Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

یکتا در آیینه...

این بار هم مثل همه ی بارهای قبل میم پیش قدم می شود برای جمع کردن همکلاسی ها. هیجان ام برای دیدن‌ ِ عسل و دخترک زیبای اش و مهسای پا به ماه و آن یکی و آن یکی یک طرف ، این که می فهمم بهار و یکتا هم جزو آمدنی ها هستند یک طرف. 

 

 گیر ِ‌کار می افتم و چهل دقیقه دیر می رسم.جلوی تیراژه ام که موبایل ام زنگ می زند.بهار. خیلی عادی ، مثل آن روزها ، انگار نه انگار که از اسفند هم را ندیده ایم می گوید "باران سلام...من و یکتا تازه رسیدیم..شما کجایین؟" .می گویم که من هم دیر کرده ام و همان حوالی در ورودی ام و مکالمه می شود تو کجایی الان و من کجایم الان و بمان تا برسم و پس کجایید.گوشی توی دست ام است و دارم دور خودم می چرخم که یک دفعه نگاهم خشک می شود روی دو تا چشمی که بالای پله ها زل زده اند به من. "ایستاده" بود و همان طور که آبنبات اش را لیس می زد پایین را نگاه می کرد."ایستاده" بود ریمیا...می فهمی؟..."ایستاده" بود.وقتی بچه ها این طور می ایستند یعنی پس راه هم می روند."راه می رود؟"...بار آخر که دیدم اش و  روز تولدش بود به زحمت چهار دست و پا این طرف و آن طرف قل می خورد. بهار کنارش ایستاده و پشت اش به من است اما صدای اش توی گوشم است.نمی فهمم چه می گوید.من فقط لرزان و حیران روی پله ی یکی مانده به یکتا ایستاده ام و همین طور اشک است که پاک می کنم.بهار برمی گردد.بی این که نگاه اش کنم  غرق آن عروسک ِ ایستاده ی روبروی ام هستم که نمی دانم چرا به اشک های ام لبخند می زند. می ترسم دست ببرم توی موهای فرفری اش و خوابم مثل حباب بترکد. دست ام را دراز می کنم و گوشی ام را می دهم به بهار و یکتا را بغل می کنم. کفش های گُل دارش می خورد به مانتوی ام."کفش" پای اش می کند ریمیا..می دانی یعنی چه؟...یعنی "راه می رود"...یعنی همان موجودی که دو روز برای آمدن اش نخوابیدیم حالا راه می رود. دیگر یادم نیست چه طور رسیدیم به کافه و بچه ها. بهار مدام زیر گوشم غر می زد که "بی معرفت...چرا پیش مون نمیای و ...خیلی از دستت دلخورم و..." من به هیچ جای ام حرف های اش را حساب نمی کنم. برای ام اصلا مهم نیست که چی بلغور می کند. یکتا نشسته روبرویم و من قلقلک اش می دهم و او ریسه می رود و  من نمی فهمم چرا این قدر این موجود را دوست دارم. 

 

 بهار هنوز نشسته و حرف می زند. یکتا را بغل می کنم و می گویم "ما می رویم قدم بزنیم"!همیشه دل ام می خواست یک روزی آن قدر بزرگ بشود که قدم بزنیم با هم. دست اش را می گیرم و کنارم راه می آید و من خدا هم بیاید پایین باورم نمی شود که دارد کنارم راه می رود. برای اش حرف می زنم و  می گویم که طبقه ی بالا پر از اسباب بازی ست و او  هم سرش را گرفته بالا و دست اش توی دست من و کج کج راه می رود. یک لحظه حس می کنم همان طور که سرش رو به بالاست برای کسی دست تکان می دهد. می ایستم و بالا را نگاه می کنم."آیینه".کوچکم برای خودش دست تکان داده بود.  

دل ام پر پر می زند.دوست دارم بچسبانم اش به خودم و دیگر جدا نشود. 

بغل اش می کنم و دوباره می رویم زیر آیینه و ... 

برای مان دست تکان می دهد. 

 

نظرات 11 + ارسال نظر
لبخند ماه 1392/06/06 ساعت 12:37

دارم قبل ترها رو می خونم
4-5 سال پیش رو
بعضی چیزا رو نمی فهمم ولی بازم می خوام بخونم
خبرهام مونده و ادیت نشده
نیاز به دسشویی دارم
ولی بازم می خونم و می خونم
یه دختر متولد62 (؟) شبیه خودم روبروم نشسته و من بدون اینکه چشماش رو ببینم، نگاهش رو می خونم
و توی دلم خودم رو فحش می دم که چرا باز کسی نزدیک به من هست و نزدیک نیست
باز باید من مشهد باشم و کسی که نگاهش آشناست، هزار کیلومتر آنورتر نفس بکشد!

(آدمکی که از خواندن پرشور است و غمی ته نگاهش دست تکان می دهد!)

نزدیک هستیم و نیستیم.ولی "هستیم" اش بیشتره:)

اینجا دلم برات تنگ شد!

این جا منم:) توی لینکدین پیغام بذارم؟:))

زهرا 1392/06/06 ساعت 13:07

تو باران منی :*

:)

لبخند ماه 1392/06/06 ساعت 13:37

آرامش بخش بود کلماتت باران
باران شد و نشاط بخشید!
:)

:)

دختر نارنج و ترنج 1392/06/06 ساعت 16:45

یکتا........
یکتا...........
جالبه که دیروز به این فکر می کردم که بالاخره رفتی و دوباره یکتا رو دیدی؟؟؟؟؟
می خواستم ازت بپرسم...
خوبه....... خوبه که دیدی یکتا رو. عروسکیه این فرشته خانوم ِ کفش پوش ِ صورتی.............

حاضرم بهار بده ش به من :))

فرزانه 1392/06/06 ساعت 17:41

کاش عکس واضحتری ازش بذاری دلم براش تنگ شده.

حتماااا.زوود

شب زاد 1392/06/06 ساعت 19:36 http://unknowncr.blogfa.com

معلومه که این "کوچک" ات رو خیلی دوس میداری ها خاله بارانش:*

به یه علت بی علتی..من می میرم واسه اوشون

ای وای D:

ای جانم به این کوچک دوست داشتنی :******

دختر نارنج و ترنج 1392/06/07 ساعت 14:05

می خوای همدستت بشم با هم بدزدیمش؟!

ای جان دلم به این زیبا که اونروز کلی دل مارو بررررررد

اون زیبای بی دندون تووو هم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد