صبح قبل از این که بابا برود دکتر به اش زنگ زدم.صدای اش پر از استرس بود.گفتم:" نگران نباش بابا..چیزی نیست".گفت :" اگرم باشه من دیگه شیمی درمانی و دکتر و هیچی نمی رم.می شینم خونه..گفته باشم ها..من حوصله ندارم دیگه!".ماندم که چه بگویم.زدم به کوچه ی فلان که:" بابا یه حلزون پیدا کردم اندازه کف دست!".مکث کرد و بعد پوزخند زد که:" چاخان نکن اول صبحی".گفتم:" چرا تهمت می زنی..من گفتم کف ِدست ِ چی؟..یا کی؟...شاید اندازه کف ِدست ِکفتر!".خندید.خودم هم.گفتم :" می گن اگه بهشون کلسیم بدیم و خوب مراقبت کنیم ازشون بزرگ می شن..بعد می شن اندازه کف ِدست ِآدم"!..گفت:" دیگه جونور نبود که تو حالا حلزون باز شدی؟".دل ام مثل سیر و سرکه می جوشید اما همان طور که ناهارم را توی ظرف کوچکی می ریختم شروع کردم به وراجی و اطلاعات ِحلزونی دادن.بابا هیچ نمی گفت.معلوم بود که هم گوش می کند و هم نمی کند.گفتم :" فقط می ماند یک اسم...یک اسم ِ یواش...که حالا به اش فکر می کنم و ظهر دوباره زنگ می زنم!".نمی خواستم بگویم که ظهر زنگ می زنم که ببینم نتیجه چه بوده.آن طرف ِ بدبین ام می گفت حتی اگر احتمال اش یک درصد هم باشد خودت را برای آن یک درصد آماده کن و خوشحال ِآن نود و نه درصد نباش.دوازده که شد زنگ زدم.مامان که گوشی بابا را جواب داد دل ام هری ریخت.بس که ترسو و بزدل شده ام از مامان هیچی نپرسیدم.گوشی را داد به بابا و من طبق معمول سلام کردم و گفتم:"بابا اسم پیدا کردم...می ذارم خانمآقای تندر !".بابا دوباره سکوت کرد.از آن سکوت هایی که من از این طرف دست ام را گرفتم به لبه ی میز که نیفتم.مامان دوباره گوشی را گرفت و گفت:" بابات شوکه ست...اما چی گفتی داره می خنده؟...".روان ام داشت به گاف و الف می رفت.طاقت نیاوردم و آرام پرسیدم:" دکتر چی گفت؟"..مامان گفت:" هیچ...گفت که همه چیز خوبه و اون توده ی مشکوک اصلا مشکوک نیست و بابات هنوز از شنیدن این خبر شوکه ست..اما داره می خنده باز...چی گفتی بهش؟"
دنیای روی شانه های ام یک دفعه شد یک بادکنک و رفت هوا.گفتم"به بابا بگو فامیلیش رو هم می ذارم خوش قدم!...خانمآقای تندر خوش قدم..خودش می دونه" و این طرف جفت پا پریدم هوا.
خدا رو شکر عزیزکم
خیلی خوشحال شدم
این چند روز جرات نظر گذاشتن نداشتم
از بس نگران حال بابات بودم
چون خودمم به نوعی درگیر این نگرانی ام و به شدت به خاطرش نگران و غمگینم
خدا رو شکر شکر شکر
کاش همه شوکه ها اینطوری باشه
شوک خبرای خوب و نرم
کاش منم یاد بگیرم خنده بیارم رو لب بابام
کاری نداره...برو یه کیلو گوجه سبز بخر..بعد توش حلزون پیدا کن...بعد اسم براش بذار بعد زنگ بزن به بابات اسمشو بگو
باباها ساده می خندن
بارااااان خیلی خوشحال شدم خدارو شکر ایشالا همیشه سالم باشن و درکنارشون باشی نمیدونی که من چقدر خوشحال شدم از این پستت
خودم هم بی اندازه خوش و سرخوش ام
بهترین خبری بود که بعد از مدت ها شنیدم .
امیدوارم از این به بعد فقط خبرهای خوب بشنوی ...
می شه؟
خانمآقای تندر خوش قدم.چه نرمه اسمش.خیلی خوبه که خوبی باران.خدا رو شکر برای پدر عزیزت
چه عالی خدا رو شکر...
چه خوشحال شدم. چه خوب. همیشه خبرهای خوب داشته باشی
دیدی گفتم باران
یوهووووو خییلی خوشحالم
خیلی خوشحالم
حیوونا همه شون خوش قدمن همشون ماهن
اونوقت شییرینی ما چی میشه؟؟؟؟
شیرینی؟ چه جورشو می خوای؟
هرچه از دوست رسد نیکوست
هر مدل که تو بگی
اما من ش ی ر ی ن ی میخوااااااااااااااااااااااااااااااااام
اولین فرصت میم جین..ببخشید میم جان
خوشحالم خوشحالم خوشحالم
خوشحالم هم برای شما و هم برای پدرتان
خدا رو شکر
خدا رو شکر
واقعا اسمش برازندشه خوش قدم
اما نرمولک و نرمک هم خوب بوداا
نرمولک؟؟!!:)))
خانمآقای تندر خوش قدم! خدایت خیر کثیر دهاد !
باران ! بولد که میشدی در شب هزار و یکم دلم هری میریخت پایین ...
اما خوشحال خوشحال خوشحالم حالا ! خدا رو شکر شکر شکر ...
اره من گاهی هم از چیزای خوب می نویسم:)
خیلی خوشحال شدم از این خبر.
عجب حلزون خوش قدمی بوده. همین که تونسته خنده رو به لباتون بیاره.
بعد از مدتها دیدم از خنده نوشتی.
میخام برم گوجه سبز بگیرم شاید بازم از اینا داشته باشه.!
منم می گم خوش قدم بود...رفتن ِ دوباره ی یه راه سخت و طولانی از بیخ گوشمون گذشت
میم جین خیلی باحال بود .
دوسش دارم
عزیز دلم خوشحااااااالم خوشحاااااااالم مرسی بابت خبر خوووووب بارانم مرسی
:* عسل من تقریبا مثه سگ از امروز می ترسیدم!!!حالا سبک ام..انگار که امتحان ِ سرمدی رو پاس کردم:)))
ما هم نفسمون بند اومد تا متنت تموم شد
خداروشکر
نفس می کشم اون قدر که نمی دونی امروز
خیلی خوبه که آدم وقتی میخواد برای اولین مرتبه برای یکی پیغام بزاره بخواد بهش تبریک بگه.خیلی از خوندن خئبی حال پدرتون خوشحال شدم.ایشالا خوش قدمی خانم آقای ....حالا حالاها ادامه داشته باشه
سپاسگزارم مریم.
من به خوش قدمی و بد قدمی آدم ها اعتقادی ندارم اما حیوون ها رو باور دارم.
وای باران جان الـــــــــــــــهی شکر. خیلی خوشحال شدم واسه این خبر . الهی که همیشه صحیح و سلامت سایه اش بالاسرتون باشه .
الهی شکر
منم هی با این کامنت ها دوباره سه باره چهارباره خوشحال می شم
آخ جوووووون خداروهزار مرتبه شکر که بابای باران خوبه
بارانم خوشحالم برات. منم هورا کشیدم آخرش:* (خودم بوس میذارم حالا که بلاگ اسکای مغزش از ترنج هم کوچولوتره)
:)
سلام عزیزکم.... خیلی خوشحال شدم... اما نمیدونی چی کشیدم تا رسیدم آخرای پستت...خدا رو شکر...
سلام عزیزکم.... خیلی خوشحال شدم... اما نمیدونی چی کشیدم تا رسیدم آخرای پستت...خدا رو شکر...
:)
چقدر خوب چقدر عالی...چقدر شاد...برو بابایت را بوسه باران کن باران!!
فکر نکنم ازین کار خوشش بیاد..ولی حتمن می گم بهش که چه قدر خوشحالم که مجبور نیست دوباره همه ی اون روزای سخت رو بگذرونه
مطمئن بودم که خدا جواب دعا هامو میده
گفتم که خدای شما انگار مهربون تره;)
باران عزیزم . خوشحالم که تو این وضعیت بد روحیت مشکل دیگه ای به مشکلاتت اضافه نشد.
به من و ما رحم شد ..همین
خوشحالم .
دیدی همه چیز درست می شه بالاخره ، چاره ای نداره
تو نمی خوای خبر خوب بدی؟؟..من خسته شدم که
خداروشکر
خیلیییییییییی خوشحال شدم
خدا را شکر
خدا رو شکر...
نگران بودمت،بیشتر از قبلنا...
حداقل یه خبر خوب تو این چند وقته نوشتی...ممنون...
خیلی مراقب خودت باش...
"حداقل" گاهی هم می شه که بخندیم ما...بعله.نمی خوای منو حسام و مهمون کنی تو بریم کافه ناتالی از انعکاسمون روی سقف عکس بندازیم؟؟؟
حلزون رو بزار رو چروک دور چشات واسه خودش رفت و امد کنه تا صاف و صوف بشه این جوری معلوم نمیشه تو زندگیت غم و غصه بوده
اصن شاید چند تا بیارم زاد و ولد کنن...بزنم توی بیزینس حلزون و اونقدر پول در بیارم که اصن غم و غصه تو زنده گیم نیاد مثلا!!..هان؟..شریکی؟
خیلی خوشحال شدم باران جونم.
دکترای ایران هیچی از روانشناسی نمی دونن . جواب این استرس و فشاری که به جسم بیمار و خانوادش میارنو کی می خواد بده.
دقیقا.کل این چند وقت تا این جواب ازمایش بیاد حال و روز مامان و بابا گفتنی نبود:(
دیروز که پست ات رو خوندم قسمت نظرات رو باز نکردمُ که تلفنی از خجالت ات در بیام ... خب بخاطر سونامی کار یادم رفت ... حالا نمیشد این پست رو از آخر به اول مینوشتی ؟ حتما؛ بایس مارو هم قدم به قدم سکته میدادی باران ؟؟؟ حداقل اش اون موضوع لامصب رو مینوشتی آدم قبل خوندن یه ثبات آرامشی پیدا کنه حداقل !!!!
دیگه از این نوشته های خرکی بدون مقدمه و آلارم و توضیح ننویس من دیگه قلبم طاقت ندارهههههههه
بابات رو هم از طرف من ببوس ، بگو خوشحالم بخاطر سلامتی ات
فنجون جون..من نمی دونم موقع نوشتن به فکر وقایع نگاری های روزانه ی خودم باشم؟...به فکر دل خودم باشم؟...به فکر اعصاب شما باشم؟..بابا آدم بیست جا که نمی تونه فکر کنه همزمان یوهو
آخیش :)
از وبلاگ آیدا به اینجا رسیدم. روزهای بستری بودن ف عزیز و از دست رفتنش کلن لالمونی گرفته بودم... حتی نتونستم بهت تسلیت بگم...
آخه منم عزیزترینمو با کما و بیهوشی و اهداء عضو از دست دادم و بعد از 2سال هنوزم داغش برام تازه س :(
ولی این پستو که خوندم دلم نیومد ساکت بمونم :))
خیلی خیلی خیلی خوشحال شدم...
ممنونم مریم عزیزم
دوستای آیدا من رو شرمنده کردن واقعا
خیلی خوشحال شدم عزیزم
خوشحالم واقعا خوشحالم خداروشکر
حالا که خوشحالی زودتر آپ کن اعصاب مصاب ندارم هی بیام ببینم آپ نشدی
:)))))))
کارتون باب اسفنجی را نگاه کن حتما در حلزون داری کمکت میکند D:
جدی؟! الان می سرچم!
قبلا یعنی حدود 2 یا 3 سال پیش خونده بودمت
اما دیگه نمی خوندمت تا اینکه آیدا چند وقت پیش تو پستش لینکت کرد. اومدم و خوندم و اشک ریختم اما هیچ حرفی برای زدن نداشتم.مگه اونهایی که اومدن به من تسلیت گفتند تونستند داغ سینه ام رو خنک کنند؟ البته که دیدن و خوندنشون شدت درد رو کمتر می کرد اما... حرفی نداشتم بهت بگم
اما تا امروز همه پست هات رو خوندم. برای تو برای نازی برای عمه ات برای آرامش روح ف. برای سلامتی پدرت فقط تنها کاری که از دستم برمیومد رو انجام دادم و دعاکردم
امروز اما وقتی پستت رو خوندم با اینکه باز هم اشک ها بی اختیار ریختند اما دیدم دیگه باید بنویسم که خوشحالم برای سلامتی پدرت. ایشالا سایه اش همیشه بالای سرتون باشه و فقط و فقط شادیشون رو ببینی
مهسای مهربون
چه طور بگم که ممنونم از این همه لطف.منم چیزی ندارم بگم واقعا.امیدوارم غم تو هم ...جاشو با خندیدن به خاطرات خوبی که ازون عزیزت داری عوض کنه
چقدر خوب، خدارو شکر، خیلی خوشحالم باران. خیلی...
نظر من به فنجون نزدیکتره
خوشحالم برای سلامتی بابا .
کلی آرزوهای خوب برای تو.
مرسی مهناز.البته که نظر من به هیچ کس نیست و من به کسی نظری ندارم واقعا.همه رو دوست دارم!:)
خیلی خوشحالم.
توی تمام پستهای این چند وقت بودم و خاموش. کلمه نمیشد.
همیشه هستی تو.
خوشحاااااااااااالم ،خدایا شکررررررت، باب را ببوس
سلام .. خیلی خیلی خوشحال شدم .. تا کسی این زجر و نکشیده باشه درک خوشحالی ت براش سخته .. من می فهمم .. منی که چهار ماهه مادر نازنینم عین شمع جلوم داره آب می شه .. من زجر شیمی درمانی و این خرچنگ بی رحم رو می شناسم .. خدا را شکر .. خدا را شکر ... راستی درد ف هم کم کم کم می شه بهت قول می دم ... سخته ولی می شه ...
با همه وجودم آرزو می کنم که مادرت مثل پدرم خوب شه
خوب می شه پروانه.اگه خودش بخواد...مطمئن باش
کاش این حداقل ها یکم بیشتر شن...;)
عاشق خودتو این افکار خلاقانه ی احمقانتم:*دلم برات خیلی تنگ شد...
تو قرارو بذار، مهمونش با من :D
دل من هم
قرارش با من
الهی شکر ...
خیلی خبر خوبی بود . واقعا از ته دلم خوشحل شدم که باباتون سالمن .
من از وبلاگ گولو اینجا رو پیدا کردم . یه مدت هست میخونمتون ولی تا حالا نظر نذاشته بودم .
اما با شنیدن خبر سلامتی باباتون دیگه وقتش بود که نظر بذارم . همیشه خوش خبر باشی ...
سلام !
سپاسگزارم توپولولی جان
انقدر از اول این پستتان استرس گرفتم و بعد خندیدم و خوشحال شدم که دروغ است اگر نگویم اشک شوق جاری نشد از چشمانم امیدوارم همیشه سلامت و شاد باشید به همراه خانواده
نیمی از عمرم بابت استرس این چند وقت تمام شد باور کنید
این بهترین خبر دنیا بود باران! بهترین خبر..........
از صمیم قلب تبریک می گم............
بابات رو هزار هزار بار ببوس
:=)
چقد خوشحال شدم بابت خبر سلامتیه بابات باران جان.
ایشالا دیگه هیچ غم و غصه ای حتی از در خونه تون هم رد نشه :)
همیشه شاد باشی عزیزم
غم و غصه کاش بیکار شن!