Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

می پرسد:" جلسه ی تشریح رو می ری؟" . از همین می ترسیدم. ازین که بیایند و بپرسند که می روی یا نه؟ ازین که بخواهم جدی به اش فکر کنم که می روم یا نه. نگاه اش می کنم تا بفهمد که نه "نه" هستم و نه "آره". می پرسم:" دقیقا چه قسمت هایی رو قراره؟...منظورم اینه که...سرشون رو می پوشونن؟ چشماشون ینی...ینی می خوام بدونم..." . انگار که اصلا نشنیده باشد می گوید:" همه چی..مغز..فک..قلب..معده..همه چی باران. فرقی هم داره مگه؟". آب دهان ام را قورت می دهم که "نه" و توی دلم می گویم:" فرقی نداره واقعا؟!". می گویم بگذارید تا چهارشنبه ی بعد فکر هایم را بکنم. از اتاق که دارد می رود بیرون می گوید:" یوتیوب..شاید به فکرهات کمک کنه". فکر این که حتی فیلم اش را ببینم مور مورم می کند. اصلا وحشتناک ترین قسمت قضیه این است که این اتفاق قرار است توی "کهریزک" بیفتد. همین کلمه آدم را زیر و رو نمی کند؟...همین کلمه ی "کهریزک" آدم را بغضی نمی کند؟ همین که می خواهی سوار ماشین بشوی و بروی جایی که اسم اش"کهریزک" است، آدم را یاد آن روزهای کصافت و آن هایی که رفتند کهریزک و برنگشتند نمی اندازد؟

بدجوری با خودم درگیرم ریمیا. نمی خواهم چشم های ام را ببندم و بگویم:"نه..من می ترسم..حالم بد می شه". هیچ کس قرار نیست مواخذه ام کند. هیچ کس مجبورم هم نمی کند. اصلا این به کار من ربط مستقیمی ندارد راست اش.ولی...ولی نمی دانم چی توی این داستان دارد ریز ریز ذهن ام را می خورد که "نترس".."ببین"..."برو". صبح که بیدار می شوم از خودم می پرسم" باران می ری؟"...ظهر موقع ناهار هم. بعد از ظهر موقع برگشتن به خانه...شب موقع خواب هم حتی. امان ام را این تصمیم بریده. منی که توی فیلم ها چشم های ام را می بستم که خونی نبینم...منی که گوشت نمی خورم برای این که روزی توی اش خون بوده...حالا نمی توانم راحت بگویم که "نه نمیام" و این من را متحیر کرده در خودم. سخت ام است تصمیم. خیلی.:(

نظرات 9 + ارسال نظر
رها 1392/09/06 ساعت 08:39 http://rahaomidvar.blogfa.com

می فهمم، حداقل می توانم ادعا کنم که شرایطت قابل درک است برایم ...
فکر می کنم الزامی به رفتن نیست ، که گاه رفتن و دیدن یک روز است و بیرون کردنش از ذهن یک عمر...
اگر این داستان، بخشی از جبر کاریت نیست ، یعنی در آینده هم نیازی بهش نداری که بخواهی عادت کنی و اینها، نرو!
عادت کردن برای کسی باید باشد که می داند باز گذارش به این ماجرا خواهد افتاد ...
این جور وقت ها آدم باید هوای خودش را داشته باشد ، خودش را بوس کند و یک بستنی رنگی رنگی برای خودش بخرد تا حال و هوایش عوض شود !

بهار 1392/09/06 ساعت 14:06

این تجربه رو من در حجم بسیار کوچک عکس و فیلم در چهارواحد پزشکی قانونی که پاس کردم از سرگذروندم سعی کردم به خودم بگم اینا فقط یه پرونده ان نه عشقی برای یک زن پسری برای یک مادر برادری برای یک خواهر نازدانه دختری که پدر همه ی نازش را بدون چک و چونه و یکجا خریدار بود مادری که از چشمهای نیم بسته اش هنوز نگرانی میتابد.
موفق هم شدم اما از اون موقع به بعد خوابهام پر بود از پرونده هایی که قلبی دارن که میتپه با چشمانی خالی از برق حیات ....
برو اما مراقب خوابهات باش

بهار بهار بهار... بغضم کردی

کاش تهران بودم و میشد باهات بیام.
فقط کهریزک اذیت می کنم وگرنه با خون و تشریح مشکلی ندارم.
باران به خاطر خون گیاهخوار شدی؟چند وقته گیاهخواری؟

زیاد نیست...شاید هفت ماه.یا هشت. به خاطر خون و خیلی چیزها

شیدا 1392/09/06 ساعت 16:41 http://ghadefandogh.blogfa.com

بارانم خواهش میکنم نرو عزیز دلم جای تو نیست
من بارها رفتم ولی تو حساسی تو داغون میشی باران نرو التماست میکنم نروووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووو

از بس اون یکی کامنتت رو خوندم و لرزیدم...حفظ شدم ات بچه. خیلی بدی که محکم می گی "نه" حتمن یه چیزی می دونی که می گی...بد ِ خر!

شیدا 1392/09/06 ساعت 16:47 http://ghadefandogh.blogfa.com

بوش زندگیت رو میگیره تا هفته ها دماغت اون بو رو میده همه چی اون بو رو میده بوی مرده نیست بوی مرگه
زیاد دیدم هنوز نوزاد که میبینم یاد جنین های تو شیشه ی الکل میوفتم هنوز پای کسی بیرون پتو باشه یهو یاد اون پاهای قطع شده و آماده ی تشریح میوفتم هنوز کوچکترین ضربه کوچکترین دردی از قسمت کلیه ام منو یاد اون مردی میندازه که کلیه اس رو تو دستم گرفتم هنوز دندون پزشکی که میرم صدای مته منو یاد صدای اره ی ظریفی میندازه که جمجمعه رو میبرید باران جای تو نیست بهم اعتماد کن رفتنت تا همیشه عذاب میاره برات هرگز فراموشش نمیکنی و هرگز این عذاب تنهات نمیذاره حتی گاهی خواب میبینم خودم یکی از اون جنازه هام منی که حساس نیستم منی که برام فرقی نمیکنه اینطور موندم ولی تو...تو مثله برگ گلی بارانم لطیفم مهربونم نرو
دستت رو میبوسم نرو خواهش میکنم نرو
اصلا میام میزنمت تو حق نداری بری حق نداری میفهمی نباید بری

دختر نارنج و ترنج 1392/09/06 ساعت 16:55

یک جور کنجکاوی ِ (توهین نباشه) بیمارگونه ست. من هم دارم. همونی که باعث شد یه روز بشینم یه فیلم پر از جسدهای واقعی ببینم.
واقعاً هیچ کس نمی تونه آدم رو مجبور کنه، هیچ کس هم آدمو مواخذه نمی کنه اما...... کنجکاوی... نمی دونم شاید حتی اون هم نیست.....

این جا چرا همه می گن نه

shirin 1392/09/06 ساعت 21:35 http://esseblack.blogfa.com

Kahrizak?
Nistam baran.. kahrizako nistam.. javunamuno k raftano barnagashtano nistam.. kahrizake lanatiiii..
Nistam baran

چی کار کنم. تو وقتی بگی نه...من که هیچی

فنجون 1392/09/07 ساعت 08:35

منم میگم نرو ... هماهنگی ها رو کردی زحمت هاشو کشیدی دستت درد نکنه ... ولی تو روحیه ات ظریف و حساسه یه روز میری و یکسال زندگیت پر میشه ازتکرار اون صحنه ها ... نرو باران به خاطر آرامش خودت و زندگیت

تا ببینیم...

دوستی غریبه 1392/09/07 ساعت 10:53

به نظر من تو خودازاری داری. همینجوری از فکروخیال و مشکلات داری از پا درمیای، اونوقت داری تعمدی خودتو فکرتو درگیر چیزی میکنی که میدونی به شرطی افکارتو راحت میزارن که دیگه جون و رمقی واست نمونده باشه.
من که دلم واست میسوزه باران!

از همدردیت سپاس گزارم . دلسوزیت هم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد