Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

NECROPHOBIA

 به آدم های خیلی دور بی اختیار مسیج دادم و گفتم که دل ام برای شان تنگ شده و دوست شان دارم. 

 به آقای نویسنده زنگ زدم و بی سلام و مقدمه گفتم که او و ترنج همه ی زنده گی ِ‌من هستند و دوست شان دارم و او گفت که نه حتی ترنج ، فقط تو همه ی زنده گی منی و من بغض کردم اساسی. 

بابا را راضی کردم که برای اولین و اولین ترین بار در عمرم با ما بیاید سفر و او هم ناباورانه قبول کرد و مامان و برادرک هم در تعجب سکوتیدند.  

  

همه ی این ها ظرف یک ساعت اتفاق افتاد و حالا ضربان قلب ام شده خیلی در ثانیه و نمی دانم چرا اضطراب ِ "مُردن" گرفته ام.این اولین بار نیست.فکر کنم توی این چند وقت سومین یا چهارمین بار است و آخرین هم شاید نباشد اما ترسناک است و خوشایند نیست. خب می دانم که این طورها هم نیست که هر کس قرار باشد بمیرد اضطراب بگیرد و بداند که قرار است یک ساعت دیگر باشد یا نباشد. خوب هم می دانم که "مرگ" یه هو ترین اتفاق دنیاست ولی ...یک جور بدی الان از همه چیز می ترسم.هم از بودن شان..هم از یه هو نبودن شان... 

حال ِ‌گند!

نظرات 9 + ارسال نظر

بارن این حست رو تجربه کردم و اتفاقا امروز به خاطر خواهرم اظطراب عجیبی داشتم نه در حد مرگ ولی حال گندی بود.
ولی چقدر خوب که ابراز علاقه کردی به کسایی که دوسشون داری.
آقای نویسنده منظورت همسرتن؟
حس زندگی داشته باش در کنار این همه چیزای خوب که داری.
تا زندگی هست چرا مرگ!

تا شب ولم نکرد اون حس لعنتی

سارا 1392/05/15 ساعت 22:43 http://haleman1.blogsky.com

خیلی کار خوبی کردی این تماس و پیشنهادا رو دادی !
اصلا از این فکرا نکن طبیعیه چون دوروبرتون این مدت از این اتفاقا زیاد افتاده اینطوری هستی

هوراااااااااا باررررررررررران میخواد بره سفر پاشیم بریم لباسامونو جمع کنیم بیاییم
منم میااااام

تو هم بیا:)

طی اتفاقات اخیر "نبودن" ها برایم دارد پررنگ میشود...و این چقدر زندگی را لعنتی میکند باران

عسل یک هفته ست که می گم فردا صبح اول وقت می شینم به خوندن ‌ِ عسل...هی نمی شه..هی نمی شه..
الان می شه:)

شب زاد 1392/05/16 ساعت 10:43 http://unknowncr.blogfa.com

عزیز جانم خیلی حس عجیبیه.یه کم هم ترسناکه.ولی حداقل خوبیش اینه که یه فرصت برای ابراز علاقه به عزیزانت پیدا کردی.حتی اگه به بهانه ی خوبی نبوده باشه.ضمنا من یادم نرفته که شما رو باید ببینم ها.

بلی بلی من هم یادمه.

شب زاد 1392/05/16 ساعت 12:25 http://unknowncr.blogfa.com

4شنبه ی آینده خوبه باران جان؟که ببینمت.ببخش پررویی مو

دختر نارنج و ترنج 1392/05/16 ساعت 14:29

فدات بشم عزیزم
می فهمم... حالت رو درک می کنم چون یه وقتایی برای خودم هم پیش میاد و من هم مثل تو خیلی می ترسم.. دلیلش چیه واقعا نمی دونم، اما آروم باش دختر خوب من..
خیلی خوبه که بابا با شما میان سفر....
خیلی خوبه که تمام زندگی آقای نویسنده تویی...
خیلی خوبه که این حرف ها را گفتی و شنیدی قبل از این که دیر بشه..
این خیلی خوبه..

اره گاهی ادم می خواد قبل ازین که دیر شه..همه کاری بکنه.

شیدا 1392/05/16 ساعت 21:48 http://ghadefandogh.blogfa.com

همیشه فرستادن ان یکهو یی ها برایم دلنشین بوده اما دریافت یکی از این یکهویی ها...وااای خیلی لذت داره
سفر به سلامت بانو

leila 1392/05/17 ساعت 00:30

It is called panic attack I guess. Google it . See if it is ur case. Read about it and try to learn how to cope with it.

لیلا جون این داستان چند سالیه که با منه..فقط دلیلاش عوض می شه هی هی.

بهروز 1392/05/17 ساعت 11:27

زندگی می کنیم دیگه :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد