Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

مرگ تدریجی
این آن چیزی ست که بابا دارد تجربه می کند اما انگار این ما هستیم که داریم لحظه به لحظه می میریم. مایع زرد رنگ لعنتی طاعون وار دارد توی بدن بابا پخش می شود. تا آخر دنیا از زرد متنفر خواهم بود می دانم. می دانم. سیستم هوشیاری اش آن قدر کم رنگ شده که هربار که چشم درچشم میشویم سلام می کند و میپرسد که آقای نویسنده کجاست. یا به تلویزیون توی اتاق اشاره می کند که این کیست! یا دست ام را می گیرد و مثل بطری آب معدنی سر می کشد! . کاش بمیرم همین حالا.مطمئن نیستم که بداند چه میگوید اما یک جمله را بدجوری مصرانه تکرار می کند. " بریم خونه!". آتش ام میزند هربار. پزشک اش گفت تا هر وقت که بخواهید می توانید توی بیمارستان بمانید، اما این جا از دست های ما کاری بر نمی آید و... متاسفم.
هه. این را همیشه توی فیلم ها دیده بودم. این "متاسفم" را. به مامان گفتم "نه نه نه و نه، هزار بار نه" . آن خانه باید همیشه تا آخر دنیا پر باشد از خاطره های بابای سرحال ، نه بابای زرد، نه بابای بی حواس، نه بابای بی جان. هنوز هم همین را میگویم. ولی "بریم خونه" های بابا تمامی ندارد. انگار این جمله را هنوز هوشیارانه می گوید. قبول اش یعنی بابا را ببریم خانه و منتظر بمانیم تا...؟ یک طرف این انتظار گه است که نمی خواهم بیاید توی وجودمان و وجودخانه مان و یک طرف "بریم خونه" های بابا. تصمیم برای من و مادرک و برادرک کشنده است .اما آقای نویسنده می گوید " آخرین خواسته ی بابا" را زیر خاک خودخواهی ها و ترس های تان نکنید. باشه. قبول بابا. می بریم ات خانه. به درک که آن خانه تا ابد میشود خانه ی خاطره ی رفتن ات. بگذار تو راحت باشی و آرام. بگذار تو توی خانه ی خودت آرام بگیری. باشه بابا جان. مهم نیست که حواس ات هست یا نه، مهم نیست که چند روز یا چند ساعت، مهم این است که آن خانه بدون تو اصلا "خانه" بشو نیست دیگر. 
می بریم ات. همین امروز. چشم بابا. قبول بابا...
مرگ تدریجی
تو داری تجربه اش می کنی و این ماییم که داریم می میریم...

نظرات 23 + ارسال نظر

آخ بارانکم

مهسا 1392/12/19 ساعت 15:37

چی میکشید شما؟ وای باران تا جایی که میشه برای پدر خواسته اش رو فراهم کنید. بمیرم برای دلت که باید این همه درد رو تحمل کنه برای صبوریتون برای بابایت که کمتر درد بکشد برای آرامش همتون دعا می کنم

درد نکشه...بی تابی نکنه...ما مردیم هم مردیم...مهم نیست.

نوشین 1392/12/19 ساعت 16:06 http://nooshnameh.blogfa.om


متاسفم باران جان برای تمام این لحظه هایی که دارید زندگی میکنید.....
زبونم قاصره... چطور دلداری بدم؟ ...

کاش دلی مونده بود برای دلداری

star 1392/12/19 ساعت 16:40 http://star1ir.persianblog.ir

اومدم سلام کنم و احوالپرسی ...
الان دیگه جلوی اشکهام رو نمی تونم بگیرم
عزیزم امید داشته باش.
امیدوارم پدرت به زودی خوب بشه. هیچ غیرممکنی وجود نداره.دعا کنید براش.. انرژی مثبت بفرستید. دعا می کنم. حتما خوب میشن عزیزم

چه آشنا و قدیمی ای تو...

دلربا 1392/12/19 ساعت 18:43

خدایا خونه را برای بابا دارالشفا قرار بده...خدایا تو میتونی...معجزه کن لطفا.

می تونه و نمی کنه. می تونه و نمی کنه

سارا 1392/12/19 ساعت 19:43 http://haleman1.blogsky.com

باران جان نمیدونم چی بگم فقط میخونمت این روزها
من یه حکیمی رو کسی بهم ادرس داده که میگن تا حالا خیلی مریضی ها رو با دستور غذایی و داروهای گیاهی اینا خوب کرده تلفنش رو ندارم ولی ادرسش خیابان انقلاب تقاطع خیابان قریب و خیابان فرصت هست پلاک
۸۹ مشخصه چون یه واحد مسکونی هست با در باز و سفید طبقه ی اول به اسم حکیم عرب ساعت ۷صبح و اینها مردم میرن تو صف که اول وقت باشید تا حدودای ظهر و اینا هست
اولش که میرید توی مطب ممکنه یه رقم بالایی رو بگه قبول بکنید و بهش بگید از اشناهای خانواده ی حضرتی هستید (به منم همین رو گفتن بگم که تخفیف بگیرید و یه جورایی بگید اکی قسطی میدیم و اینا) امتحانش ضرر نداره والا اونطوری که من چندنفر رو دیدم خیلی بیماریهای عجیب رو هم خوب کرده حالا امتحانش ضرر نداره هرروز هم هست به جز جمعه ها
ایشاا...که موثر باشه

عزیزم...کاش یه سر سوزن توی بدن بابا جایی باقی مونده بود برای خوب شدن. انگار از همه طرف به اش حمله شده...ممنونم اما بابا اصلا قادر به حرکت نیست..

شاه بلوط 1392/12/19 ساعت 20:31

ما هم بین این تصمیم گیر کرده بودیم...مشابه این تصمیم ها...اینکه به دل بابا باشه یا به منطق ما...اینکه بعدا هی نگیم ای کاش این کارو انجام میدادیم و...چه روزایی بود

آخ آخ آخ...تا ته دنیا آخ شاه بوط

سیمین (...) 1392/12/19 ساعت 21:51

چه ناگهان
چه سهمگین
چه تلخ و بی مقدمه!
انگار باید بگذاری آرام بگذرد...
بی شک با درونی ویران، آرام ماندن
سخت ترین کار ِ دنیاست که تو از پسش بر می آیی باران!

این روزا خیلی به یادتم...

سیمین...سیمین...من از پس هیچی دیگه بر نمیام. به کی بگم ؟

sheyda 1392/12/19 ساعت 22:44


اگه خدایی باشه باید از تو از بابا از همه ی ما معذرت خواهی کنه
لعنتی کاش خدا بودم کاش کاری بود که بکنم

باید باید باید. اگر بابا داشت..میفهمید شاید!

نجمه 1392/12/19 ساعت 22:48

سلام
میدونی خیلی خیلی وقته وبلاگت رو میخونم. اما تا امروز هیچ وقت برات پیغام نذاشتم ... حتی روزایی که حالت خوب نبوده... روزای رفتن ف و خیلی روزای دیگه. دلیل داشتم البته... تا اینجا ... امروز ، که نشد همچنان خواننده خاموش اینجا باشم... حالا هم فقط میگم و امیدوارم باور کنی که برای بابات دعا میکنم و این خیلی بده که دعا کردن تنها کاریه که ازم بر میاد و کاش بیشتر میتونستم کاری برات بکنم. تو منو نمیشناسی اما بذار بهت بگم رفیق قدیمی ،امیدوارم روزای خوب بیان

نجمه جان...دل من به این جا و آدماش، بیشتر از دنیای واقعی و آدماش خوشه. باور کن.

فرزانه 1392/12/20 ساعت 00:16

عزیزکم، کاش میتونستم کاری کنم که غم و اندوهت کمتربشه.من همیشه از مامانم میخوام برام دعا کنه .از مامان خواستم که برای بابا دعا کنند.قوی باش

کاش می شد کاری کرد. کاش می شد درجه ی غم و اندوه رو کم کرد..

نیوشا 1392/12/20 ساعت 07:50

باران جان،
با اینکه منو اصلا نمی شناسی واقعا دلم میخواد الان کنارت بودم و بغلت میکردم طوریکه یه دل سیر گریه کنی شاید و فقط شاید یه ذره و برای یه لحظه دردت کمرنگ بشه. اما نیستم و خودم تنهایی ت چشمام اشک میشینه که میدونم یه پدر برای یه دختر یعنی چی.

دل ِ سیر گریه کردن...نمی دونی چه قدر دل ام می خواد اما این کار و نمی کنم. به خاطر مامان...به خاطر برادرک..به خاطر همه. دل منم گریه می خواد های های...اما نمی کنم..

یک دوست 1392/12/20 ساعت 08:03

باران عزیزم
این رو بدون که تنها نیستی و هروقت دنبال یه شونه بگردی که روش زار بزنی کنارتیم.
شاید باورت نشه ولی لحظه به لحظه ی این روزهات رو درک میکنم عزیزم و این رو بدون که بردن بابا به خونه بهترین کار ممکن بود.
راستی مامان من همیشه جیگر و پیاز رو توی میکسر قاطی پاتی میکنه و میریزه توی شیشه و درش رو میبنده و میندازه توی کتری. بعد از نیم ساعت محتویات شیشه رو میریزه توی یه توری و ازش یه مقداری مایع بدست میاد. اون رو میده هرکسی که خیلی ضعیف شده میخوره. باورت نمیشه چقدر معجزه میکنه این عصاره ی جیگر.
اگر بتونید بدید به بابا عالی میشه

کاش می تونست یک قطره بخوره این روزها...
دل ام به بودن ِ این جا و آدمای این جا بدجوری خوشه. باور می کنی؟

فتانه 1392/12/20 ساعت 09:11

نمی خوام بیشتر از این که هستی ناراحتت کنم....از وقتی که گفتی حال پدر خوش نیست هر ساعت میام اینجا و می خونم... هزار بار.... آخرین روزهای شهریور لعنتی هرگز و هرگز از ذهنم نخواهد رفت....و بعد از اون ما هم اومدیم و منتظر شدیم......................آخرین جمله ای که از بابا توی گوشمه و تمام وجودمو آتیش میزنه .... "چیکار کنم" ....
از خدا معجزه می خوام برای سلامت پدرت.....

"چیکار کنم" های بابای تو و بابای من...
چیکار کنم های الان ِ من با این اشکام که انگار غیر ارادی شدن

دریا 1392/12/20 ساعت 09:13

نمی دونم چی باید بگم باران جان توی این لحظات سختی که شما دارین تجربه می کنین .حرفهای من خواننده دلداری و امیددادن های من نمی دوانم آیا فایده ای دارد یا نه نمی دانم از سنگینی و سختی و تلخی لحظاتت کم می کند یا نه.
ما جز چشم دوختن به آسمان و درخواست کمک از خداوندی که تمام هستیمان از اوست نمی توانیم کاری کنیم.
باران جان امیدت را از دست نده.قوی باش.به قدرت لایزال خداوند ایمان داشته باش.
ببخشید باران جان می دونم توی این موقعیت این سوال شاید سوال خوبی نباشه ولی چرا اینقدر بیماری بابا پیشرفت سریعی داشت؟
خیلی کار خوبی می کنید که میاریدش خونه.مطمئن باش توی بیمارستان دردی که می کشد دوبرابره هم روحی هم جسمی.

این سوال من هم هست. که سلول های لعنتی که دو ماه پیش هیچ خبری ازشون نبود چه طوری تارعنکبوت وار همه ی بابا رو گرفتن؟! ذات ِ خبیث و پلید ِ سرطان


کاش می شد کار کرد...
می دونم که هیچ چیزی آرومت نمی کنه باران جان ولی شاید نوشتن و نوشتن و نوشتن به جای حرفهایی که نمی زنی کمی تحمل درد رو آسونتر کنه برات.

بله. نوشتن چیزهایی که گفتنی نیست.

شب زاد 1392/12/20 ساعت 10:04 http://unknowncr.blogfa.com

باران!بیا بغلم

مرکوری 1392/12/20 ساعت 10:24

نفسم تنگ شد از اینهمه غم و درد. چقدر زندگی غیر منتظره داره تا 20 روز پیش هیچ فکر میکردی که الان این حال باشی؟!
از ته قلبم آرزو میکنم غیر منتظره خوبی در انتظارت باشه.

زنده گی ای که به هیچ چیز بند نیست و این وحشتناک اش می کنه

باران عزیزم سلام.
خیلی وقته خواننده خاموشت هستم اما دردت منو یاد تلخی های زندگیم انداخت...
عزیزم پدر من یه شب رفت بیرون و دیگه با پای خودش برنگشت... برش گردوندن...خودشو نه...بدن بی روحشو...
ارزوی همه ما این بود ک کاش تو خونه خودش به ارامش ابدیش میرسید...
خدای پدرت هست و داره میبینه و دوست داره پاکش کنه پدرت الان عذاب میکشه چون ادم خوبی بوده و خوب زندگی کرده...
فقط و فقط دعاش کنید عزیزم...میدونم چ حسی داری ...اصلا زبونت به دعا نمیچرخه و دستت بالا نمیره... تا میتونی پیشش باش و نفس هاشو عمییییییییییق نفس بکش عزیزدلم...
مادرت ....تنهاش نذار...درد بزرگ رو اون داره میکشه ...حتی بزرگتر و بیش تر از پدرت...

همه ی امروز و دیروز رو توی همین فکر بودم دقیقا. که شاید این جوری بودن اش فرصتیه که داده شده به ما..برای بوسیدن اش...بغل کردن اش...دیدن اش..

مریم 1392/12/20 ساعت 11:46 http://marmaraneh.blogfa.com

عزیزدلم،آدم لال میشه موقعی که باد آرامش بده، لال میشه وقتی باید از دردی کم کنه،
چه خوب که میارید خونه، حتما خودش اونجا بیشتر آرامش د اره که اینطوری مصرانه دوست داره برگرده به اونجا.

امیدوارم. امیدوارم

چه سالی شد این سال لعنتی برای تو خدایا معجزه نشانمان بده از تو زیاد دیده ام

سال ِ طولانی ِ پردرد

پریوش 1392/12/20 ساعت 12:26


الهی بمیرم برات عزیزززززم...کاش کاری از دستم بر میومد..

از دست هیچ کس/

aftab 1392/12/27 ساعت 02:41

Cant stop crying,he is in a better place

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد