Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

شروع فصل بی رحم تنهایی...

http://www.bia2.com/music/29814


پارسال توی دقیقا همین جور سیزدهی، از پیش تو و بقیه برگشتم خانه و این را نوشتم. نوشتم که خدایا مرسی که به من و خانواده ام رحم کردی و سه نفره مان نکردی! نوشتم فکرش را نمی کردیم اما بابایم را خوب کردی و دیگر روی تخت بیمارستان نیست. نوشتم از سرطان اش دیگر خبری نیست...نوشتم درست است که بابا، بابای سابق نیست اما هست!...غذا کم می خورد بابااکم چون معده ای ندارد، اما هست و کنار ما سر سفره می نشیند و حرف می زند و گپ می زند و هست و هست و هست. نوشتم آتش هنوز با باباست و همیشه با باباست و این تنها تنها تنها دلخوشی من است و ...بود. بود آن روز. 

چند هفته ی بعدش هم اینجا برای شاه بلوط نوشتم، که گریه کن فرزانه جان...گریه کن برای پدرت و خاطره های اش را بگو...داد بزن تا آن جا که توان داری...و به مادرت دلداری بده. نوشتم که ما خوشحالیم که بابای ات دیگر درد نمی کشد...

هه. یک سال. فقط یک سال ادامه داشت دلخوشی من و حالا این خودمم که باید با همه ی توان ام داد بزنم و گریه کنم و دلداری ِ مادرم باشم. این بیشتر شبیه یک قصه ی کثیف و نامردی ست تا تکرار این که "دنیا همین است" و "همه رفتنی" هستیم و از این جور حرف هایی که ته اش این است که اگر این را نگوییم چه بگوییم. تو مثل بابای شاه بلوط راحت شدی بابا. از درد...از کلافه گی...از سرنگ...از سرم...از همه ی دردهای دنیا راحت شدی بابا. که من دیگر تحمل یک شب بیشتر درد کشیدن ات را هم نداشتم. ولی ما...ماندیم بابا. جا ماندیم با یک خروار خاطره و هزارتا عکس از تو و لبخندها و آتش های ات که دیگر گرممان نخواهد کرد. جا ماندیم بابا...بدجوری...

این را توی آخرین سفری که رفتیم انداختم. با صد تا عکس دیگر از تو. حالا که نگاه می کنم می بینم از لحظه به لحظه ات عکس دارم توی آن سفر. یک ناخودآگاهی انگار که می گفت ثبت کن ثانیه به ثانیه های بابایی را که سال دیگر نخواهد بود و دیگر سفری با تو نخواهد بود و دیگر ...نخواهد بود.

نیم خندهای ات را دوست داشتم بابا...دوستت دارم بابا...همیشه. بوسیدن ات از روی مانیتور شده کار روز و شب ام. چه تنهام بابا. چه تنهام. هفت سینی که برای ات چیده بودم را امروز جمع کردم. خودم چیده بودم و خودم هم جمع اش کردم. 

زنده گی جدیدت...سفرت...بی دردی ات...سال نوی ات مبارک بابا و سال های بی توی ِ ما تا همیشه، تا آخر دنیا،  نامبارک ...



 



 

نظرات 12 + ارسال نظر
میم جین جون غمگین 1393/01/13 ساعت 23:57

روحتون شاد بابای باران

میدونم که حواستون بهش هست '

مینروا 1393/01/14 ساعت 00:03

چی بگم که نگفتنم بهتره.

زی زی 1393/01/14 ساعت 12:46

باران عزیزم اتش روز سیزده مراهم به یاد پدر مهربان و دل غمگینت انداخت .برای شما و خانواده صبر می طلبم.

آ. 1393/01/14 ساعت 13:20

به اشتراک گذاشتن این همه حس تلخ، بی سلاحم میکند برای هرآنجه میتوانم بنویسم.
توصیه ام شاید، شنیدن "ببار ای بارون ببار" شجریان باشه.
ودیگر هیج..........

لیلا 1393/01/15 ساعت 14:14

از روزی که خبر عود کردن بیماری پدرت رو اینجا خوندم به پست 13 به درت فکر می کردم. روزی که تلفنی با آقای نویسنده صحبت کردم باز هم به همین پست فکر کردم. باران عزیزم. هر پستی که این روزها نوشته ای اشکهای من را سرازیر کرده است. برایت شکیبایی آرزو می کنم.
Give time, time

سیمین 1393/01/15 ساعت 14:54

روحشون شاد و در آرامش...

یاد من با توئه باران...

شب زاد 1393/01/16 ساعت 09:10 http://unknowncr.blogfa.com

چه قدر همه باباهای دنیا شبیه همند.چقدر عکس بابا اکت من رو یاد همه باباهای دنیا انداخت.صبر آرزو می کنم برات.

چه سخته
چقدر درده
راست میگی این درد از اوناش نیست

روحشون شاد.
درکتون میکنم. من پنج سال با کابوس مرگ مادرم زندگی کردم که بیمار شده بود و در پنجاه و دو سالگی فوت کرد. میدونم ساده نیست اما مرگ از اون چیزاست که نمیشه روبروش ایستاد. به نظرم مرگ تنها چیزیه که زور بشر هنوز بهش نرسیده..

مرگ محکم ترین سیلی دنیاست هنوز:(
خوش اومدین نوشی جون. خوشحالم کردین.

زهرا 1393/01/17 ساعت 00:33

بارانکم به فکرتم و غصتو میخورم ،برای پدرت فاتحه میخونم،بوس

من خاموش روزهای بیماری پدرتون و احوالات شما رو می خووندم و شما شدید یکی از نزدیکانم انگار.
وقتی، رفتن، اتفاق افتاد باز هم نشد که حرفی بزنم و ...
در شرایطی زندگی می کنم که می دوونم بهترین نوع زندگی داشتن زندگی مستقل است. اینکه در یخچال را خودت باز کنی، لیوان را پر کنی، خودت بنوشی ... نیاز به دیگری در زندگی گاهی آدم را وا می دارد که مرگ را آرزو کند...
روح شون شاد. حتمن در آرامش هستن

مهسا 1393/01/17 ساعت 10:16

بدبختی همه این خاطره ها اینه که هر روز میان جلوی چشمت و تکرار میشند. برات صبر میخوام از خدا باران جان

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد