Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

وقتی فقط از یک نفر، نه یک نفر ِ غریبه...که شاید آشناترین و نزدیک ترین ات، انتظار داری که درک ات کند و به ات احترام بگذارد و جواب ات را با داد و فریاد می گیری و دوباره همان قصه ی غصه دار ِ همیشگی ِ تو و خانواده ات شروع می شود و همان زخم همیشگی ات سر باز می کند و دردش تا مغز استخون ات می پیچد، دل ات می خواهد پای ات را بگذاری روی گاز و عقربک برود روی صد و بیست و با همه ی هیکل ات فرو بروی توی کامیونی که از روبرو می آید. تقصیری نداری. تو چه می دانی که چی توی مسیج های من و مامان می گذرد. تو چه می فهمی که توی نگاه بابا به من چی می سوزد و دل من چه طور برای همه ی داشته و نداشته ام می سوزد. تو چه خبر داری از این که چه در خانه ی پدری من می گذرد که هربار که برمی گردم تا میدان ِ اول شهرک بغض امان ِگلوی ام را می بُرد. تو نه می دانی و نه هیچ وقت خواهی دانست که بین من و خانواده ام چه می گذرد. تو فقط بنشین و بگو که درست چیست و غلط چیست. فکر کن من و خانواده ی چهارنفره ام هم یک کیس ِ جامعه شناسی هستیم و نقدمان کن. نقد کن و فریاد بزن و بگو که چی درست است بی این که فکر کنی آن که دلم برای حرص خوردن اش می سوزد بهش می گویم "بابا" و آنی که مسیج های اش آتش ام می زند بهش می گویم "مامان" و آنی که دل ِ آخ گفتن اش را ندارم بهش می گویم"برادرک"....تو فریادت را بزن دورادور سر ِآن ها و نفهم که من برای داشتن یک ثانیه آرامش توی آن خانه چه لگد ها که نکرده ام خودم را.حق ام را. همه ی آن سال های دور را. بشو کاسه ی داغ تر از آش.حق داری. اصلا عزیزم تو فریادت را بزن برای همه ی آن چیزهایی که نمی دانی و  هیچ ربطی به تو ندارد  و ...دردش با من! 

 

نظرات 12 + ارسال نظر

از تنهایی و حجم دردی که روی دلت هست دلم گرفت باران...
کمی بیشتر دووم بیار!...

نمی دونم چی بگم چون اصولأ من دلداری دادن بلد نیستم باران عزیز.یه دوست مجازی ام با کیلومتر ها فاصله از تو .وجودم و سر زدنم به اینجا غمی از تو کم نمی کنه ولی مدیون دلم میشدم اگه بهت نگم که نمی دونم چجوری و چه شکلی ولی دوستتم و کنارت و امشب وسط همه ی اون لحظه هایی که با خدا حرف زدم برای غلط بودن تشخیص اون دکتر در مورد برادرت دعا کردم و برای خودت که خوب باشی باران شاد باشی...

شب زاد 1392/10/02 ساعت 08:39 http://unknowncr.blogfa.com

باران هیچ وقت تموم نمیشه این ناراحتی های بین خونواده و بچه شون.می فهممت باران من.

شیدا 1392/10/02 ساعت 13:53 http://ghadefandogh.blogfa.com

مردها....امان از مردها با آن منطق بیخود خشک نفهمشان...
یکی از همین ها را در خانه دارم که به وقتش نمیفهمد و نمیفهمد و نمیفهمد و فریاد میزند و محکوم میکند و خودش را عالم بی عیب میبیند...
مردها...اخ از این مردها...
باران هر کاری هر چیزی ازم بر میاد بگو یه لحظه کوتاهی نمیکنم برات

فنجون 1392/10/02 ساعت 17:03

من دلداری بلد نیستم و فقط این مواقع میتونم بغل کنم و سکوت کنم و بشنومت ... باران خودت بگو چکار میتونم برات انجام بدم ؟ میتونی هر موقع که لازم بود روی دوستیمان حساب کنی عزیزکم

زهرا 1392/10/02 ساعت 18:11

باران ؟ :*

پگاه 1392/10/02 ساعت 19:02

پستهای آخرت ناراحتم کرد حتی منی که اولین باره می خونمت از خدا م یخوام شادی و سلامت روانه بشه خانواده و خانه ات را عزیزم

بهار 1392/10/03 ساعت 00:38

:-(

وای باران ،باران:-(


هیچی نمیتونم بگم جز همین شکلک
داستانتون برام آشناست

آلما 1392/10/03 ساعت 14:16 http://almaa.blogsky.com

من خیلی با این پستت همزاد پنداری کردم
من خیلی خوب اینو درک کردم
و وقتی این پستو خوندم گریه هم کردم
مخصوصا آخرای 3 سط مونده به آخر!!!
من خیلی متاسفانه این پستو دوست داشتم :(

باران جان برادر و بردی پیش دکتر دومی؟

دختر نارنج و ترنج 1392/10/04 ساعت 00:54

من هم مثل مهدیس... هم به تو حق می دم و هم به آقای نویسنده... که به قول خودت نمی دونه. خبر نداره...
ولی دلم می گیره وقتی درکت نمی کنه...
طاقت بیار بارانک من... متاسفانه دیده م که هرکسی بیشتر غم اطرافیانش رو می خوره و دردشون براش درده، کمتر درک می شه. تو خیلی شبیه خواهر منی. همیشه همون جایی هستی که باید باشی ولی نمی دونم چرا کسی این رو نمی بینه؟....
یا شاید می بینن، فرصت قدرشناسی ندارن.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد