Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

"ماها"جرت

این که دوستت زنگ بزند و بگوید ویزایم آمده و هفته ی دیگر می روم و این هفته هم را ببینیم، دارد می شود یک عادت مثل همه ی عادت های زنده گی. مثل سیگار بعداز ناهار. مثل چوب بستنی چوبی را گاز گاز کردن. مثل ِ اول ضبط و آهنگ مورد نظر را ست کردن و بعد ماشین را استارت زدن. مثل اسمارتیز یا کیت کت خوردن زیر باران...یا خیلی عادت های دیگر. فقط فرق اش این است که همه ی این عادت ها عادی شده اند برایم اما این "ویزایم آمده" ها نه. هنوز با اکراه برای خداحافظی می روم و هنوز همه ی آن چند ساعت خداحافظی را به بق و بغض می گذرانم و آخرش هم بدون استثنا باید یک سری فحش به نمی دانم کی بدهم که "چرا باید بری؟" .چرا باید بروند؟..دوست ها، دور و نزدیک اش فرق نمی کند، مثل کوه و تپه هستند. درست شدن شان را می گویم. هزاران و میلیاردها سال توی سر آدم  طول می کشد تا بتوانی به یک نفر بگویی"دوست". باید روز و شب ها بوده باشید با هم. فصل ها، مکان های مختلف، کافی شاپ ها، سفرها. باید بحث ها کرده باشید و گپ ها زده باشید. تباید گریه ها و خنده ها با هم بوده باشید تا بالاخره یک روز از دهن ات در بیاید که "دوستم فلانی"! بعد فکر کن که یکی  از این  مااشین های غول سایز مثل CAT بیاید و کوه را بتراشد و صاف کند و هموار کند و مسطح کند و اسفالت کند و خوشحال بایستد کنار و با افتخار بگویند" جاده!". حالا هی بیایید و بگویید که جاده فلان می کند و مهاجرت فلان. گور بابای همه شان که یکی یکی داریم تنها می شویم.


نیکول برگشته و از بچه های نمایش محمد رضا و سعید و آن یکی سعید و سینا و ابی و کیهان و ماریا و نگار رفته اند و ندا هم این هفته می رود و من مانده ام و فاطمه و دو سه تای دیگر که سیاهی لشکر بودند! به نیکول گفتم که پنج شنبه ها تا پنج سر کار هستم و به کلاس که از دو تا شش است نمی رسم. به نیکول این را گفتم اما توی دل ام گفتم کلاس و تمرین بی سعید و ندا هیییییییچ لطفی ندارد. شب موقع برگشتن اگر سه تایی توی بی ام و یه فاطمه ننشینیم و توی تونل نیایش ویراژ ندهیم و هی سعید نگوید :" خدایا شکرت دارم بی ام و سواری می کنم" و ما نترکیم از خنده...اگر چهارتایی نرویم کافه فنجون و طهرون...اگر به عنوان قدیمی ترین و پیشکسوت ترین های گروه نیکول بهترین نقش ها را نگیریم و سعید دنبال نقش هایی نباشد که توی نقش بتواند ما را بغل کند و ببوسد و ما مدام بگوییم"کصافت" چه لطفی دارد...اصلا اگر چهارتایی ها نباشیم، نمایش بازی کردن دیگر نه شور دارد و نه حال.

ندا دیشب خداحافظی کرد و نیکول امروز ایمیل زده و ساعت کلاس را کرده پنج تا هشت و ته اش هم نوشته:" تنهایم نگذارید". فاک! نمی دانم چرا عصبانی شدم. دل ام می خواست داد بزنم و بگویم ما تنها بمانیم عیبی ندارد؟..."کوه" های مان یکی یکی جاده شوند مهم نیست؟...دل مان لک بزند برای نشستن روبروی دوست مان و قهوه خوردن باهاش، اما فقط عکس های فیس بوک اش نصیب مان شود عیب ندارد؟ بعد اما فکر کردم که باران چرا پارس می کنی؟ خودت هم شاید چند سال دیگر خیلی ها را تنها بگذاری و این تقصیر هیچ کس نیست ...درگیرم که تلفن ام زنگ می خورد. بابا. از من "الو" از بابا "گریه"..از من رعشه که "چی شده بابا جون" و از بابا دوباره گریه...از من نفس تنگی و از بابا دوباره هق هق. بریده بریده می گویم "بابا الان میام اون جا ...می گی چی شده؟"...می شنوم "زونا گرفته ام از دیشب. درد دارم...خسته م بابا..درد دارم و انرژی ندارم...چی کار کنم؟". قلب ام یک لحظه جدی جدی می ایستد. دوست دارم یکی از همان ماشین های کوه صاف کن کن از روی ام رد شود و صاف ام کند و هموار شوم ... و خلاص شوم از هر چه کوه...هر چه مهاجرت..یک روز شاید من ...یک روز شایدبابا...

نظرات 17 + ارسال نظر
مینا 1392/09/01 ساعت 23:34

باران همیشه میخونمت اما چون حالم خوب نیست کامنتی نمیذارم
حرفی برای گفتن ندارم
اما وقتی اسم بابایت میاید مگر میشه حرفی نداشت?
باران عزیزم خدا پدرت را همیشه برایت سالم حفظ میکند و تو را برای پدرت
باران عزیزم نبینم گریه کردی غصه خوردی


قربونت برم یه دوره درمان داره زودم خوب میشه

میم جین جون...برام نمی گی که خوبی؟؟..چه خبر؟

مینا 1392/09/01 ساعت 23:35

راستی من همون میم جین بودما

آیدا 1392/09/01 ساعت 23:55 http://1002shab.blogfa.com

می دونم.

میدونم می دونی ایدا

سیمین 1392/09/02 ساعت 00:10

یاران نازنین یا لین نوشته هات تمام یغضی که این روزا سعی میکنم یرای خودم حتی مخفیش کنم بیشتر و کاملتر شد
چقدر این نوشته هات روزای دلتنکی من برای از دست دادن انچه که عزیز بودن و هستن اما دیگه ندارم انها رو و غم جدایشون و ندیدن و نداشتنشون نفس کشیدن رو برای من سخت و جانگداز کرده.غم از دست دادن مادر غم از دست رفتن و پایان گرفتن علافه ای که باعث تسکینم در نبود مادر بود و زندگی در کنار کسی که زندگیش رو به روزمرگی و از طرفی دیگر به زجر خودم مبدل کرده ام.
برقرار باشی

بهش می گن "زنده گی" و من موندم چرا نمی گن "مرده گی"

دختر نارنج و ترنج 1392/09/02 ساعت 00:28

بارانم.................
باران من...
حال بابا خوبه الان؟
کاش بابا ها و مامان ها همیشه حالشون خوب بود....
هیچ وقت مریض نمی شدن..
کاش که همیشه سالم باشن...

خوب نیست چون بدن اش به خاطر دوره ی شیمی درمانی و اون داستان ها هیچ مقاومت و ایمنی و رمق و توانی نداره.
کاش همیشه خوب بودن..راست می گی

نوشین 1392/09/02 ساعت 10:19 http://nooshnameh.blogfa.om

خیلی سخته. خیــــــــــــــــــلی

دلی 1392/09/02 ساعت 12:01

دلم سوخت..هق هق یه مرد..دل ادم بدرد میاد وقتی یه مرد گریه میکنه.باران جان ببین چه بر بابا گذشته که پشت تلفن اشکش دراومده.دعا میکنم اخرین گریه ش باشه وزین پس خنده وخنده باشه وبس/اسم رفتن وهجرت که بیاد قلبم مچاله میشه.سختهههههه .دل کندن سختهههههه..بعدها یاداوری خاطره ها دیوونه کننده س..برات ارامش وبردباری ارزو میکنم..

امیدوارم بابا زودتر خوب بشن

ممنونم.

مانا 1392/09/02 ساعت 14:14

زونا که چیزی نیست که عزیزم
یه مدتی درد داره و باید استراحت کنن. بعدشم خوب خوب میشه

برای ادمی که ایمنی بدن اش زیر صفره...حتی یه سرما خوردگی هم ...

زهرا 1392/09/02 ساعت 22:08

آخ بابات...
دوسشون دارم.زیاد
خداسلامتی و دلخوش بهشون بده

به باباهای همه:)

محمد 1392/09/02 ساعت 22:30 http://ebrahimi70.blogfa.com

ایشالا که خوب بشن زودتر

ممنونم

آرزو می کنم هیچ اتفاق تیره ای اطرافت رخ ندهد!
دوستان ات و پدر نازنین ات در سلامتی و شادی...

مرسی دوست رنگی رنگی

زهره 1392/09/03 ساعت 09:56

الهی بمیرم برای گریه ی بابا
مامان منم چند سال پیش زونا گرفت,سخته ولی میگذره

باید بگذره. باااید بگذرونه

فرزانه 1392/09/04 ساعت 07:36

باران جون امیدوارم هرچه زودتر خبر سلامتی بابارو بنویسی و ما رو خوشحال کنی

ممنونم فرزانه جان.

شب زاد 1392/09/05 ساعت 12:02 http://unknowncr.blogfa.com

دلم رو فشار دادی.حسابی چلوندیش.بارانم!بارانکم!دوست ندیده ی من!سخته می دونم.و چه خوب که توی این سختی ها تو مرهم درد و گریه ی باباتی.به خودت افتخار کن.آرزو می کنم یه روز باز با همه ی "کوه" هات دور هم جمع بشید و این روزای دور بودن رو به دست فراموشی بسپرید

دوست "هنوز" ندیده ی من میدونم خیلی بد م

مهسا 1392/09/05 ساعت 13:21

باران جونم دعامی کنم حال بابات زودتر خوب بشه
آرزو می کنم سال های سال با سلامت کامل کنارت باشه عزیزم
بابای من هم هفته آینده عمل داره و من میترسم
همه میگن یه عمل کوچیکه. خودم هم میدونم اما میترسم باران

مهارجت رو هم دیگه بهش فکر نمی کنم. چقدر من بغض کنم و اشک داشته باشم و به قول تو عکس ببینم. دیگه وقتی کسی می خواد بره کمرنگ ترش می کنم/کمرنگ تر میشم. دوست باید باشه که دوست باشه، دوستی که دور باشه از دل میره/از دلش میری

مهسای عزیز امیدوارم پدرت سالم و خوب شه زودتر. نگران نباش اصلا. باباها خیلی قوی ان:)

شب زاد 1392/09/06 ساعت 08:47 http://unknowncr.blogfa.com

بد نیستی.مشغولی.و من قول دیدنت رو به دلم داده ام و میدونم که پیش دلم بدقول نمیشم.دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد