Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

shower

به خاطر من ...داره جهنم دور و برش رو تحمل می کنه...و من به جای این که باران رحمت باشم...شدم باران ِ عذاب....


امروز واسه اولین بار حس کردم اگه "نیست" بشم...زنده گیش نه تنها عوض می شه...بلکه بهتر هم می شه...یه کم غصه می خوره و بعدش...زنده گی و زنده گی...

 .

از صبح دارم خودمو بالا میارم...متعجبم که چه قدر زیادم و تموم نمیشم...متعجبم که چه قدر مسموم ام و سم از تنم خارج نمی شه...

ریمیا...گاهی "سربی" می شم...

دوباره احتیاج به دوش گرفتن دارم..

نمی دونم امروز بار چندمیه که  زیر دوش خود کشی می کنم ...


 اول آب داغ...داغ..اون قدر که اشک میاد تو چشمام و پوستم شروع می کنه به نازک شدن..بعد بایه لحظه  چرخوندن  شیر...آب سرد ِ سرد می شه...اون قدر  سرد که نفس ام بند میاد...و ...موقعی که احساس می کنم قلبم داره وایمیسه...دوباره....چرخش ِ شیر و...سوختن ِ پوستم....و دوباره منجمد شدن نفسم....


.

تا حد مرگ خوابم می آد اما کلاس دارم...


ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


باران ها ایستاده می نویسند


باران ها...ایستاده می خوابند...


باران ها

حتی ایستاده می میرند...

اما کلاس دارند!


ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

باران ها دیر شده...باران ها خواب آلوده گی را به هوشیاری ترجیح می دهند...باران ها...

نمی بارند!..چون ایستاده می میرند...اما کلاس دارند


خواااااب ِ خواب ام....اما کلاس دارم.

دوست داشتم همین الان نقاشی خودمو می کشیدم که توی جیب خودم خوابیدم...اما کلاس دارم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!


به جای واژه ی کلاس در این متن می توان از الفاظ رکیک و زننده  و آب دار...نیز استفاده کرد!


این اس ام اس رو صبح در حالی که سعی کردم با حرکتی شبیه به جان کندن از خواب بیدار شوم به فردی ناشناس دادم!!!...باید رمز شکنی شود.نوشتم:

jkasd fsjhsjdfj klsa dfulsaufliu   opisdios?opsua  dusaiod  uasoiusjj  !!! ksdhn sijhs skljadhjzxduzxhczxkjczx?????ksdlkadopo9  ...adios


  این خود اس ام اس نیست که منو نگران می کنه...بلکه اون علامت های تعجب و سوال و..اون شکلک خنده است که نگرانم می کنه!




 

footsteps

لیلا جلو راه می رود و من پشت سرش..رد پاهای اش روی برف را دنبال می کنم.همه جا آن قدر ساکت و خالی است که یک لحظه حس می کنم انگار آسمان به ازای بخشیدن هر دانه ی برف به زمین...یک انسان را گرفته است.می گویم:" لیلا...فقط ماییم ها...همه رفتن آسمون..."...

_"چی؟؟؟؟"

_" می گم همه رفتن آسمون...." و یک دفعه داد می زنم:" آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآی وایسا".سر جای اش خشک می شود و با اضطراب بر می گردد و نگاه ام می کند.به برف های دست نخورده ی جلوی پای اش اشاره می کنم  و می گویم..."یه بازی!"...بعد می پرم وسط برف ها و همان  طور که ثابت ایستاده ام...طوری می چرخم که جای کفش هایم مثل یک گل چند پر روی برف بماند...بعد  می پرم کنار و می گویم:" اگه ببینی یه جای پا این طوری روی برفه...چی فکر می کنی؟؟"...

_"ممممممم...یه آدمی که داشته گیج می زده و دور خودش می چرخیده..".جفت پا می پرم روی یک قسمت دست نخورده ی دیگر و همان طور جفت پا می پرم کنار...:" این یکی چی؟"..." ممم...یکی که همین جوری سیخ وایساده بوده "..." نه...نه...این یعنی که یکی این جا وایساده بوده ..و بعد به آسمون نگاه می کنه و بعد می ره طرف آسمون...کی-پکس رو دیدی؟"..."نه".کمی آن طرف تر با نوک پا روی برف ها راه می روم..و میپرسم:" این چی؟"...با شگفتی همیشگی  نگاه ام می کند.می گویم"این یعنی که یه نفر یواشکی اومده تا توی برفا قدم بزنه..."...می زند زیر خنده.به ساعتم نگاه می کنم...هنوز هم برای رفتن به کافی شاپ و دیدن یار های دبستانی وقت دارم...اما دلم  به دانه های برف ، محکم تر از نگاهم به ساعت   چسبیده ...روی همه ی برف ها مُهر ِ بودن می زنیم و..تا مطمئن  شویم هیچ قسمتی از پارک بدون گذر نمانده...

 


 

...

...هنوز لذت یک روز جذب پوستم نشده...  باید برگردیم...

از پارک که بیرون می آییم...برف قطع می شود...آدم ها به زمین بر می گردند...و ما هم !


_______________________________________________________________


پ.ن.1.شاید همه چیز رو ول کنم و یه رقاص شم!

پ.ن.2.فکر می کنی دنیا منو یادش بمونه؟

پ.ن.3.اولین قدم زدن من با لیلا .....




distraught


کسی چه می داند؟..شاید من هم روزی برنده شوم.مثلابرنده ی جایزه ی سنگین ترین قلب دنیا...یا برنده ی جایزه ی  سنگین ترین بغض.شاید اغراق باشد اما اگر این طور نشود...مطمئنم که جزوده نفر اول می شوم.نمی دانم چرا بعضی وقت ها حس می کنم فکر های زاویه دار ِ من که مثل تکه های شیشه توی سرم فرو می روند...از نگاه خیلی ها تکه های پلاستیک و پنبه به نظر می آیند..گاهی شک می کنم که نکند این ها واقعا چیزی نیستند و من آن ها را زیادی تیز و برنده کرده ام...اما وقتی گاهی وقتا که سر ِ کلاس به فکر فرو می روم و بعد می بینم که روی کتابم یک قطره خون ریخته...مطمئن می شوم که محتویات سرم چیزی فجیع تر از چند  تکه پلاستیک و پنبه است...

راست اش این است که خیلی دلم می خواهد از همه چز لذت ببرم و حتی ثانیه هایم را تکه تکه کنم و آن ها  را مثل شکلات تلخ...توی دهانم بگذارم و لذت ببرم..اما چیزی که این روزها قطره قطره نفس ام را می گیرد...این جسم ِ لعنتی است.کم کم حس می کنم دارد جا می ماند...مثل ِ ته مانده ی جوهر خودکار بیک شدم.مرض ِ ((بنویس  ننویس)) گرفته ام.نه تمام می شوم که خیالم راحت شود و نه درست و حسابی می نویسم که دل ام خوش شود.یه برزخ ِ جسمی...

دلشوره دارم ...از همان دلشوره هایی که دل ام را صد بار مثل پنیر پیتزا رنده می کند و دوباره توی فر به هم می چسباند.همیشه دلم برای خمیر پیتزا می سوخت...خراش های روی بدن اش و دوباره گرم کردن اش برای التهاب زخم هایش.ریمیا لازم نیست به من بگی که این تعبیر در حد فیلم سنتوری ...مشمئز کننده بود.خودم می دونم.اما اگه قرار باشد بین پنیر پیتزا و فیلم سنتوری یکی را انتخاب کنم...کاغذ پنیر پیتزا را ترجیح می دم!...

جمله ی اول کتاب فریدا...توی ذهن ام  بالا و پایین می پرد...


I paint my own reality. The only thing I know is that I paint because I need to, and I paint whatever passes through my head without any other consideration

....


و ...من ..

بهترم حال

گفتم: ترجیح می دم به جای این که مثل دخترهای ابله ازین فروشگاه در بیام و توی اون فروشگاه برم...«ونیز» رو ببینم...حیف نیست تا سوییس بریم و ونیز رو نبینیم؟...تا ونیز فقط هفت ساعت راهه...

ساعت ۵ صبح.

صندلی  ماشین را به عقب خم کرده بود و دست به سینه خوابیده بود.همان طور با چشم های بسته گفت: هنوز خبری نیست..این همه برنامه ریزی کردی؟...

دست هایم را باز کردم و با خوشحالی گفتم:« فدریکو گارسیا لورکا...من دارم میام».

داخل ماشین گرم بود...اما  هوای سرد را می دیدم.با این که دو هفته بود که ورزش نکرده بودم اما احساس می کردم به اندازه ی یک برگ سبک شده ام...گفتم:« تو صد بار با همین مدارک رفتی...این بار هم مثل دفعه های قبل...»..برگشتم و نگاهش کردم...خواب اش برده بود...یا ترجیح داد چیزی نگوید...هدست موبایلم را توی گوشم گذاشتم...

So close no matter how far
Couldnt be much more from the heart
Forever trusting who we are
And nothing else matters

Never opened myself this way
Life is ours, we live it our way
All these words I dont just say
And nothing else matters...

.ساعت 9

در سفارت را باز کردند.نفر سوم بودیم.جلوی پنجره ی کوچک ایستادیم و پاسپورت ها را تحویل دادیم...هدست  هنوز توی گوشم بود...از روی عادت زیر لب...موزیک را زمزمه می کردم...

Trust I seek and I find in you
Every day for us something new
Open mind for a different view
And nothing else matters
دستم را آرام دور بازوی اش حلقه کردم  و با دست دیگرم که توی جیب ام بود...آرام شروع به شمردن کردم...یک...اسم من را وارد کامپیوتر کرد...دو...حالا نوبت اسم او بود...

Never cared for what they do
Never cared for what they know
But I know...

نگاهم را از روی لب های زن اسپانیایی بر نمی داشتم.قلبم داشت از جا کنده می شد...دوست داشتم موزیک را قطع می کردم...اما انگار دست هایم را فراموش کرده بودم....سه...


_" rejected"


 صدای اش مثل بمب توی سرم ترکید.برای یک لحظه احساس کردم جریان خون ام... جریان ِ سرب شد...انگشتانم از روی بازوی اش رها شد و انگشتان دست دیگرم هم  در جیب ام ، آرام گرفتند...

 

"سراپا در سایه دخترک خواب می بیند

بر نرده ی مهتابی خویش خمیده...

سبز روی و سبز موی...

با مردمکانی از فلز سرد

سبز تویی که سبزت می خواهم

و زیر ماه کولی همه چیزی به تماشا نشسته اند

دختری را که نمی تواندشان دید..

سبز تویی که سبز می خواهم..."


و من دیگر نه من بودم...حالا او بود که دستانم را می فشرد...

" باران؟...باران؟..."

هدست هنوز توی گوشم بود...

Never cared for what they say
Never cared for games they play
Never cared for what they do
Never cared for what they know
...


و دوباره...همه چیز...

و دوباره زنده گی...

و دوباره و دوباره....





discomposed giraffe


و من   یک زرافه ی ...غمگینم.

زرافه ی غمگینی که زانو هایش را روی صندلی بغل کرده و وبلاگ می نویسد.زرافه ی غمگینی که وقتی لباس آدم ها را می پوشد همه عاشق اش هستند..اما به محض این که می فهمند این یک زرافه  است...همه چیز عوض می شود.یک دوست لاک پشتی داشتم که هر وقت غمگین می شد سرش را توی لاک اش می کرد و آن قدر آن جا می ماند تا بهتر شود.اما من؟...این گردن و این رنگ زرد را کجا ببرم تا خوب شوم؟...بد بختی این جاست که مجبورم سر کلاس بروم.این بچه آدمیزاد ها هم که خدا نکند چیزی توی چشمانت داشته باشی...دمار از روزگارت در می آورند...آن قدر توی چشم هایت با چشم هایشان شنا می کنند تا بفهمند قضیه چیست.زرافه های غمگین از آدم های غمگین ...غمگین ترند.می دانی چرا؟چون آدم ها غم شان سریع از دل شان توی چشم هایشان می آید و ...گریه می کنند.اما کافی است یک بار توی عمرت زرافه دیده باشی تا متوجه شوی که فاصله ی دل شان تا چشم هایشان چه قدر زیاد است!تا این غم صاحب مرده ...از این گردن طویل و دراز بگذرد...جان زرافه هزار بار زود تر از غم اش..به چشم ها و البته به لب اش رسیده...

خلاصه که...روزگار درازی است. و من...از طولانی شدن و طولانی بودن ی همه چیز خسته ام.

...

...


حرف هایم را فراموش کرده ام.شاید چون تنها بیست دقیقه به کلاس مانده و من  پر از اضطراب زرافه ای هستم که مبادا دیر شود و......لعنت!

حرف هایم را فراموش کرده ام...اما غم هایم را..نه.


هنوز هم غمگینم...یک زرافه ی غمگین!


پ.ن.1.......( راستی اگه بخوام اول صفحه بنویسم...دیگه نمی شه بگم پ.ن..پای نوشت؟؟..این جوری باید گفت س.ن...یعنی سرنوشت!!..مگر این که نوشته ی من به حالت آفتاب و مهتاب پاهاش بالا باشه که اونوقت سرش بشه پاش!..خب.فراموش کنیم.سرنوشت..پا نوشت یا هر چیزه دیگه...مهم اینه که نوشتنییه...و من از چیزهایی که نوشتنی هستند..خوشم میاد)..بله..داشتم می گفتم

که پ.ن1 داره از این وبلاگ خوشم میاد.

پ.ن.2. امروز..تنها روز..  اولین روز و آخرین روز تعطیلی من است.و من از صبح مشغول برنامه ریزی هستم و هنوز در خانه ام.و این خاصیت آدم هاست..که نیمی از عمرشان را در برنامه ریزی به سر می برند و نیمی دیگر را در حال مرور برنامه ها..و نیمه ی دیگری در کار نیست." فردا چی کاره ای؟" " بستگی به هوا داره..اگه آفتابی باشه..می رم به کارام می رسم.اما اگه ابر باشه..می مونم توی خونه و نقاشی می زنم و گیتار می کشم و فیلم گوش می دم و موزیک می بینم!!"...و این گونه ای متفاوت از آفتاب پرست است..با این تفاوت که  "ابر و باران پرست " است.اگر از اصل حالم بپرسی...خوبم اما به قول  آقای فیلسوف.."وقتی بدم..بهترم!".خودم برای خودم این روزها عجیب شده ام.مثل دیروز که هوس کرده بودم به قول  دوستان "کلاس بگذارم"..آن هم نه کلاس کنکور و کارشناسی..که کلاس دکترا و پروفسورا!!!...راستش را بخواهی بدم نمی آید گاهی کلاس های اساسی بگذارم و آن قدر باد کنم که نوک کفش هایم را هم نبینم...یا مثل همین حالا که نمی دانم به چه علتی این گونه دارم صحبت می کنم.خودم بسیار آزرده ام....اما کلمات در دست من نیستند و بلکه در دهانم هستند.!!..پس می گذارم که بیرون آیند تا بهد ها تبدیل به کرم و خاکستر نشوند!

پ.ن.3....به شدت به استراحت نیاز دارم.و ازون شدید تر به یه بارون درست وحسابی...و اگه نشد..لااقل یه برف سنگین...

پ.ن.4....پای نوشت ِ آخر این که...شکایتی ندارم و همه چیز...می چرخد و ما نیز!

these cloudy molecules in the air always give me thrill and inspiration 

uopn getting on the taxi had to make zillions of phone calls..millions to gain money..millions to gain hearts!!!...but just out of blue and not any other color!!..turned off my sell phone...open the window..and gulped down the cloudy molecules in the air...... 

mmmmmm..these c oudy molecules in the air 

 

 

 

 

******* 

 

looking at my tractable students..sitting an exam.intentionally i leave the class..and let them,,,cheat..as much as they get saturated... 

 

well..if you ask me..I say I need to pull off ..drink a freezing juice..have a cigarette...and then...devour the molecules in the air... 

     

   

o ooooooooo...these cloudy molecules in the air  

 

 

 

________________________________________________________ 

 

..I need a permission to be off the routin life.from who???...beat me 

Ring my Bell...ring my bells

gazing at my half-done cigarret

...and the scald on my finger...  

 a wave of silence

and a subtle lighting

sitting like a pliable and tractable girl

who is evolved from savagary

and after a long time ..at last  can listen to a superb song

..
Ring my bell, ring my bells..
You try to hide it
I know you do
When are you ready? Need up come and get to

You move me closer
I feel you breathe
It's like the rose disappears when you around me oh

Coz the way that we touch is something that we can't deny oh yeah
And the way that you move oh you make me feel alive so
Come on

 heart beating gets faster when he sings "ring my bel ring my bell.

and dont know why trying to keep my eyes open..might be because of the magic of the music,,,

the cigarret..is nothing now.

It smoked me..not me

ring my bell  ring my bells......   

nokia 7250

گوشی موبایلی که هفت سال هر روز صبح چشم هایم را با شنیدن صدای اش باز می کردم...از کار افتاد...

امیدی نیست...

و من اشک هایم تمامی ندارند...

برای همه ی اشک ها و لبخندهایی که با او داشتم...

برای اولین های که با او شروع شدند و آخرین هایی که با او تمام..

و برای اولین پیغام من برای تو...

و برای همه ی آن هایی که روزی به صدای شان گوش می کردم و حالا فقط یک شماره ی چند رقمی از آن ها باقی مانده...

_______________________________________________________________

پ.ن.1...دارم خرکی گریه می کنم.

پ.ن.2.نمی دونستی خرها هم گریه می کنن؟

پ.ن.3.محض اطلاع: خر ها گریه می کنند!

پ.ن.4.غمگینم:(

رو به او گفتم: به هر حال من می روم.خواستی بیا، اگر هم نخواستی مهم نیست.هر کس نداند فکر می کند به عمرت جنگل نیامده ای.همین جا کنار وسایل بمان تا بچه ها برگردند...من می روم.

با التماس گفت: خب آن ها هم حتما مثل ما آمدند گردش.چرا این قدر رفتن و دیدن شان برای ات مهم است؟

گفتم:چون حدس می زنم جالب تر از تو باشند!.از سرود خواندنشان معلوم است.کنار تو اگر بخواهم بنشینم، تا صبح یک جک خشک و خالی هم از دهن ات بیرون نمی آید.حوصله ام سر رفته.حوصله ی میوه چیدن را هم با بچه ها ندارم.می روم ببینم صدا از کجاست...خیلی قشنگ می خوانند...نه؟...فکر کنم گروه جالبی باشند...خوش به حال شان...چه قدر خوشحالند...من می روم...

بند کفش هایم را بستم و به طرف پایین رودخانه رفتم.جنگل عجیبی بود...یک طرف رودخانه که ما آن جا بودیم پر از درخت های بلند و تنومند بود اما طرف دیگر رودخانه تا جایی که چشم کار می کرد..دشت بود و دشت...

________________________________________________________________

( حوصله ی نوشتن بقیه شو ندارم...باشه واسه بعدا.االان می خوام فیلم ببینم.این طوری خیلی دوست تر دارم.چار دیواری اختیاری.دلم درد می کنه..)

some times I just think that i`m a redundant cog in the Universe

a redundant and nescient cog

God..you are omnipotent and omniscient and omnific and omnipresent...why do u own all  these..and just give me redundancy???.../..hei God...ba to am..hei...the line is Busy??....o

نیم ساعت دیگه کلاسم شروع می شه...اما هنوز نمی دونم می خوام برم یا نه!

چهل و سه بار لباس پوشیدم..چهل و سه بار هم پشیمون شدم و لباسامو در آوردم....چهل و سه بار هم آرایش کردم...و خب معلومه که چهل و سه بار هم صورتمو شستم!

دچار یه" سوپرتزلزل" یا  "اُو ِر تزلزل"شدم.از همون اضطراب های عجیب و غریب.من که همه چیز رو امتحان کردم...بذار لااقل نوشتن رو هم تجربه کنم. دلم مدام  با واحد کیلومتر بر ثانیه به پایین سقوط می کنه و قبل از این که بفهمم چی شده...دوباره خودشو می رسونه اون بالا و دوباره خودشو میندازه پایین .و در همین لحظه دارم به شیوه ی " خرکی" سعی می کنم که بهش توجه نکنم و فقط هر چی از دهنم در میاد بنویسم.از اتفاق های دیگه ای که داره در این لحظه میفته...اینه که پرده ی گوشم داره مثل سیم های گیتار می لرزه...اما نمی تونم هدفون رو از روی سرم بردارم...می ترسم اگر هدفونو بردارم...گریه ام بگیره.

بین این همه اتفاق های خوب در لحظه...دختر ِ متلاشی شده ی توی مترو...یه لحظه هم راحتم نمی ذاره.نباید نگاه می کردم..خیلی اتفاقی بود که چشمم افتاد..چشمام سیاهی رفت...کم مونده بود بیهوش شم...دلم  داره با واحد ِ خدا بر ثانیه می لرزه.خوشحالم که توی خونه هستم...این جوری راحت تر می تونم به خودم کمک کنم.چه کمکی؟ نمی دونم.مهم اینه که تنهام و کسی رو نمی بینم و مجبور نیستم لرزش دستامو پنهان کنم..دستم طرف تابلوم نمی ره...مدلش بد جوری بهم زل زده...اصلا من ازین خانومی که توی مدل هست هم می ترسم.یه جورایی حتی زیادی می ترسم...وای الان دلم بین زمین و آسمون مونده ...نه میفته پایین...نه بر می گرده بالا...این اوج ِ این حالت های مزخرفه...:(   :(   :(   :(   :(   :(   :(   :(   :(  :(  :(...نمی خوام.burst  into  tears"...o"..که دیروز به بچه ها یاد دادم رو مرور کنم...حالم بده ریمیا...به واحد ِ مرگ در ثانیه حالم بده...انگار تحمل هیچ چیز رو ندارم..دلم خواب می خواد...به واحد ِ ابد بر ثانیه...نباید اون قرصا رو بخورم...چون نباید بخوابم .." هر موقع احساس کردی که میخوای گریه کنی یه دونه ازین قرصا رو بخور"...کار از کار گذشته ریمیا...حالا ده دقیقه است که دارم گریه می کنم و هیچ قرصی کارساز نیست.احساس مرگ در ثانیه...چی کار می تونم بکنم؟...چی کار می تونم بکنم؟..چی کار می تونم بکنم؟...چی کار می تونم بکنم؟...دستم طرف تلفن نمی ره که بهش زنگ بزنم...چی کار می تونم بکنم؟؟...چی کار؟...به حد ِ غش در یک صدم ثانیه گرسنمه... حال ِ حالم بده..باور کن ریمیا...حال ِ حالم بده...

.

baran

 

مکان: کوچه ی ما

زمان:دیروز صبح

موجودات زنده ی حاضر در صحنه: پسرهای مو در هوای کوچه ی ما که فکر کنم گاهی مسابقه می گذارند که چه کسی بد تر و افتضاح تر شب سرش را روی بالش بگذارد و چه کسی  صبح موهایش نا فرم تر از همه  شود!

توصیف صحنه:..گیتارم روی شانه ام است..چاره ای ندارم جز این که از جلوی شان رد شوم...

صداهای موجود در صحنه: ای ول...سوووووووووووووووت...کمک نمی خوای؟..سنگینه بده من بیارم برات...می دی یه عکس بندازیم؟

...خنده ام می گیرد...از جلوی شان رد می شوم و می گذرم.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

مکان: دوباره کوچه ی ما

زمان: امروز صبح

موجودات زنده ی حاضر در صحنه: فقط خودم..خوشبختانه! 

توصیف صحنه:باید  ((تی)) می خریدم.فاصله ی مغازه تا خانه...به اندازه ی صد قدم بود.کسی هم در کوچه نبود...من: (( تی)) به دست تند تند راه می روم.

ده قدم مانده به خانه...همه ی مو در هواها از بقالی بیرون می آیند...

توصیف ِ موها: با دیدن من و (( تی)) حرکت موها به سمت آسمان و باز شدن تدریجی ِ دهان شان  را می بینم...

صداهای موجود در صحنه: سکوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووت...و......

انفجار خنده

دوباره خنده ام می گیرد..دوباره از جلوی شان رد می شوم و

دوباره می گذرم..

my student said..."teacher ..I can`t stop loving you"!!!!...o

i said.." huh???"...o

my student said..." teacher...my partner has found about you and is gonna crazy"...o

i said...."excuse me???"....o

my student took my hand and said..." teacher..I  am married but I cant stop thinking about you...you are in my dream...you are my dream...help me...want me..."...o

i said..." huh???excuse me??? are you crazy????"...o

my student said:" I am crazy about you...I love you..."...o

i said..I said nothing...my eyes were popping out ....then I turned my face and got on the car.......o

...

 ...better to look for another job..how about "women masseuse"...no danger!!...o  

I`ve just decided to shift to english.there are many reasons behind it...

first..I want to isolate my tongue from Concrete world...  !

..second: I want to grow phlegmatic!!

.and third...third...third...third??..errr...I told you there are many reasons

let`s get nonchalant felan!!!!..i .

 

  

از بین اون همه بازی میکرو که از این ور و اون ور جمع کرده بودیم...داغ یکیشون بد جوری به دلم موند...بازی اون قدر طولانی و سخت بود که هر بار کلی طول می کشید تا برسم به مرحله های بالا و هر بار اون قدر جون می سوختم که وقتی به مرحله های آخر می رسیدم می باختم!!..چند روز پیش برادر نازنینم یه لینک بهم کادو داد.لینک همون بازی که می شد توی کامپیوتر بازی کرد...هنوز همه ی راه مخفی ها ی مرحله ها رو بلد بودم...رفتم رفتم رفتم...تا باز رسیدم به همون جایی که همیشه می سوختم.آه از نهادم بلند شد.اما..چی شد؟؟..یه پیغام اومد که شما می تونید از ادامه ی بازی...شروع کنید!...شوکه شدم...بالا پایین پریدم...خودمو زدم...جیغ زدم.. ...پا شدم روی صندلی وایسادم و دستامو بردم هوا .....برگشتم تا دوباره شروع کنم..از ادامه ی بازی...اما...اما..نمی دونم بازی چه مرگش شد که دیگه لذتی نداشت!!!...دیگه کیف نداشت...دیگه هیجان نداشت.اصلا دیگه هیچ کوفتی نداشت.شوکه شدم...بالا پایین پریدم...خودمو زدم ...جیغ زدم...پا شدم روی صندلی وایسادم و دستامو بردم هوا...فایده نداشت.نه فقط فایده..که هیچ کوفت و زهر ماری نداشت.

این بیل گیتس...گند زد به کودک درون من....خدا ازش نگذره!

مامان روزت مبارک

این جمله ای بود که نمی دونم چرا زبونم نچرخید بهت بگم...نمی دونم اثر فلوکسیتین بود یا من زیادی خسته بودم...یا...

 

 

  i am not one of them anymore

(سر کلاس)

  o_who is your favorite singer?.....o

Mehdi Asadiـ

ive never heard of him!...can u sing one of his songsــ

yes..shal I?its a rap song!..oـ

yap.sureـ

 «رسما رسما خرتم رسما

دست رو دست نذار بگیر سریع دستم

اصلا ترسم نداری یه درصد

پس من رسما شدم مترسک

دختر نکن کاری   بگیرم حالی

در حالی که دوست داری بام باشی تنهایی

توی جایی که نداره هیچ در و پیکری

بگو ببینم تو با کیا می پری؟»

 

ـ!!!!!!!!!!!!

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

برق از سرم پرید.تازه فهمیدم چرا وقتی سر کلاس براشون جورج مکایکل می ذارم...چرت می زنن.شده یه دفعه یه چیزی محکم بخوره پس سرت که « بدبخت دیگه تینجر نیستی ..داری پیر می شی؟»

 

 

 

 

 

 

 

 

 

برای داغون شدن...هیچ وقت زود نیست!

نیز برای سیگاری شدن!

نیز برای مردن!

...

..

.

                  

(۱۱۸)

ـدرمانگاه کریم

ـرحیم نداریم!

بلند می گویم:کریم!

ـ خانم داد نزن.مگه ما کریم؟..صبر کن.....ثبت نشده!...

ـپس باید چی کار کنم؟...

ـواییسا تا ثبت شه!...

(سی دقیقه ی بعد)

سلام آقا...برای آزمایش عدم اعتیاد اومدم...

_بهتون نمی خوره معتاد باشید(با پوزخند)...

_عرض کردم ، برای ازمایش "عدم" اعتیاد.انگار ادبیات ِ شما ضعیفه.

_مثلا شما خیلی با ادبیات هستید؟

_مثل این که با شما نمی شه حرف زد...خانم ببخشید...برای آزمایش عدم اعتیاد اومدم...

_ این جا دیگه این آزمایشو نمی گیرن...باید بری یه جای دیگه...

_کجا؟

_نمی دونم!..ازون آقا بپرس.

_ همون آقای بی ادب؟

_...

_آقا...با شماهستم آقا؟... کدوم آزمایشگاه باید برم؟..

_ (زیر لب) قپون!

جا می خورم که این دیگر چه فحشی است.از این آدم ها هر چه بگویی بر می اید...از خودم می پرسم این "قپون" مربوط به کدام یک از اعضای خانواده است!!..پدر...؟..مادر؟...خواهر؟...شاید یک ناسزای جدید است که همه ی اعضای خانواده را در بر می گیرد...صدایم را بلند می کنم ...

_آقای محترم...لطفا با ادب باشید...پرسیدم کدوم ازمایشگاه باید برم؟

_ بدون این که به من نگاه کند دوباره می گوید..."قپون!"..

خدایا...چرا این کارو با من می کنی؟...همه ی جراتم را جمع می کنم که داد بزنم.."قپون خودتو جد و آبادته"..که یک دفعه یک کاغذ میگذارد جلوی رویم.

_اینم آدرسش.دوراهی ِ قپون!!...

خدایا مرسی.چه خوب شد که اون حرفو نزدم.

(تاکسی)

مرددم که تلفظ درست این کلمه "قپون ِ" یا "قپان"!!!..ازون آدم ِ بی سواد بعید نیست که به جای قپان گفته باشه "قپون"...

_آقا من می خوام برم...دوراهی "قپان"!

_ (با تاکید و تشدید ) قپون؟

_بله..می شه بهم بگید که اون جا پیاده شم؟

(سی دقیقه ی یعد.آزمایشگاه)

 

_ سلام...برای...

_برای هر چی اومدی...اول پول بریز به حساب ِ ...بانک رفاه..آدرسشم این جاست...پیاده نیم ساعت راهه...

_اجازه بدید بگم برای چی اومدم...

_ برای هر چیزی اومدی...

لجم می گیرد و تا اثنی عشرم می سوزد.

(نیم ساعت بعد.بانک.دو نفر مانده که نوبت من شود.)

_خانم محترم...من جلوی شما بودم!

_  خیر آقا نبودید.مگر این که همین الان سبز شده باشید.!

_ خیر خانم.من اون جا نشسته بودم...حواسم به شما بود.

_  پسری که پشت ِ سر ِ من ایستاده بود: تو بی جا کردی حواست به خانم بود..مگه خودت خواهر مادر نداری؟...مرتیکه ی .....

و گلاویز می شوند!!!!

 

(دوباره آزمایشگاه)

_ خانم..این فیش بانک...

_ برق نیست.برو فردا بیا...

_ بله؟

_ واسه آزمایش شنوایی اومدی؟؟؟..گفتم که برق نیست.معاینه ی چشم هم برو...نمی بینی برق نیست؟؟

 

 

(ایستگاه تاکسی)

_(پسرک ِ عملی!)...خانم کجا؟...همین ماشینو بشین..

چه قدر دوست داشتم  با پسرک دوست شوم و او بشود رفیق ناباب من و...معتاد بشوم و....قپان و مپان و همه چیز را بی خیال شوم..

_ "چه قدر میشه اقا؟"

_ والا آبجی صندلی ِ جلو نشستی...من همیشه دو تا مسافر سوار می کنم...کولر هم زدم برات خنک شی..ماشینو تازه گرفتم...خیابون رو هم که دیدی کندن...هوا هم خیلی گرمه...

ـ آقا...چه قدر می شه؟

ـ1000 تومن!"

 

 

 

ـ  "قپون" !!!!!

 

 

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پ.ن.۱: از بلاگ اسکای بدم میاد.فونت های منو چپ و راست می کنه...هیچی سرجای خودش نیست...

پ.ن.۲: بلاگ اسکای= بلاگ قپون!!!!!

پ.ن.۳.اگه یه دونه  ازون رستوران ی منحصر به فرد  ی نیویورک که فقط توش بد و بیراه می گن...توی تهران بود..حاضر بودم تا شب بشینم اون جا و غذا بخورم وحرف بشنوم!

 

 

 

۱۱۸...درمانگاه کریم...

ـثبت نشده!...

ـپس باید چی کار کنم؟...

ـواییسا تا ثبت شه!...

(سی دقیقه ی بعد)

سلام آقا...برای آزمایش عدم اعتیاد اومدم...

_بهتون نمی خوره معتاد باشید(با پوزخند)...

_عرض کردم ، برای ازمایش "عدم" اعتیاد.انگار ادبیات ِ شما ضعیفه.

_مثلا شما خیلی با ادبیات هستید؟

_مثل این که با شما نمی شه حرف زد...خانم ببخشید...برای آزمایش عدم اعتیاد اومدم...

_ این جا دیگه این آزمایشو نمی گیرن...باید بری یه جای دیگه...

_کجا؟

_نمی دونم!..ازون آقا بپرس.

_ همون آقای بی ادب؟

_...

_آقا...با شماهستم آقا؟... کدوم آزمایشگاه باید برم؟..

_ (زیر لب) قپون!

جا می خورم که این دیگر چه فحشی است.از این آدم ها هر چه بگویی بر می اید...از خودم می پرسم این "قپون" مربوط به کدام یک از اعضای خانواده است!!..پدر...؟..مادر؟...خواهر؟...شاید یک ناسزای جدید است که همه ی اعضای خانواده را در بر می گیرد...صدایم را بلند می کنم ...

_آقای محترم...لطفا با ادب باشید...پرسیدم کدوم ازمایشگاه باید برم؟

_ بدون این که به من نگاه کند دوباره می گوید..."قپون!"..

خدایا...چرا این کارو با من می کنی؟...همه ی جراتم را جمع می کنم که داد بزنم.."قپون خودتو جد و آبادته"..که یک دفعه یک کاغذ میگذارد جلوی رویم.

_اینم آدرسش.دوراهی ِ قپون!!...

خدایا مرسی.چه خوب شد که اون حرفو نزدم.

(تاکسی)

مرددم که تلفظ درست این کلمه "قپون ِ" یا "قپان"!!!..ازون آدم ِ بی سواد بعید نیست که به جای قپان گفته باشه "قپون"...

_آقا من می خوام برم...دوراهی "قپان"!

_ (با تاکید و تشدید ) قپون؟

_بله..می شه بهم بگید که اون جا پیاده شم؟

(سی دقیقه ی یعد.آزمایشگاه)

 

_ سلام...برای...

_برای هر چی اومدی...اول پول بریز به حساب ِ ...بانک رفاه..آدرسشم این جاست...پیاده نیم ساعت راهه...

_اجازه بدید بگم برای چی اومدم...

_ برای هر چیزی اومدی...

لجم می گیرد و تا اثنی عشرم می سوزد.

(نیم ساعت بعد.بانک.دو نفر مانده که نوبت من شود.)

_خانم محترم...من جلوی شما بودم!

_  خیر آقا نبودید.مگر این که همین الان سبز شده باشید.!

_ خیر خانم.من اون جا نشسته بودم...حواسم به شما بود.

_  پسری که پشت ِ سر ِ من ایستاده بود: تو بی جا کردی حواست به خانم بود..مگه خودت خواهر مادر نداری؟...مرتیکه ی .....

و گلاویز می شوند!!!!

 

(دوباره آزمایشگاه)

_ خانم..این فیش بانک...

_ برق نیست.برو فردا بیا...

_ بله؟

_ واسه آزمایش شنوایی اومدی؟؟؟..گفتم که برق نیست.معاینه ی چشم هم برو...نمی بینی برق نیست؟؟

 

 

(ایستگاه تاکسی)

_(پسرک ِ عملی!)...خانم کجا؟...همین ماشینو بشین..

چه قدر دوست داشتم  باهاش دوست بشم و اون بشه رفیق ِ ناباب من و...معتاد بشم و....قپون مپون و بی خیال شم!

_ "چه قد میشه؟"

_ صندلی ِ جلو نشستی...من همیشه دو تا مسافر سوار می کنم...کولر هم زدم..ماشینو تازه گرفتم...1000 تومن!"

 

 

 

همه شون "قپون" اند!!!!!

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پ.ن.۱: از بلاگ اسکای بدم میاد.فونت های منو چپ و راست می کنه...هیچی سرجای خودش نیست...

پ.ن.۲: بلاگ اسکای= بلاگ قپون!!!!!

پ.ن.۳.من از همه بی ادب ترم امروز!

 

 

      

    داستان ازون جایی شروع شد که من دیگه نتونستم بنویسم و....مُردم.

      بذار برات بگم که آدم وقتی می میره چه طور می شه.البته فکر نکنی من خیلی چیز حالیمه ها..نه.اینا چیزاییه که من از دیروز تا حالا نصیب ِ مخ ام شده.

    آدم وقتی می میره...ضعیف می شه...گاهی گریه می کنه...کاری رو که دلش می خواد، نمی کنه یا اجازه می ده دیگران بهش اجازه ندن بره دنبال کاری که دلش می خواد...آدم ِ مرده...موقع حرف زدن با تلفن بغض می کنه و اون قدر هیستری می شه که دستاش خواب می ره.آدم وقتی می میره...همه ی فکر و ذکرش می شه ادب کردن ِ آدمای دیگه و تربیت کردن ِ آدمایی که حالا براش آدم کوتوله شدن!...خلاصه این که من چند وقتی بود که مرده بودم.تا دیروز ، وقتی دکتر گفت"حمله ی عصبی"!!!!...هه...فکر کن؟...آدم زنده که هر چند وقت یه بار بهش حمله نمی شه...مگه نه؟...و تازه دیروز بود که فهمیدم داستان از کجا شروع شده و من کجای داستانم و حالم چه طوریه. و از دیروز مدام به این کلمه فکر می کنم و به خودم که چه قدر مفلوک و بیچاره ام که می ذارم هر چند وقت یک بار...یه چیزی بهم حمله کنه.و این شد که دلم خواست از امروز بنویسم ...شاید خودمو نجات بدم.آخه یه کلیشه ی قدیمی هست که می گه "there is always a way و ببین که آدم به کجا می رسه که دست به گریبان ِ کلیشه ها می شه!...و اینه که از امروز تا هر وقتی که دلم بخواد...می خوام خودم تصمیم بگیرم و خودم هر کاری دلم می خواد بکنم.مگه نه این که تنها غم و غصه ی من...توی اون خونه...این بود که خودم نبودم  و می خواستم خودم باشم؟؟؟...این "خود" ممکنه کاراش درست باشه...ممکن هم هست که خراب کاری کنه...اما خوبیش اینه که خودتی...می دونی؟...نمی خوام فراموش بشم و بچسبم به روزمره گی های دنیا!!..نمی خوام سر ِ هیچ و پوچ خاله زنک بشم و بچسبم به حرفایی که بوی ِ  خودمو نمی ده و فقط بوی ِ " زنده گی " می ده!

    اینم از من!

     

    فکر کنم...حالم اون قدر بد هست ...که بنویسم!