خوب ها
بیست دقیقه ی تمام با نازی اکم حرف زدم و گریه کردیم. دل ام خوش شد که دل اش به بودن ام خوش است.
درست وقتی که دل ام داشت آتش می گرفت و زانوهای ام داشت سست می شد، بغل شدم. نیفتادم. نمردم.
بدها
بویی که توی سالن های ساختمان پزشکی قانونی کهریزک می آمد امروز و بعد هم ناهار منت گذاشتند سرمان و جوجه کباب گذاشتند جلوی مان!
سخت ترین ها
این که بابا امروز به عمه اک، مادر ِ ف، گفته بود که ببردش بالای کوه ِ کنار خانه و بعد به زحمت یک جا نشسته و شهر را تماشا کرده. همان کوهی که خودش هر هفته تک و تنها با لوازم کوهنوردی ِ نه چندان حرفه ای اش می رفت بالا. این نصف عمرم را کم کرد وقتی شنیدم.
این که امشب نتوانست با پای خودش برود آزمایشگاه و برای اش ویلچر آوردند.
این که فقط شربت آب و عسل از گلوی اش پایین می رود و هیچ چیز دیگری نمی خورد و این همه چیز را برای ام زهر مار کرده.
نوزاد تازه به دنیا آمده ی تازه مرده ی روی میز سالن تشریح که امروزدیدم!..انگار خواب بود انگار. یکی از زیبا ترین تازه به دنیا آمده هایی که دیده بودم. چرا ترسیدم و نازش نکردم زیبای مرده را؟ احمقم. هنوز می ترسم.
پ.ن.1.دوستان جان ام، ببخشید این روزهای تلخ ام را. همین. ننویسم جان می دهم.
لال می شود آدم...
:((
باران عزیز، بزار چشمات بباره تا دل نرمت همیشه نرم بمونه.
خیلی سخته آدم درد کشیدن عزیزشو ببینه و کاری از دستش برنیاد
زنده گی لعنتیه دیگه باران همینه
همه یه دردی یه مشکلی دارن
کاش زندگیتون آروم شه شاد و سلامت شه
همه یه جورایی اومدن انگار توی این دنیا که درد بکشن و من نمی فهمم آخه این چه کرمیه!!!!
بنویس باران جان بنویس تا یکم سبک بشی این باری رو دوشته سنگینیشو از تو نوشته هات میشه حس کنه انشاء الله که همه چیز و از همه مهمتر پدرت به سلامتی خودش برسه براتون دعا میکنم
مهمترین و تنها ترین
ای بابا چه یهو همه چی از دست آدم لیز میخوره میره
دقیقه یه هو....دقیقا لیز...آفرین
عزیز دلم،کاش فقط میشد یک کلمه برای کاهش دردت گفت، کاش میشد غم دلت را کم کرد.
یه کلمه ی بزررررررررررررررررررررررررگگگگگگگگگگگگگگگ اندازه ی همه ی دردهای دنیا
دخترک تنها نیستی
دعا میکنیم...
می دونم که تنها نیستم. شماها به من بارها ثابت شدین.
باران جان من همیشه می خونمت ...صبر کنم عزیزم..صبر
برات خیییلللییی دعا میکنم..
کاش می شد یه فکری برای تغییر شغلت بکنی..دیدن هر کدوم از این صحنه ها برای کم کردن 10 سال از عمر ادم کافیه..
عزیزم. من شغلم رو دوست دارم. سختی های خودش رو داره...اما در نهایت حس خوبی بهم می ده کارم.
بارانم... اشک و بغض لالم کرده.... این چند پست آخرت هرکاری کردم نتونستم برات بنویسم... برای آرامشت... برای بهبود پدر عزیزت... دست به دعام عزیزکم....
ممنونم شیرین میم
خوبه که می نویسی.همین که از همه چیز می نویسی خوبه.از راه دور بغلت می کنم محکم محکم بارانکم
کاش واقعا می شد از همه چیز نوشت. می دونی که نمی شه شبنمکم
این پستتو با موبایل خونده بودم برات یه کامنت طولانی نوشتم اما مثل دفعات قبل هی میگفت کد را اشتباه وارد کردید....انگار ارسال هم نشد...
با نوشتن آروم میشی ...بنویس عزیزم...هرچند کاری از دست ما برنمیاد...به جز دعا کردن
شاید این تنها راه نجاتمه بعضی وقت ها.
تا حدی حالتون رو می فهمم... پدرم سکته کرده، دیابت داره، تصلب شرایین داره، یه کلیه بیشتر نداره که اونم مشکل پیدا کرده، رگ گردنش خیلی باریک شده...بابام داغون شده. حالا مامانم هم مهره های کمرش دارن به هم می چسبند. امسال همه اش غصه خوردم و توی دلم گریه کردم. حالا مریضی خودم هیچی...
نیکی جان...من واقعا نمی دونم این قانونا رو کجای هستی گذاشتن..که همیشه درد باید جزو جدانشدنی زنده گی ماها باشه!
متاسفم و امیدوارم آروم شی
بنویس دختر بنویس ...