Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

ساعت شش است که میم مسیج می دهد."باران نمایش مون یک ساعت دیگه شروع می شه...نیکول می گه باران نمیاد؟". دل ام می ریزد. این اولین بار است که نمایش هست و من نیستم. نقشی ندارم اما یک دفعه دلهره ی قبل از اجرا می گیرم. از این که می دانم بچه ها الان توی کدام اتاق جمع شده اند و نیکول الان دارد چه می گوید و میهمان ها یکی یکی دارند می آیند و دخترها دارند با تمام قوا آرایش می کنند، دل ام ضعف می رود. به ساعت ام نگاه می کنم. یک ثانیه بیشتر تصمیم گرفتن ام طول نمی کشد. سعید نیست، ندا نیست، سینا و آن یکی و آن یکی و آن یکی هم نیستند. یک ساعت مانده به نمایش و نیکول هنوز می پرسد که می روم یا نه. ریتا و کلودیا را بین زمین و آسمان توی آفیس رها می کنم و می روم. نگهبان و اسم نوشتن، طبقه ی پانزدهم...زنگ و...نگار در را باز می کند و بقیه ی بچه ها این طرف و آن طرف. کاش می شد همه شان را یک جا بغل کرد. نیکول روی صندلی همیشگی اش نشسته. بغل اش می کنم شاید ده بار...و شاید صد بار می گویم دلم برای این جا تنگ بود. نمایش شروع می شود. می نشینم روی یکی از صندلی ها. این طرف! نه آن طرف. نه روی صحنه. همین خفه ام می کند. بغض می شوم...تار می شوم...یک جاهایی به نمایش می خندم. آفرین. دوست شان دارم. تمام و دست می زنم برای شان. از نیکول می پرسم راضی و خوشحال هستی؟..می گوید "تو و سعید کمید!...باید قول بدی که این هفته بیای...نمایش جدیدمون.نمایش جدید با بچه های جدید سخته. من گروه پیر خودمو می خوام" و اشاره می کند به تکه موی سفید بالای پیشانی ام. می خندیم. هیچ چیز عوض نشده انگار. موزیک های موسیو و رقص های مسخره و عکس های "هرگزتکی". هنوز لباس رسمی ِ کت و شلوارگونه ی کنگره تن ام است و نمی توانم برقصم. دل ام دارد می میرد که توی تراس سیگار بکشم اما فکر می کنم که شاید بعدش بروم پیش بابا و بوی سیگار بدهم و نکند غصه بخورد. نمی کشم. نمی رقصم. می نشینم توی تاریکی، روی مبل ته ِ سالن، کنار پنجره ی رو به چراغ های شهر. همان جایی که با سعید می نشستیم و او دخترهای رقصنده را دید می زد و من به حرف های کثیف اش می خندیدم. توی جمع ام اما نمی چسبم. نمی چسبد که نقش نداشته باشی. نمی چسبد که از صبح توی آن بیمارستان لعنتی بوده باشی و ف و آن روزها و شیرین و هزار چیز دیگر مدام جلوی چشم ات باشد و بابا برای نمونه برداری همان روز آن قدر اذیت شده باشد و ...بعد هم نمایشی که توی آن نیستی و گروهی که...هه. یاد حرف ات می افتم. که "زنده گی"...همین است. همین آشغال. همین درگیری های ثانیه به ثانیه. جور دیگری نمی تواند باشد پس سخت اش نگیر باران.  
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد