Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

هزار بار "بار"

به مادرک می گویم هر چه کار ناتمام بابا دارد را برای ام بگوید تا ببینیم چه می شود کرد. برادرک را هم به زور می نشان ام که بفهمد ازین به بعد باید به چیزهایی بیشتر از "دخترها" و "کارش" فکر کند!. مادرک می گوید می گوید و می گوید و می گوید و من هی شانه های ام می افتد و می افتد و می افتد...

بابا؟...تو و این همه کار ِ‌ناتمام؟...تو و این همه دلمشغولی؟...تو و این همه کار؟...تو که آدم ِ‌کارت را روی شانه ی کسی بیندازی نبودی. می فهمم که چه قدر این بار غافلگیر شدی که حتی نرسیدی نیمه کاره های ات را تمام کنی. قلب ام می ایستد چند بار. "بار" حس می کنم بابا. همان باری که روی دوش تو بوده و من ازش خبر نداشتم. از مادرک انتظاری نیست. نه جان اش را دارد و نه روحیه اش را. برادرک؟...برادرک ها هیچ وقت آن قدر بزرگ نمی شوند که خیال آدم ازشان راحت شود. تا بیاید و خودش را جمع و جور کند یک سال طول می کشد. کارهای تو اما بابا باید زودتر تمام شوند. من آدم ِ باور ِ خواب و خیال نیستم ولی چرا هر بار که توی خواب می پرسم خوبی..هنوز به دل ات اشاره می کنی و می گویی:" یه کم درد می کنه"؟!.. هر چه که باور دارم و ندارم و به هر چه که ایمان و اعتقاد دارم و ندارم، از این مطمئنم که آدم ها درد های شان را با خودشان نمی برند. درد یک چیز ِ "این جایی"ست به نظرم. تو اما هنوز انگار قطع نشدی. انگار هنوز کنده نشدی که درد داری. مثل مادربزرگ ها فکر می کنم می دانم. برادرک به ام می گوید"ننه باران" گاهی. ولی حسی به ام می گوید آزاد و رها نیستی هنوز .این کارهای ناتمام و قسط های نپرداخته و برخی شان "دیر شده" تنها چیزی بود که همیشه توی فکر می برد تو را و من هنوز غصه می خورم و می میرم برای آن جمله ات که "کلی کار دارم و به خاطر اونا باید زنده بمونم"!

"بار" حس می کنم بابا. "بار". ولی من دختر جوانی هستم. سالم و سر حال ام و خدا را شکر مشکلی ندارم. کار ِ‌خوبی دارم و سر ِ‌خانه و زنده گی ام هستم. مثل مامان تنها نیستم و مثل برادرک بلا تکلیفی سرتاپای ام را نگرفته. همه ی "بار" های پنجاه و نه سال ِ‌زنده گی ات هم اگر روی دوش ام بیفتد، خیالی نیست بابا جان. نگران نباش. من خوشحالم بابا. خیلی. که شانه های  ات سبک شد. خوشحالم بابا. خیلی. باور کن. باور کن از صمیم قلب. نگران هیچ چیز نباش. درست شان می کنم. من شبیه تو ام. trust me


نظرات 12 + ارسال نظر
مهسا 1393/01/26 ساعت 11:00

باران عزیز. نگران این بارها نباش با انگیزه ای که در تو میبینم همه رو به مقصد میرسونی، زودتر از اونی که فکرش رو بکنی
برات یک عالمه انرژی مثبت میفرستم

میدونی باران دلم می خواد اگر قراره فرزندی داشته باشم دختر باشد. ما دختر ها هستیم که همیشه حواسمان به پدر و مادر هست، حتی وقتی نیستند، حتی وقتی دوریم
پسرها جور دیگری هستند

شاید حق با توست. پسرها جور ناجورتری هستند.

سیمین 1393/01/26 ساعت 11:39

و درد هنوز دامنه دارد...

فدای مهربونی ت!

تمومی نداره سیمین.

فنجون 1393/01/26 ساعت 12:46

آفرین به تو ...
دل مامان و برادرک که جای خود ، دل منم به بودن تو قرصه :)

من نعلبکی تم:)

باران دعا کن این بار را هیچ دختری حس نکنه
تو دختر محکمی هستی
از اون زنهایی که مردونه مرد هستن...

دعا می کنم "بار" توی اسم هیچ بارانی "بار" نشه!

[ بدون نام ] 1393/01/26 ساعت 14:20

شرمنده کردین! خواهش می کنم!

مینروا 1393/01/26 ساعت 15:47

یادت تو یکی از پستات گفته بودی آدم ها اندازه خوب بودنش یا حتی شاید بشه گفت بودنشون میمیرن...یاد اون افتادم. یاد یه پدری که میشناختم و وقتی رفت حتی کسی نگران بارهاش نبود...ولی پدر تو ...بابا بوده به تمام معنا که اینقدر نگرانی ..که الان بارش بار تو شده....

بار تا برداشته نشه تا همیشه سنگینیش می مونه. مرده و زنده نداره.

دریا 1393/01/26 ساعت 16:32

باران جان مطمئن مطمئنم که بابا از شنیدن جملات پاراگراف آخرت آنقدر خوشحال شد که بار دیگر که به خوابت میاید تمام دردهایش التیام یافته است.باور کن باران.

امیدوارم. امیدوارم به توان بی نهایت

خدا خیرت بده که بارها رو به دوش میکشی برای راحتی خیال پدر عزیزت.
تو فرزند خلفی هستی باران.

:(

رها 1393/01/27 ساعت 09:08 http://rahaomidvar.blogfa.com

همه ی کارهای ناتمام ، تمام می شوند یک روزی...
آدم باید خودش تمام نشود، خودش هوای خودش را داشته باشد. کارهای نصفه نیمه ی خر همیشه هستند، اول خودت را دریاب و بعد کارها را.

راست می گی رها. گاهی فکر می کنم بشینم و خودم باشم و خودم خوب باشم..کمک ِ بزرگ تری ام به همه!

آیدا 1393/01/27 ساعت 15:18 http://1002shab.blogfa.com/

قول می دام نگران نیست و اعتماد کرده.

کاش آیدا خاله ی نیم وجبی.

دختر نارنج و ترنج 1393/01/27 ساعت 23:08

می خوام حرف بزنم، نمی تونم.............

منم نمی تونم. واسه همین می نویسم

دختر نارنج و ترنج 1393/01/28 ساعت 19:28

اوایل که بابام رفته بود، کلللی خوابشو می دیدم. خیلی خوابای خاصی بودن... خواب می دیدم می خواد کتابخونه ش رو بفروشه، کتابخونه ش همه ی چیزهایی بود که توی دنیا داشت.... خواب می دیدم مریضه، حالش خوب نیست اما زنده ست. خواب می دیدم رفته اما برگشته...
حالا مدت هاست ندیدمش.
آخرین بار دیدمش که لباس پاره تنش بود، یه جایی کنار دریا. اون جایی که آب شبا بالا میاد و روز برمی گرده و بعد گُله به گُله آب و گِل می مونه، به یکی گفتم گفت بابات نگرانته..
دیگه به خوابم نیومد. نمی دونم. یا من کاری کردم که نگرانیش تموم شده یا شاید ازم امید بریده...
باباها دختراشون رو دوست دارن. می خوام بگم شاید درد بابا، کار ناتموم بابا، دل تو باشه باران....
می دونم دلتنگشون می شی اما خیلی خودت رو اذیت نکن. فقط همین........... هرچند می دونم خیییییییییییییییلی سخته...

آره ترنج. بیشترش خودمم. راست می گی...
توی فکرم و تلاش. مرسی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد