Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

نود و سه یِ ثم (سم!)سنگین

آمده ام آفیس. فکر کردم باید بلند شوم و بزنم بیرون و  بیایم سر ِ‌کار تا نمیرم. از خودم توقع خوب شدن ندارم اما فقط می خواهم نمیرم.بخواهم تن بدهم به اقیانوس ِ بی در و پیکر ِگریه و غصه و بی تابی، سرنوشتم می شود همانی که پرواز 307 شد. روزهای آخری که از آفیس می رفتم خانه ی بابا، ریتا سفر بود و من هم دست به سیاه و سفید روی میزم نمی زدم. از بی حوصله گی. حتی ماگ چای ام هم هنوز روی میز است و ته اش یک لایه ی سیاه است که نمی دانم چای است یا کافی. هرروز موقع قفل کردن ِ‌در اتاق ام به خودم می گفتم:" بذار بابا خوب شه، یه روز میام و  اتاق  رو حسابی تمیز می کنم" و این تنها آرزو و امیدم بود. حالا برگشته ام. نه بابا خوب شد و نه اتاق ام را مرتب کردم و نه دیگر آرزویی دارم حتا. گاهی آدم ها دیگر آرزویی ندارند ریمیا . چرا چون به آن رسیده اند. یا اگر هم نرسند لااقل امیدِ رسیدن به آرزوی شان زنده نگه شان می دارد. اما بعضی وقت ها آرزویی ندارند چون آن قدر بیچاره اند که حتا امید ِ‌رسیدن به آرزوی شان را هم از دست داده اند و این خیلی سخت است. این خیلی unfair است. این خیلی من است.

پنجاه تا ایمیل توی میل باکسم است اما هنوز حتی نگاه شان هم نکرده ام.  

باران ِ درب و داغانی را توی خودم دارم تجربه می کنم. نمی شناسم ام. نه حس و حال کار دارم...نه حس و حال نشستن توی خانه...نه دل و دماغ ِ قدم زدن و نه هیچ چیز. بیشتر ترجیح می دهم بخوابم ساعت ها اما می دانم که خوب نیست و مدام توی جنگ ام با خودم. خسته ام. خوشبختانه همه توی طبقه مان مرخصی اند و سکوت آفیس خوب است اما هیتینگ ِ اتاق کار نمی کند و سردم است و این خوب نیست. روزها حالم بهتر از شب هاست. شب ها موقع خواب چیزی دور گردن ام می پیچد. هزار هزار تا تصویر و صدا از روزهایی که داشتم و دارم و خواهم داشت. دل ام می خواهد بروم برج میلاد و روی یکی از آن کاناپه های کنار پنجره اش ساعت ها بنشینم و به هیچ چیز فکر نکنم. این قوی ترین و مهم ترین چیزی ست که می خواهم. دل ام می خواست با آرامش می نشستم توی خودم و با آرامش خوب می شدم اما باید به خیلی چیزها فکر کنم. روزی که بابا را گذاشتیم توی خاک و برگشتیم ایمیل ِ مصاحبه ی کانادا رسید! آفرین به زمان بندی و زمان سنجی شان. دو سه ماه ِ ناقابل فرصت دارم برای دو سه هزار کار! درست توی همین دو سه ماه بودجه ی سالیانه مان را باید ببندیم و این یعنی یک ماه هرروز میتینگ و هرروز فشار. سفر ِ‌خودم و آقای نویسنده هم بگذارم روی شان و گاف و ه زیادی ای که نوش جان کردم و یک ماه پیش به نیکول گفتم نقش اول ِ نمایش جدید را بدهید به من و گل از گل همه شکفت و دو دستی تقدیم ام کردند و حالا گاف و ه و گُل و گِل ام با هم قاطی شده! سه صفحه هم to do دارم که ددلاین همه اش قبل از سیزدهم فروردین است و نمی دانم...نمی دانم...واقعا نمی دانم چه باید بکنم. برنامه ریزی غیر ممکن است چون دیگر باید بیشتر وقت ام را با مامان و برادرک باشم. چرا؟...چون من قوی ام!...چون من جان سخت ام!..چون من باید پشت شان باشم! چون روی من حساب می کنند!..چون من یک آدمی هستم که خوب می دانم که حالا واقعا نمی دانم چه کنم و دارم زیر ثم (سم!)هی نود و سه له می شوم.

نظرات 12 + ارسال نظر
مینروا 1393/01/05 ساعت 14:50

کاش آفیس خاک بر سر مام باز بود که من میرفتم که اینقدر این ثم له ام نکنه!

آفیس ها همه خاک بر سرن. باز و بسته ندارن.

سلام بارانم... ازت ممنونم که بهم سر زدی... این سومین عید بدون پدرم و دومین عید بدون خواهرم هست که میگذرونیم... دلم گرفته بارانم... کاش میتونستم دردت رو تسکین بدم... اما از این فاصله دور ... توی این دنیای مجازی... کاری جز دعا ازم ساخته نیست... برای آرامش و صبر تو و مادر و برادرت و برای آرامش روح پدر عزیزت دست به دعام عزیزکم...

خیلی هم مجازی نیستیم من هم برای آرامش تو دعا می کنم

گ و ه بگیرن همه ی این قوی بودن ها رو....
من بودم و بعد ۱۸ سال زده بیرون و حالا باید درمانش کنم....
لازم نکرده زیادی قوی باشی... به اندازه قوی باش....
قوی بودن معنیش این نیست که ادا در بیاری ها...
گریه کنی ها...
خر نشی فکر کنی با گریه نکردن خیلی قوی هستی و فلان و زهرمار....
فکر نکنی حرف نزدن از غم و غصه هات برای مادر و برادر یعنی قوی بودن....
بذار تو هم دردت بریزه بیرون....
وگرنه چنان غمبادی بگیری که بیست سال بعد باید یکی بیاد نیشتر بهش بزنه تا شاید شاید شاید خوب بشه جاش....
گ و ه بگیره این قوی بودن رو....

اصن کلمه به کلمه ی منو چه طوری گفتی؟؟..من دقیقا همون قد قوی ام که تو توی کامنتت نوشتی. آفرین به تو که منو نوشتی.

جان سختی در برابر روزگار آسان تر از له شدن در برابر ناملایماته....

بله ما پوست کلفت تر از این حرف هایییم. فقط خودمان نمی دانیم.

رها 1393/01/06 ساعت 11:21 http://rahaomidvar.blogfa.com

باران جان، بذار بباره، بذار خودت باشی و بذار که همه اون سنگینی ها و تلخی ها ، نم نم و ریز ریز بزنن بیرون...
چه تلخ بود دنبال کردن نوشته های تو و خوندن فاتحه به نیت بابای باران و تصور کردن لحظه لحظه سختی و تلخی اون روزهای سخت.
الهی که این نود و سه ی کوچک، برایت بهتر از برادر بزرگ ترش باشد ، بهتر از نو د و دوی تلخ .
الهی که آرامش و تسکین ، مهمان خانه ی دلت بشه و مادر و برادر.
الهی که ...
من چی می تونم برات آرزو کنم؟
الهی که هر چی که خودت در طلبش هستی و آمین .

رهااااا رهااا!..کاش اسمم رها بود که رها شم.

رها 1393/01/06 ساعت 11:48

اسمت رها نیست ، اما بهتر از رها، باران هست.
بارانی که می باره و می بخشه و جاری هست در هر جا که بخواد...
باران، خودش رها هست عزیز جان

آ. 1393/01/06 ساعت 12:08

شاید همه این ترافیک کاری، یه موهبته برای رها شدن.برای "نماندن و فرو نرفتن" در غمی که می ترکاند دلت را.
تو به طرز لذت بخشی "زنده هستی" و حتی در بیان غم آن فقدان همیشگی، میشود زندگی را در نوشته هایت حس کرد.
پس زنده باش و زندگی کن و بنویس...

آی کلاه دار،
شاید ما به طرز اجبارگونه ای زنده هستیم و نه لزوما لذت بخش.

آ. 1393/01/06 ساعت 13:46

اجبار برای زنده بودن،باعث نمیشود از این حق حیات،لذت نبریم. "این" تنها چیزی ست که داریم...
گاهی میتوان با نام گذاری دلخواه(و گاه شیطنت آمیز)بر مفاهیم تلخ، از آن همه بی رحمی معنا زدایی کرد.
من در تمام پست هایت ،رد این قدرت ذهنی را در تو دیده ام.و اگر بدانی این آی کلاه دار،مطلقا اهل تعریف و تعارفات مرسوم نیست،کامنت هایم را دگرگونه میخوانی

شما که منظورتون از جمله ی خودتون..این نوشته ی من نبود؟!...
http://friida.blogsky.com/1391/09/07/post-371/

اجبار و لذت رو نمی تونم توی یه قلاف و یه جمله بذارم. هر جا اون یکی هست..اون یکی له می شه. ولی قبول دارم که در مورد زنده گی کمی ولنگ و باز تره قضیه و نمی شه یک چشمی نگاش کرد. این معجونی که به خورد ما دادن "قاطی و در هم " بودن اش فراتر از قاطی و در هم بودنه یه کیلو سیب زمینی و پیازه.
در مورد شما هم نمی تونم حرفی بزنم. آدما به خودی خودشون پیچیده و مرموز هستن، اونا که کلاه دارن که دیگه از بهره ی هوشی ِ من خارج ان!..من اصلا از کلاه دارا یه جورایی می ترسم نمی دونم چرا. فکر می کنم کلاه یه اسلحه ست!

تسلیت میگم
میدانم سخت است من هم خود شاهد مرگ پدر بودم ، شاهد خاک کردنش، دقیقا چند روز بعداز خاکسپاری اش قبل از طلوع آفتاب سرم مزارش بودیم و به همه گفتم ساکت بگذارید با او حرف بزنم، اما لازم است بگویم، زمان دهید، انسان موجودی بسیار جان سخت است . به حدی که خودش نیز فکر نیمکند، بنوسید کمک میکند،
بیشتر از حدتان قوی نباشید، گریه کنید، گریه کار افراد قوی است، انسان بودن خیلی خ، سخت و با رنج همراه است
نیچه با اینکه خودش معنای زندگی را نیافت و با اینکه من نیز نیافته ام اما جمله ای گفته که شاید به شما کمک کند: هرکس که چرایی زندگی اش را یافت با هر چگونه ای خواهد ساخت. زندگی و یافتن معنایش در این رنجها بهتر پیدا میشود. ببخشید اگر زیادی حرف زدم

شما زیاد حرف نزدید..ولی حرفای زیادی رو زدین. من فقط...فقط دلم براش تنگ شده. همین

آ. 1393/01/06 ساعت 23:59

les memes coups qui I’envoyaient au sol le lancaient en meme temps lion devant sa vie,vers les annees ou,quand il saignerait,ce ne cerait plus a cause de l’iniquiite d’un seul.

تو ووآ؟؟..ژ تو دی ک ژ پوغ د مو ک وین د "آ" اوک لو شاپو!! سه فیلوسوفیک ان پو ست هیستوآغ...نس پ؟

سایه 1393/01/07 ساعت 13:28

یه حفره
اندازه ی نبودن کسی
و بودن دیگران
....
بعضی چیزها را باید سپرد به زمان. درمانگر مطلق نیست اما مرهمی می تونه باشه هر چند کم. حالا که چاره ای جز بودن نیست بذار زمان کار خودش رو بکنه .

کارشونه. جفتشون دستشون توی یه کاسه ست!...زمانه هه زخم می زنه...زمان هه مرهم!

مصطفی 1393/01/11 ساعت 18:27

سم درسته ، نه ثم . ضمن تسلیت فقط خواستم اینو متذکر بشم تا متن قشنگت ترک برنداره با این اشتباه نگارشی ناچیز .

مرسی آقا! بی سوادی آدم بهار گل میکنه:)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد