-
اسباب کشی
1395/05/16 16:33
مجبورم اسباب کشی کنم از این وبلاگ. شاید هم دیگر وقت اش بود. همه ی آن هایی که با من اشک ریختید و با من لبخند زدید، بیشترتان را می شناسم و جای دیگری از این سرزمین مجازی خواهم دیدتان. همین. زنده گی شخصی و متن های روزمره و به شدت خصوصی و روزهای آرامم را قربانی هیچ چیز نمی کنم. به همین ساده گی :) در ایمیل من همیشه به روی...
-
برای همه ی روزهایی که روز دخترک هاست...
1395/05/15 18:32
یادم باشد اگر روزی دختری داشتم و دخترم یک روز تصمیم گرفت همه ی شهر و خاطره ها و دوست و خانواده و نازی و تنها برادرک اش را بگذارد و برود، بغل اش کنم و بگویم که چه قدر دلتنگ اش خواهم شد و متاسفم که مجبور است برود و من کاری نمی توانم برای روزهای عمرش که گذشته، بکنم. یادم باشد که روزهای آخری که می خواهد برود مدام پیش اش...
-
I have a dream
1395/05/11 19:03
خواب های ام یک طوری شده اند. بله خوانده ام د ر این جا مثلا یک چیزهایی که خواب ها فلان می شوند و بهمان می شوند. اما آن قدر دارند جالب می شوند که شب ها به امید دیدن یک خواب هیجان انگیز به خواب می روم!...این طور که من سریال های خواب ام را دنبال می کنم، F.R.I.E.N.D.S را آن سال ها دنبال نمی کردم. یک شب خواب دیدم که به دنیا...
-
لب های اش آسمان...
1395/05/11 09:01
اولین چیزی که زل زل ام کرد، نیمرخ بینی و لب های اش بود. چشم نمی توانستم بردارم ازش. پلک نمی زدم و خیره شده بودم به پلک های اش که بسته بود. یکی از دست های اش را مشت کرده بود و سمت دهان اش بود. انگار داشت شصت اش را می خورد. به آن یکی دست اش که کنارش بود نگاه کردم. می توانستم انگشت های اش را بشمارم....
-
وا دل من وا دل من وا دل من وا دل من...
1395/05/02 07:46
قرار گذاشته ام با خودم که به خودم سخت نگیرم این روزها را. به قول کبکی ها تابستان کوتاه است و winter is coming . راست اش آن قدر ها هم تحت فشار نیستیم و چند ماه دیگر می توانیم بدون کار بگذرانیم. ندا اصرار دارد که برای بانکی که توی آن کار می کند رزومه بفرستم و او هم سفارش ام را بکند و می گوید که شانس ام زیاد است. اما خوب...
-
کمک کن با تن ِ هم پل بسازیم...
1395/04/25 16:58
هنوز برای ام عادی نیست که درباره اش حرف بزنم. با آن تصمیم "کبری" یی هم که گرفته ام که به هیچ کس حرفی نزنم تا بچه اک به دنیا بیاید، خودم مانده ام و خودم و هرازگاهی دوستان ِ خواننده ی این جا!...قرار گذاشته ام با خودم که هیییچ کس حتا مادرک و برادرک و نازی ندانند و هزار و یک دلیل برای نگفتن دارم و فقط یک دلیل...
-
لعنت به هر چی رفتنه...
1395/04/20 04:01
از صبح یک سره دارد باران می آید. هوای مودی ِ این جا را دارم باور می کنم کم کم. یک روز آفتاب آن چنان می تابد و هوا آن قدر گرم است که نفس ات بند می آید و روز بعد آن قدر خنک می شود که مجبور می شوی دوباره آستین بلند و ژاکت بپوشی حتی. صبح یکی از دوستان ِ نه چندان صمیمی ِ دوران مدرسه ویدیویی را توی پیج فیس بوک اش گذاشته...
-
"ما"نترال نامه نویسی
1395/04/16 15:19
امروز آخرین روز ِ دوره ی زبان فرانسه است. به قول خودشان دوره ی "فغانسیزاسیون" یا همان فرانسیزه شدن خودمان. اوایل فکر می کردم که قرار است دوباره بنشینم سر کلاس و گرامر های بی سر و ته زبان فرانسه را برای صدمین بار مرور کنم. این دوره ی فشرده و سه ترمه را دولت برای تازه واردین به صورت مجانی در سطح کلاس های...
-
Be careful what you wish for 'cause you just might get it
1395/04/14 03:13
مثل همیشه از آن در مترو می آیم بیرون که سه دقیقه ی پیاده روی تا خانه را از توی پارک رد شوم . از وقتی آمده ام عادت ِ هندزفری توی گوشم را داشتن را گذاشته ام کنار. دل ام می خواهد بیشتر به صداهای دور و برم گوش کنم تا موزیک های مورد علاقه ام. مردهایی که از روز کاری شان با هم حرف می زنند،دانشجوهایی که نگران پروژه ی آخر ترم...
-
[ بدون عنوان ]
1395/04/06 08:13
دو ساعت است که توی مطب دکتر نشسته ام. آن قدر اضطراب دارم و سرم پر از فکر و خیال است که حتی خسته هم نشده ام. دو تا منشی نه چندان خوش اخلاق مدام با تلفن حرف می زنند و قرار و مدار فیکس می کنند و گاهی هم یک سری قیمت ها را پشت تلفن می گویند. صد و بیست دلار هر ویزیت یا دویست و پنجاه دلار هر فلان. اولین باری است که پای ام را...
-
[ بدون عنوان ]
1395/03/26 15:09
خودم را از تخت می کَنم. یک ربع دیگر کلاسم شروع می شود و هم باید دوش بگیرم و هم باید آماده شوم و هم باید به مترو برسم. همه ی شب را کابوس های رنگارنگ با من بودند و تنهای ام نگذاشتند!. تصمیم ام را گرفته ام. این "ناخواسته" را نمی خواهم. به هزار و یک دلیل که همه شان را از دیشب روی کاغذ نوشته ام. می خواهم دوش را...
-
[ بدون عنوان ]
1395/03/22 01:52
شب های ام ولوله گرفته است چند وقت است. یا از تنگی نفس بیدار می شوم، یا فکرهای مالیخولیایی می آیند سراغم، یا تهوع دارم، یا خواب می بینم که گربه های ام را دزدیده اند و یا هزار جور فکر ِ آشوب وار دیگر. کابوس امشبم که بیدارم کرد و نشاند مرا پشت لبتاب این بود که می دیدم هزاران نفر هستیم که داریم از خیابان رد می شویم . آن...
-
جاذبه ای به نام "لو"
1395/03/11 08:58
یک هفته از شروع کلاس ها گذشته بود که به من زنگ زدند و گفتند یک نفر جای خالی وجود دارد و می توانم اضافه شوم به کلاس. یعنی من مرده ی این حساب و کتاب این جایی ها هستم. آن سال ها که معلم بودم ، بعضی ترم ها آن قدر کلاس مان کوچک بود و شاگردها زیاد که کم مانده بود شاگردها بیایند و روی سر من بنشینند. تازه باز هم تا وسط های...
-
"ما"نترال نامه- سه
1395/02/19 20:05
نگران نوشتن ام هرروز. می ترسم خاطرات ام فراموش شود. آقای نویسنده هررروز می نویسد ما را و من مدام حسادت می کنم به خاطره نویسی اش. من اما باید انگار خودم را جمع و جور کنم. چی می تواند بهتر و دنج تر از کنج این خانه ی مجازی با دوستان واقعی اش باشد. نمی خواهم فکر کنم که وبلاگ نویسی عمری دارد و عمر وبلاگ نویسی من به سر...
-
اولین آخر ِ هفته
1395/01/22 07:58
دو هفته گذشته است. دل ام می خواست روز به روزم را می نوشتم اما راست اش زبان نوشتن ام بند آمده بود. شهر آن شبی که رسیدیم شبیه همه جا بود. اتوبان اش شبیه اتوبان، خیابان اش شبیه همه ی خیابان ها و آدم های اش شبیه همه ی آدم ها خب! هیچ احساس جدید و تازه ای برای ام نداشت. فردا صبح اش "آبی " جان به تلگرامم پیغام داد...
-
"ما"نترال نامه!
1395/01/18 09:20
خسته نشدم از بیست و چهارساعت توی راه بودن اما مضطرب حال ِ ترنج و تورج بودم مدام. از چند ساعت قبل از پرواز نباید به شان غذا و آب می دادم و همین دل ام را مچاله می کرد. توی کل پرواز هم هر دو تای شان روی پای ام بودند!...احساس می کردم اگر بگذارم شان کف هواپیما قلب شان از صدای موتور می ترکد! می دانم من از آن آدم هایی هستم...
-
بیست و سه کیلوگرم زنده گی!
1395/01/14 17:49
زنده گی ات را جمع کنی توی بیست و سه کیلو؟ آخر بیست و سه هم شد عدد؟...بیست و سه کیلو زنده گی برای یک انسان سی و سه ساله مثل این است که بخواهی سیب زمینی سرخ شده درست کنی با نیم گرم سیب زمینی! شوخی می کنی؟ دو تا کت گرم گذاشتم و چند تا شلوار و حوله و چند تاتی شرت و دو سه جفت کفش و چمدان را با ترازو کشیدم و دیدم شده...
-
بغض بیسکوییتی
1394/11/23 03:34
یک پنج شنبه ی تعطیل توی تقویم. چشم های ام را می بندم و فکر می کنم که چه کنم؟..."نازی"!...این که اصلا فکر نمی خواهد. چند ماه است که آن قدر درگیر تاتر و کار و کوفت و زهر مار بوده ام، نه من توانسته ام بروم خانه اش و نه او توانسته بیاید . قبل از آمدن اش می روم و شش جور دنت مختلف و پاستیل های جورواجور و لواشک های...
-
فلون روز فلون ساعت
1394/11/20 09:37
برادرک ساعت هشت صبح زنگ زد. گوشی را برداشتم و بی این که سلام کنم با خنده گفتم :"بهههههههههههههههههههههههههههههههه"...حرف ام را قطع کرد که :" بع بع کردنت رو بذار برای بعد خواهرک گوسفندی ام!...فقط سریع بگو پروازت چندم فروردین و دقیقا چه ساعتیه!" گفتم فلان روز وفلان ساعت. چرا؟...شنیدم که به یک نفر...
-
یک سرگشاده ی کوتاه
1394/11/07 16:22
دوستان جان، اگر می خواهید گشایشی در کارتان انجام گیرد، یک وبلاگ بزنید و با انسان هایی همچون خودتان درد و دل کنید و بعد بنشینید و تماشا کنید که چه طور دانه دانه گره های تان باز می شود. از صبح تا همین الان...شش خانه ی زیبا یافته ام که هم جا برای خودم دارند و هم ترنج و تورج. خدا کند که بشود که بشود. بچه ها، متشکریم...
-
[ بدون عنوان ]
1394/11/06 15:31
می گوید، کمی هم با تلخی می گوید البته که بیست تا ایمیل برای اجاره ی خانه فرستاده و همه شان وقتی فهمیده اند دو عدد گربه ما را تا آن سر دنیا همراهی می کنند گرخیده اند و گفته اند، محکم هم گفته اند که "نع". شانه بالا می اندازم که خب من هم سی تا ایمیل فرستاده ام و گفته اند، خیلی محکم هم ، که "نع"، ولی...
-
مارا به خاطرت نگه دار
1394/10/15 16:03
اینانلو مرد. من گریه کردم. . ولی برای بابا . بابا این اینانلو را می پرستید. همه ی برنامه های اش را می دید. همه را حفظ بود. همیشه دل اش می خواست می توانست مثل اینانلو برود و ایران را بچرخد. این سال های آخر که همیشه در حال جنگیدن با سرطان لعنتی اش بود، فقط می توانست آرام آرام از کوهی که پشت خانه مان بود بالا برود اما...
-
"صد و سه روز مانده" نامه!
1394/09/23 16:17
کامیل دارد گزارش بازدیدش از زندان گوانتانامو را توی جلسه می دهد و من خمیازه می کشم و به ساعت ام نگاه می کنم!...باورم نمی شود که هر آن چه دارد این جا اتفاق می افتد برای ام چون دارم می روم بی اهمیت و خسته کننده شده. دیگر برایم جالب نیست که بنشینم و بشنوم که ما می خواستیم چه بکنیم و چه شد و چه نشد!...دیگر انگار خسته شده...
-
[ بدون عنوان ]
1394/09/13 08:29
این که هی توی ذهن ات چک نویس درست کنی و بگویی سر فرصت می نشینم و می نویسم شان، نان و آب نمی شود برای ذهن ِ درب و داغان ات. گره های مغزی ات مثل نقاشی اند، تا بلند نشوی و از دور نگاه اش نکنی نمی فهمی که چه غلطی کرده ای. احساس ام این چند وقت شبیه این است که فیزیک ات شش ماه به تو بگوید که داری پریود می شوی اما نمی...
-
اندر احوالات "مادی ِ" امروز/دو
1394/07/23 08:53
ما از ای تی ام ِ داخل بیمارستان استفاده می کنیم. هر وقت پول نیاز داریم، سریع از آفیس می پریم توی بیمارستان ِ چسبیده بهمان و از ای تی ام، نیاز مالی مان را برآورده می کنیم. صف سه چهارنفره ای جلوی ای تی ام است. این پا و آن پا می کنم و سعی می کنم سرم را نچرخانم که درد ِ دور و برم توی اتاق انتظار را ببینم. نوبت ام می...
-
اندر احوالات "مادی ِ" امروز
1394/07/23 08:51
مجبور می شوم تنها بروم پمپ بنزین!...نه این یک جمله ی ساده نیست. شاید هم جمله ساده باشد اما بارش بسیار سنگین است. لازم است ذکر کنم این نکته را که در کشور ما یک زن تنها در پمپ بنزین به چشم ِ"بنزین زن" های پمپ بنزین، شبیه یک پیرزن ِ فرتوت بالای صد و هشتاد سال است که دارد از یک کوچه ی تاریک خلوت رد می شود و یک...
-
[ بدون عنوان ]
1394/07/19 16:35
چند هفته ی طوفان وار که سخت گذشت. گاهی ش هم حتی تلخ. دارم به این نتیجه می رسم که یادم رفته چه طور باید خودم را مدیریت کنم. وقتی استرس دارم...وقتی خسته ام...وقتی عصبانی ام...وقتی غمگین ام...وقتی بی نهایت خوشحالم...وقتی عشق ام می کشد و خیلی حالت های دیگر که قبلن اصلا به شان فکر نمی کردم و مدیریت می شدم خود به خود اما...
-
آشوبم ...
1394/07/05 15:58
خواستم بیایم و بنویسم که طوفان دیشب و امروز آرام شده و دراتاق ام را بسته ام و دارم بر خلاف مقررات توی اتاق ام سیگار می کشم. اما خوب فکر کردم و دیدم طوفان دیشب و امروز همان لحظه توی آسانسور تمام شد که بسته ای را دادند دست ام و دیدم شبیه بسته هایی نیست که هر هفته برای مان از افعانستان و عراق و سوریه پست می شود. آن موج...
-
من خوبم!
1394/06/28 10:30
آن روز تلگرام را باز کردم و دیدم توی گروه دوستان کلاس نقاشی مان از آن زمزمه هایی ست که به سر تا پای ام رعشه می اندازد. صفحه را بستم و بی این که حرفی به کسی بزنم سعی کردم که فراموش کنم. به خودم دلداری دادم که همه چیز درست می شود و خوب می شود...;جدی نگیر....فراموش کن! موفق هم شدم! تا خود ِ صبح گریه کردم. شده که بعضی وقت...
-
حال و روز ِ بیسکوییتی
1394/06/19 09:45
از آن روزهای پیچیده افسرده ام!..کلاس عربی ام را پنج دقیقه مانده به کلاس کنسل کردم و از همه ی هستی شرم سارم! یعنی خانوم معلم احتمالن پشت در ِ آفیس بود که من مسیج دادم و خدا می داند که اگر یکی این کار را با من می کرد چه بلایی سرش می آوردم. ولی هرچه خودم را زدم دیدم توان ِ نشستن و گوش دادن و تمرین کردنِ این زبان ِ ناظریف...