Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

نتوانستم برای اسکن هسته ای با بابا بروم. کنفرانس ِ هفته ی بعد دهان برای ام نگذاشته. دیدم بهتر است اسکن را با برادرک برود و نتیجه را برای دکترش با من. حالا یک ساعت است که برادرک زنگ زده و گفته که روی یکی از دنده ها یک نقطه ی سیاه اندازه ی یک بند انگشت مردانه است و من این یک ساعت آن قدر ناخواسته اشک ریخته ام که فکر کنم lacrimal lake ام تا فردا lacrimal desert شود. ترس دارد از نوک موهای ام هم می چکد. مادرک سفر است و من با همه ی وجودم فردا را تنهایم!..بله اصلا من آدم کولی گری هستم وقتی حرف دکتر و آزمایش و جواب آزمایش می شود. یک بارش را که برای برادرک بود به خیر گذشت و صدبارش که برای بابا بود هربار یک درد تازه. فردا را می ترسم. دل ام نمی خواهد توی گوگل بزنم لکه ی سیاه روی دنده که ببینم چه خبر است. فروزن شولدر را هم که آقای میم گفت سرچ نکردم از قصد. از ترس بیشتر. حالا هم نمی خواهم هی بنشینم و گوگل روحیه ام را به فاک بدهد. دل ام می خواهد فکر کنم که آن یک نقطه از دوره های پرتو درمانی ِ آن روزهای بابا به جا مانده و فردا دکترش لبخند می زند و می گوید:" نگران نباشید، هیچی نیست دخترم" و من دست بابا را فشار می دهم و می آییم بیرون و می برم اش برای اش از سر اقدسیه حلیم می خرم که خیلی حلیم اش را دوست دارد. فردا را که جان سالم به در ببرم و همه چیز خوب باشد ، فقط می ماند کنفرانس هفته ی بعد که جلسه ی تشریح ندارد، اما جای اش همان بیمارستان خراب شده ای است که شب و صبح با ف گذراندیم. سه روز باید از همان حیاطی رد شوم که نازی روی یکی از نیمکت های اش می نشست و به روبرو زل می زد و هی بغض قورت می داد. بگذرید این روزها...بگذرید لعنتی ها....بگذرید. فراموش شوید این خاطره ها...فراموش شوید لعنتی ها....فراموش شوید...


نظرات 8 + ارسال نظر

انشالله چیزی نیست و مثل قضیه برادرک یه خیر میگذره و میری با بابایی حلیم خوری

نیکی 1392/11/29 ساعت 23:09

انشالله که هیچی نیست. باید امیدوار باشیم و به پیشواز آینده نریم.

پرنده گولو 1392/11/30 ساعت 07:13

ادم گاهی بایست که اسب باشد.از این اسبهایی که کنار چشمشان را از این منگوله ها میزنند که اطراف را نبینند و مسیر مستقیم را بروند و برگردند و هیچ به نیمکت ها و راهروهای لعنتی بیمارستان نگاه نکنند.
از خدا بخواهم آن سه روز اسب بشوی و نبینی و یادت نیاید. مستجاب میشود بارانک؟ از خدا بخواهم حتمن مستجاب بشود
پس یک حلیم افتاده ای این روزها.حتمن همین طور است. یک حلیم شیرین خوشحال.

وقتی مینویسی یاد روزهائی میفتم که این اتفاقات رو پشت سر میذاشتیم...همش ترس...اینکه دکتر چی میگه...
چیزی که از همه مهمتره اینکه روحیه بابات حفظ بشه...خودت قدرت تلقین رو میدونی
تجربه بد ما این بود که بابا ناامید و خسته شده بود...
شده تنها برو تو مطب....یا از قبل به دکتر بگو لوی بابات چیزی نگه...بعد اگر درمان چیزی لازم بود یه جور دیگه بهش بگید که فکر کنه یه چیز ساده هست...روحیه و باور اینکه چیزی نیست،خیلی تو درمان کمک میکنه
هر چند از صمیم قلب آرزو میکنم یه دکتر بیسواد یه آزمایش بیخود گرفته...و بابات سالم سالمه

از صبح توی فکرت بودم! نمی دونم چرا. فکر کردم کاش این دور و برهای وبلاگم نیاد و نخونه این دردها رو...بعد فکر کردم که چه قدر احمقم که فکر می کنم این جا رو خوندن سخت تر ازون روزاییه که داشتی:(

سارا 1392/11/30 ساعت 10:33 http://haleman1.blogsky.com

من اینبار باران شیرینی میخوامممم هاااا شیرینی رسمی هاااا
اینکه میای و میگی بابام حالش خوبه خوببببببب ! من شیرینی میخواااام بابتش...

نوشین 1392/11/30 ساعت 11:10 http://nooshnameh.blogfa.om

انشالله که همه چیز ختم به خیر میشه باران عزیز. امیدت به خدا

دلم روشنه که مثل اون دفه میای و خبر خوب میدی بهمون. :)

شب زاد 1392/12/01 ساعت 10:57 http://unknowncr.blogfa.com

باران جان ایشالا که هیچی نباشه.زودتر بگذره برات این روزها

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد