Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

بچه ها مچکریم!

این یکی مطب از آن یکی شلوغ تر است. خدا را شکر که ما دو تا صندلی داریم و نشسته ایم و خدا را شکرتر که انسان پیر و فرتوت و طفلکی ای دور و برمان ایستاده نیست که وجدان مان درد بگیرد و بخواهیم بلند شویم و جای مان را بدهیم به اش. همه ی آن هایی که ایستاده اند جوانند و خوش تیپ و مطمئنم که هیچ کدام شان مثل من درب و داغان نیستند. دست به سینه نشسته کنارم و با آن ابروهای مشکی و پهن اش طوری اخم کرده که آدم جرات ندارد جیک بزند. با آرنج می زنم به اش. محل نمی گذارد. دوباره می زنم. این بار هم. یک دفعه آن قدر محکم می زنم که نزدیک است از آن طرف صندلی بیفتد. من از دست و پا زدن اش برای نیفتادن می خندم و او از خنده ی من. می گویم:" الان کشتی شماره چند در حال غرقه؟".از آن لبخند های پت و پهن می زند و با دهان بسته طوری که مثلا کسی نفهمد خیلی خنده دار می گوید:" خفه شو خواهرک سیل تو پله". به لهجه ی  مسخره ی فرانسوی اش می خندم. ایپادم را نشان اش می دهم و لب های ام را آویزان می کنم  می گویم :" ببین دکتر به اسم خودش وی فی داره اما قفله". زیر چشمی نگاهی به ایپادم می کند و زیر لب می گوید:"وی فی؟؟؟..خاک تو سرت کنن با این حرف زدنت. وی فی؟". باز لب های ام را آویزان می کنم و می گویم:" سیل تو پلههههههه مون شوو. پسوردشو پیدا می کنی؟". با اکراه مینی لبتاب اش را از کوله اش می کشد بیرون و غر غر کنان می گوید:" موشو یعنی چی؟". می گویم:" یعنی عزیز ‌ِمن ،کَلَم ِ من!" و یک سقلمه ی محکم نثار پهلوی ام می شود. سرش گرم ِ "یافتن حفره های امنیتی" می شود به قول خودش و خیال من راحت ازین که سرش گرم است و از آن اخم های مشکی خبری نیست. فکر می کنم سه ساعت دیگر هم با این جمعیت نوبت مان نمی شود. برادرک سرش توی لبتاب اش است و من سرم توی لاک خودم. نمی دانم چه قدر می گذرد که با آرنج می زند به پهلوی ام که:" اینم رمزش ..." . فکر می کنم شوخی می کند. با هیجان رمزی که می گوید را وارد می کنم و با دهان باز وصل می شوم.  هنوز دهان ام را نبسته ام که به سه تا منشی ای که پشت میز جمع شده اند و دارند چیزی را توی مانیتور نگاه می کنند اشاره می کند و با یک طور ِ‌بدجنسی واری می گوید:" می دونی چی نیگا می کنن؟".سرم را می اندازم بالا که نه. صفحه ی مینی مایز شده ای را باز می کند و صفحه ی کامپیوتر ِ منشی ِ‌مطب باز می شود روی لبتاب ِ برادرک. می خواهم داد بزنم از هیجان. باز هنوز توی کف ام که می گوید:" می دونی دکتر ماهیانه چه قد بابت این اینترنت لگن پول می ده؟...این صفحه ی پارس آنلاینشه و اینم صندوق پستی و..". می گویم:"نههههههههه. دیگه چیا بلدی؟؟".پوزخند مردانه ای می زند که" بابا اینا که بچه بازیه...اینا مال جلسه اوله، من حرفه ای ام".دل ام می لرزد یک دفعه. بغض ام می آید. دوست دارم دنیا همان جا و همان لحظه فریز شود و ما وارد مطب نشویم. انگار که می فهمد توی دل ام چی می گذرد. لب تاب را می بندد و می گوید:" به کسی که نگفتی؟". همه ی کامنت های این چند روزه می آیند جلوی چشمم که باران دل ببند به اون "اما"...اون "اما". آرام می گویم "نه" و سکوت می کنیم. 

اسم برادرک را می خوانند و من مثل فنر می پرم. دکتر سوال می پرسد و تست می کند. تست می کند وسوال می پرسد. یک ربع ِ‌تمام. بعد می نشیند پشت میزش و همان طور که دارد توی دفترچه ی برادرک چیزی می نویسد می گوید:" ممکن است خیلی ها با ام اس اشتباه اش بگیرند اما نه. ممکن است فلان و فلان باشد. یا حتی فلان اما ام اس...قطعا نه. نگران نباشید. دلیل ام هم این است و فلان است" و من دیگر هیچ چیز نمی شنوم. انگار دو تا بال در آورده ام و می خواهم پرواز کنم. برادرک چشم های اش دارد برق می زند و چهارگوش دارد به حرف های دکتر گوش می کند. من می خواهم فقط دکتر زودتر حرف های اش تمام شود و بدوم بیرون. از مطب می آییم بیرون و من یک دفعه مثل کنه می چسبم به اش و با بغض می گویم:" باید زودتر به دوستام بگم که خوبی...همه شون نگرانت بودن آخه...همه شون..گولو شیرین سیمین فرزانه نوشین شی ولف سارا هیما مهسا دریا قوقی مهسا شیدا مهدیس مرمر سایه شب زاد شاه بلوط فنجون زهرا پگاه زالزالک آلما دلی ناجی ترنج..کولی..کولی و خیلیای دیگه که یادم نیست.آهان آهان بهروز ِ غیر ِ صمیمی!". خودم هم از این که اسم ها را این طوری پشت سر هم ردیف کردم خنده ام می گیرد. با دهان باز می گوید:" این جک و جونورا که گفتی کی ان؟؟؟..شاه و شب و فنجون و زالزالک و گرگ و قوقولی؟! بهروز ِ‌چی چی؟! ".دو تایی می زنیم زیر خنده.  بازوی اش را می چسبم و می رویم سمت ماشین. زیپ کاپشن اش را می کشد بالا و با یک لحن ِ مسخره می گوید:"بله بله بهشون بگو در این شب عزیز، آقا عیسی مسیح حاجتمون رو داد!". می ترکم از خنده. خودش هم. یک چیزهایی دوباره درباره ی  اینترنت مطب دارد بلغور می کند و من بی این که گوش دهم فقط گونه ام را می چسبانم به بازوی اش و آسمان را نگاه می کنم و می گویم:" مرسی.مرسی. یک به نفع تو!" 

 

نظرات 59 + ارسال نظر

خداروشکر
با چه استرسی این صفحه رو با کرده بودم

من دیشب مثل درخت خوابیدم از شدت ِ نداشتن استرس!!

مهسا 1392/10/04 ساعت 10:50

واااااااااااااای باران جونم
نمیدونی چقدر خوشحالم.هم چشمام اشکیه هم یه لبخند گننننده دارم (آیکون ماچ و بغل توامان)

خدایا شکرت
دیشب با خودم گفتم یعنی میشه باران فردا بیاد بنویسه اون اما درست بود
من برم نذرم رو ادا کنم. خدایا شکرت

نذرت اگر سنگین بود بگو با هم یه کاری می کنیم

وای باران بغض کردم
الان با چشای تار صفحه کلیدو مانیتور رو می بینم
اولش می خواستم برم آخر ولی جرات نکردم
خواستم هم از نوشته تو لذت ببرم هم اگه اتفاق بد یا خوبی افتاده کم کم در جریان قرار بگیرم
در تمام مدت خوندن استرس داشتم!
منم با تو سرم رسید به آسمون!!

خوشحالم براتون...

سیمین صورتی و سبز و آبی...این شد اسمت انگار شوخی شوخی
!


گریه ام از خوشحالیه باران
گریه ام از خوشحالیه...

منم صبح یه سری زر ِ مفصل زدم دوباره تا رسیدم به محل کار.

خب الان گریه ام رو کردم و زنگ زدم به آیدا و جیغ ویغم رو هم کردم.
میدونی باران؟این دنیای مجازی خیلی عجیبه.خیلی خیلی عجیب.روزی که اومدم اینجا به خواب هم نمی دیدم یه روزی بخاطر برادرت تو محل کار از خوشحالی یورتمه برم.
دنیای مجازی منو امیدوار میکنه به خودم
باران خوشحالم
خیلی
زندگی ات پر از امّاهای شیرین باشه الهی

گولوهه. کلی خندیدم از یورتمه رفتن تویی که اصن نمی دونی ما کی ایم و ما نمی دونیم کی ای ولی این قد از رگ گردن هم به ما نزدیک تری

آیدا 1392/10/04 ساعت 11:33

گولو زنگ زد با گریه خبر سلامتی برادرت رو بهم داد.خدا رو شکر. خودت و برادرت رو می برسم حسابی. قبول؟

آخه شما دو تا چرا این قد خوبیییید؟..بوووشه. قبووول. منم باید حسابشو برسم. پیر شدم دو روزه

مرکوری 1392/10/04 ساعت 11:38

خدا رو شکر خیلی خوشحالم

من نیز

آره... اون رنگا رو قطار می کنم که بدونی خودِ خودمم!!

چند تا سیمین هست...ولی تو همیشه خودتی

فرزانه 1392/10/04 ساعت 11:57

حالا چه جوری ازت شیرینی بگیریم آیا؟

شما شیرینی نمی دین بابت ِ نی نی ِ جدید؟؟

سمر 1392/10/04 ساعت 12:11 http://misswho.blogsky.com

عزیزم چه خبر خوبی. چه خبر خوبی.....اشک شادی واسه تو و برادرک....حالا منشی ها چی نگاه می کردن؟

عکس عروسی تماشا می کردن

هیما 1392/10/04 ساعت 12:19 http://hima77.blogfa.com

میدونستم میدونستم
این نه بعد اما بهترین نه ای بود که تو زندگی شنیدی باران

اشک خوشحالی همه مون دراومد
خداروشکر
ایول به داداش حرفه ای

ایول به این جا

aylin 1392/10/04 ساعت 12:46

با دو پست قبلیت کلی گریه کردم و نتوانستم هیچ بنویسم که می دانستم هیچ حرفی دردت را تسکین نمی دهد ولی باز امروز خواندم و از خوشحالی گریه کردم .ممنونم خدایا

گاهی از دستش در می ره و حالی می ده بینوایان رو

فرزانه 1392/10/04 ساعت 13:25

جاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااان . دیگه ازین شوخیا با من نکن که قرصای اعصابم برای اولی هنوز تموم نشده . زودترم شیرینی ما رو بده

یه کامنت نذاشته بودین شما که ویار داشتین و فلان؟؟؟!!! یکی دیگه بود؟؟...شیرینی چشم. نقل خوبه؟

دریا 1392/10/04 ساعت 13:28

از عنوان پست فهمیدم که خبرهای خوبی در راه است.خواندم و خواندم وبغض کردم و خدا را شکر.

ممنونم

مهسا 1392/10/04 ساعت 13:39

خیلی سنگین نیست نذرم باران جون
تازه حتی اگر هم بود فدای لب خندون دوست ندیده

راستی من گولو رو ندیدم اما آیدا رو دیدم خیلی نازنینه

ایمیلت بغضم کرد مهسا. امیدوارم هیچ وقت غم نبینید

آلما 1392/10/04 ساعت 13:41 http://almaa.blogsky.com

خدارو شکر
خدا رو هزار مرتبه شکر
خیلی خوشحال شدم

ممنونم

مرمر 1392/10/04 ساعت 14:04

واااااااییییییییی باران نمیدونم چقدر ذوق کردم
دیدی بهت گفتم که دکتره حرف مفت زده ؟:))
خوشحالم از خوشحالیتون
ولی نگفتی که اون منشیا چی داشتن نگا میکردن

این دکترا شوخی ناموسی نکرده بودن با ما که اونم کردن!!
عکس عروسی یک بنده خدایی که مدام هم زوم می کردن روی صورت داماد عوض ِ عروس!!

رها 1392/10/04 ساعت 14:13 http://rahaomidvar.blogfa.com

از خودم بدم میومد که بخوام برای پست های قبلیت کامنت بذارم ، میدونی چرا ؟ چون هر چی هم که می گفتم می فهممت و درکت می کنم و ال و بل ، دروغ گفته بودم.
هیچ کس نمی تونه درک کنه ، هیچ کس نمی تونه عمق اون درد و استرس رو درک کنه ، مگر خودش توش باشه.
به خاطر همین فقط خوندم، فقط قلبم مچاله شد و امروز که اومدم فقط شکر کردم ، شکر ...

رهااااااااااا شدم مثل اسم تو رها.

آخییییییییییییییییییییییش
واسه پست اما لالمونی گرفتم و نتونستم هیچی بگم... تا امروز که این پستو ببینم هونصد بار صفحه ت رو رفرش کردم...
میشه از طرف منم برادرک ُ بغل کنی

بلی ایشون خیلی هم خوشحال می شن. مرسی

دلی 1392/10/04 ساعت 16:01

خدا را بینهایت شکرررررررررررررررر....خوشحالمممممممممم ..مرسی که اطلاع دادی.....برم نماز شکر بخونم....مرسیییییییی خدا اااااااااااا ..مرسیییییییییی

:) منم در حد هشتاد رکعت تشکر کردم.

مونا 1392/10/04 ساعت 16:39

یک خواننده خاموش مسیحی که این چند روز برای برادرت دعا کرد ....
خداروشکر خداروشکر .....وقتی پست رو خوندم و اون جمله ی برادرت که گفت اقا عیسی مسیح ..... بغضم ترکید .

مونای عزیز. گاهی چاره ای نیست جز ایمان آوردن. من هدیه ی کریسمس ام رو گرفتم و بهش ایمان دارم.

خدایا شکرت.خیلیییییییییییییی خوشحال شدم باران انگار که برای برادر نداشته ی خودم خوشحالم.مرسی که خبر خوب دادی.
از عیسی مسیح هم ممنون برای حاجت رواییمان

برادرک ما متعلق به همه است.

shirin 1392/10/04 ساعت 17:20 http://esseblack.blogfa.com

Baraaaaaaaaan, eyne khola hey daram zoq mikonam, hiiiiii mikesham az khoshalio nisham taa tah bazeo mordam az zoqo elahi qorbunet beram asan baraaaaaaaaaannnnn.

شیرییییییییییییییییین. بعله گاهی هم می شه که من و تو از خوشحالی جیغ بکشیم و نه از درد

و اینجا ست که علیرغم همه ی ادعایمان اشک میریزیم.

قوقی...یه مسیج به تو بدهکارم. یادم نرفته قوقولی جون

زهرا 1392/10/04 ساعت 17:49

وااااااااااااای خدایا شکررررت.باران خیلی خوشحالم .خیلی . چقد ذوق برادرک رو کردم . الهی همیشه بخندی

زهرا...به تو هم آفلاین بدهکارم عزیزم. من هم ذوق اش رو هنوز دارم.

وای باران جان نمی دونی چقدر خوشحال شدم. از روزی که اون پست رو گذاشتی همش استرس داشتم و روزی چند بار چک می کردم. عنوان پست رو که دیدم اشکم اومد دیگه از خوشحالی :**

ممنونم بلللللل فی...دختر زیباروی

مریم 1392/10/04 ساعت 19:27 http://marmaraneh.blogfa.com

آخ اگر دکتر بفهمه با این قطعا ام اس نه، چندتا جک و جونور (به قول برادر عزیز) را خوشحال و خندان کرده عاشق خودش میشد.امیدوارم این هکر عزیز سالهای سال بخنده و کنارت باشه

یه کم دیگه اگه توی مطب مونده بودیم قطعا من از ذوق به دکتر اطلاع رسانی می کردم حفره یابی برادرک رو

سارا 1392/10/04 ساعت 20:42 http://haleman1.blogsky.com

هوووووووووووووراااااااااااااااااااااااااا من شیرینییییییییییی میخوااااااااااااااااااامممممممممممممممم جدییییییییییییییی

شیرینی خواه ها زیاد شدن. نقل گفتین قبول نیست بپاشم هوا؟؟

شیدا 1392/10/04 ساعت 20:48 http://ghadefandogh.blogfa.com

yeeeeeeeeeeeeeeeeeeeeeeeaaaaaaay
باران از صبح بیرون بودم الان رسیدم دویدم این جا باران چقدر دلم شاد شد
امروز تو فکرت بودم با دوستم راجع به برادرک حرف زدم گریه کردم و گفتم توکه اینقدر خدا خدا میکنی دعا کن
بعد اومدم خونه با او حرف شدم یه جوری لک و لوچش اویزون انگار دارم از داداش خودش حرف میزنم اخه من گه گاهی از تو میگم از اینکه باران رفته تفلیس باران میخواد تشریح ببینه نمیدونم چی کار کنم نره باران موهاشو اینطور کرده باران خسته است نویسنده بیمارستانه ....یعنی کم کم ما یک روز در میون باران رو داریم:)
باران میخوام بیام برادرک رو تو بغلم فشاااااااار بدم میخوام دستتو بگیرم دوتایی بدوییم
اخ باران چقدر عاشقتم چقدر خوشحالم از این خبر ایشالله همیشه همتون سالم باشید
ای جون ای دون ای دون :دیییییییییییی

شیدااااااااااا خوندم و خندیدم. خوندم و خندیدم. آخرش بلند خوندم و خندیدیم!!!!!
من نگرانم بنیان خانواده گی ت به خاطر قصه های من سست شه یه وخ. برادرک و بغل کردن اش هم رو خودت با همون شماره ای که بهت می دم ردیف کن. والللا. ما چه قد هی بغل کنیم.ناراحتیم بغل می کنیم...خوشالیم بغل می کنیم. بغل دون ِ آدم داغون می شه آخه

شیدا 1392/10/04 ساعت 20:49 http://ghadefandogh.blogfa.com

اقا من قول میدم برادرک منو دوست داشته باشه میشه شمارشو بدی:))))))
ای جان

اره چرا نه. لااقل اسم تو رو می شه با سربلندی صدا کرد

شیدا 1392/10/04 ساعت 20:57 http://ghadefandogh.blogfa.com

میدونی وقتی پست و گذاشتی دقیقا یک ساعت قبلش یه اعلامیه دیدم که نوشته بود تا 10 سال اینده هر خانواده ایرانی یک بیمار ام اس خواهد داشت
باران به خودم اعنت فرستادم فک میکردم چون اون متن و خوندم دارم این خبر و میشنوم داشتم دیوونه میشدم
ولی الان اینقدر خوشحالم که میتونم لباس بپوشم برم شیرینی بخرم:)))
خیلی علمی دلیل این پیش بینی رو توضیح داده بود بعدم خواسته بود که ازمایش خون بدیم و میزان ویتامین دی رو بررسی کنیم که احتمالش رو کم کنیم و مسخره کامنت های دوستام بود که خیلی هاشون این مشکل رو داشتن مخصوصا خانوما با این حجاب مسخره
مثه اینکه سطحش باشد 270 باشد و ماها روی 40 50 هستیم
مصرف خود سرانه این ویتامین هم خیلی خطرناکه حتما باید بریم ازمایش بدیم
من حتما ازمایش میدم تو هم این کارو انجام بده گلم خب؟

دو کلوم از ماشین عروس!!
باشه چشم. بیا خو منو ببر آزمایش بدیم با هم.

مینا 1392/10/04 ساعت 21:09

بعد از مدتها از ته قلب خوشحال شدم... این رو مدیون توام و برادرکت... سالها و سالها برای هم و در کنار هم بمونید...

ممنونم مینا. تو نمی خوای از غار در بیای؟

شی ولف 1392/10/04 ساعت 21:59 http://shewolf.blogsky.com

YEEEEAAAAAAHHHHH!!!
خیلی خوشحالم باران ، خییییییلی :))))

آبی 1392/10/04 ساعت 22:08

خواننده خاموشتم...
خیلی خوشحالم بابت ِ این پست ...
انشالله همیشه تنشون سالم باشه .. و اون چیزی هم که دکتره گفته ممکنه فلان و فلان باشه هم انشالله که مشکل ِ حادی نیس و سریع رفع بشه... من جای تو بودم از داداشم یاد میگرفتم چطوری نفوذ کرده تو سیستم ِ مطب ِ !!!!!!!!!!!

ممنونم آبی جان. بسیار بسیار

سما 1392/10/04 ساعت 23:30

گاهی ما چقدر خوشبختیم



خدایا شکرت

گاهی گاهی گاهی. خیلی خری که اینقد دلم تنگ شده. چه غلطی می کنی آخه تو دخترم؟

مریم 1392/10/04 ساعت 23:43

خدا جونم هزار مرتبه شکرت...... خیلی خیلی واسه هر دوتون خوش حالم، خدایا شکرت

شکرش

لعنت به من :))

خوشحالم دختر جان . بخند . هنوزم می شه خندید خب :)

هنوزم آره. شوما اما موزیک فرستادن و قطع نکن پسر جان

مینا 1392/10/05 ساعت 00:22

من اون مینا نیستم. اونو می خوندم و دوستش داشتم و هنوزم منتظرم برگرده. من وب ندارم عزیزم اما مدتهاست که خواننده ی خاموشت هستم

اون مینا و این مینا نداره. همه ی میناهای این جا خوبن

شب زاد 1392/10/05 ساعت 08:46 http://unknowncr.blogfa.com

بارااااااااااااااان!یه دونه باشید تو و اون برادرک ِ نابغه ی کامپیوترت.خوشالم برات.میدونی چقدر؟اینقدی که سر صبحی اولین صفحه ای که باز کردم وبلاگ تو بود و الان روزمو ساختی.ممنون از تو و از خدا و از همه امید هایی که تبدیل به واقعیت میشن.(راستی من هنوز اینجا آیکون بوس پیدا نکردم.چرا؟)

آیکون بوس رو می گم برادرک بذاره توی بلاگ اسکای ممنون از تو دوست دور و نزدیک

میم جین جون 1392/10/05 ساعت 08:53

دستم به کامنت نمیرفت





الهییی هزاران هزار بار شکرت

میم جین جون. بهم بگو تو خوبی؟؟

زهره 1392/10/05 ساعت 09:01

وای
همش میخاسمژبیام بخونمت ولی میترسیدم
چه خوب شد ک چیز بدی نبوده
حالا کلی بخند

حالا می خندیم با هم

خب درسته سری اول اومدم و کلی ناراحت شدم ولی از یادم نرفت که ببینم چی شد ....و سلامتی روانه شد به سمت خانه و خانوادت یا نه؟؟:) ...خدا رو شکر خدا رو صدها هزار مرتبه شکر...ولی باران عزیزم اونسری میخواستم بگم ولی به خودم اجازه ندادم نوشتم و پاکش کردم چون یه لحظه خودم و گذاشتم جای تو و دیدم اگر بنویسم ام اس اونقدرها هم وحشتناک نیست ممکنه چه حالی بشی...ولی الان میگم با خیال راحت...بله عزیزم ام اس اونقدرها هم وحشتناک نیست کنترل میشه و شخصی که ام اس داره میتونه زندگی عادیش رو پی بگیره...امیدورام تا همیشه شاد و سالم و سلامت باشید و زندگیت پر باشه از خوشحالیهای شیرینه شیرین...با همین اتفاقاته که آدم به عمق روابطش و دلبستگیهاش پی میبره .زندگیه دیگه نمیشه که نکردش

پگاه جان، حق با توست. اما گاهی آدم توی روزهاییه که حتی یه سرما خوردگی ساده ی اطرافیان هم می تونه از پا درش بیاره. خانواده ی من مدت هاست که درگیر ِ بیماری باباست و اگر این اتفاق بد می افتاد...همه به فنا می رفتند. به قول تو اما زنده گیه دیگه..کاریش واقعا نمی شه کرد.

فنجون 1392/10/05 ساعت 09:36 http://embrasser.blogfa.com

معتقدم این برادرک رو باید به فصد کشت زد که انقده تن و بدن مارو لرزوند الکی !
امیدوارم بعد این زلزله های پی در پی آرامش هم خودی نشون بده.
راستی زونای بابات خوب شد؟‌

می زنیمش..یه "برادرزنون" راه میندازم با نازی.
بابا نه دردای وحشتناک داره.

خدا رو صد هزار مرتبه شکر


راستی منشی های مطب چی میدیدند

عکس ِ عروسی

سایه 1392/10/05 ساعت 12:46

چه عالی.
بهترین خبر این روزها.
تبریک ـ صمیمانه باران جان :)

گاهی خبرها خوب می شن.:)

به آقای برادرک بگو خیلی خوش حالیم که خوبه، بهش بگو مهم نیست که اصلا نمیشناسمش مهم اینه که براش، که برات خیلی دعا کردم؛ نمیدونم شاید هم یه جورایی واسه خودم دعا کردم که ناراحت نشم
نمیدونم چرا همیشه خدا یه چند تایی ازمون جلوتره. امیدوارم همیشه تو زندگی خدا ازت یه چندتایی جلوتر باشه
اصلا ما بشیم مالدیو خدا بشه ایران.
میدونی من الان خوشحالم خیلی هم خوشحالم؛ تشریف فرما شدیم شیرینی فروشی و خودمون رو مهمون کردیم به یه بسته شیرینی ناپلئونی فرداعلا
جای شما خالی، کامتون هم شیرین. از طرف یکی از جک و جونورا

زالزالک جان. من هنوزم معتقدم فکر ِ همه ی اونایی که این جا رو خوندن و نگران ِ برادرک ِ ندیده ی من بودند من و خانواده ی منو نجات داد. شیرینی ناپلونی نوش جونتون باد. جک و حونور؟؟دور از جون شما. یه توسری نثار برادرک بابت این طور خطاب کردن دوستان عزیزم نثارش کردم.

سلام بارانم... خیلیی خوشحال شدم عزیزکم.... خیلیییییییییی... خد رو شکر.....

ممنونم شیرین عزیز

زهرا 1392/10/06 ساعت 11:17

هاها باران هیشکی حواسش به عکس تورج اینا نبود. آدم دلش میخواد بچلوندشون از همین پشت سر اونام بترسن و موهاشون سیخ بشه

هاهاااا؟؟؟؟؟..این کارت اصلا خنده نداره!!..دو تا خط و خوط که به صورتت بندازن..می فهمی چلوندن ینی چی

دختر نارنج و ترنج 1392/10/06 ساعت 15:11

الهییییییییییییییییییییییییی.... باران! خبر از این بهتر نمی شه!!! خبر از این بهتر نمی شه....
یک دنیا حرف ردیف کرده بودم بهت بگم که دل نگران نباشی، همه ش الان دیگه به درد نخور شده و من از این بابت بییییییییییییی نهایت خوشحالم!!!
برادرک را از طرف من هم ببوس و مطمئن باش اسلام اصلا به خطر نمی افته چون من اندازه ی مامانش سن دارم :)
مرسی باران.. مرسی برای خبر خوبت......

ممنونم از تو و از همه و از این همه انرژی ای که گاهی اونقدر حس اش می کنم که جبران اش سخته.

naji 1392/10/07 ساعت 00:52

باورم نمیشه ! جرات نمیکردم اینجارو باز کنم که :( میدونستم بغضم میشکنه آآآآآآآآآخ باران چه خوب که اینجوری شیکست

تو هم بدتر از من بغضت دم ِ مشکته؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد