Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

hallucination

 از دور می بینم که حواس اش به موبایل اش است و می خواهد از خیابان رد شود.خیابان ِ اول صبح ها همیشه خالی ست و من همیشه ی خدا صبح ها وحشی. نگاه می کنم و می بینم که هم از پشت اش می توانم رد شوم و هم از جلوی اش. یک دفعه انگار برق هزار ولت وصل می شود به مغزم...که نکند...نکند یک دفعه روی اش را برگرداند و ماشین ام را ببیند و تعلل کند که برود جلو یا عقب...نکند ترس برش دارد...نکند دستپاچه شود...نکند یک دفعه بدود... نکند بخورم به اش و روانه ی بیمارستان و اتاق عمل شود و مرگ مغزی شود و یک هفته خانواده اش خون گریه کنند و دیگر هیچ وقت برنگردد و دوست اش بی دوست شود و مادرش داغدار. حتما یک اتاقی دارد توی خانه شان که بعد از رفتن اش می شود کوه روی شانه های اطرافیان ... نکند که توی یک پرورشگاه یا بیمارستان روانی کار کند و همه ی بچه ها و مریض ها عاشق اش باشند و با شنیدن رفتن اش یک هفته کسی لب به غذا نزند...یا نکند که با یک دختر خاله ی تنها و بی هیچ کس اش زنده گی می کند که با رفتن اش دنیای آن دختر خاله خالی شود؟...نکند زیر این روسری موهای اش بلند باشد و مجبور باشند توی بیمارستان موهای اش را قیچی کنند..نکند نکند نکند نکند... و بیست متر مانده به قدم های اش ترمز می کنم.

که نکند مبادا بمیرد...تا نکند مبادا یک خانواده به زانو در بیاید...که نکند مبادا زنده نماند!

نظرات 13 + ارسال نظر
نوشین 1392/06/18 ساعت 13:25 http://nooshnameh.blogfa.om

لبخند ماه 1392/06/18 ساعت 13:31

اندوه نبودنش کم و کم تر بشه تو دلت الهی...

شیدا 1392/06/18 ساعت 15:10 http://ghadefandogh.blogfa.com

خفه میشم با این نکند ها و کاش هایی که پشتش قایم کرده ای...

من بی نفس ام همه ی امروز تا تموم شه

دختر نارنج و ترنج 1392/06/18 ساعت 16:13


کاش همه ی راننده های دنیا این فکرها توی ذهنشان باشه...

ک ا ش

زهرا 1392/06/18 ساعت 16:48

وقتی پره بغض باشی و بیای این پست بارانو بخونی نا خود آگاه میزنی زیر گریه و دلت میخواد کلا بمیری.بعله

سایه 1392/06/18 ساعت 19:21

خیری از زندگی ندیده ام کلن
اما مرگ بر مرگ! :( با همان شدتی که یک هو می آید و آدم ها را با خودش می برد و جای خالی پشت جای خالی برای ما درست می کند ....
نمی دانم شاید باید بگویم مرگ بر این زندگی که تهش با مرگ ختم می شود و ما همیشه تو خماری حقیقت ـ همه چیز می مانیم...

این زنده گی هم مثل اون یه ذره طعم ِ شیرینیه که توی شریت های تلخ می ذارن که بچه ها گول بخورن و اون زهر مار رو بخورن.
این زنده گی رو می دن به خورد ِ ما واسه تلطیف شدن ِ اون مرگ ِ زهر ماری! اه!

مهسا 1392/06/19 ساعت 15:33

عزیزکم خیلی طول میکشه تا این نکندها کمتر بشه، خیلی
بعد از رفتن برادرم و از روزی که یک کمی تونستم آدم قبل بشم همه اش از این نکندها تو سرمه و بعدش کاش ها
اوایل که 100ها بار تو خیابون و کنار ماشینم و هزار جای دیگه میدیدمش و تا میومدم دقیق تر بشم یا صداش کنم یادم می افتاد رفته بعد هروقت موتورسواری میدیدم که تصادف ه کرده هنگ می کردم و اگر پشت رل بودم باید با چشم های پر از اشک میزدم کنار تا حالم بهتر بشه. وای از روزی که از محل تصادفش رد شدم.... خیلی خیلی طول میکشه که یادت بمونه دیگه نیست. که کنار بیای با نبودنش

متاسفم مهسا. برای برادرک ات هزار بار و هزار بار متاسفم. بغض ام گرفت از دردت. برادرها بهترینند و وقتی نباشند دنیا سخت ترین.
خوب می شی عزیزکم.خوب می شی

شب زاد 1392/06/19 ساعت 21:02 http://unknowncr.blogfa.com

یکی اون بالا ها دیده تو رو و فکرهاتو.مطمئنم به همین زودی دنیا جواب اون ترمز رو میده.با شیرین ترین لحن ممکن.باران جانم حتی وقتی خاکستری می باری هم باز خواندنی هستی

کاش یه لعنتی ِ‌دیگه ای چند ماه پیش همین فکرا رو می کرد و پای لعنتی شو می ذاشت روی ترمز و ما حالا "با ف" بودیم به جای "بی ف"

آیدا 1392/06/20 ساعت 09:55 http://1002shab.blogfa.com/

عزیزم...

عزیزم
اینقدر خاطرات تلخ رو مرور نکن...مرورش فقط داغونت میکنه...زندگی ادامه داره.. نمیگم فراموشش کن... خاطرات خوبش رو که قطعا کم هم نیست یه گوشه ی دلت نگه دار و هیچ وقت فراموششون نکن... قوی باش و هوای نازی رو داشته باش... امیدوارم آروم و آرومتر بشی. اونقدر که هرچیزی تو رو پرت نکنه به اون روزای تلخ.

مخلص 1392/06/22 ساعت 03:25

سالی سیصد و شصت و چهار بار بعد از باز کزدن این صفحه به خودم نهیب می زنم که "بیکاری؟ خودت کم دیوونه ای که میای هذیونای یکی دیوونه تر از خودتو میخونی؟" بعد روزی می رسد که چیزی مثل این می نویسید و من مات و مبهوت به مانیتور خیره می شوم و در سررسید قلبم برای سیصد و شصت و چهار روز آینده، روزی پنج دقیقه را هاشور بارانی می زنم.

سالی یک بار حق بدهید که از دست ام در برود و چیزی شبیه به این بنویسم برای تسخیر پنج دقیقه از سررسید سیصد و شصت و پنج روزه ی ادم های نهیب زنی مثل شما استغفرالله ! شما و دیوانگی؟؟

من شما هارو باید بگیریم بکشم.
بخدا انصاف نیست.
ما این عوضی های خوشگل (گربه ها) را دوست داریم.
حالا هی شما عکساشون رو بذار دل مارو بسوزون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد