Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

بابا من خیلی شبیه تو ام. همه می گن. قوی و خود دارم. گریه می کنم، اما نه اون طوری که کسی دل اش برام بسوزه. فقط دلم برات تنگ شده بابا. دیشب ازون شبایی بود که همه جای خونه بودی. بوت همه جا میومد. بوی موهای یک دست سفید و برفیت وقتی می بوسیدمشون و چند ثانیه مکث می کردم و نفس می کشیدمشون. بوی دست هات. اون اتاقی که تو توش هفته ی آخر خوابیدی و اون دو تا نفس عمیق رو کشیدی، هر بار که واردش می شم، با همه ی هیکل اش آوار می شه روی سینه م. روزی ده بار اگر واردش شم...ده بار می مونم زیر آوارش. نه نمی میرم بابا. اما هربارش زخم می شم. هر بار ِ خداش قلب ام تیر می کشه. دیشب توی خونه بودی بابا. همه جاش بودی. بدجوری بودی. نمی ذاشتی به چیزی جز تو فکر کنم. سر ِ شام که برادرک رو صدا زدم، نزدیک بود تو رو هم صدا کنم. حتی دهنم رو باز هم کردم...اما همون طوری خشک شدم و بعد به جای صدا کردن ات، بغض شدم. مامان دیشب می گفت پریروز که نرفتم اون جا، خونه چیزی کم داشته و من گفتم:" من باشم یا نباشم این خونه همیشه چیزی کم خواهد داشت".اونی که کمه من نیستم. تویی بابا. خونه کم آورده تو رو. تراس و گلدون ها تو رو کم آوردن بابا. حوله ی وضوت که هنوز کنار حوله ی معمولی ت آویزونه...لباس هات..اون بلوز سرمه ایه که برات خریده بودم...کیف ات...عینک ات...موبایل ات...جعبه ی پر از میلیون تا آچار و انبردست ات...همه همه همه. کم ات آوردن بابا. کم آوردیم ات بابا. به همین زودی. هنوز چیزی نشده. هنوز نرفته. کم دارم ات بابا. جوری که هیچ وقت هیچی رو این طوری کم نداشتم. تو به قول خودت همیشه یه کاریش می کردی. هر چی می گفتم...هر چی می خواستم. نه نمی گفتی. همیشه حرفت این بود."باشه...یه کاریش می کنم". نرگس که برنگشت...ف که برنگشت...تو نمی شه برگردی؟...بابا نمی شه؟...بابا نمی شه این بار و واسه آخرین بار...یه کاریش بکنی؟...دلم خیلی خیلی خیلی خیلی تنگ شده. جات خیلی خیلی...خیلی به توان ِ‌بی نهایت خالیه و من هنوز نمی دونم که چی کار باید بکنم با این همه خیلی و با این همه خالی.

نظرات 12 + ارسال نظر
آ. 1393/01/07 ساعت 18:33

بادبادک که به آسمان رفت/
قرقره
از غم
لاغر شد......

میم جین جون غمگین 1393/01/07 ساعت 18:56

کاش میشد که برگردن... کاش....

شیرین 1393/01/08 ساعت 02:49 http://esseblack.blogfa.com

من هنوز یک جور احمقانه ای لالم باران...

میفهمم شیرین. می فهمی شیرین

خدی جوووون 1393/01/08 ساعت 10:56

باران عزیزم الهی فدای دل تنگت...روزای اول سخته خیلی سخت...همش امید داری ک همه ی این اتفاقایه خواب عمیق باشه و یکی بیاد تو رو ازخاب بیدار کنه..و حیف ک نمیشه...
اما یه پوئن هست این وسط..دیدنش تو خواب ...این که بیاد تو خوابت و بگه ک تو چ حالیه...
براش نذری بدید...از دارایی خودش...ما لباسای پدرمو قبل هفتمش دادیم ب فقرا...یه سری رو هم بین خودمون پخش کردیم ..مثلا داییم ژاکتشو میپوشید تو کل مراسم خیلی خوب بود حس خوبی میداد...بعد از چند روز اومد به خوابمون و تشکر کرد...
فقط میتونم دعا کنم که بیاد پیشت تو خوابت و خودش آرومت کنه عزیزم...

میاد به خوابم...اما یادم نمی مونه که چی و چه طور...یا چی گفت و چه طور بود:(

دایان 1393/01/08 ساعت 14:42

...و من هنوز نمی دونم چه کنم با این همه خیلی و با اینهمه خالی...

باران به خدا خیلی دلم میخواد یه حرف خوب یه دلداری یه چیزی بگم ولی نمیشه زبون بی صاحاب قفل میشه وقتی میام وبت.من ِ بابایی من ِ دختر ِ بابا درد میکشم از رفتن پدر تو...

دلداری رو واسه دردای خاصی ساختن...این درد ازوناش نیست!:(

آخ که لحظه هات تن ادم را میلرزونه
شاید خیلی مسخره باشه که آدمای مجازی بیان پی ام بدن
همدردی کنن
ولی واقعا با غصه هات غصه میخوریم
لااقل برات دعا که میتونیم بکنیم

آدم های مجازی و دنیای مجازی اصلا هم مسخره نیستن. من "باهم" هامونو دوست دارم

زی زی 1393/01/09 ساعت 09:38 http://zizi1364.blogfa.com

قبلا" خونده بودمت اما چیزی نگفته بودم اما با خوندن این پستت انقدر بغض و اشک دارم که نمی تونم چیزی نگم..خدا بهت صبر بده..روحش شاد باشه

ممنونم.

هما 1393/01/09 ساعت 17:57

لحظه سال تحویل لحظه های با هم بودن یهو دلم خالی می شد می گفتم الان باران چی کار می کنه عجیبه برام با اینکه ندیدیمت احساس می کنم کی شناسمت زیاد دعا می کنم برای ارامشت

همای عزیزم ... نمیدونم در برابر این همه همدردی چی باید بگم.
احتمالا اگه لحظه ی سال تحویل میدونستم به فکرمی.. و کسی به فکرمه... راحت تر میگذروندم:( لحظه اندازه ی کل سال برمن گذشت...

سهیلا 1393/01/12 ساعت 08:33 http://nanehadi.blogsky.com/

غم دوری شون خیلی سخته . فقط یادمون باشه ما هم مسافریم قرار نیست خیلی زیاد بمونیم . دوری موقتیه.

شاید اونا هستن و این ماییم که از پیششون رفتیم

چه دردیه باران
چه غمیه
اولین بار که پستت و خوندم تنم لرزید
چون هنوز بابام بود
دومین بار که امروز باشه خوندم با تمااااااااااام وجودم اشک ریختم
چون منم دیگه ندارمش

دیشب تا صبح باهام بود...بیدار می شدم...می نشستم توی تخت...گریه می کردم...باز سعی می کردم بخوابم...باز نمی شد..
دردش هیچ وقت خوب نمی شه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد