Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

هراس ِ بی تو ماندنم ادامه دارد...

 روز ِ طوفان وار ِ سخت. مجبور شدم صبح اش بروم سر کار و کارهای نیمه کاره ام تمام نشد و بعد هم تمرین، چون چند هفته ای نخواهم بود و بعد مسجد و بعد مراسم خانه و خداحافظی از مامان و برادرک که شد "سخت ترین" ِ روز. مخصوصا برادرک که بدجوری بغل ام کرد و سرش را گذاشت روی شانه ام که"خوبه که زود برمی گردی" و من مرض ِ ویرانی گرفتم برای یک روزی که باید خداحافظی کنم و شاید "زود برنگردم!".از خانه تا فرودگاه شدم سکوت و سیگار. "چهل روز".  جاده ی به فرودگاه و بغضم را نگه داشتم تا آن جا که تابلویی نوشته بود"بهشت زهرا". گفتم:"به بابا نزدیکیم"...."من هم توی همین فکر بودم"...

دست های ام را گذاشتم روی قلبم و به همان سمت که پر از تاریکی بود نگاه کردم. یاد روزی افتادم که نشستم پیش بابا و برای اش گفتم دل ام می خواهد مصاحبه ی کاری را قبول شوم و از کار این جا برای اش گفتم واز سفرهای عجیب و غریبی که خواهم کرد و گفت:" آره.اگه بشه خیلی خوب می شه". و شد. شد اما این بابا بود که نشد. تا کار را یاد گرفتم و خواستم از بابا برای فایل های جنگ کمک بگیرم...شد مریضی. شد ضعف. حالا یکی از همان سفرهای عجیب و غریب و ...بابا که نیست که بگوید" چه خوب!"

ماشین توی جاده می رفت و من زل زده بودم توی تاریکی."خداحافظ بابا. می سپارمت به خدایی که "اگر" باشه..." و اشک های خودم، بدرقه ی  راه خودم...

"بهترین" ِ روزوشب اما شد بودن ِ تو. کنسل کردن تاکسی و بردن ام به فرودگاه. که ماندی و وقتی عوارض را دادم و رفتم برای چمدان ام دیدم که هنوز ایستاده ای پشت شیشه. زنگ زدم که چرا نرفتی، گفتی قهوه ی دو نفره مان مانده. چمدان را دادم و آمدم بیرون دوباره و...قهوه. همان قهوه و نگاه های دوستت دارم ات شد بهترین ِ این چند وقت و آن حس ِ اضطراب وار ِ دوباره ی " خوبه که هستی" و این خوب است برای من. توی این روزهای من...شب های من. دست های ام را دور گردن ات حلقه کردم برای خداحافظی. اولین بار است که این همه طولانی قرار است نباشم. چیزی از من کنده شد انگار موقع "مراقب خودت باش. همیشه" ات.  دور شدم و هی پشت سرم را نگاه کردم تا دیگر ندیدم ات.

نشستم  توی هواپیما و گوشم پر از باران تویی ِ چهارتار و...کنده شدم...


 

نظرات 13 + ارسال نظر

مراقب خودت باش ...

هستم. شما هم

sheyda 1393/02/06 ساعت 10:07 http://ghadefandogh.blogfa.com

بابا که همیشه هست
حالا که رفتی خوب ببین خوب بفهم خوب یاد بگیر دنیا با داشتن آدم هایی مثل تو با بودن قلب هایی مثل قلب تو جای بهتری میشه
مراقب خودت باش دخترک

چشم مامان فندق:)

مهسا 1393/02/06 ساعت 10:58

باران جون من مطمئنم بابای عزیزت همیشه هست و نگاهت می کنه حتی وقتی نمیبینیش

سفرت بخیر و بی خطر عزیزم (ماچ و بغل)

ماچ و بغل:)

مینروا 1393/02/06 ساعت 11:09

باری بی خبرمون نذار ...

هر بار می نویسی "باری" قلبم می ریزه که یعنی نازی این جا رو پیدا کرده و کامنت گذاشته؟...بعد اسمتو می بینم و نفس راحت می کشم!

سفر به سلامت

مرمر 1393/02/06 ساعت 12:29

سفرت بی خطر باشه
باران مراقبت کن از خودت
البته بابا مواظبته ولی خودتم مراقب باش

ممنونم

سیمین 1393/02/06 ساعت 12:34

از رفتن ات گفتی و من قلبم را دیدم که بی تاب شد و تند تر تپید
از دوست داشتن اش و مراقب خودت باش. همیشه اش گفتی و شکفت
چشمانم بارانی شد باران
...
کجا رفته ای که پیامم به تو دلیور نشد؟!!

سیمین ِ کامنت قشنگ
وایبر وار پیام بده:)

aylin 1393/02/06 ساعت 13:44

سفر به سلامت باران جان،چه خوب که هستی و بازم خواهی نوشت

معلومه که هستم. :)

مینروا 1393/02/06 ساعت 15:18

نمینویسم دیگه اگه اذیتت میکنه. :) نازی خوبه؟ چند باره میخوام بپرسم یادم میره. چیکار میکنه؟

نه بنویس. حس خوب نزدیکیه
خوبه و سعی میکنه خوب باشه. دارم اش:)

لیلا 1393/02/06 ساعت 16:23

دوستت دارم . بینظیری

:)

سفر به سلامت عزیز دل.زود برگردی ها دلم برات تنگ میشه

من اینجا با خوندن تک تک این کامنت ها دلشادم. و نمیدونین چه قدر:)

[ بدون نام ] 1393/02/06 ساعت 22:36

تو نوشتنت را به رخم می کشی،
من رخم را به نوشته هایت می سایم ...
و هر دو دلمان غنج می رود از آرزوهایی که در سر می پروریم.

! شعر ِ کامنت وار؟!

سربه هوا 1393/02/07 ساعت 13:58

خوبه که حداقل این کامنت ها دلشادت میکنن...

آری

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد