرش.

من اول برای دومی ِ تو می گم..که مطمئنم می شکنه
دوم برای اولی تو می گم که منم مثل شما امیدوارم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد