دیشب خواب می دیدم که با نازی و ف توی کوچه پس کوچه های اختیاریه می گشتیم و من و نازی اعلامیه های ف را روی دیوار ها نشان اش می دادیم.من توی خواب مدام می گفتم حالا که ف هست زود بگوییم این اعلامیه ها را بکنند.ف اما هیچ نمی گفت و فقط متعجب بود.نازی یکی از اعلامیه ها را نشان داد و رو کرد به ف و گفت:" آخه چی شد؟..چرا تصادف کردی؟".ف برگشت رو به ما.صورت اش مهربان اما بی حرکت بود.حتی پلک هم نمی زد...لب های اش هم تکان نمی خورد...شبیه عروسک ها شده بود.اما من توی خواب صدای اش را می شنیدم که گفت:" خواستم برگردم عقب نشد...خواستم برم جلو نشد...هیچ راه فراری نداشتم...وایسادم!"
از وحشت این حرف و تصور آن صحنه از خواب پریدم.
از خانه تا این جا ، خیابان و عابری نبود که مرا وحشت زده یاد آن جمله نیندازد که خواسته برگرده عقب..نشده..خواسته بره جلو نشده...هیچ راه فراری نداشته...ایستاده و ..