پزشک بابایی همان جا، دقیقا همان جا و همان نقطه ای که آن یکی دکتر ایستاد و گفت پدرتان دو هفته وقت دارد برای زنده گی، ایستاد و گفت:" سرطان کبد. شیمی درمانی ..."!!
درد یعنی. درد کشیدن یعنی. یعنی بابایی نحیف و کوچک ام درد بکشد و بجنگد با سرطان؟ همانی که بابای ام جنگید و نشد؟...
من اما بیشتر ار همه نگران مادرک ام. که قرار است آن دردهایی را بکشد که من و برادرک کشیدیم. درد ِ درد کشیدن ِ بابا...
نمی دونم باید چی بگم؟
واقعا نمی دونم باران...................
من نفهمیدم چی شد ؟!
کسی دوباره ؟ دوباره سرطان ؟
لعنتیییییییییییییی:((((((( یه روز پزشک بابای منم همینا رو گفت، سرطان ریه... بابای منم جنگید، با یه حریف خیلی خیلی قوی تر از خودش. جنگید و تسلیم شد و رفت...
خدا شفاشون بده.این سرطان لعنتی از کجا پیدا شده همه خانواده هارو درگیر کرده.
پدر منم باسرطان رفت، ولی خداروشکر خیلی زجر نکشید، یه دکتر مهربون دارو رو اشتباهی وریدی تزریق کرد و در عرض دو روز راحتش کرد.
روح پدرت شاد باشه عزیزم