Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

flat world

موندم که یه آیفون 4 بگیرم یا یه آی پد 64 گیگ ، یا یه کیندل ریدر ..یا یه گربه !


سخت مشغول فکر کردنم این روزا...!

هپوچ در شرکت

نوشین ِ طبقه ی بالا ، امروز بعد از پنج ماه ، با یه آدم ِ کوچیک ِ   " پک پوچ و هپوچ" برگشت.

خیلی وقت بود بچه ی این سنی و این سایزی  بغل نکرده بودم.شاید چهارسال یا پنج!!. دقیقا نمیدونستم از کدوم طرفی باید بگیرم اش تا هم خودم بتونم ببینم اش ، هم اون بتونه منو ببینه.چهل بار بین دستای من و نوشین چرخید اما آخرش هم نتونستم و همون جا توی  بغل نوشین ،  دستای تپل اش رو  گرفتم و بو کردم...


حالا یک ساعتی می شه که نوشین و  "هپوچی" رفتن ، اما دستای من هنوز یه بوی خاصی می دن.یه عطر ِ خاص که ازش سیر نمی شم.  کف دستمو  از روی دماغم  نمیتونم بردارم.دوست دارم مدام بوش کنم  تا  بدونم بوی چیه...یه عطر مثل ِ ..مثل ِ نمیدونم...یه عطر ِ نرم...یه عطر ِ تازه و نو...یه عطر  مثل عطر  ِ ...ممممم...یه عطر  مثل عطر ِ هنوز کثیف نشده ، عطر ِ هنوز کدر نشده...عطر ِ گرد و غبار نگرفته...عطر ِ هنوز آلوده ی کلمات نشده ..عطر ِ هنوز  مزه ی الکل و سیگار نچشیده ...عطر ِ خیانت ندیده...دعوا  ندیده...عطر ِ دروغ نگفته...عطر ِ  اذیت نشده...عطر ِ دلتنگی نچشیده...عطر ِ تنها نبودن عطر ِ کار نکرده...عطر گریه از درد نکرده...عطر ِ آتش ندیده....یا ..مممممم...... یه چیزی ازین گونه ها!


____________________________________


پ.ن.1.من به نوشین :" بچه ی نو ، مبارک! ایشالا به شادی ...به شادی....(بپوشیش؟!!..بغل اش کنی؟؟...به شادی ببریش؟؟..بیاریش؟؟...) به شادی باشه!!"


پ.ن.2.مجبوری تبریک بگی؟؟؟؟

  

   



برای مامان

مامان 

 

دو سه روزه که یه چیزی مثل سوهان داره تا اون ته ته های دلمو می تراشه .میدونم که این جا رو نمیخونی.میدونم که حتی نمیدونی من یه وبلاگ دارم و توش دلتنگی هامو می نویسم.راستش شاید اصلا ندونی که من  دلتنگی هم دارم.خب...این طوریه دیگه.من و تو یه کم با هم فرق داریم.تو بیست و دو بهمن می ری خیابون آزادی و من بیست و پنج بهمن!...من وقتی برمیگردی بهت زنگ می زنم و تو با این که میدونی من بیست و پنجم توی خیابونا این طرف و اون طرف می دوم...بهم زنگ نمی زنی.حتی نمی پرسی که رسیدم خونه یا نه.حتی انگار فکر نمی کنی که شاید شاید شاید من رو هم گرفته باشند.نه..گله نمی کنم.هر چی که باشه...تو مادر منی و من دختر تو.گیریم که طرز فکرامون فرق داره با هم.گیریم که مال دو تا رنگ متفاوتیم.این که دلیل نمی شه که من تو رو نخوام یا تو منو نخوای..اما..اما وقتی دیشب تلویزیون ایران رو می دیدم...همون تلویزیونی که تو همیشه تماشا می کنی و من سالی یک بار ...وقتی شنیدم که قراره آشوبگرا رو بگیرن و یه برچسب ملحد بزنن بهشون و شاید اعدامشون کنن...وقتی امروز اومدم و عکسای محمد مختاری که دو روز پیش کشتن اش رو دیدم...وقتی صفحه ی فیس بوک اش رو دیدم ..وقتی دیدم عکس پروفایل اش بیست و پنج بهمنه و اون پایین توی یکی از پست هاش نوشته ولنتاین مبارک...دلم گرفت مامان.خیلی.شاید یه روزی اینو خوندی.فقط میخوام بهت بگم...مامان جان...مامان عزیزم که اگه نباشی می خوام دنیا نباشه.من آشوبگر نیستم..من منافق نیستم...من هیچ کدوم اون چیزایی که اینا می گن نیستم.نه من...نه برادر من..نه هیچ کدوم اونایی که با ما بودن و هستن...تو که من رو میشناسی...نمیشناسی؟...تو که من رو بزرگ کردی...تو که همیشه می گفتی من آرومم...من اهل سازش ام...چه طوری می تونم این چیزایی که اینا می گن باشم؟..اگه یه روز..یه روز منو بگیرن...تو اولین کسی خواهی بود که حتما می گی دخترم مال هیچ حزبی نبود...اهل هیچ سیاستی نبود...اهل هیچ حرکتی نبود..نخواهی گفت؟...یعنی میخوای بگی تو نمیای دم در اوین ؟...مامان باور کن هیچ کدوم اونایی که گرفتن و شکنجه کردن و کشتن...مال هیچ فرقه و حزبی نبودن.باور کن همه شون مثل من بودن.باور کن...ما هیچ چیزی که تو رو از نماز خوندن ات بندازه نمیخوایم.باور کن ما هیچ کاری به مقدسات و خدای تو و بابا و مامان باباهای دیگه نداریم.من فقط میخوام مجبور نباشم برای این که زنده گی کنم خودم رو به آب و اتیش بزنم تا ازین مملکت برم.من هم مثل خیلیای دیگه دوست دارم   اگه یه روزی بچه دار شدم  بچه ام همین جا توی همین کشور کنار تو به دنیا بیاد.نه توی کانادا...نه توی کبک...من فقط دلم میخواد وقتی برای توریست ها درمورد کشورم حرف می زنم...مجبور نباشم هی بگم..در ظاهر این طور..اما در اصل اون طور...در ظاهر..این جوری...اما در واقع اون جوری...من فقط میخوام توی سفارت اسپانیا ریجکت ام نکنن فقط و فقط به خاطر این که ایرانی ام و ممکنه فرار کنم و دیگه برنگردم!..این ها چیزای بدی ان؟...این ها چیزای زشتی ان؟...نیستن..مگه نه؟ 

  نذار...نذار...نذار این چیزهای پیش پا افتاده..این سیاست های کثیف و دست و پاگیر...باعث بشه که دل ات شور من رو نزنه.نذار این تعصبای بی اساس جلوی گلوی من رو برای حرف زدن با تو بگیره... نذار آرزوهای من برای کشورم غصه های تو بشه...نذار سرسختی و تعصبات سیاسی و دینی تو...زنجیر بشه دور گردن من و برادرم...یادت باشه که همه مون انسانیم.همه مون حق داریم.من همون قدر حق دارم روسری سرم نکنم که تو حق داری نماز شب ات رو بخونی.

باور کن من همون دختر تو ام..بدون هیچ رنگی...بدون هیچ عقیده ی باطلی... 

باورم کن مامان.یک بار برای همیشه باورم کن و پشتم باش.بدون عقیده...بدون دین...بدون دعا...فقط پشتم باش.

if you can`t join us only Be with us
if you can`t be with us , pray for us
if you can`t pray for us...wish for us
if you can`t wish for us...look at us
if you can`t even look at us...hear us
...and if you do not hear us...you are no longer one of us
_________________________________________________________________


این دیروز ازم جوشید..یه کم هم گلومو سوزوند!

25

من این جا نشستم و انگار توی  دل ام دارن رخت های یک سال و پرده   و ملحفه   می شورن!! و مدام ناخن هامو می جوم و دل توی دلم نیست و مدام گوشام تیز می شه که ببینم این حراستیا که هی می رن بیرون و میان تو...چی می گن  و  مدام قلبم می لرزه و چشمام پر و خالی می شه  و هی ساعت رو نگاه می کنم و هی با این آقای به شدت سبز توی شرکت چشم تو چشم می شم و هر دوتامون تو خیالمون به هم "وی" نشون می دیم  و هی بالاترین و سی ان ان و فاکس و فیس بوک رو رفرش می کنم ...و  یاد این میفتم که رای ما رو دزدیدن و باهاش پز دادن ...


اونوقت خانم ف یه هو میاد می گه." مسیج ولنتاین چی داری؟"!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

رفتن ِ مبارکتان..مبارک!

آن روزهای مصر و امشب ِ مصر...

آن روزهای ما  و امشب ِ ما...

___________________________________


دوباره تازه شد داغ ِ زخم هایی که خوردیم و خوب نشد...


آرزوهایی که داشتیم و برباد رفت...


کاش...کاش...



نرگس ،نمیخوای بیای بریم کافی شاپ چشمامونو هی پر از اشک کنیم؟ نمیخوای دستمو بگیری بعدش سرتو بندازی پایین با نوک انگشتام بازی کنی؟


مسیج بدم میای؟..زنگ بزنم چی؟..بیام کرج دنبال ات؟...مترو هم میتونم بیام...شب هم بمون خونه ی ما...تا صبح حرف می زنیم...


این مسخره بازی ِ "مردن ات" رو تموم اش کن دیگه...


بیا این روزا ...

می ماسم...همه ی اضطراب ِ دنیا میاد توی دستام..وقتی می بینم که تو حتی از من نمی پرسی که "باران خوبی؟"...که انگار  سیگار ِ ساعت ِ شش صبح طبیعی ترین اتفاق دنیاست برای تو که بدون نیم نگاه از کنارش رد می شی...

نترس   عزیزم.من گله نخواهم کرد دیگه.
نترس..من حرف نخواهم زد دیگه...
نترس...من روزهامو به خاطر غم های "هورمونی" ِ   فیزیکی  مسخره ی پریودیک  خراب 
نخواهم کرد...نترس...تا بعد از ظهر خوب خواهم شد
نترس..اما بپرس

بذار دروغ بگم که "خوبم"...بذار  دروغ بگم که :"خسته ام"...اما تو بپرس
بذار فکر کنم که کنارتم..خوب نیستم...اما تو منو می بینی...

black and white

دوباره زخم می خورم...دوباره باورم می شی...


همیشه همیشه همیشه همیشه همیشه همیشه همیشه همیشه همیشه همیشه همیشه


کم میارم ات!



____________________________________________


پ.ن.1.داستان ِ شب ها ی من  و  چت کردن های تو  ، مثل ِ هوا  تکراری شده.خیلی.

حال به هم زن شده.خیلی.


پ.ن.2.نمیدونم ناخنامو سفید کنم..روشون خش ِ سیاه بندازم...یا سیاه کنم و خش ِ سفید بندازم!..ریمیا ؟؟..کری؟؟!...نبودی...شدی؟؟!..برات خوشحالم.لااقل صدای چرق پرق کیبورد رو نمیشنوی!



بی رحمانه زیبایی

1.

تو را آغوش می گیرم

تنم سرریز ِ رویا شه

جهان قد یه لالایی توی آغوش من جا شه


تو را آغوش می گیرم

هوا تاریک تر می شه

خدا از دست های تو

به من نزدیک تر می شه


 

2.

این ترانه رو شنیدی؟

_ نه! 

_ تو پرتی انگار..نه؟

 


3.

حالا که  گوش اش می دم  میفهمم  چه قدر انسانیت به خرج دادی  که فقط گفتی "پرت" !!

I`m not a girl...not yet a woman

یه چیزایی رو نمیتونی از ذهنت بیرون کنی.یه چیزایی رو هم دیگه نمیتونی داشته باشی.قبول کن.هیچ جوری.


مثلا این که یک ساعت واسه خودت می خوای تنهایی بشینی روی مبل و موزیک گوش بدی و سیگار بکشی و کوکای تگری بخوری  و به هیچچچچچچچچچچچچچچچی فکر نکنی...اما مدام چشم ات به اون گوشه ی خونه است که خاک جمع شده و آخرشم می ری طرف جاروبرقی  و گند می زنی به تنهایی و سیگار و کوک و  ...همه ی تنهایی ِ نداشته ات!

putain de merde

 

امتحان خاصیتی عجیب در گند زدن به همه چیز داره.به هوای ابری و بارونی...به حال خوب...به ساعت سه تعطیل شدن...به همه چیز.

در تعجب ام ازین پدیده که این  قدر همه چیز رو خر -وار تحت تاثیر قرار می ده!...در عجب ام...


فقط دلم   وقتی  خنک می شه که یادم می افته  در هستی پدیده ای خرکی-وار تر ،  در پاسخ به پیدایش ِ  امتحان بوجود اومده و آن چیزی نیست جز  تقلب (ع)!

نا گفته ها

..... ........   ......حوالی   .   ......  ......  ... ....... ....  ...  .... ...گم....   .....   ....    ....

...... پیدابعد... .... .....  ....  .. .. ... .

 .. .... ...؟....!.....

... ...  .... .... ...میدان؟؟.. .....  ....  .... !

...نه...نه...


دوباره گم...


.... ... ... .... ... .... ... ....... ... .. ..


و ... ... ... ...  ... ..... ......؟


.....سخت.... ... ..... ... . .......... ........... ..... .............. .... ...، و....آن هم!


...


... ....(....)..


شاید!

قصه های من و تاکسی!

راننده : بفرمایید خانم بقیه ی پولتون..مراقب سکه باشید.

من : مرسی( در حالی که سعی می کنم سکه نیفته)

راننده: ...خانم...اون ناخن منه دارین فشار می دیدن..سکه لای اسکناسه!

من : !@#؟؟؟ 


______________________


ناخن ِ آدم ها  گاهی مثه سکه سرده ریمیا!

رنگ امروز

می نشیند و می گوید: " آقا من سه نفر حساب می کنم!".صندلی ِ قهوه ای ِ جلو که پر بود  .عقب هم که من نشسته بودم.با تعجب نگاه اش می کنم.کراوات ِ خوش رنگ اش به چشم های خوابالودم انگار جان می دهد..یک جور  رنگ ِ جادویی که باید کلی فکر کنی که چه رنگ هایی با هم ترکیب شده اند. با لبخند می گوید :"  .شما خیلی شبیه ِ خانوم ِ برادرم هستین!".نمیدانم چرا از آن پوزخند های  مسخره می زنم.از همان هایی که انگار می گویم " هه!".دست اش را جلو می آورد :

_" من اهورام از اریکسون!"


..به نظرم ترکیبی از سبز آبی  که با   آلبالویی  تیره شده و کمی هم زرد و سفید  که چرک اش کرده  و...


تازه انگار بیدار شده ام .شیطنت ِ خرکی ام گل می کند.


_ " من باران از ایران"!


 و به دست اش که برای دست دادن هنوز دراز مانده ، نگاه می کنم.چشمان اش برق می زند.با همان دست ، موبایل اش را  از توی جیب اش در می آورد و جلوی صورت اش  می گیرد و  می گوید : "میس میندازی یا بندازم؟".


از سرعت عمل اش خنده ام می گیرد.می گویم :" هیچ کدوم!".

_"چرا ؟"

رنگ موبایل اش ،   یک جور نقره ای ِ مات با دو سه تا نوک ِ قلم مو   مشکی و کمی هم خاکستری و ...شاید یه طیفی بشه از رنگ ِ کراوات ...چهار تا یا پنج تا طیف بعد ازون...


_ "چون کسی رو می بینم!"

_" منظورت اینه که دوست پسر داری؟"

_" کسی!"

_"   پس چرا وقتی گفتم من اهورام گفتی منم بارانم؟"


یعضی ازین پیرهن های مردانه  عجب رنگ های عجیبی دارند این روزها.توی هوای ابری عجب سایه ای می اندازند.شفاف...


_"چرا؟؟گویا    دوست داشتید با بی ادبی رومو برگردونم یا بهتون چشم غره برم و چند تا فحش هم نثارتون کنم ؟؟.لااقل این طوری دوستانه و انسانانه حل اش می کنیم!"

میخندد.

_" انسانانه؟؟".


...  دندان های سفید  ...سفید ِ سفید که نه.انگار یک لایه ی نقره ای هم ..نقره ای که نه...کمی مهتابی ِ مات...


می رسم به چهارم.

_" اقا من پیاده می شم!"


دررا باز می کند و از ماشین بیرون می رود و می ایستد..پیاده که می شوم...دست اش را دوباره طرفم می گیرد و می گوید"خوشحال شدم.لااقل انسانانه دست بده."


کاملا انسانانه دست می دهم و خداحافظی می کنم...

____________________


آسمان ِ  امروز.کمی نارنجی و خاکستری .تا قسمتی آبی...و..


خودم ، کمی نارنجی و یک ناخن آبی و یکی دیگر سبز و ، صورتی و کمی هم زرشکی!


کشف از نوع ِ دستمال کاغذی!

مرحله ی یک:


تا حالا یه دستمال کاغذی ِ دو لایه رو توی یه لیوان آب انداختی؟...دیدی چه طور شل و کرخت  و جو زده و مبهوت و وارفته می شه و دیگه هیچ شباهتی به اون چیزی که یه لحظه ی پیش بوده نداره؟...


مرحله ی دو:

بعد شده دوباره همونو از لیوان در بیاری و بذاری آروم آروم خشک شه؟؟...دیدی چه طوری مثل سنگ ، سفت و عبوس  و محکم  و مچاله می شه و دیگه هیچ ِ هیچ شباهتی به اون چیزی که  یه لحظه و دو لحظه ی پیش بوده نداره؟


...


تاثیر ِ موسیقی روی من ،دقیقا تاثیر ِ آب روی دستمال کاغذیه در هر دو مرحله ی قبل و بعد از موزیک!


اینو امروز کشف کردم!


qu'on est bien chez soi

این جا انگار همان اتاق است

همان اتاق ِ من که تا صبح بیداری های من را دیده...

همان اتاقی که اشک ها و لبخند های  من را دیده..

همان اتاقی که همیشه ی خدا درش بسته بوده ...

و این جا گویا همان خانه است

همان خانه ای که روزگاری برایم همه چیز بود...جز خانه!

و این زن  ِ آرام... هم همان مادر است ..مادر ِ چهارسال پیش و گر یه های اش...

و   این مرد که در سکوت تلویزیون تماشا می کند ..همان پدر.پدر ِ من.پدر ِ آن سال و فریادهای اش.

و  این پسرکی که دست از سر به سر گذاشتن من بر نمیدارد ...همان برادر که درِ بسته ی اتاق اش کنار ِ در ِ بسته ی اتاقم بود!


پس..پس..

یک نفر  به من بگوید..چه شده؟

پس چه شده که این روزها نه این اتاق همان اتاق است و نه این خانه ، آن خانه و نه این مادر..آن مادر و نه این پدر آن پدر و نه این برادر..آن برادر؟


نکند که آن من هم...

Ye ye ye ye

خودم دیدم ریمیا.با چشمای خودم.
 مَرد  ، دختر  رو کشید طرف خودش و  بغل اش کرد . دستشو برد توی موهاش و  گردنشو هزار بار بوسید .چونه ی دختر  رو گرفت و و سرشو برد طرف ِ صورت ِ اون و  و لباشو  ...  

بعد  که دختر  به جنون رسید ، مَرد   ساعتشو نگاه کرد و یاد ِ چیزی افتاد  و رفت.! دختر هم همون جا مُرد!


با چشمای خودم دیدم!

____________________________________________


این اهنگه افتاده تو سرم ، بیرون نمی ره...


He found me"

He held me
He took me
And then again
He kissed me
He touched me
He loved me
And he forgot me

"...


le dragueur - In Grid

عزیزم دنیا همین جور نمیمونه

من ِ خسته ی دیشب 

 بعد از دیروز ِ  طولانی  و  سنگین  و عجیب 

بعد از دیروز ِ بدون ناهار و صبحانه

بعد از دیروز ِ  پر از استرس و نگرانی 

 بعد از سه ساعت تصحیح کردن ِ برگه های KET  و خوندن ِ رایتینگ های  عجیب و غریب بچه ها  و معذرت خواهی از تک تک ِ کسایی که دو ساعت پشت در ِ موسسه ایستاده بودند تا نتیجه شونو بگیرن 

 و بعدش هم بدون ِ این که حتی فرصت یه نفس عمیق داشته باشم ،  یه راست رفتن سر ِ کلاس ...

بعد از اون همه سرگیجه  و گیج زدن  ،  اما نیفتادن

بعد ازین که ده بار تا آخر کلاس چشمام پر از اشک شد و خالی شد...


فقط انتظار داشتم که وقتی می رسم پشت در   

زنگ بزنم و کسی در رو باز کنه...

فقط در رو باز کنه.نه این که لبخند بزنه..نه این که بغلم کنه ...نه این که بگه چرا دیر کردی...نه این که بگه بیا چایی آماده است...نه.هیچ کدوم اش.

فقط در و باز کنه.


انتظار زیادی بود؟

حتما .حتما زیاد بود.

و الا دیشب ِ خسته  و متلاشی شده ی من  باید هر جوری تموم می شد جز  با نوشابه  و سیگار ...


دل خسته ام ریمیا. 

دل خسته.

____________________________________


پ.ن.1.نمیدونم چرا "غم" همیشه عمیق تر و تاثیر گذار تر از "خوشی" ِ.اگه هزار شب و روز هم به خوشی بگذرونی...انگار همون یه شبی که داغونی ، همه چیز و از سرت می پرونه!

برف نو...برف نو...سلام سلام..


  برگه ام را که دادم ، احساس می کردم که همه ی بدنم به خاطر ِ سه ساعت خم شدن روی برگه و نوشتن ، تیر می کشید.همه ی بدن ام ،  جز شانه هایم !، که احسا س می کردم ، سبک شده اند.  .همان طور که پالتو ام را روی دستم انداخته بودم ، کیف ام را تحویل گرفتم .اولین کاری که کردم روشن کردن  موبایل ام بود.  همان طور که به سمت در می رفتم ، چشمم به صفحه اش بود تا پسوردش را بزنم که...حس کردم  نقطه ی  ظریفی گونه ام را لمس کرد.سرم را  رو به آسمان بلند کردم...

"برف نو ! برف نو ! سلام  سلام "

هزار دانه ی برف...
هزار بوسه ی بی اجازه  بر گونه ی دخترکان...
و هزار نوازش سرانگشتانی سپید بر گیسوان سیاه دخترکان 
 
و دل ام می لرزد..

 دیگر به هیچ چیز فکر نمی کردم.نه به سختی ِ امتحان..نه به مچی که درد می کرد..نه به شانه های سبک ام حتی...

دلم شاملو می خواست ...صدا می خواست...زمزمه می خواست...قدم می خواست...عشقبازی می خواست...
 
.پاکی آوردی ای امید سپید

همه آلودگی‌ست این ایام

راه شومی‌ست می زند مطرب
تلخواری‌ست می چکد در جام

اشکواری‌ست می کشد لبخند
ننگواری‌ست می تراشد نام

مرغ شادی به دامگاه آمد
به زمانی که برگسیخته دام

ره به هموار جای دشت افتاد
ای دریغا که برنیاید گام

کام ما حاصل آن زمان آمد
که طمع برگرفته‌ایم از کام

خامسوزیم الغرض بدرود

تو فرود آی برف تازه سلام

آقای معصومی واحد ِ روبرویی ِ ماست...

یک اقای پنجاه  و چند  ساله..لاغر و خنده رو.اولین باری که دیدم اش جلسه ی ماهیانه ی ساختمان بود.من هم تازه وارد بودم و هم تنها جنس مخالف ِ حاضر در جلسه .هوا سرد بود و مدام به من اصرار می کرد که "شما بفرمایید بالا...ما خودمون صحبت می کنیم". همان شب همه ی همسایه ها ، به زور مدیریت ِ یکساله ی ساختمان را انداختند به آقای معصومی .شاید چون فکر می کردند که بازنشسته است و وقت بیشتری دارد.آن شب اولین و آخرین باری بود که همه ی همسایه ها را یک جا دیدم.بعد از آن دیگر معمولا توی جلسات ،   فقط من هستم و آقای معصومی و گهگاهی هم اقای امیری.تقریبا هر دوروز یکبار اقای معصومی را می بینم.روی پله ها ، توی حیاط ، موقع چسباندن ِ کاغذ به تابلوی اعلانات...اب دادن ِ باغچه...موقع درست کردن ِ قفل در حیاط.

هراز گاهی که شب ها از کلاس بر می گردم و او توی حیاط است، می گوید "خانم فلانی وایمیسید من زنگ بزنم همسایه ها بیان یه جلسه بذاریم؟"...من هم میخندم و می گویم :" باشه من وایمیسم ، اما اونا نمیان".

دیشب هم روی پله ها دیدم اش ، خواستم بپرسم که ما برای شارژ عقب نیستیم؟...اما کلاسم دیر شده بود و فکر کردم :" فردا و پس فردا هم اقای معصومی را می بینم...اون موقع ازش می پرسم!"

 

نمیدانم چرا امشب از خانه ی آقای معصومی ، صدای گریه و شیون می آید. حتما دوستی یا فامیلی فوت کرده و همه می آیند خانه ی آقای معصومی.خب حتما چون بزرگ ِ فامیل است دیگر...پسرانش هم بدجوری گریه می کند.خانم اش هم هی ضجه می زند.چند بار که مهمان های شان  روی پله ها بودند ، در را باز کردم و گفتم :" می شه یه لحظه به اقای معصومی بگید که بیان..."...اما فکر می کنم که طرفی که فوت کرده خیلی عزیز بوده ، چون مهمان ها از شدت گریه جواب هم ندادند...

 

یادم باشد   فردا که او را توی پارکینگ دیدم ، حتما  بپرسم که دیشب برای مرگ چه کسی گریه می کردند؟ !

 

____________________________________

عنوان:و مرگ گاهی به نزدیکی ِ دیشب روی پله ها ست!


    

پایان: « اخراجی ها 3 » قربانی گرفت!

Allez neige tombe comme avant

 

  هنوز وقتی برف می بارد ، به جای این که یاد خاطره ی خاص با روز خاصی بیفتم  ، یاد یک گوی شیشه ای کوچک می افتم ، که داخل اش یک دختر و پسر مشغول برف بازی بودند و وقتی گوی را تکان می دادم  ، دانه های برف تا چند ثانیه داخل گوی می رقصیدند و بعد آرام می گرفتند .دقیقا نمیدانم این گوی ، مربوط به چند سالگی ام است ، اما به خوبی حتی جزییات شال و کلاه دختر را هم به یاد می آورم.حتما شب و روزهای زیادی را به دانه های برف ِ آن گوی خیره شده ام که این حس این قدر پررنگ و تازه  هنوز توی روزها و شب هایم سرک می کشد.

حتی یادم هست که گاهی با برادرم مسابقه می دادیم که ببینیم بعد از نشستن ِ همه ی برف ها ، یک دانه برف روی لباس دخترک باقی می ماند یا روی لباس پسرک.اگر روی لباس دخترک می ماند ، من برنده می شدم و اگر روی لباس پسرک..او.

بعد ها  خیلی دنبال گوی برفی ، مثل همانی که داشتیم ، گشتم.اما همه ی گوی ها ، یا پر از اکلیل های مصنوعی و ستاره های زشت بودند ، یا  آن هایی هم که برف داشتند ، آدمک هایشان به غایت زشت بود.هنوز هم وقتی از جلوی مغازه ی اسباب فروشی رد می شوم ،  جشمم دنبال یک گوی برفی ، با دانه های برف ِ درخشان و ادمک های زیباست.


و اصلا هم بدم نمی آید که فکر کنم ،  وقتی برف می آید یک نفر گوی را تکان داده و ..



(عکس)

پ.ع.1.یه روز اونی که میخوام رو می خرم و عکسشو می ذارم!

mais...je suis rien sans mes reves

امروز شنبه است!25 ژانویه که این قدر منتظرش بودم.همین الان امتحان ام تموم شد.صندلی ِ من کنار پنجره بود و تمام مدت امتحان برف می بارید.اونقدر برام نوشتن سوال ها  ساده بود و  اونقدر سوال ها تکراری بودند ، که اگر کسی منو از دور ، در حالی که مدام دونه های برف  رو برانداز می کردم  و لبخند می زدم ، از پشت پنجره میدید، حتما با خودش فکر می کرد که دارم خاطره یا یه نامه ی عاشقانه می نویسم.باورم نمی شه که تموم شد.دو هفته ی پر از استرس و بی خوابی و حروم کردن همه چیز به خودم.

حالا هنوز داره برف میاد. سر ِ کار هم که مجبور نیستم برم.   گوشیمو تا پرده ی صماخ فرو می کنم توی گوشام ، و از جلوی دم در دانشگاه تهران ، تا هر جا که دلم می خواد پیاده می رم. جلوی همه ی کتابفروشی ها تک تک ، می ایستم  و با دیدن هر کدوم از کتاب ها  و کتابفروشی ها، میذارم  کلی خاطره به سرم هجوم بیارن.هراسی نیست.بعد  زیر ِ برف تا گرامافون قدم میزنم .شایدم تا سپیدگاه...بعد دور ِ تالار شهر و خیابون ولیعصر ...بدون این که نگران کار و موسسه و امتحان و هر چیز دیگه ای باشم.بعد هم برای خودم ذرت مکزیکی می خرم و ...آروم آروم میرم سمت خونه تا تلویزیون و روشن کنم و با پتوم لم بدم جلوی تلویزیون ...و" چه شنبه ی آرومی!"...


____________________

و آدما بدون آرزوهاشون ، هیچی نیستن.هیچی!


حالیاتم از کلیاتم داره به هم می خوره!

animal farm

طبق معمول این صبح ها ، خودم را از رختخواب می کَنَم .نمیدانم شب ها چه مرگم شده .الان درست ده شب است که بین ساعت یک تا سه از خواب بیدار می شوم.میروم توی آشپزخانه ، یک لیوان آب می خورم بعد پنجره را باز می کنم و پشت میز کوچکی که زیر ِ همان  پنجره است می نشینم و به دلیلی کاملا نا معلوم به آسمان زل می زنم و نیم ساعت بعد که انگار جن ها از سرم می روند...بر می گردم و میخوابم.همین نیم ساعتِ  شبانه ، صبح ها جانم را برای بیدار شدن می گیرد.

به سختی آرایش چسبنده ای  که نتیجه ی بی حوصله گی ِ شب قبل برای شستن  اش بود را پاک می کنم.  در واقع امروز را باید خانه می ماندم و استراحت می کردم اما این جلسه های ایزوی نفرین شده انگار تمامی ندارد.من نمیفهمم که استاندارد ایزو در کشوری که حتی  پرزیدنت اش کوچک ترین بویی از استاندارد  یا چیزی شبیه استاندارد نبرده ، به درد ِ چه کوفتی می خورد؟جز آزار ِ من هیچ! جر گند زدن به پنج شنبه ای که این همه منتظرش بودم ، هیچ.جز کنسل کردن کلاس فرانسه..هیچ!


***

یک تاکسی جلوی پایم می ایستد.خوشحال از این که   صندلی جلو خالی است ، می نشینم.اولین مسافر هستم.بعد خوشحال تر ازین که ماشین گرم است ، فرو می روم توی صندلی و گوشی هایم را از زیر ِ شالم توی گوشم می گذارم و..دیگر هیچ چیز نمی شنوم.تقریبا نزدیکی های شرکت هستم که متوجه می شوم راننده ی بیچاره هیچ کس را نتوانسته سوار کند.چند بار تلاش اش را برای رسیدن به مسافرانی که جلو تر ایستاده بودند دیدم .اما درست همان موقع یک ماشین دیگر جلوی او ترمز کرد و مسافران را سوار کرد.یک لحظه بر می گردم و نگاه اش می کنم.پسرکی جوان و مرتب.دلم می سوزد.برای تقلا کردن اش برای سوار کردن مسافر.بارها شده بود که سوار تاکسی شده بودم و وقتی مسافری نبود ، راننده پیاده ام می کرد و می گفت :" من با یه نفر که نمیتونم برم!".توی دلم می گویم به خاطر من این همه راه را امد.

کرایه ی مسیری که سوار شده بودم هفتصد تومن  بود.نزدیکی های شرکت که شدم  یک هزار تومنی از توی کیفم در آوردم و گفتم :


_" بفرمایید.بقیه اش هم باشه".


می گوید:" بقیه اش هم باشه؟؟؟؟؟..صد تومن دیگه باید بدین خانم!!".


برق از کله ام می پرد .فکر کنم ان چنان پرید که از امشب هیچ جنی سراغم نمی آید.خنده ام می گیرد.موزیک ِ توی گوشم  را قطع می کنم و می گویم:


_" کرایه هفتصد تومنه ، بقیه اش هم به خاطر این که با یه نفر این همه راه رو اومدین برای خودتون! .جریان این صد تومن دیگه چیه؟"


.کمی صدای اش را بلند می کند که" نه خیر خانم محترم ، کرایه هزار و صد تومن شده!"نگاه اش می کنم و باز نمیتوانم جلوی خنده ام را بگیرم.


_" از کی تا حالا؟".بدون این که نگاه ام کند می گوید :" از  همون موقع که رییس جمهورتون ....زد به مملکت!.ناراحتین برتون می گردونم!"


.این حرف اش که دیگر واقعا خنده دار بود.باز می خندم و  و در حالی که یک پونصد تومنی به طرف اش دراز می کنم می گویم:"  ایشون که الان تشریف ندارن این جا.!الان منم و شما و یه کرایه ماشین .بفرمایید.اصلا من فکر می کنم که کرایه هزار و پونصد تومنه.این هم پونصد تومن.بقیه اش هم مال خودتون.من همین جا پیاده می شم.".می زند بغل و با غر غر می گوید :


_" نه خیر وایسین چهارصد تومن بقیه تونو بدم.مگه من حروم خورم که چهارصد تومن بخورم؟".


با چنان اخمی حرف می زند که تا خنده ام بند می آید دوباره خنده ام می گیرد. 


_" نه آقای محترم  حلال ات ، نوش جان ات.اگه چیز دیگه ای هم لازم دارین بگین!...اصلا چرا این جا...بفرمایید بالا شرکت براتون بگم چایی بیارن.بیسکوییت هم هست.اگه بمونید که ناهار هم امروز فست فوود داریم..."


 نمیدانم از بس میخندیدم کلماتم را می فهمید یا نه.در ماشین را باز می کنم و پیاده می شوم.هنوز دارد دنبال بقیه ی پول می گردد...در راپشت سرم می بندم و از جلوی ماشین رد می شوم و می روم آن طرف خیابان...,و یاد ِ جرج اورول می افتم!

 



 

  نمیدونم چرا دلم می خواست میتونستم توی یه مکان  و یه زمان ِ  دیگه...بیام اون جایی که هستی و صدات کنم بیای بیرون و هر چی دلم می خواد داد بزنم ودعوا کنم و بغض کنم و به زمین و زمان بد و بیراه بگم  و به تو مشت بزنم و...

و بعد دستاتو دور خودم حلقه کنم و خودمو بچسبونم بهت و چشمامو ببندم و   ..یه نفس عمیق بکشم و بگم...."..تموم شد"...!ا



_______________________________
 فیلم زیاد می بینم شاید!

تو رو واسه نفس می خوام...

سرم را روی سینه ات می گذارم و 


سکوت شب و صدای ضربان قلب ِ تو و هق هق ِ من  ، با صدای باران  همان  طور توی هم امیخته و حل می شوند...


که رنگ های من موقع نقاشی...




sans titre

من سراپا گوشم...تو اگر حتی یک کلمه ای!


quite busy with being alone

اون_  "خونه ای؟چرا ؟"


من_ "  اره .آخه هم باید برای امتحان دو هفته ی بعد درس میخوندم ، هم دلم می خواست از هیاهو و صداهای مهمونی دور باشم ،هم باید برای کل هفته غذا درست می کردم ،هم باید کلی لباس اتو می کردم ،و هم دوست داشتم کمی برای خودم توی خونه ،   چرخ بزنم و به خوراکیا ناخنک بزنم و موزیک گوش بدم  و برگای گیاهامو پاک کنم و کمی کتاب بخونم و چند قسمت فرندز ببینم و..."


اون_ "بگو میخواستم تنها باشم دیگه.این قصه ها چیه؟"


من _ "خب...شاید.حق با توست.میخواستم تنها باشم!"


اون _ "اخه با این همه کار ادم میتونه تنها باشه؟..خل شدی؟"


من_" گفتم تنها ، نگفتم که بیکار!"


اون _"خب آدم ِ تنها...بیکاره دیگه!"


من _"!!!!!!"


_______________


پ.ن.1 .من کلا دیگه نمیفهمم خیلیا چی می گن!

پ.ن.2. کلا خیلیا  هم دیگه نمیفهمن من چی می گم!



 




 

برای پیشی



پیشی پیشی


اگه توی هواپیما خفه نشی

اگه زبان ما رو زود بلد شی

اگه زود میکروچیپ شی

اگه دلتنگ مامان پیشی نشی

زود ِ زود مال ِ من می شی!

 





ـــــــــــــــــــــــــــــ

پ.ن.۱.اولین تجربه ی من در سراییدن شعر برای کودکان و گربه گان!

پ.ن.۲.به استعداد  من اگه توجه می کردن من الان یه چیزی در حد شل  سیلور استاین بودم.

پ.ن.3.این روزا پر از حس ِ حیوونی ام!



من بزرگ شدن ِ کودک ِ زیبای  چندماهه ی آن زنی که هرروز روی پله های مترو ی مصلی می نشیند و ویفر می فروشد را  می بینم...بزرگ شدن ِ روز به روزش را.


و دیروز به این فکر می کردم که حتما تا قبل از عید آن قدر بزرگ می شود که میتواند روی پله کنار مادرش...و یا روی پاهای مادرش بنشیند و مردم را تماشا کند...



Je suis malade ...Complètement malade

متاسفم که اولین شب ِ بودن ات آن طورتمام  شد و اولین روز ِ بودن ات این طور  شروع شد!

 

اما یک وقت فکر نکنی که من این ها را تقصیر تو می اندازم .نه اصلا.این ها فقط "همزمان " با آمدن ِ تو اتفاق افتاد .همین و بس.

خب راست اش  ...مطمئن ام که شب های ات دیگر مثل دیشب تمام نخواهد شد.چون قرار است از امشب ، توی شرکت بمانی .اما باید به "مثل امروز شروع شدن " ها کم کم عادت کنی.

روزهای آدم ها این طوری است دیگر.گاهی همه ی اتفاق های بد با هم پیش می آیند.اصلا دلم نمیخواست دیشب جلوی و تو و لولا با آن پسرک احمق دعوا کنم..اما خب...این جور وقت ها  آدم ها  عقل  شان  را از دست می دهند و بدون عقل ، دیگر معلوم نیست چه بلایی سر ِ خودشان و زنده گی شان بیاید.

 

.امروز صبح هم که خودت دیدی...هنوز چشمانم باز  نشده ...باید درمورد ِ  دیر آمدن یا نیامدن ، نقاشی کردن یا نکردن ، مرخصی گرفتن یا نگرفتن ، سهروردی رفتن یا نه ، مسیج دادن یا ندادن ، اوردن ِ "تو" یا نیاوردن ِ "تو"  ،آژانس گرفتن یا نگرفتن ،  در عرض سه ثانیه فکر میکردم و تصمیم می گرفتم!خب کار ساده ای نبود.بود؟...آن هم وقتی که هنوز چشمان ات از بی خوابی  ِ دیشب مست اند.

بعد هم که شنیدی؟...مگر تقصیر ِ من است که به پسر ِ نخبه ی راننده کار نمیدهند و ده میلیون پول  ندارد برای فرستادن دخترش که دکترای حشره شناسی ِ دانشگاه تهران  است ، و از امریکا برای اش دعوت نامه امده !.خب من فقط قلب ام درد گرفت.اما مگر تقصیر من است؟

بعد هم که یادت هست؟..جلوی در صدای ام کردند که ..خانم فلانی..موهاتون!...

حیف که تو ، توی لیوان  بودی...والا دل ام میخواست همه ی آب لیوان ِ را بپاشم روی صورت ِ مردک ِ حراستی و بعد هم بگم: " آقای فلانی...موهاتون!"

 

آخرش هم که خودت با چشمان خودت دیدی...هنوز کارت ام را نزده ام ، مثل وحشی ها می پرند به آدم که " دفعه ی اول و آخری باشد که این طوری بی نظمی می بینم!"..دقت کردی که اصلا تو را توی دست ام ندید؟.فهمیدی که یک لحظه نزدیک بود از دستم بیفتی؟..متوجه شدی که یک لحظه  دست هایم را دور ِ لیوان ِ تو نگه داشتم و خودم تکه تکه شدم و ریختم ؟

اصلا مگر تقصیر من است که همان روزی که من دیر می آیم ، میم هم نمی آید و همان روزی که سکشن خالی است مدیر می اید و داد و بیدا د می کند که"اینا کدوم  جایی  هستند؟".( حالا گیریم  با یک کلمه بالا و پایین)

 

خب این طوری است دیگر.گاهی همه ی چیزهای بد با هم اتفاق می افتند.اما ما "آدم" ها باز  به دلیلی نامعلوم ادامه می دهیم و زنده گی می کنیم و عین ِ خیال ِ مکدرمان ، نیست.

 

عادت می کنی.درست مثل ما.چیز ِ مهمی نیست.پوست ِ تو هم کلفت می شود از این همه فکر و خیال ..از این همه درد...از این همه بار...

 

عادت می کنی..به دیر آمدن های من...به خوب نبودن های من...به با بغض رسیدن ها...به خسته رفتن ها...به همه ی بودن ها اما نبودن های من..


باران ِ رحمت ِ از نوع هندوانه!


فک کن سرتو گذاشتی روی دستی که درازش کردی روی میز ، و با اون یکی دست ات ، خیلی بی هیجان داری هی کلیک می کنی  و هی  نیو تب..نیو تب می کنی...به امید وقتی که اینارو بخونی!و هرازگاهی هم زامبی بازی می کنی و ساعتو نگاه می کنی و منتظری که به یمن ِ آلودگی و یارانه ها ، ساعت چهار بزنی از شرکت بیرون.بعد همکارت می گه: " امروز بهمون میوه نمیدن؟" .تو هم در حالی که توی ذهن ات با یه انگشت  دوست داری اون همکار و له کنی ، بی لبخند می گی: " میوه کجا بود...نکنه فک کردی امروز بهت هندونه می دن؟".بعد نیم دقیقه هم نمی شه که آقای ح ، با یه سینی پر از پیش دستی هایی که توشون برش های هندونه سمفونی اجرا می کنن وارد اتاق می شه!!!!".همکار محترم ات که چشماش داره از حدقه می زنه بیرون!

تو هم دنبال چشمات که زودتر ازون زده بود بیرون و قالاپ افتاده بود زیر میز...می گردی!


آخه من اگه پیغمبر نیستم..پس چی ام؟؟


...شرکت؟؟؟..هندونه؟؟؟...اونم خنک و شیرین؟؟؟؟.


"و ای همکاران همانااز  فردا مراقب باشین که براتون عذاب طلب نکنم،  همانا!" 


یک دانه

دو سه روزه که بی خیال ِ استفاده ی مفید از وقت های آزاد ِ شرکت و  درس خوندن شدم و توی وبلاگ مردم می چرخم!.حالا که فکر می کنم می بینم که اصلا خیلی خیلی وقت بود که "زنجیر لاگ خونی "*نکرده بودم شاید بد نباشه که این چند صباح ِ باقی مونده از این هفته رو هم بدین منوال سپری کنم!


دو دانه

 من توی زنجیر خوبی افتاده بودم یا واقعا همه این قدر خوب می نویسند!!!من خیلی پرت و خارج از خط قرار دارم  یا واقعا این  دخترهای همسن و سال خودم این همه  میفهمند و به همه چیز این قدر دقیق نگاه می کنند.! ازین دختر فهیم ها چرا دور و بر ِ من پیدا نمی شه که لااقل روزی یه سیلی به احساس و شعور من بزنن بلکه به خودم بیام؟

...


سه دانه

 نمیدونم ریمیا...اما احساس می کنم دارم یه دوره ای رو توی زنده گیم می گذرونم که ترجیح میدم فکر و نظر ِ  آدما  رو بدون ِ این که صداشونو بشنوم  ، بخونم.مطمئنم که تا لااقل یکسال دلم برای "صدا" تنگ نمی شه.



چهار دانه

الانم هر چی فکر می کنم که برای چی اومدم این جا و چی میخواستم بگم..یادم نمیاد.فقط حس می کنم قراره یه چیزی بنویسم که یادم نمیاد.شایدم اینا apéritif  

باشه و باید منتظر غذای اصلی باشم.از اول که شروع کردم به نوشتن هر خط که تموم شد موزیک رو عوض کردم. هنوزم پیداش نکردم اون موزیکی که نمیدونم کدومه.



ادامه ی چهارمین دانه

فهمیدی مرض ام رو این روزا؟...یه چیزی میخوام بخورم..اما نمیدونم چیه!...یه چیزی میخوام بخونم..اما نمیدونم دقیقا چیه!...یه کاری می خوام بکنم...اما خب راستش دقیقا نمیدونم چه کاریه!...یه چیزی می خوام بنویسم...اما ...مرضه دیگه.اگه نیست چیه؟ یه چیزی هست دیگه...اما نمیدونم دقیقا چیه!

 


صددانه

حتی به صورت ِ باسمه ای هم قادر نیستم از شب ِ دیشب که بلندترین شب سال بود بنویسم!..تنها چیزی که دیشب قلقلکم می داد این بود که کاش میشد میرفتم خونه ی مادربزرگم ! خاطره ی خاصی از شب یلدا ندارم..جز این که همیشه فکر می کردم باید جور دیگه ای به غیر ازون جوری که هر سال هست باشه!

این بود خاطره ی نداشته ی من از یلدا!

اما بدم نمیومد امروز میموندم خونه و تعدادی آدم رو زیر کرسی می کشیدم که دارن انار می خورن و خودمو هم می کشیدم پشت پنجره!




__________________

*

"زنجیر لاگ خوانی" که ریشه در  حوزه ی وبلاگ نویسی و وبلاگ خوانی دارد این طور رخ می دهد که  اول اش  چشماتو می بندی و خودتو به صورت کاملا تصادفی  پرت  می کنی توی یه وبلاگ.بعدش از توی اون وبلاگ یه لینک یا کامنت پیدا  می کنی و روش کلیک می کنی.بعد از توی اون وبلاگ هم همین طور تا...حدود یک ساعت.اگر از یک ساعت کمتر بشه ، می شه "وبلاگ بگردی" .اگه بیشتر شه  می شه  "وبلاگ به هدر گردی".پس بهتره که همون یک ساعت باشه. 

نباران

از صبحه که میخوای بباری...


چی معطل ات کرده من نمی دونم.از صبحه که وسایلمو آوردم کنار پنجره که وقتی میباری کنار پنجره باشم!


حالا هم دارم می رم!...تو هم خواستی ببار...نخواستی نبار...خواستی بیا...نخواستی بمیر!


حالا هی واسه این میز خالی کنار پنجره ببار!..چه فایده ؟!


والاااا...مملکت ساختن.با این بارونشون!

  میشینیم توی ماشین..

تو مشغول ِ باز کردن ِ بسته ی سیگاری.

میگم: همین جوریش با هرروز نفس کشیدن توی این هوا دو سه تا بسته به حسابمون نوشته می شه!

مکث می کنی.بسته ی سیگار  رو میذاری توی جیب ات و می گی: باشه .نمی کشم.

  .دستمو میذارم روی صورت ات و می گم : ممنونم...باورم نمی شه که گوش دادی!

***

صبح وقتی چشمامو باز می کنم ...اولین چیزی که می بینم ته سیگارهاییه که شب قبل وقتی پای کامپیوتر بودی کشیدی.


ممنونم.حالا دیگه اصلا باورم نمی شه که گوش دادی!



ــــــــــــــــ

 

  .ریمیا لازم نیست قیافه تو اون جوری کنی و بگی که تازگیا به همه چی گیر می دم!...خودم می دونم.احتیاجی هم به اون قیافه ی کج و کوله ات ندارم!شاید یه دوره باشه و بگذره.شایدم یه دوره باشه و قرار باشه که نگذره.شایدم هیچی نباشه فقط این من باشم که دارم یه باران دیگه می شم!...بازم برام مهم نیست.بدم هم نمیاد یه مدت آب روغن قاطی کنم.رهاااا می شم ...رهاااا...میفهمی؟...



یه هیولا توی گلوم گیر کرده...

نه میخوابه...

نه چیزی می خوره...


 نه می ره...


نه می میره...


هزار و چهارصد و شصتمین روز

دلم میخواست امروز پر از "تو " بود.دلم می خواست می رفتیم ناهار بیرون و بعدشم قدم می زدیم .بدون این که به این فکر کنیم که من امتحان دارم و تو کار داری.دلم میخواست می رفتیم همون گردباد ِ خودمون.دلم می خواست من از کارم جیم می زدم و تو هم به یه بهونه ای می زدی بیرون و توی ونک همدیگه رو می دیدیم ...

یاد اولین روزی افتادم که توی میدون ونک  منو بدون لنز دیدی...با اون روسری سبز.من دستتو می کشیدم که بریم اما تو  تکون نمی خوردی و فقط می گفتی : جدی می گم..جدی می گم...جشمات خیلی خوشگله این طوری!!

...



کاش اینقدر همه چیز به هم گره نخورده بود و پیچیده نشده بود. کاش مثل همه ی آدم های نرمال دنیا نمی گفتیم که "امروز کار داریم...بذاریم برای بعد!".




دلم عجیب امروز رو ..اون جوری که نیست...میخواد!


مرا به یاد من بیار


 

اگه این خسته گی و خوابالودگی ِ مزمن  و  آلودگی و فیس بوک و سی ان ان و فاکس نیوز و یو تیوب و فیلم های شاخ در بیار ِ فرانسوی و موزیک های جدید و اخبار ویکی لیکس و  سرما و غصه ی کفاش ِ سرِ کوچه و دغدغه ی کلاس ها ...اجازه بدن...من به همه ی کارهای مفید  ِ زنده گیم می رسم !


 

 پ.ن.1.وقتی آقای ح وارد اتاق کپی شد...من دقیقا به حالت زیر به دستگاه آویزون بودم و نمیدونم چه کوفتی رو داشتم زمزمه می کردم!!بعدش هم مدام به خودم گفتم که (( حالا که چیزی نشده..اتفاقی نیفتاده...در روز ممکنه شصت نفر بیان و به دستگاه کپی آویزون شن و هر کوفتی که به دهنشون بیاد و بخونن!!!!!!!..این که اصلا صحنه ی عجیبی نیست.)).




فیل نامبر

.Je les ai envoyer


pour terminer..

c`est  un  soulagement.vraiment!...o


هیچ میدونی این روزا کم کتاب می خونم؟  

دوس داشتم عضو یکی از ازین بوک کلابای امریکایی می شدم و روز اخر وقتی یادم می افتاد که کتاب رو هنوز شروع هم نکردم چند دلار میدادم و ورژن صوتی اونو می خریدم و گوش می دادم و میرفتم کلاب و درموردش کلی نظر میدادم و موقع برگشتن هم به این فکر می کردم..که...این روزا چه قدر کتاب گوش می دم. 

 

مممممممممممممم....

 

دو روز تعطیل...دوسش داریم

منتظر سومی شیم

وقتی که هیچ کس حوصله نداره با ریمیا بره تجریش و قدم بزنه و خرید کنه...


ریمیا با جعبه ی  نقاشی و مچ اش که درد می کنه...

و کوله ی لب تاب و شونه هاش که سنگینه...

و روسری نارنجی و کاپشن جین اش ( که چند سال پیش با کسی که حوصله اش رو داشت خریده بود)...



نمی ره تجریش.فقط رد می شه.

خرید نمی کنه.فقط ویترین ها رو نگاه می کنه.


ــــــــــــــــــــــــــــــ


پ.ن.۱.نیازمندی ها: به یک نفر برای همراهی یک نفر دیگر برای امور خرید و قدم زدن نیازمندیم!



عادت می کنیم

 دیروز از نبودن اش...آن قدر بغض داشتم که حتی نمی توانستم به چشم های کسی نگاه کنم...


 


امروز    کف کاپوچ ام  را میخورم و بدون بغض به دیروز فکر می کنم  ...





دامبول السلطنه


روز اول ترم ، قبل از این که کلاس شروع شود ، سوپروایزر صدایم کرد و برایم توضیح داد که در کلاس ا م یک عدر "تینیجر" موجود است!..و این که حواسم باید باشد و چاره ای نداشتند و مجبور شدند او را در کلاس بزرگسالان بگذارند و این حرف ها...

من هم که اصولا همه در چشمم یک جور و یک قد و یک اندازه هستند ، ایشان را خاطر نشان کردم که هیچ اتفاقی نمی افتد و نگران نباشد و از آن حرف ها.



دیروز به محض این که وارد کلاس شدم ، همان یک عدد تینیجر پرید بالا و با چنان شعفی گفت:

_ "تیچر ..شما کنسرت محمد رضا گلزار نمی رین؟"


...


همین یک سوال ِ نا مبارک ، از دهان ِ مبارک دخترک معصوم کافی بود تا از سر تا پای اش را بشویم   و آب بکشم و پهن کنم گوشه ی کلاس تا خشک شود!!

در عرض یک دقیقه هر آن چه که از کلمه ی رکیک به زبان مادری و پدری و انگلیسی و فرانسه و روسی و اسپانیایی یادگرفته بودم و شنیده بودم و یا در خاطر داشتم  ، نثار جناب گلزار( از نظر بنده دو زار) و همه ی ایل و تبارش کردم ! البته که کمی هم تند رفتم اما اصلا پشیمان نیستم!

اقای گلزار از کی تا حالا متوجه شدن که می توانند بخوانند؟...حالا دیگر هر کس   دو دهم ِ در صد قیافه دارد باید خواننده هم بشود؟...پس باید کم کم منتظر کنسرت جناب جرج کلونی ( بلا تشبیه البته) هم باشیم؟....اقای دوزار  تشریف گندش را می برد  مجوز از جایی می گیرد که منشا همه ی بی فرهنگی هاست؟...اقای دوزار  کجا تشریف داشتند   وقتی دسته دسته مردم را توی  همین خیابان های شهرمان که هرروز صبح ازشان رد می شویم ، می گرفتند و می بردند ؟؟...امریکا؟...آلمان؟...ایتالیا؟؟..یادم نبود...اسپانیا؟....

چه طور روی اش شده اسم خودش را خواننده بگذارد؟...صدای ِ دلنواز دارد؟...بازی ِ کولاک دارد؟...شخصیت ِ خفن دارد؟..

فکر کنم دود هم از دهانم  بیرون میامد...چون بچه ها بد جوری زل زده بودند به دهان ام!



بعد هم ماژیک را پرت کردم و لیست را با عصبانیت باز کردم و شروع به خواندن اسم هایشان کردم ...به اسم دخترک  که رسیدم با صدایی ارام و شرمنده  گفت :

present...and...  I hate Mohammar Reza Golzar

...

این ضربه ، از ضربه ی سوال اش بد تر بود.

داغان شدم!..خرد شدم!...له شدم!...ااز این که طوری حرف زده بودم که دخترک از طرفداری ِ بازیگر محبوب اش پشیمان شود احساس خجالت و شرمساری می کردم.دخترک شانزده ساله چه از سیاست می داند که تو این طور کردی؟...که به زمین و زمان ِ هنر پیشه ی محبوب اش نا سزا گفتی؟...مگر یک دانه "تینیجر " بیشتر داشتی؟..هوای این را هم نتوانستی داشته باشی؟...

سالی یک بار عصبانی می شوم ان هم باید درست این جا باشد؟...به این فضاحت؟..به این جلافت؟..ان هم نه در یک مجلس دوستانه...نه در یک " بحث پارتی"..سر ِ کلاس؟...سر ِ کلاس باران؟؟...از این حرف ها؟...

دیگر خیلی دیر شده بود.او شرمنده بود و من شرمنده تر.عقلم به هیچ جا نمی رسیدجز این که همه ی ان ناسزاهای نقل شده را بر خود بفرستم :(


_______________________


شخصیت زشت این هفته: محمدرضا گلزار به خاطر ان چه در فرهنگ عامه پاچه خواری و دامبول نامیده می شود و ارتیست بازی اش در سالن برج میلاد و مجوز گرفتن اش از دولت کودتا....و گل زدن به سر ِ وزارت فرهنگ و ارشاد...

جمعه ها ...خون جای بارون می چکه


داره جوم عه ها  یادم می ره! اصلا چه طور مینوشتن ؟ ..چومعه؟..جم عین؟...چمجه؟

الان دوست دارم گریه کنم که هفته از فردا شروع میشه.

پایانه ی ابری هم که از کشور رفت.؛(پایانه یا سامانه؟؟)...

این بنفشه افریقایی هم که هی برگ می ده ...اما دریغ از یه گل!...

اب زرشک و البالو هم که نداریم!

حوصله ورزش هم که ندارم.اینا علائم بالارفتن سنه  ها ریمیا

این موهام هم که عمرا شونه نمی شه!

نمیتونم هم بخوابم !



آخه...

ادم دلشو به چی خوش کنه؟ به دل اش؟

loca loca loca

نمی فهمم از ماشین چه طور پیاده می شوم.نمیدانم به سردردهای تو فکر کنم ...به مدارک نیمه تماممان...به خروار خروار کاری که با رفتن «ن» روی سرم می ریزد ...به خانه...به خودمان...به خودم...کارم... 

 از کنار اتوبان می پرم توی چمن .

همان طور که راه می روم کفش هایم را که رنگ سبزشان با رنگ چمن ها یکی شده نگاه می کنم.حواسم به بوی چمن و بوی ابر است که می بینم آن طرف تر دو تا پسرک نشسته اند روی چمن ها و نان بربری با پنیر می خورندآن هم توی این هوای ابری که سنگ و کلوخ خوردن هم می چسبد چه برسد به صبحانه.چشم از خوردن و خنده هایشان بر نمی دارم.یادم می افتد که چند ماه است   وقت نکرده ام مثل آدم از خواب بیدار شوم  و صبحانه بخورم.یادم می افتد که چند وقت است روی چمن ابری ننشسته ام. می ایستم.میدوم کنارشان و می گویم :« اقایون..منم بازی!!..بیاین با هم بخندیم...بیاین با هم صبحونه بخوریم...بیاین با هم بگیم چه هوای دو نفره ای.... » 

انگار از زور خوشی مرا نمی بینند... مهم نیست.  من کنارشان می نشینم.نان می خورم و پنیر و چمن و ابر.... 

بعد هم بلند می شوم و می روم سر کار.

 

 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

پ.ن.۱.اخخخ یادم افتاد..رفتن «ن»...همه ی وزن میز خالی اش کنار پنجره انگار روی دل من است. 

پ.ن.۲. دلم هنوز نون پنیر چمن می خواد! 

پ.ن.۳. پاییز هی پشت پنجره پز می ده.

passez un coup de téléphone

روز ، اگر قرار باشد خوب باشد از همان ساعت های اول خوبی اش را توی بوق و کرنا می کند.

دیر نمی رسی

 تا چشم کار می کند ابر است و ابر.

همکاران محترم همه  ماموریت هستند.

 send and recieve......14 mails

فقط 14 تا که دو تاش مربوط به توست!

سکوت و کاپوچینو

______________________________________________________

همان طور که چشم هایم چسبیده به مانیتور...اسپیکر تلفن را می زنم و شماره می گیرم...منتظر  صدای بوق هستم اما به جای آن یک دفعه همه ی اتاق پر می شود از 


_" دوپس دوپس دودودوپ دودوپ......سکوت قلبتو بشکن و برگرد نذار این فاصله بیشتر ازین شه...نمیخوام مثل گذشته که رفتی ...دوباره اخر قصه همین شه...".


نمیفهم این چه مدل بوق است!حس خواهر بزرگی ام گل می کند .با خودم می گویم الان که گوشی را بردارد با تشر به اش می گویم  که زنگ موبایل نشان دهنده ی شخصیت توست و ازین حرف ها.میدانم که از قصد بر نمی دارد .میخواهد من به زور هم شده اهنگ را بشنوم تا بعدش بگوید:" اهنگو حال کردی؟"..اسپیکر را خاموش نمی کنم و میگذارم بخواند.چند ثانیه که میگذرد میبینم که  دوست میدارم اش.

شاید  چون تمام شیطنت های برادرم را نشان می دهد دوست دارم اش..یا چون توی یک روز خوب میشنوم اش...یا چون درست وقتی که انتظار داشتم صدای خسته کننده ی بوق را بشنوم...یا به هر علت دیگر که زیاد هم مهم نیست.

جواب نمی دهد.تا قطع می کنم ایمیل اش می رسد که "خوابم! موزیکو حال کردی؟".خنده ام می گیرد.دلم برای اش تنگ میشود.کم می بینم اش و دلم می سوزد.


صدای موبایل ام بلند می شود.ناخوداگاه فکر می کنم که ان طرف الان یک صدای بوق ِ گوشخراش دارد گوش کسی را ازار می دهد.سریع جواب می دهم.

_
" سلام کانم باران.ببکشید که مزاحم ام...امروز کوین نمیتونه کلاس داشته باشه...ایگوانا ی کوین رو گربه برده و ما کیلی ناراحتیم"

همزمان که حرف می زند من هم توی ذهنم همه ی "ک" ها ی حرف اش  را با "خ" عوض می کنم  تا بفهمم چه خبر شده.امروز کلاس ندارم!. ..از خوشی توی مانتو نمی گنجم.نمیدانم چه کنم.اگر نرگس بود میرفتیم پارک ساعی!...نه نه.نه نه.نه نه.نه نه..فکرشو  نکن.

امروز غمگین نباشیم ریمیا.خوب باشیم.خوب باشیم.خوب باشیم.این موزیک ِ سبک سر چه بود؟

گوگل کن و دانلود کن و گوش کن

گول می کنم و دانلود می کنم و گوش می کنم و گوش می کنم  ...


_____

از همه ی بوق های امروز سپاسگزارم!






من به این نتیجه رسیدم که اگر از همون اول...به جای این که روز رو به بیست و چهارساعت تقسیم کنند ...به سی ساعت تقسیم می کردن...هیچ ضرری برای  هستی نداشت. ادما بیش از هشت ساعت نمی تونن کار کنن.پس ساعات کاری تغییری نمی کرد.اما  ...سه ساعت به خوابیدنمون (خوابیدن ام!)اضافه می شد..سه ساعت هم به شبا که می رسیم (می رسم!)خونه.اونوقت نه کمبود خواب داشتیم(داشتم!).نه وقتی می رسیدیم خونه...وقت کم می اوردیم!(می اوردم!).

این همه سال...یکی نبوده اینو مطرح کنه آیا واقعا؟


بدون شرح!

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

سلام باران خانم

دوباره هفتم مهر ماه امده است، من همیشه می مانم که شب تولد مهم است یا روز تولد اما به گمانم خود " تولد"  هم مهم است و هم دشوار. دشوار تر از همه ، نوشتن برای کسی ست که گاهی فکر میکنی " نکند حرفهایت برایش تکراری شده باشد"  ، " نکند کلماتت برایش عادی شده باشند"

میدانی باران خانم

درست است که امروز ، روز ورود شما به  بیست و هشت سالگی است ، اما بگذار بگویم که من هم نیاز به " تولد" دارم، تکراری شدن برای آدمی چون من دست کم از مرگ ندارد!

اما حالا  این شما هستی که یک سال بیشتر  تجربه داری، یک سال جلوتر آمده ای،  یکسال پخته تر شده ای و کماکان در جوانی به سر میبری!

زندگی  رسم عجیبی دارد، پخته گی نسبت معکوس دارد با جوانی، گرچه اندکی هستند که هوشمندانه این دو را به هم گره میزنند، من جزو آنها  نبودم  اما برای تو  میخواهم که باشی.  من در بیست و هشت سالگی  خانه نشین بودم! و حالا تو وقت سر خاراندن هم نداری،  میبینی؟

امروز  روز تولد شماست باران خانم

ذهن به هم ریخته و تقریبا متلاشی من سخت کلمات را پیدا میکند ، نمیدانم چرا،   ولی من برای شما  روزهای خوب میخواهم، گرچه نمیدانم در کنار من چقدر همه چیز خوب است( پیچیده البته میدانم هست، دشوار هم هست..اما خوب را نمیدانم)  اما روز تولد شما نمیتوان ا رزو های خوب نداشت، امید های بسیار نداشت،  برای همین من برای شما ، شخص شما، روزهای روشن ارزو میکنم، روزهای سبک مثل خواب، خواب هایی مانند رویا، رویا هایی همانند شعر، شعر هایی همانند نسیم، نسیمی پوست نواز مانند  رود، رودی که ارام بپیچد و بیچاند دل و ذهن ما را تا بلکه یک جا نمانیم. و سالروز تولد فقط باید ما را بپیچاند که بدانیم " توقف" غم انگیز است.  و ای کاش انسان حقیقتا سالی یکبار به دنیا می آمد.

راستی میبینی  باران خانم؟

زمان را میبینی که چطور ما را میپیچاند ؟ چشم بستن و باز کردن میشود یک عمر، باورش سخت است اما حقیقت دارد، و من هر وقت فرصت نمیکنم  صورتم را اصلاح کنم این حقیقت را مهیبت تر و سنگین تر حس میکنم.

باران خانم

جهارمین تولد شماست که کنار هم هستیم. روزگار بازی بسیار دارد اما من همیشه خوشحالم که در کنار کسی هستم که صبوری میکند بر ناصبوری  های من

برای شما  ، شخص شما، همه چیز را مبارک و خجسته میخواهم.

تولدت مبارک باران جان


ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

تو..تو..ی..لعنتی که دوسِت دارم!