بابا یک کلمه ای شده است. آن هم فقط وقت هایی که به هوش و بیدار است. گاهی هذیان ، گاهی شبیه به هذیان.
لحظه هایی که بیدار است پشت پنجره می ایستم و برای اش از شهر میگویم. که مثلا هوا امروز مثل آیینه است و آن ابر را میبینی که شبیه ماهی است ؟ یا آن ساختمان چه پیشرفتی دارد ساختن اش و ... از این چیزها.
نیم ساعت پیش چشم های اش را باز کرد و من پریدم پشت پنجره که دیدم یک کفترک جا خوش کرده لبه ی تراس. سریع داد زدم که برادرک کمی برنج بیاورد که بابا گفت "نه"! مادرک گفت بابا مدت هاست که دیگر به این کفترک های چاق غذا نمی دهد. با تعجب به بابا نگاه کردم که "بابا آره؟!"چشم های اش را روی هم فشار داد که یعنی آره. با شیطنت پرسیدم "اونوخ چرا آقای معلم؟". آب دهان اش را به زحمت قورت داد و زمزمه وار گفت:"تنبل شدن خپلا"! من با تعجب گفتم "وااااااااا بدبختا!بابا؟؟؟" . برادرک و مادرک خندیدند. بابا هم برای اولین بار.
زندگی همین لحظه است که با هم خندیدیم. گوارای وجود:-)
به امید بهبودی شون...
امیدوارم همیشه لبخند به لبتون باشه .
باران تا میتونی این روزها نفس به نفس کنار پدرت باش خیلی زیاد باش.انشالله که خوب میشن.