نشسته بودم توی ماشین و سرم گرم بازی بودم که زمان بگذرد. هرازگاهی هم سر بلند میکردم و اطراف رانگاه می کردم که مبادا پلیس بیاید و دوبله ام را به رخ ام بکشد. یکی از همان سربلند کردن ها بود که دیدم اش. آن طرف خیابان روی یکی از نیمکت های پیاده رو نشسته بود و روزنامه میخواند. مات ام برد روی صورت اش. صدای دینگ دینگ گیم گوشی که توی دست ام بود هزار بار آمد که هزار بار شروع شد و من هزار بار گیم اور شدم . میترسیدم چشم ازش بردارم و گوشی را خاموش کنم مبادا روزنامه اش تمام شود... مبادا برود...مبادا منتظر کسی باشد و یک دفعه آن نفر سر برسد و بروند...
نمی دانم چند صفحه از روزنامه را ورق زد و من چند هزار تصویر از جلوی چشمم گذشت. یک آن ، کمتر از ثانیه فکر کردم که باید همان کاری را بکنم که باید. از ماشین پیاده شدم و تا وسط خیابان رفتم. یاد چیزی افتادم و از نیمه ی خیابان دوباره برگشتم و از صندلی عقب برداشتم اش. دوباره از خیابان رد شدم و بی این که چشم ازش بردارم رفتم سمت اش. سرش توی روزنامه بود. کنارش نشستم "سلام". بی جواب نگاهم کرد. بی مقدمه اعلامیه را باز کردم و گرفتم روبروی اش. " این پدرم بود...تا همین دو ماه و چهارروز پیش. خیلی شبیه شماست...نه؟". از بالای عینک اش به عکس نگاه کرد. نمیتوانست بگوید نه. انکار کردنی نبود شباهت شان. کمی از بابا پیرتر بود اما موها و چشم ها و ابروها و ریش و همه چیزش شبیه بابا بود.زل زد به عکس و بعد به من. روزنامه را تا کرد و گذاشت روی پای اش و بعد نیم خند آرامی زد. " بله. عجیبه. خدا بیامرزدش...". این "خدا بیامرزدش" همیشه مثل پتک است برای ام. مثل کشیدن ماشه ی گلوی ام است. مثل جرقه توی انبار باروت دل ام است. نگاه اش کردم. لب های ام را محکم روی هم فشار دادم . " می تونم بغلتون کنم؟". انتظار داشتم جا بخورد اما فقط چند ثانیه سکوت بین مان رد و بدل شد. سرش را تکان داد و گفت:"حتما بابا جان". همان طور که کنارش نشسته بودم دست های ام را انداختم دورش و پیشانی ام را گذاشتم روی شانه اش."دلم خیلی خیلی خیلی تنگ شده بابا". حس کردم که بغض کرد با بغض من. دوباره پیشانی ام را فشار دادم و گفتم:" خیلی بابا...خیلی خیلی". و همه ی تلاشم بیهوده شد و گریه شدم. یادم افتاد که توی خیابانم و او غریبه است. جدا شدم. چشم های اش اشک بود. "دل من هم بابا جون...دل من هم...". گریه امان و توان ِ خداحافظی نداد. اعلامیه را برداشتم و دویدم سمت ماشین. مُردم توی آن "دل من هم بابا"....دل من هم..."...
چیکار می کنی با من با این نوشته هات؟
هیچ بلاگری قد تو اشکم رو درنیاورده
بمیرم برای درد دلت بارانکم . آتیش گرفتم برای اون لحظه تو و اون مرد
تنها تو ساختمان دانشگاه نشسته ام و سیما بینا گوش می دهم که عید اومد می خوانه و گریه می کنم. دوباره آتیشم زدی
شک نکن که پدرت خواسته بهت بگه که دل او هم تنگه... شک نکن باران!
مسافر دریای اشک ام می کنی...
:(
ای کاش شماره اش رو میگرفتی ...
من هم پشت مانیوتر برای توی غریبه و پدر نازنیت اشک شدم ....
باران ؟
میدونی ؟ تو دین خودت رو به خودت خوب ادا می کنی . و من چه قدر اینو دوست دارم ...
تو با حسهای لحظه ای ، با واکنش های در لحظه ، بهترین کار ممکن رو می کنی.
تو حساب و کتاب نمی کنی با خودت و حست ، و این بهترین کار عالمه باران ...
بهم تا حالا کسی اینو نگفته بود. خودم هم به خودم نگفته بودم حتی. اما راست می گی. دین ِخودم به خودم. آفرین بچه
کاشکی یک بار ، فقط یک بار من هم حسرت آغوش پدر از رو دلم برداشته میشد .
کم نگیرید این تجربه رو شاید یک هدیه بود
"یک هدیه"...راست می گین...:)
آخ بارانم آخ
:(
چه خوب که خود بابا حواسش به تو هست، حتی با فرستادن یک غریبه تو خیابان. مواظب دلت و خودت باش باران عزیز
بارانم،تو به من یاد دادی که هر باری که پدر پیرم رو میبینم محکمتر از بار قبل بغلش کنم و ببوسمش
:) همیشه آخرین باره..
باران بابا یه لحظه هم ازت دور نیست
حس اش می کنم گاهی اونقدر نزدیک که می ترسم از ذوق
شبنم امروز خودش بارونی بود.حالا داره دنگ شو گوش می کنه و بند دوم نوشته تو هزار بار می خونه و بغضش چاق میشه هی.می دونی دارم چی گوش میدم؟
سر رای برگشتنت آینه می کارم
گلدونای دلتنگو رو پله میزارم
لحظه های بی قصه رو طاقت ندارم
چشم من به راه عشقه
رفتنت گناه عشقه
اون روی سیاه عشقه
ماه من تو چاه عشقه
امروز ماهت رو دیدی.شک نکن بابایی خودت بوده.دوستت داره.
بهت ایمیل زدم که حرف بزنیم...ندیدی انگار...
ببینیم همو
آآآآخ باران...........
ای داد از این زندگی... ای داد....
چقدر مرگ زشته .قلبم درد گرفت
یه نشونه یه هدیه یه حضور همیشگی از بابا. بابا همیشه کنارته...
منم همزاد بابام پیدا کردم هر وقت برنامه داشته باشه هر چی که باشه مستند چی جی من فقط به عشق دیدن دستاش صورتش راه رفتنش که کپ خود باباست میخکوب جلوی تلویزیونم همین که برنامه شروع شه همه می گیم بابا اومد.
یبار تهران تو پایتخت دیدمش من بیرون مغازه بودم و اون داخل انقدر کارش طول کشید یا نه شاید خودم ترسیدم خجالت نمی دونم نخواستم براش از بابا و شباهتش به هم بگم...
منم پدرم رو ا ز دست دادم و با این خط ها اشکم حسابی در اومد. تو خیابون گاهی کسی رو دیدم که درش تکه ایی از پدرم رو پیدا کردم اما هیچ وقت نتونستم برم و یک آغوش ازشون قرض بگیرم.