Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

حرف های دکتر ها، نتیجه ی آزمایش ها، عکس ها و نتیجه ی بیوپسی ها به آدم مجال ِ امید بستن نمی دهند. لعنتی ها. با همه ی وجودت می خواهی که امیدوار باشی اما بدبختانه می دانی متاستاز چیست و چه می کند. کاش کاش کاش یک دخترک ساده ی بی سواد بودم که هیچ هیچ هیچ چیز از هیچ کجا نمی دانستم و دل می بستم به "امید" و صبح و شب دعا می کردم و به همه می گفتم که بابا خوب می شود. اما حالا...اما حالا...نمی دانم چه کنم. حالا می فهمم که روز و شب هایی که برای ف داشتم چه قدر ساده می گذشتند در برابر این روزهای حالای ام. 

بابا را آوردیم خانه. روبروی پنجره ی تراس. همان تراسی که گلدان های اش، دبه های ترشی و سرکه های اش، ظرف های دانه دادن به کبوترهای اش، منقل کباب اش و خلاصه همه ی سرگرمی های اش آن جاست. آقای نویسنده پرده را برای اش کنار زد و بابا برای اولین بار توی این چند روز دست اش را گذاشت پشت سرش و به آسمان نگاه کرد. هوشیارانه. ارادی. عمیق. همان طوری که دراز کشیده بود،  یک پای اش را انداخت روی آن یکی پای اش. دل ام ضعف رفت. موهای اش را از روی پیشانی اش با دست آرام کنار زدم و بوسیدم اش. این روزها اندازه ی تمام سال هایی که بغل اش نمی کردم و نمی بوسیدم اش بغل اش می کنم و می بوسم اش. همیشه دل ام می خواست دیوارهای نمی دانم از چه ، بین من و بابا بریزد و بابا یک بار بی بهانه من را بغل کند و بگوید:"دخترم". نشد. هیچ وقت توی این همه سال نشد. ولی مهم نیست بابا. می دانم که هیچ وقت بغل ام نکردی برای این که این روزها خاطره اش جان به لب ام نکند. می دانم که همیشه دور ایستادی و مراقب مان بودی برای این که نکند نزدیک شوی و ما بچسبیم به تو و توی همچین روزهایی نتوانیم روی پای مان بایستیم. می دانم بابا. می دانم ات. حالا هم می دانم ات. می دانم که مانده ای تا از بوسیدن ات سیر شوم. مانده ای تا بو کنم موهای سفیدت را.  مانده ای تا دستت را توی بغل ام بگیرم و مثل بچه گی ها کنارت بخوابم. می دانم بابا. تو فکر همه جا را کرده ای. فکر من و برادرک را. آمده ای خانه تا خاطره های این روزهای کنار هم بودن مان پر کند همه ی آن فاصله های سال ها را. تو همیشه به همه جا فکر می کردی و هنوز هم. حواس ام به توست بابا. تو هم حواست ات بدجوری به ماست. باش. توی خانه ی خودمان. من تا هر وقت که بخواهی، دستت را بغل می کنم، موهای ات را نوازش می کنم، می بوسم ات، پاهای ات را ماساژ می دهم و برای ات روزنامه می خوانم. مانده ای تا یاد بدهی...که به قول شان "از تهدیدها فرصت بسازم" و بس. مانده ای که کم کم بروی و یک دفعه نروی که من بمانم و حسرت نبوسیدن و بغل نکردن ات.  می دانم ات بابا. می دانم ات.

نظرات 13 + ارسال نظر
پرنده گولو 1392/12/20 ساعت 14:01

ای جانم به فدای غم ات
دیگر بلد نیستم سکوت کنم ...

سیمین (...) 1392/12/20 ساعت 14:04

بغضی دارم که دستامو بی حال میکنه و نمی ذاره چیزی بگم...

باران باران باران

عزیز دلم
نمیدونم چی بگم

شی ولف 1392/12/20 ساعت 15:48 http://shewolf.blogsky.com

کاش میشد زندگی و سلامت را مثل پول کارت به کارت کرد. من زنده ام و سالم و نمی خواهم باشم. او باید باشد و زنده باید باشد...

مهسا 1392/12/20 ساعت 16:08

باران جان با همه وجود از این فرصت ها استفاده کن. میدونم ممکنه از دستم حرص بخوری یا فحشم بدهی اما مهم نیست، من میگم خدا رو شکر که میدونی و امید واهی نداری و از این روزها بهترین استفاده رو می کنی.
راستی اگر پدرت حساسیت خاصی نداره بالای سرش یا کنارش گلهای شب بو و نرگس و مریم بگذار تا با عطر اونها لحظه هاش رو سپری کنه. باز هم برای همتون صبوری و آرامش از خدا می خوام

به خاطر حرف و کامنت تو بود که حالا توی اتاق بابا بوی گل از در و دیوار ...:) ممنونم

مخلص 1392/12/20 ساعت 17:49

همین درسته. من هم جای شما بودم، به جای فکر کردن به این که گذشته، چه چیزایی رو توی پنجه های زشتش له کرده و این که آینده،دهن گشادش رو برای بلعیدن کدوم خوشبختیم باز کرده، خودم رو تو آغوش حال رها می کردم و لبخند می زدم. پدرم هست و من این موقعیت رو دارم که به موهاش و به صورتش و دستاش بوسه بزنم و بهش خدمت کنم. چی بهتر از این؟ و مادری دارم و برادری و همسری و (معذرت میخوام) گور بابای چند روز دیگه یا حتی چند ساعت دیگه. وقت گریه که رسید، گریه هم می کنیم. ولی الان وقت خوشیه.

فنجون 1392/12/21 ساعت 09:02

میترسم باران ....
تحمل خوندن سطر ها و کلمات ات رو ندارم ... مثلا آرام مینویسی اما توی همشون بی قراریه ... قلبم تند تند میزنه وقتی اینجا رو هی چک میکنم ... دستم خواب میره و چشمام بغض دارند ... بغلش کن و ببوس ... توی اتاقش سفره پهن کنید و دور همی غذا بخورید ...
اصلا؛ بوم نقاشی ات را بیاور و یه روز خوشحال و شاد بدون مریضی را نقاشی کن ...

من ضعیف ام ، اما تو دختر کولی و شیطون بابا ، خیلی قوی هستی ...

خودمم مثل سگ می ترسم ثانیه به ثانیه. نه مثل یه سگ...مثل یه گله سگ می ترسم اصلن. دورشیم. مدام. هر ثانیه...

سایه 1392/12/21 ساعت 09:18

لکنت می گیرم این جور موقعها...هیچی نمی تونم بگم ... :(

منم لکنتم.

مهسا 1392/12/21 ساعت 10:20

خوشحالم به حرفم گوش دادی باران عزیز بوی گرمابخش گل برای همتون خوبه مخصوصن پدر عزیزت

(فکرمی کنم دیگه میدونی که هرروز میام اینجا رو سرمیزنم و برای آرامش همتون دعا می کنم)

ممنونم مهسا جان. بله می دونم تو لطف زیادی داری عزیزم.

فتانه 1392/12/21 ساعت 11:33

آخ باران..... تمام درد و غم و زجری که میکشی توی تنمه... داغونم ..... یه بار انقدر محکم گونه اش رو بوسیدم که با تمام بیحالی چشمای زردشو باز کرد و فقط نیگام کرد.... حالا فقط باید صبر کنم تا دوباره دیدنش........ انگار با خوندن اینجا تمام دردهای چند ماه اخیرم رو دوره می کنم....

تو رو خدا تا می تونی ازش دور نشو.......

متاسفم برای تلخ نوشته هام. متاسفم. فقط متاسفم

دلربا 1392/12/21 ساعت 13:45

سخته ..سخته بخدا...دیشب پیش بابا بودم .حالش خوب نبود..منو نشناخت.گوشاش نمیشنید .همش استغفار میکرد .ازمردن میترسید...دلم سوختتتتتتتتتتتتتتت بحال باباهایی که روزی سمبل اقتدار ماها بودن...خدایا مواظبشون باش..خدای بابای باران به اون کمک کن ...مثل خانم فامیل که دوسال پیش سرطان لعنتی ریه شو تخریب کرد وقراربود 3ماهه سفرکنه.. اما الان اثاری از بیماری نداره .

باباهایی که همیشه اولین و آخرین مرد ِ زنده گیامون می مونن

naji 1392/12/22 ساعت 23:30

چی بگم باران
بمیرم برات
برای بابات
...
چی بگم !

عزیزم. میدونم ک اوضاع خوب نیست.
اما خوبه ک میدونی
خوبه ک از زمانت داری استفاده میکنی
کی از آینده خبر داره باران جان؟
نبودن شاید و انشاالله خیلی از پدرت دور باشه
خیلی خیلی دور

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد