Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

گفت دخترک تازه به دنیا آمده اش زردی دارد و من لبخند زدم و گفتم:" چیز مهمی نیست...همه ی نوزادها وقتی به دنیا می آیند از این جور لوس بازی ها برای پدر و مادرشان در می آورند تا خودشان را توی دل همه جا کنند. نگران نباش..اصلا مهم نیست.".

دیروز که آزمایش بابا را نشان دکتر دادم و گفت "jundice" دل ام می خواست یک نفر بزند پشت ام و لبخند بزند و بگوید:" چیز مهمی نیست...همه ی پدرها زردی می گیرند و نگران نباش...اصلا مهم نیست!" . اما نه کسی آن جا توی مطب کنارم بود و نه حتی اگر بود، این حرف را می زد. نه پدرها توی دنیا زردی نمی گیرند. نباید بگیرند اصلا. بابا چرا گرفته ، نمی دانم. بهش گفتیم باید بستری اش کنیم و از همان وقت انگار از ترس یا دلهره، دیگر همان یک قدم را هم راه نرفت. گفتند اگر بتوانند سه چهار روزه باید کنترل اش کنند. گفتم اگر نتوانید؟...گفت همین!. دل ام می خواست مثل داستان ِ ف داد و هوار کنم و بگویم مرده شور خودتان و بیمارستان تان را ببرند، اما بیمارستان یکی از بهترین هاست و پزشک های اش از متخصص ترین ها. سرم را انداختم پایین و از اتاق آمدم بیرون. نمی توانیم دور و بر بابا نباشیم اما بابا مدام چشم های اش خجالت زده است. به آقای نویسنده گفت که بغل اش کند و آن طرف تخت بنشاندش که نماز بخواند. گفتم بابا همین طرف هم قبول است اما آقای نویسنده اشاره کرد که بگذار همان کاری را بکند که آرام اش می کند. عطش گرفتم وقتی دیدم برای آن طرف تخت نشستن باید بغل شود بابااکم. من هیچ وقت به چیزهایی که بابا و مامان اعتقاد دارند اعتماد نداشته ام.  اما حالا فقط دعا می کنم و امیدوارم که همان چیزهایی که برای اش روز و شب ها نماز خوانده اند، کمک شان کنند. دل ام می خواهد همان خدایی که بابا روز ها و شب ها ذکرش را گفته است، آرام اش کند و نگذارد که از چیزی بترسد. من اگر روی توی موقعیت بابا باشم، نمی دانم باید از فکر کردن به چی و خواندن چه دعایی آرام بگیرم. ولی بابا که خدا دارد و این همه سال نماز و روزه دارد...باید باید باید نیرویی توی این شرایط قوی تر ازما داشته باشد.

دیدن بابا توی این حال و روز آسان نیست اما چاره ای هم نیست. نمی شود تنهای اش گذاشت.

من فقط می ترسم ریمیا. بابا هم می ترسد. این را می بینم توی چشم های اش. هر پزشکی که می اید توی اتاق، بابا وحشت زده نگاه اش می کند. خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی می ترسم. همه ی هیکل ام را ترس برداشته است و حالا می فهمم که ترس از همه ی حس های دنیا ویران کننده تر است.


نظرات 12 + ارسال نظر
قوقی 1392/12/16 ساعت 20:55

ترس بدترین حسه

فرزانه 1392/12/17 ساعت 01:29

عزیزم،نوشته هاتو خیلی وقته میخونم.دعامیکنم برای بابا.امیدوارم به زودی زودی حالشون بهتربشه

میم جین جون 1392/12/17 ساعت 02:06

باران جان شرمنده که نمیتونم کاامنتی بذارم که حالتو خوب کنه
شرمنده که دوست خوبی نیستم و کاری ازم بر نمیاد اما خواستم بونی من هر روز به اینجا سر میزنم ' خواس بدونی اگه کامنت نمیذارم چون نا توانم از اروم کردن دوست عزیز وبلاگیم ......

دلربا 1392/12/17 ساعت 07:21

شب جمعه یه ادم خاص برای شفای بابای شما دعا ی فراوون کرد..امیدوارم به اجابت برسه..نترس باران جان .ابرقدرت عالم هستی مواظب شماهاس..دل قوی دار

فرزانه 1392/12/17 ساعت 07:42

باران جان . عزیز دلم خیلی متاسفم بابت سختیایی که داری می کشی . امیدوارم هر چه زودتر بابا بهبود پیدا کنند و توام از ته ته دلت بخندی

سخت و سنگینه!
آرزوهای خوب ِ از صمیم قلبم بدرقه ی این روزهای تلخ ِ تو...

مریم 1392/12/17 ساعت 09:05 http://marmaraneh.blogfa.com

گفتنش راحته اما عمل کردن به اونه نه، اگر میتونی نزار ترس را تو چشمات ببینه، چدرت از دیدن ترس توی چشمهای شما بیشتر میترسه تا خود بیماری نزار بتره، هرجور بلدی آرومش کن

مهسا 1392/12/17 ساعت 10:45

باران عزیز برای آرامش و رهاییتون از ترس دعا می کنم

لیلا 1392/12/18 ساعت 09:51

کف بین جادوی جزیره های سبز دور
هر روز فالی تازه می بیند برای ما
وقتی که می آید
با جامه آبی و سرخش در سرای ما
هر بار و با هر فال
همراه نومیدی و امید و یقین و شک
بسیار اشک و خنده می آرد
در حدس و در اندیشه های ما
شفیعی کدکنی

همیشه به فکرت هستم باران. شرمنده که کاری از دستم بر نمی آد. خیلی مواظب خودت باش.

دختر نارنج و ترنج 1392/12/18 ساعت 11:37

فقط می خونم و ساکتم. من هم دعا می کنم باران.... نمی دونم کاری غیر از دعا از دستم برمیاد یا نه؟...

سولی 1392/12/18 ساعت 15:08


عزیزم صبور باش و قوی چون باباتون الان نگاهش به شماست
بمیرم برای دلت

aftab 1392/12/19 ساعت 15:49

Elahi ke khob beshan...

آرام

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد