Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

این دو چیز ِ این روزهای من

این اسپاتیفای برام شده مثل یه استخر که هرروز صبح با هیولاهام می پریم توش و شنا می کنیم و شنا می کنیم و شنا می کنیم و شنا می کنیم...


انگار نه انگار که مدارک باید ترجمه شن و برم سراغ حساب بانکی و شیش هفته است نقاشی نکردم و بیست روز دیگه وقت سفارت دارم و باید فرانسه بخونم و واکسن ترنج مونده و  ...



گاهی ادم بی خیال و خر می شه.الان ازون گاهی های منه. ..


 پ.ن.1. وقتی دارم شنا می کنم  از بس بهم آشغال ِ کارهای ناتموم  چسبیده  همه اش احساس می کنم دارم می رم ته آب.بی لذت شنا می کنم اما دلیل نمی شه که نکنم. با این همه باز هم من و هیولاهام شنا می کنیم و شنا می کنیم و شنا می کنیم...اصلا لذت نمی بریم که نمی بریم.مگه همه چی باید با لذت باشه؟

 

بدون شرح



ده بار برات ایمیل نوشتم و پاک کردم.دارم به این نتیجه می رسم که هر چی کمتر حرف بزنم بهتره.شرکت اروم و خلوته و می شه موزیک گوش داد و زیر ِ کولر یخ کرد و Evanescense گوش داد  و گرمای اشک رو مطلوبانه حس کرد.

خوبی وبلاگ داشتن اینه که می تونی ازش به عنوان اشغالدونی استفاده کنی و حرفایی که ترجیح می دی نزنی رو تف کنی این جا.

یه سری حرف ها بین من و تو انگار قرار  نیستن به جایی برسند.این زخم هایی که چهار سال پیش به خودمون زدیم انگار خیال خوب شدن ندارند.انگار هرازگاهی بدت نمیاد ناخن ات رو بندازی زیر ِ زخم های خشک شده ی من و اون قدر بلندشون کنی تا خون ازشون بزنه بیرون. برای من مهم نیست.نهایتش اینه که من جلوی شرکت پیاده می شم اما تا یکساعت بعد هنوز روی  دورترین نیمکت ساعی نشستم و به زخم هام  وسیگاری که بین انگشتام قایم کردم نگاه می کنم.نمیدونم چه اصراری داری که منو مدام برگردونی به گذشته هام.به گذشته هایی که حتی وقتی عدد ِ  اون سال ها رو می بینم  چشمامو می بندم و فکرمو می برم جای دیگه تا یادم نیاد.نمی دونم چرا اصرار داری این زخمی که داره خوب می شه رو مدام دستکاری کنی  و تازه اش کنی.نمی دونم چرا بعضی وقتا این قدر زیر پامو خالی می کنی و  وایمیسی خالی شدنم رو نگاه می کنی.چرا همه چیز رو فراموش می کنی و فقط زوم می شی روی چیزایی که یک دهم درصد هم به زنده گی من و تو ربطی نداره.

کاش می شد بی خیال شی.کاش حواس ات رو می دادی به خودمون و چیزایی که می خوایم.کارایی که قراره انجام بدیم.کاش حواس ات به خستگی هام بود .کاش من رو هم همون قدر می دیدی که ....رو ! کاش دیروز به جای این که من حالت رو بپرسم تو حالم رو پرسیده بودی.کاش وقتی نگات می کردم می فهمیدی که خوب نیستم.کاش این قدر بهانه نمی گرفتی.کاش  این قدر انگشتت رو روی اون قسمت های دردناکم فشار نمی دادی.کاش کمی اروم تر بودی...

کاش...

کاش این قدر نگران کار لعنتیت نبودم و می نشستیم و حرف می زدیم.کاش این قدر ....


کاش بودی...



These wounds won't seem to heal
This pain is just too real
There's just too much that time cannot erase


به طعم شیرین اسید!




آمنه عفو کرد





و به همه ی دخترها و زنان  ایران خیانت کرد و این خیانت رفت به حساب مبارزه با خشونت! انگار که فقط آمنه وام دار ِ این مبارزه بود و حالا حساب اش پاک شده!

کاش ...کاش ...کاش کسی آن دور و برها بود و به جای گریه و زاری به آمنه می گفت که مطمئن باش  اسیدی که روی صورت تو پاشیده شد ، سال ها بعد پاشیده می شود توی زنده گی ِ زن و دخترک ِ همین "مجید". کاش کسی بود و به امنه می گفت که اگر قرار بود از حق مان بگذریم ، شیوا و هاله و ژیلا بنی یعقوب و بهاره هدایت و صد ها نفر دیگر  هم الان  گذشت کرده بودند و داشتند مثل من و تو  زنده گی شان را می کردند!

باور کن اگر نمی گذشتی ، هیچ کس به تو ظالم و سنگدل نمی گفت.میخواستی ببخشی؟...میخواستی لذت عفو را بچشی؟...یک چشم اش را می بخشیدی.می گذاشتی تا آخر عمر یادش بماند حماقت اش .کاش یک لحظه فکر می کردی .به این که   "نه" گفتنی   و چشم ها و صورتت را سوزاندند و  همه ی  زن هایی  که  "بله " گفتند و همه ی زنده گی شان سوخت .

نمی دانم چرا این قدر خبر بخشیدن ات برای ام تلخ بود.نه این که دلم بخواهد کسی کور شود.نه. اما نمی دانم چرا این بخشش برایم از جنس ِ همان بخشیدن های "سوختن و ساختن " وار بود.

دلخورم.از همه ی خبرها.از همه ی این همه خبر که خبر ِ خوبش هم بوی تلخی می دهد.


_____________________________________________________


پ.ن.1.آن قدر عصبانی بودم که آقای میم که پیروزمندانه وارد اتاق شد و خبر را مخابره کرد از روی صندلی بلند شدم و همان طور که  با عصبانیت از اتاق خارج می شدم چشم در چشم اش شدم و گفتم  :" اره واقعا جالبه!! مبارزه علیه خشونت ِ خوبی بود!!...اصلا چه طوره مثل همون لینک جنگ تفنگ آبی در بوستان نمی دونم کدوم گور که خودتون برام فرستادید....برید به شهرداری پیشنهاد بدین که جنگ تفنگ های اسیدی بذارن و بعدشم همه ی زن ها مرد ها رو ببخشن  و کل ِ خشونت ریشه کن شه..ها؟؟؟؟؟.".

آقای میم ِ شرمسار تا حالا ندیده بودم که دیدم!


پ.ن.2.ایران ِ ما پره از "آمنه" هایی که در خلوت می سوزند و جلوی چشم همه توی دوربین  "می بخشند"!




کیش ِ شیک!

 

شیلا کیش رو دوست داشت چون تونست برای پسرش بردیا کلی خرید کنه.

سحر از کیش خوشش اومد چون   تونست ورژن ِ قلابیِ همه ی عطرهایی که توی زنده گیش دوست داشت رو پیدا کنه و بخره و بعد ازین که اون ها رو به لباسش می زنه ، پنج دقیقه از بوی اونا لذت ببره!

رویا عاشق کیش شده بود چون همه ی تاکسی ها اختصاصی و خنک و "کمری" بودند و به قول خودش مجبور نبود  مثل تهران بوی گند عرق راننده و مسافرهای دیگر را تحمل کند!

زینب دل اش نمی خواست برگرده چون توی این چند روز مجبور نبود برای هر وعده ، سه نوع غذا مطابق میل شوهرش و بچه هاش درست کنه.

زینب باورش نمی شد که توی ایران ، توی کشتی آرتمیس نشسته بود و با آهنگهای اون ور ِآبی تا دلش می خواست حرکات موزون کرده بوده..و البته به صورت ِ تمام نشسته!

زاهارا کیش رو بیشتر از تانزانیا دوست داشت چون می گفت توی تانزانیا ازین مرکز خرید ها پیدا نمی شود!

آن یکی زینب دیوانه ی کیش بود چون میتوانست شب ها هر ساعتی که دلش می خواهد از هتل برود بیرون و تاکسی بگیرد.البته که این کار رو نکرد.اما از داشتن این آپشن بسیار خوشحال بود!



من اما هر چه کردم   این "کیش ِ زیبا" ،  این "کیش مروارید غلتان ِ  خلیج فارس" ، این "کیش لبخند ِ ژکوند خلیج ِ همیشه فارس" ، این کیش " گردنبند ِ اقیانوس هند!!"  رو دوست نداشتم که نداشتم.احساس بدی داشتم تمام مدت.شاید اگر قشم میرفتم خوشحال تر بودم.برای طبیعت اش..برای ساحل هاش...برای مرجان هاش.


..به بچه ها و خندیدن و خوش گذشتنشون که نگاه می کردم ، نمی دونم چرا دلم از همه ی خاکی که دارم روش زنده گی می کنم  می گرفت .به خرید کردنشون ، به لذت بردنشون ، به قدم زدنشون..به ناراحت شدنشون برای برگشتن ، به  حرف زدنشون  ، به دور هم نشستن هامون .

انگار ته ِ همه ی این چیزها یک جور استیصال می دیدم...یه جور سرکوب شدن ، یک جور ترجیح دادن لذت های کوچک برای فرار از همه ی اون چیزی که احاطه مون کرده.یه جور راه فراری که تا تهش می ریم و می بینیم اصلا راه فراری در کار نبوده..

یه جور لذت بردن و لذت نبردن ِ همزمان.یه جور خوشبختی و بدبختی همزمان.یه جور سفر کردن و نکردن ِ همزمان.یه جور بودن ونبودن.یه جور خوب بودن و نبودن.


یه احساس گندی دارم این چند وقت  که انگار همه چیم این طوری شده .شده یه معجون ِ بد ساخت ، از همه چی.


نمیدونمش.نمیفهمم اش.نمیدوستم اش.



پاییزستان

آسمان ِ ابری  و دَم دار ِبیرون

دست در دست ِ  خنکی ِ  کولر ِ اتاق


و به همین ساده گی...پاییز

داره می باره بارون و تو نیستی...



برای باران

برای بهار...



آسمان ِ گرفته باز شد...نه که دل اش..خودش.بارید.

کوله ام سبک بود و می توانستم تا آخر جردن پیاده بروم.باران ِ مرداد...باید مرا یاد خیلی از چیزها می انداخت.میتوانستم شروع کنم و به همه ی دیروز فکر کنم.موزیک توی گوش ام هم رسیده بود به همانی که دوست داشتم.دل ام هم آن قدر پر بود که دست های ام را بکنم توی جیب های خالی ام و همه ی راه را به هیچ چیز فکر نکنم..

اما لعنت به این احساس بی سر و ته که از اولین قطره ی باران تا آخر جردن فقط به تو و اون موجودی که این روزها با توست فکر کردم.از آن شبی که زنگ زدی مانده است روی دلم که گوشی رابردارم و به نرگس زنگ بزنم و با جیغ بگوی ام:«نرررررررررررگس..بهار یه بهارک توی دل اش داره!!!».اصلا بچه ی تو آرزوی ما بود.میدانستی؟.

یک روز که به جای کلاس توی حیاط دانشگاه نشسته بودیم من و نرگس به این نتیجه رسیدیم که ما هیچ وقت بچه دار نمی شویم.نرگس حتا گفت باران تو ازدواج می کنی اما من ان را هم نه!!» بعد هم گفت :.«اما بهار فرق داره باران...اون زنده گی می کنه..! بچه دار می شه».

راست می گفت.چه قدر راست می گفت این بشر.همه را راست گفت جز همان بار اخر که گفت برو کوبا و برگرد...راستش را می گویم.من ابله هم رفتم و برگشتم و نبود و راست اش را نگفت.


نزدیک جهان کودک که رسیدم و دیدم فکر خودت از یک طرف و آن نصفه آدم ات  دارد خفه ام می کند... شماره ات را گرفتم و با بغض حالت را پرسیدم..


ـ «باران تو چه مصیبتی شدی ازون روز که بهت گفتم.خیلی دوسش داری میخوای بدم تو نگهش دار!!..بابا من اصلا خودم گاهی یادم می ره که هست...تو چرا این قد خاله ی داغ تر از مامان شدی؟»


به حرف ات خندیدیم.تو از ته دل ...من از سر ِ بغضی که نمی دانستم از کدام گوری آمده بود و مقصدش کدام قبرستان بود!.کمی حرف زدیم تا برسم آن طرف میدان ونک.مطمئن که شدی آرام ترم خداحافظی کردیم و قطع کردم.زیپ کیفم را باز کردم و موبایل را انداختم توی آن.سرم را که بلند کردم باران  قطع شده بود.انگار همه چیز یکباره و یک دفعه  تمام شده بود.موزیک هم دوباره رسیده بود به همانی که باید .برای تاکسی دست بلند کردم...




نمی شه با نبودت ساده سر کرد...

هست

یک چیزهایی توی خانه تغییر کرده است ...یک چیزهایی که فکر نمی کردم حالا حالا ها عوض شوند...یک چیزها و یک لحظه های ساده و پیش پا افتاده ای.یک نگاه ها یی... یک نوازش هایی...یک دست روی دست گذاشتن هایی...یک وابسته بودن هایی...یک از ترس به تو پناه آوردن هایی...یک دست ات را بغل کردن و خوابیدن هایی...



  تغییر ِ جمعه هایی   که  توی آشپزخانه می گذراندم و مجبور بودم برای کل هفته غذا درست کنم و توی تمام آن مدت به هزار و شش چیز فکر می کردم و اگر سر کسی را هم توی  یکی از اتاق  ها می بریدند...نمیشنیدم...و  انگار من تنها ادم روی زمین بودم  با  خرد کردن پیاز و تفت دادن  مرغ و گوشت و ..


و حالا توی  تمام این مدت یک نفر روی صندلی  کنارپنجره می ایستد  و با چشم های اش دنبال ات می کند و هراز گاهی صدای ات  می کند که یعنی «من هستم!»...


و همین «هستن»...همین «هستن»...




 

معمولا طرف ِ خرید رژ لب نمی روم.برعکس دخترکان اطرافم که وقتی کیفشان را باز می کنی ، میشود از رژهای شان جعبه ی مداد رنگی چهل و هشت رنگ درست کرد( آخ...یاد این افتادم که وقتی بچه بودم چه قدر دلم می خواست یک جعبه مداد رنگی چهل و هشت رنگ لیرا داشته باشم.فکر کنم آخرش هم یک بیست و چهار رنگه نصیبم شد که مادرم برای ام خرید.آه...مادرم!)..کجا بودم؟...هان...که برعکس دخترکان ِ اطرافم، توی کیف من همیشه فقط یک رژ  پیدا می شود آن هم آن قدر رنگ لب های ام است که زدن و نزدن اش خیلی توفیری ندارد.راستش هیچ وقت نتوانستم درک کنم که چرا لب های یک نفر باید رنگش مدام تغییر کند.وقتی  پوست همان  پوست است ، وقتی نگاه  همان نگاه است ، وقتی صدا همان صداست و وقتی دندان ها همان دندان ها هستند و  آدم همان آدم ،دیگر  رنگ عوض کردن لب ها  چه صیغه ای است.!

دیشب که از کلاس برمی گشتم ، به سرم زد فکری به حال رژ در حال اتمام ام کنم.توی فروشگاه  ، با وسواس خاصی تقریبا همه ی رژ های موجود را، پشت دستم تست کردم.فروشنده با تعجب به پشت دست های من که شبیه پالت رنگ شده بود  زل زده بود .بعضی رنگ ها را صرفا از روی کنجکاوی تست می  کردم .باخودم فکر می کردم" یک بی رنگی بخرم که با بی رنگ ِ همیشه فرق کند".بالاخره بعد از آن همه نقاشی روی دست ِ خودم و کمک گرفتن از دست های فروشنده ، یک بی رنگ ِ به قول خودم متفاوت تر از همیشه را انتخاب کردم...

به خانه که برگشتم ، دیدم این بی رنگ ، دقیقا همان بی رنگ ِ یک سال گذشته بوده!!!.نه پررنگ تر ، نه بی رنگ تر.دقیقا همان .  همان شماره !!.



این یعنی در من هرگز هیچ تغییری اتفاق نیفتاده.

این یعنی من فرق بی رنگ رااز بی رنگ تشخیص نمی دهم.

این یعنی آدم ها عوض نمی شوند.

این یعنی به زور نمی شود به چیزی رنگ داد.

این یعنی انتخاب مشابه از میان بیش از بیست رنگ و بعد از یکسال!

این یعنی عنصر زمان و فراوانی روی من هیچ تاثیری نداشته


این ها یعنی رشد من متوقف شده!؟



 "همیشه خوب" ِ من.

بیا و این یک بار " خوب" بودن را فراموش کن و "همیشه " باش!

نمیشود؟

+google buzz, google


می گه :"باران ، من هروقت میام توی نت تو هستی ...چیکار می کنی؟"

می گم : " می بازم ... می پلاسم...!"


 جفتمون می ریم توی فکر!



ناتوان که باشی ..دل ات از همیشه بیشتر می گیرد...

فعلا ترنج!



                    

 


همه چیز خیلی اتفاقی ، اتفاق افتاد.درست وقتی که از صرافت داشتن ِ  تو افتاده بودم.جر و بحث آقای "ی" و مرخصی گرفتن ِ من برای این که قضیه همان جا تمام شود و ...دیدن آن ایمیل ، درست لحظه ی شات داون و ...یک ساعته خودم را به تو رساندن و ...

اوردن و امدن ات  .


هنوز کمی غریبیم.این را هم من خوب حس می کنم و هم تو.شاید برای عوض کردن ِ دنیای ات زیادی کوچکی.اما خب ...ما آدم ها چنین موجودات پلیدی   هستیم . محبت های خیالی و  زورکی و خرکی مان.

نمیدانم پیش من بودن برای ات خوب خواهد بود یا نه.اما پیش تو بودن برای من شاید اندازه ی خیلی نبودن هاست...


BEWARE

 

پ.ن.1.برو  اون پروردگارت رو سپاس کن  ، که امروز هوا ابره و بارون میاد و ماهی حالش خوبه و خودم قراره  امروز بعد از کلاس برم همه ی حقوقم رو ظرف یک ساعت ،  خرج ِ قر و فرم بکنم!!!و الا کاری می کردم که پیش همون پروردگارت به جای "سپاس"  ، "توبه" کنی.


پ.ن.2.کاش می شد امروز مثل اون کارتون دوران کودکی که اسمش یادم نیست ، یه کاغذ بچسبونم به پشتم و روش بنویسم" گاز می گیرم!"!!!

  

پ.ن.3. حالا هی فک بزن...من که حواسم نیست.دارم وبلاگ می نویسم!...ببخشید یه کم بمیر  تا نوشتنم تموم شه.بابا نا سلامتی واسه خودم که نمینویسم...درباره ی شماست..رعایت کنید آخه!


پ.ن.4.خب چه خبر ریمیا؟!


سیاه

 
این داستان دخترکی ست که یازده انگشت داشت.و نه تنها یازده انگشت ، که یازده ناخن.و تازه فکرش را بکن که همه ی آن ها هم همراهش نبودند.یکی از انگشت های اش ، پیش یک مرد بود.یک مرد که یازده انگشت داشت..و نه تنها یازده انگشت...که یازده ناخن

__________________________________________________________
پ.ن.1.این قصّک رو یه نفر توی ِ یه برگ از یه دفترچه یادداشت ِ آبی یا نارنجی یا زرد ....شایدم سبز رنگ به زور جا داده بود!
  پ.ن.2.واقعا به چی فکر می کرده؟!
پ.ن.3. این نقاشیه هم ضمیمه اش بود! نمیدونم کار ِ نقاش این قدر خوب بوده در آفرینش این خط خطی ها ، یا کار ِ اپلیکیشن اش؟؟
پ.ن.4.هوا هفتاد درجه هست دیگه؟؟!

آینده ام کن

چند وقته توی این فکرم که پسورد ایمیل و مسنجر و بلاگ و فیس بوکم رو روی یه برگه بنویسم و بذارم توی یه پاکت و بذارم یه جایی که نه زیاد دم ِ دست باشه و نه خارج از دسترس.این طوری اگه اتفاقی برام بیفته ، کسی بی خبر نمی مونه!.نه این که من آدم مهمی باشم.نه.اما دوستایی دارم که همیشه هم مجازی بودند و هم خیلی مهم.دوستایی رو دارم که اندازه ی دنیا دوسشون دارم اما فقط توی فیسبوک ان.درست اندازه ی دنیای واقعیم ، دنیای مجازیمو بزرگ کردم .اون قدر بزگ که گاهی فکر می کنم جمعیتشون از دنیای این طرفم بیشتره.بعد فکر می کنم اگه پسورد این وبلاگم گم نشه ، شاید بعدا دخترم بتونه بیاد و توش بنویسه!..بعد می بینیم..خب من که بچه ندارم.پس کی بیاد و توش بنویسه؟ نه.به خاطر یه وبلاگ که آدم نباید حماقت کنه و بچه دار شه.نه.نمیدونم چرا یه چیزی ته دلم می گه که پسوردم به جای این که دست تو بیفته ، می افته دست برادرم .بعد از فکر این که چی بهش خواهد گذشت...اشک میاد توی چشمام و هی دعا می کنم که "نمیرم!".نه چون از مرگ می ترسم ها...نه.چون فکر کردن به تو و برادرم توی اون شرایط ریز ریزم می کنه...

بعد دوباره ذهنم شروع می کنه به کار کردن که خب وقتی دوستام ببینن مثلا یه ماهه از من خبری نیست...احمق که نیستند...میفهمند یه چیزی شده .دیگه لازم به عذاب دادن ِ تو و برادرم و اومدن توی پیج های من نیست.شایدم همون بهتر باشه که پسورد برای همیشه شخصی بمونه .


به این ها که فکر می کنم ، سریع  "http://www.futureme.org/" رو باز می کنم و شروع می کنم نامه نوشتن به همه ی اونایی که برام مهم اند  و میفرستم به ده سال ِ بعدشون ...یا شایدم بیست سال بعدشون و بعد یه نفس راحت می کشم و می گم:" امروز که زنده ام!".

کوووووووووول

نزن تو گوش اش...نزن تو گوش اش...نزن تو گوش اش....نزن تو گوش اش....نزن تو گوش اش ....نزن تو گوش اش ...نه....نزن تو گوش اش....نزن تو گوش اش...نزن تو گوش اش...کووول باش...کوووول باش...نزن تو گوش اش...نزن تو گوش اش....به جاش برو توی وبلاگ ات بنویس تا نزنی تو گوش اش...نه...نزن تو گوش اش...به جاش هرچند بار می خوای بنویس"نزن تو گوش اش"...نه بابا...نزن تو گوش اش...

بزنی تو گوش اش بزرگ می شه...نزن تو گوش اش!


پ.ن.1.نزدم تو گوش اش.حالا خوبم.

پ.ن.2.کی بشه بزنم تو گوش اش!!!

face ooooooofff

یادته ریمیا که همیشه می گفتم کسایی که ذاتشون خرابه  از چهره شون معلومه ؟..یادته می گفتم کارای زشت آدم  انگار برمی گرده و مهر می زنه تو صورت ِ آدم؟


امروز حس می کنم از بس نسبت به خانم الف بدجنسی می کنم ، قیافه ام داره عوض می شه.صدای قرچ قروچ ِ تغییر ِ قیافه مو هم شنیدم!

یکی پیدا شه بگه "باران...این دختر بی اعصاب ، خاله زنک  ، بدجنس  روانی عصبیه... تویی؟؟!!!"

بعد من  قشنگ خجالت بکشم و خاکسترشو هم از پنجره ماشین بریزم بیرون و بعد هم قابش کنم!


پ.ن.1.این جمله آخریه آخر ِ "کشیدنه!"

22

امروز همون روزی بود که یه چیزی رو دزدیدن و هنوووووووووووووووووووووووووز دارن باهاش پز می دن و ما هم هنووووووووووووووووووووووووووووز دست رو دست گذاشتیم ببینیم چهارصد و هشتادمین بیانیه از کدوم چاهی در میاد  و  ادعای پرشین بودنمون  داره دنیا رو سوراخ می کنه و پیج ِ  "من عرب نیستم " ِ فیسبوکمون توی دنیای مجازی   دو هزار تا لایک می خوره  و توی دنیای واقعیمون با دیدن ِ خوشحالی ِ عرب ها توی تلویزیون آه می کشیم و می گیم :" اه...کاش عرب بودیم!!"

گلن گری...گلن راس

  گلن گری ...گلن راس را دیدم.   جدا از این که فضای شیکاگویی اش  را دوست داشتم ، و مدام یاد ِ بازی ال پاچینو توی فیلم ِ گلن گری می افتادم و جدا ازین که این نمایشنامه عاری بود از هر شعار و حرف ِ مفت  و همین دلنشین اش می کرد، و جدا ازین که دیالوگ های دلچسبی داشت ، بله..جدا از همه ی  این ها ،   آقای پارسا پیروز فر بسیااااااااااااااااااااااااااار خوش تیپ بودند و این همه چیز ِ یک بعد از ظهر پنج شنبه را هنری تر می کرد!بعله.

GOLD FIGHTER FISH

گرچه که   ماهی ِ کوچک ِ ما " فایتر " بود  و گرچه که من ترسیدم ایمرجنسی ِ گولد فیش رو روش پیاده کنم و گرچه که  لینک  ِ نهصد و یازده ، بسی مفید و جالب بود اما نشد که ازش استفاده شه...


اما "فایتر" فایتید و  فردا صبح اش که منتظر ِ "نبودن" اش بودم..."بود" و به این ترتیب از یک "فایتر ِ" معمولی ارتقا پیدا کرد به یه فایتر طلایی!



پ.ن.1.ممنونم آقای مخلص.

 


fight

ماهی ، هیچ حالش خوب نیست ریمیا.بی حاله.باله هاشو تکون نمی ده.چشماش نیمه بازه.غذا که براش می ریزم نمی پره از آب بیرون.هیچ تلاشی برای شنا کردن نمی کنه.خودشو رها می کنه توی لیوان.انگار چرت می زنه.دیگه وقتی صدای کاغذ شکلات منو میشنوه ، مثل وحشی ها اینور و اون ور نمی ره.سخت نفس می کشه.آبشش هاش کمی تیره شده.نکنه جلوی چشمام بمیره ریمیا به سرم زده ببرم اش رهاش کنم توی دریاچه ی پارک ساعی ، که اگه قراره اتفاقی بیفته ، من نبینم.اما آخرش که چی؟..چه اون جا بمیره...چه زنده بمونه...قضیه دلتنگیه منه.هربار یه تلاش کوچیک می کنه تا بیاد روی آب ، اندازه ی دنیا امیدوار می شم و می گم :آره آره بیا بالا.اما بعد چشماشو می بنده و انگار سقوط می کنه کف ِ آب.اون موقع است که انگار دنیا روی سرم خراب می شه و فکر می کنم الانه که تموم کنه و بیاد روی آب.دلم می خواد ببرم اش دکتر ، دوست دارم هر دارویی که پیدا می شه براش بگیرم تا بمونه...اما همه چیز می گه که آخرشه."الی" می گه باران اون اصلا هیچ درکی نداره از مردن یا زنده بودن ، یکی دیگه می خری .اما من می بینم که میخواد زنده بمونه.و الا این همه تلاش برای باز نگه داشتن چشماش...این همه تلاش برای نفس کشیدن.مگه می شه نفهمه زنده گی کردن یعنی چی؟..داره تلاش می کنه.میبینم.زنده گی رو دوست داره ریمیا.داره می جنگه ریمیا. کاش می شد از آب بیارمش بیرون و بین دستام نگهش دارم و ببوسم اش .کاش می شد بگیرم اش روی قلبم تا آروم بگیره. کاش نمیره و نبره اون همه خاطره و قصه رو.کاش بمونه و باز صبح ها که میام سر ِ کار و کیفمو میذارم روی میز ، بالا پایین بپره.

 

کاش بمونه...

 .



boucle-la

صدای کولر ،صدای  زنگ ِ موبایل ِ آبدارچی ،صدای  عطسه ی اقای پ ، صدای  لیوان آقای ف روی میز ، صدای  پرینتر ، صدای آدامس خوردن ِ خانم میم ، صدای پچ پچ از اتاق کناری ، صدای قدم های مستر دی ،  آلارم ِ  نوتیفیکیشن های پی در پی ،  وز وز ِ خانم الف ، آلارم های اوت لوک ...

دلم می خواد دستامو بکوبونم روی میز و بلند شم و چشمامو ببندم و  فریاد بزنم:" خفه شییییییییییییییید همه تووووووووووووون!".و بعدش   چشمامو باز کنم و ببینم همه مثل مجسمه های سنگی شدن  و اونوقت مثل وقت هایی که سر ِ کلاس یکی از بچه ها سر ِ درد و دلش باز می شه  ، چهارزانو بشینم روی میز و زار زار گریه کنم و وقتی تموم شدم  کیفمو بندازم کولم و برم سمت ِ در و وقتی پامو از شرکت می ذارم بیرون یه بشکن بزنم و پشت ِ سرم  دوباره  صدای کولر ،صدای  زنگ ِ موبایل ِ آبدارچی ،صدای  عطسه ی اقای پ ، صدای  لیوان آقای ف روی میز ، صدای  پرینتر ، صدای آدامس خوردن ِ خانم میم ، صدای پچ پچ از اتاق کناری ، صدای قدم های مستر دی ،  آلارم ِ  نوتیفیکیشن های پی در پی ،  وز وز ِ خانم الف ، آلارم های اوت لوک ...

فاااااز

..آره آره 
اجازه دادی و راضی بودی بات بازی کنن دوباره دوباره
روزی می رسه می رسی به حرفام اشکال نداره نداره
بذار ستاره رو سرم بباره پس چرا خوابه بذار بخوابه

نه نذار بخوابه نه نداره چاره


دوباره  

هزارباره...

salière

من رسما از این کار بدم می آید. این کار پلاستیکی ترین کار ِ دنیاست.هنوز پر نکرده ، خالی می شود و دوباره باید پرش کنی..


 اصلا از همه ی مراحل ِ این کار بدم می آید .از شستن و صبر کردن برای خشک شدن اش ...

از اطمینان حاصل کردن که یک نیم قطره هم توی آن نمانده...

از نگه داشتن سوارخ های اش با کف ِ دست و نمک را از ته ِ آن  سرازیر کردن...

از سوختن ِ انگشت هایم موقع این کار که نمی توانم بگیرمشان زیر آب تا مبادا یک قطره آب وارد نمکدان شود ..

از فشار دادن ِ ته پوش ِ پلاستیکی با انگشت هایی که باید خشک باشند اما  می سوزند ...

کل این قضایا یک دقیقه طول می کشد اما من از همان یک دقیقه به اندازه ی شصت دقیقه   متنفرم.

آن قدر که موقع ِ نمک پاشیدن روی غذا ، یاد همه ی این مراحل که می افتم انگشتم می سوزد و ترجیح می دهم که بی نمک غذا بخورم.سالم تر هم هست !

 


_____________________________________________________________

پ.ن.1. نمکدان یک بار مصرف هنوز درست نشده؟..معطل چی هستند؟


پ.ن.2.یادمه یه بار که اومدم خونه گفتی یه کار عاشقانه کردم!..گفتم:" پاستیل خریدی؟ یه ریموت  ِ تلویزیون برام خریدی؟..."...گفتی:"نه .نمکدون ها رو پر کردم!".و من پریدم بغل ات.همون یه بار!..فقط همون یه بار...

پ.ن.3. دیگه کارای عاشقانه نمی کنی.

یه


جناب آقای "ی"

  

قصد دارید به خاطر ِ ،خاطر ِ عزیز ِ همسر ِ دوستتون ، که نه به خاطر ِ قابلیت ها و استعداداشون ، که به خاطر ِ    سیاه بازی ها و قرمز بازی ها و سبز بازی ها و خلاصه چند رنگ بازی های شما استخدام شدن ،  هر حرفی رو  به ما بزنید؟..خب البته  مدیرید دیگر!.شک ندارم قند توی دلتان آب می شود وقتی همسر ِ دوستتان با صدای ِ سوپرسونیک ، فریاد میزند که "آقای مهندس!" .مطمئنم از موش بودن اش و کسب ِ اجازه برای هر کاری از شما ، صد و چهل درصد ارضا می شوید.چنان که تا حالا نشده اید! اصلا هم مهم نیست که  در یک شرکت خارجی با سرمایه ی میلیار دلاری کار کنند اما زبانشان  در حد این باشد  که بگویند " twobody"!!!!!!!!!! یا به جای "separate"...مدام توی جلسه ی هیات مدیره  بگویند  " spirit"...!!!...یا حتی یک ردیف بلد نباشند به اکسل کم و زیاد کنند!! هنوز دو ماه هم نشده که به خاطر اثبات ِ کفایتشون "هد " شدن!!.مهندسید دیگر...کارتان خراب کردن و ساختن است.خراب کردن ِ ما ، برای ساختن ِ ایشون.


حالا هی چپ و راست گیر بدهید و متلک بیندازید و صدای نخراشیده تون رو بلند کنید و شخصیت ِ نداشته تون رو عریان کنید ، و از کار ِ ما ایراد بگیرید و فراموش کنید همه ی اون حس های خوبی که بینمون توی این دوسال بود...


قراره ازین به بعد جهنم بسازید؟

 خب  بسازید...طبقه ی اول با شما.طبقه ی دومش هم با من!

 





ریگاردز!!

باران


وقتی حال ات اونقدر خرابه که در عرض دو ساعت ده تا ته سیگار ردیف می شه روبروت ...

وقتی اون قدر داغونی که ساعت سه ظهر روز جمعه که سگ توی خیابون پر نمی زنه ، تو می زنی بیرون و می مونی پشت در ِ بسته ی گرامافون...

وقتی اونقدر خرد و تیکه تیکه ای  ، که پشت دست ات رو اونقدر دندون دندون می کنی تا صدای هق هق ات بلند نشه...

باید یه اتفاقی بیفته که خوب شی دیگه..نه؟ وقتی می خوابی و بیدار می شی و می بینی هنوز اون بغض لعنتی توی گلوته و راه نفس ات رو گرفته..پس حتما خواب چاره ی دردت نبوده دیگه.و الا که خب همه می خوابیدن و بیدار می شدن و خوب می شدن دیگه.خر هم می خوابید بیدار می شد آدم شده بود!! خواب حتا گاهی مسکن خوبی هم نیست.فقط یه وقتیه که این وسط تلف می شه چون عین اون ساعت رو می تونستی صرف ِ  "عادت کردن به دردت"  کنی .اما می خوابی و چند ساعت عقب میفتی...

توی fairy tale که زنده گی نمی کنیم.منظورت چیه که ازم می پرسی : "خوبی؟بهتری؟"...مگه آدم الکی الکی خوب می شه؟.مگه از دیروز تا حالا اتفاق خاصی توی هستی ِ من افتاده که خوب تر شم؟...مگه در اصل قضیه تغییری پیدا شده؟..مگه چیزایی که دیروز بهش رسیدم اشتباه از آب درومده که حالا بهتر باشم..؟ یا مگه دنیا از دیروز تا حالا تغییری  کرده  که خبرش به من نرسیده؟...

نه عزیزم.اگه فقط مثل دیروز بی تاب نیستم ، برای اینه که ما آدما  هر چی بیشتر به دردامون فکر می کنیم...برامون عمیق تر و عمیق تر می شن.وقتی هم عمیق می شن باهاشون راحت تر کنار میایم و از جلز و ولزمون کمتر می شه و آروم می شیم  و مثل اون قورباغه هه اروم اروم گرم می شیم و بدون این که توی قابلمه بالا پایین بپرسم ، بی صدا می پزیم. زخم که نیستیم که خود به خود خوب شیم .تازه زخم هم اگه شدید باشه هزار تا زهر مار باید بزنی روش و مراقبت اش کنی تا خوب شه.چه برسه به ما که یک سره زخمیم...

یه  جا یه تفنگی هست...که من نمی دونم کجاست...اما گلوله هاش مدام به من می خوره..

نامردی نیست؟؟




mon numéro de dossier

و آن ایمیل لعنتی ، در یک صبح ِ تنبل ِ اردیبهشت ، وقتی که تازه صورتم را شسته بودم و سیاهی ِ چشم هایم را پاک کرده بودم   و نگران کارهای ِ تلنبار شده ی توی آشپزخانه بودم و به همه چیز فکر می کردم جز همین ایمیل ِ لعنتی...


آمد!


________________________________________


پ.ن.1.حسی از همان اول که چشم هایم را باز کردم..تا وقتی که این ایمیل لعنتی امد و دلم می خواست جیغ بزنم ، با من بود و من نمیدانم که چه حسی بود و چه شد و چه خواهد شد و اصلا چیست و حالا کجاست و چه می کند و اصلا چی به چیست!


پ.ن.2.همیشه وقتی منتظرش نیستی...اتفاق می افتد.


پ.ن.3.خوشحالی ِ مطلوبی زیر ِ پوستم خزیده



si

میانه های ولیعصرم . همان جایی که چند تا از درخت ها را قطع کرده اند .درخت های دیگر را می بینم که چه طور با وجود آن باد شدید ،  با اضطراب سرک می کشیدند تا ببینند چه بلایی سر ِ رفقاشان آمده...دو سه تای شان هم بدجوری ترسیده بودند.این را از رنگ شان می شد فهمید.درست همان دو سه تایی که نزدیک ِ آن قطع شده ها بودند.یادم می افتد که کتاب های ام را جا گذاشته ام.از تاکسی  پیاده می شوم ، می روم آن طرف خیابان و دوباره راه آمده را بر می گردم.به سر ِ کوچه که می رسم خشک می شوم.این طوری که نمی شود رفت توی شرکت.با روسری!مقنعه ام هم که همین نیم ساعت پیش مچاله شد و رفت توی کیف ام.درمانده می مانم.همین طوری اش هم حراست چشم دیدن ِ امثال ما را ندارد...چه برسد به این که بخواهم با این روسری ِ سبز از جلوی شان هم رد شوم.مملکتی ساختین برای ما...حواس تان هست؟.

زنگ می زنم به امیر."امیر..شرکتی؟" "نه".به الی."الی شرکتی؟" "نه".به نازنین."نازنین..تو شرکتی؟"."نه".می ماند فرزانه."فرزانه...شرکتی؟"."آره"."من چه قدر خوشبختم...می شه اون کتاب های من رو...".لج ام گرفته است.می روم و جلوی در ِ شرکت می ایستم.چشمان ِ حراستی ها را می بینم که لحظه شماری می کنند از سرشان بزنند بیرون!.فرزانه می آید و کتاب های ام را می گیرم .می پیچم توی کوچه ی سیحون.دارم کتاب های ام را می گذارم توی کوله ام ، که چیزی به سنگینی ِ یک پتک ، می خورد به بازوی ام.هنوز فرصت آه کشیدن پیدا نکرده ام که ماشینی از کنارم رد می شود.می خواهم از درد فریاد بزنم که می بینم راننده که پسرکی است...مشغول بوسیدن ِ دخترکی ست که کنارش نشسته.حق داشته که من را ندیده.درد ِ بازوی ام را می بخشم به بوسه ی ماشینی ِ  کوچه ی خلوت شان..


***


صبح.درد بازو نمی گذارد که بلند شوم.دست ام بی حس شده.دیر می رسم .متلک ِ آقای "ی" را با یک متلک بزرگ تر همراهی می کنم .می نشینم.عصبی ام .این را از غذای ماهی که توی آب جوش ام ریخته ام و چای کیسه ای که توی لیوان ماهی انداخته ام هم شاید بشود فهمید...


***

   که اگر کتاب های ام را جا نگذاشته بودم...اگر با عجله بر نمی گشتم...اگر دختر و پسرک هم را نبوسیده بودند...و اگر حواس پسرک بود و به دستم نمی زد و ..اگر صبح زود می آمدم و اگر آقای "ی" متلکی نمی انداخت  ..شاید الان ماهی داشت غذای اش را می خورد و من هم چای سبزم را...

گفتم:" برویم نادر و سیمین را ببینیم...شاید تا حالا از جدایی پشیمان شده باشند و آشتی کرده باشند."

نخندیدی.محکم گفتی :" نه!...این هم یه اشغال مثل اونای دیگه!"

 و رفتیم بام تهران تا از دل ام در بیاید.لبه ی بام ایستادیم و چراغ های شهر را نگاه کردیم و دلتنگی ام که اندازه ی  دیدن ِ یک فیلم بود...شد اندازه ی یک شهر... 

لبخند بخر!

مکان: سوپر مارکت وزرا


زمان: هفت صبح!.


توصیف ِ خودم: وقتی من هفت صبح آن جا بودم  ، یعنی حد اقل ساعت شش از خانه زدم بیرون دیگر!..وقتی ساعت  شش از خانه زده باشم بیرون  ، یعنی حداقل ساعت پنج و نیم از خواب ِ ناز بیدار شدم خب!.وقتی در عرض نیم ساعت از خانه خارج شده باشم  ، یعنی نه موهای نازنین ام رنگ ِ شانه دیده اند ، نه ارایش کرده ام ، نه صبحانه خورده ام و ..نه نگاهی توی ایینه به خودم انداخته ام .وقتی این اتفاق ها نیفتاده ، خب  یعنی سگ اخلاق تشریف داشتم   و تا شعاع ششصد متر ، هر کس به من نزدیک شده  ، به  اشعه های رادیو اکتیو  ِ  صبحگاهی ِ من برخورد کرده است ، خب!




شیر کاکائو و ادامس فایو  را می گذارم روبروی فروشنده و به تک تک سلول ها و ماهیچه های صورت ام فشار ِ شایان ِ توجهی وارد می کنم و به خودم می پیچم و روی عضلات لب های ام تمرکز می کنم و سعی می کنم چشم هایم را باز نگه دارم  تا بالاخره می گویم: 

_"چه قدر می شه؟".

 قطعا به این نتیجه رسیدم که چه بسا این فشار  کمتر از فشارِ خواندن ِ برچسب قیمت هاست!


فروشنده: "سه هزار و پونصد.یه لبخند هم واریز کنید به حساب ِ من!!!"


چهره ی من دیدنی بود.حاضر بودم سه میلیون می دادم و کسی عکس ِ خودم را در آن لحظه نشان ام می داد.فروشنده بدون توجه به چهره ی خر در چمن ِ من ، به نفرات بعدی هم از همین  کلمات که در ان لحظه برای من فقط *&%$شعر  بود تحویل می داد."دو تومن با یه لبخند"..."هزار و ششصد و یه لبخند که من رو مهمون می کنید"..."سه تومن.اقا زنده گی ارزش نداره...لبخند بزن"..." هفتصد تومن ، با یک لبخند ِ زیبا خانم محترم!"...پول را با دهان باز که زبان ام احتمالا از داخل آن افتاده بود بیرون ، می گذارم جلوی روی اش  و از مغازه بیرون می ایم...


نتیجه ی اخلاقی: از سوپر مارکت وزرا خرید کنید تا ببینید نسل ِ انسان های سرخوش و گل  ( از نوع ِ اسگل!!)  ، هنوز منقرض نشده!

من و تو

کله ی ظهر بود و ما دو تا بودیم و رفتیم توی سینما  و فقط ما دو نفر بودیم و نشستیم و پاهایمان را روی صندلی ِ  جلویی گذاشتیم و چیپس خوردیم و فیلم را با همه ی مزخرفی اش نقد کردیم و تو فیلم را دوست داشتی و بعد از آن هم بار ها گفتی که آن فیلم را دوست داشتی و من مدام می گفتم  ژیان ماشین نمی شود و  فیلم ایرانی ، فیلم!


***


من و تو 1 ، دارد همان فیلم را نشان می دهد و من در خانه ام و یک نفرم و نشسته ام و پاهایم را روی میز کوچک ِ روبروی مبل گذاشته ام و هیچ نمی خورم و مدام  صحنه های فیلم، حرف های مان را یادم می آورد و فیلم را دوست دارم  و دیگر برای ام مهم نیست که ژیان ماشین است یا گلزار بازیگر یا فیلم ایرانی ، فیلم....و هی  کاش و کاش و  کاش  که یک بار...یک بار..فقط یک بار دیگر برگردی و برویم و فیلم ببینیم و حرف بزنیم .من و خودت.فقط.




_____________________________

پ.ن.1.همه ی روز ، نرگس.

می سوزم از دلهره ای داغ


 

پ.ن.1.انگیزه مو بهم برگردونید.

پ.ن.2.اعتماد به نفس ام رو بهم برگردونید.

پ.ن.3.انرژی مو بهم برگردونید.

پ.ن.4.عشق رو بهم برگردونید.

پ.ن.5.چیز دیگه ای هم از من دستتون هست؟؟!!

یک تجربه

 



 هیچ نمی دونم اگر روزی اونی که تو رو عاشقانه دوست داره و تو هم با سر می ری طرف اش ، رو ببینم چه عکس العملی نشون خواهم داد.مطمئنم از اون بدم نخواهد آمد.و بد و بیراهی هم ندارم که بهش بگم.دوست داشتن یه حس ماوراییه که   حیفه به خاطر اون کسی رو سرزنش کنیم.احتمالا حرفی جز سلام و چه طوری با اون نخواهم داشت.به تو هم که فکر می کنم می بینم متنفرم ازین حرفای زنای خاله زنک که تو متاهل و متعهد بودی و ازین چرت و پرت ها و اراجیف.بچه هم که نداریم پای او را وسط بکشیم و بگوییم که با زنده گی این بازی کردی و ازین خزعولات.ته قلبم را که نگاه می کنم می بینم از تو هم دلگیر نخواهم شد.خب اگر عاشق شدن حس بد و زشتی ست ، چه طور وقتی عاشق من شدی ، خوب و زیبا بود.نه راست اش برای تو هم خوشحال خواهم شد.یک خون ِ تازه توی رگ های ات...مگر بد است؟..شاید به قول خودت تاریخ مصرف عشق ما هم تمام شده بود دیگر.خلاصه که با تو هم حرف خاصی نخواهم داشت.شاید نهایت بگویم:" کاش اونقدر جرات داشتی که بهم می گفتی!"..و همین.حتی فکرش را که می کنم شاید لبخند هم زدم بهتان...

اما...

اما هر چی  تلاش می کنم برای تصور کردن ِ خود و زنده گی ِ خودم ، کمتر به نتیجه می رسم.در واقع نقطه ی مبهم این داستان خودمم.که نمیدونم چی کار می کنه و به خودش چی می گه.احتمالا اولین جمله ای که می گم اینه که :"    ..تموم شد.خودتی و خودت"...و بعد هم وقتی که تنها شدم ، می رم اون جای همیشگیم ، بین مبل و میز می شینم روی زمین و حسابی عر می زنم!!.و خب عر زدن یه جایی تموم می شه دیگه.بعدش احتمالا چند ساعت هم به اولین روزهای خودمون فکر می کنم که چه طور عجیب و غریب بودیم و بعد که چه طور جدا شدیم و چه طور ازدواج کردیم و ...چه طور جدا شدیم!..بعد از این مرحله هم احتمالا چند ساعت تو رو با اون تصور می کنم..که چه طور قدم می زنید و چه طور هم رو می بوسید و چه طور دست های هم رو می گیرید و باز یاد ِ همه ی این خاطره های تو با خودم می افتم و شاید این وسط باز هم کمی عر بزنم!..بعد احتمالا اولین چیزی که به ذهنم می رسد این است که ازین خانه باید بروم و کجا بروم و ..پیش بابا این ها دوست ندارم برگردم و حرف ِ فامیل رو چه کنم  و  هزار تا بدبختی ِ دیگه که "نبودن ِ تو" انگار کوچیک ترینشونه.

اما همه ی این حرف ها و قصه ها که تمام شود و من راهی برای ادامه ی زنده گی ام پیدا کنم و تو هم تجربیات جدیدت را کامل کنی یک چیزی هست که اصلا همه ی این متن را به خاطر گفتن آن نوشتم..آن هم این است که من در خوشحال ترین لحظه های زنده گی ام هم مطمئنم که "  دل ام تنگ خواهد شد...برا ی همه ی تو با من ، و همه ی خودم با تو...

من دل ام برای خودمان تنگ می شود.ان هم بد جوری..."

 

 ترجمه از "زنی که دل اش برای خودش تنگ می شود"

 _

یکی اردیبهشت




اولین سالی ست که  اردیبهشت  واقعا در چشم های ام " بهشت" است.یا من تا امسال مشکل بینایی و بویایی و لامسه داشتم و اردیبهشت یک فصل بود مثل همه ی فصل ها...یا امسال با همه ی سال ها فرق دارد.این شرکت ِ کذایی ، هیچ چیز که برای ام نداشت ، این یک پنجره ی کنار ِ میز را خوب داشت تا از درختان ِ حیاط و گیاهان ِ چسبکی ِ روی دیوار روبرویی و برگ مو های پیچ در پیچ  که می خواهند دستشان را به پنجره ی من برسانند..، بفهمم که "فصل " ها وجود دارند و رنگ شان عوض می شود و به غیر از تغییر ِ حجمی و وزنی   لباس های ام ، چیزهای دیگری هم این حوالی اتفاق می افتد. ..


همه ی خنکی ِ این روزهای یک خط در میان ابر و باران

همه ی این رنگ های سبز ِ تازه و تمیز

همه ی صبح های ابری ِ پارک ِ ساعی

همه ی  روزهای ارام ِ اردیبهشتی 

...


گاهی حس می کنی کسی توی زنده گیت کرم نمی ریزه.ازون  خدای بالاش گرفته تا همین همکارای توی اتاق...


این "گاهی" ها همه چیز رو خنک تر و سبز تر می کنه...خیلی خنک و سبز...موخیتو وار!


 

فاکینگ حکمت!!

   اولین بچه ی عقب افتاده ای که دیدم ، دختر ِ فرزانه خانم بود. فرزانه خانم دوست ِ صمیمی  و همکلاسی ِ دوران مدرسه ی خاله ام بود و هر کس که خاله ام را میشناخت حتما فرزانه خانم را هم می شناخت.دخترک قد بلندی داشت و نمیتوانست راه برود و فرزانه خانم و شوهرش به نوبت دخترک را بغل می کردند.اخرین باری که دیدم شان ، دخترک هجده ساله بود ، فرزانه خانم دیسک کمر گرفته بود و موهای شوهرش هم سفید شده بود.چند بار به خاله گفتم : "چرا نمیذارن اش اسایشگاه؟" و خاله ام  همیشه می گفت :" چند بار گذاشتن اش اما فرزانه تا صبح گریه کرده بود و نتونسته بود تحمل کنه.خب مادره..دل اش نمیاد."..و من فهمیده بودم که دل ِ فرزانه خانم...بدجوری دل است.

چند سال بعد ، برای بهتر شدن روحیه ی فرزانه خانم و شوهرش ، پزشک شان پیشنهاد داد که دوباره بچه دار شوند چون آزمایش های شان گفته بود که بچه ی دوم سالم خواهد بود.فرزانه خانم حامله شد و ..بچه دار شد.یک پسر با لپ های گلی .یادم است وقتی دیدم اش ، آن قدر فشارش دادم که بچه به گریه افتاد.سالم ِ سالم.دل ِ فرزانه خانم و شوهرش  شاد شده بود.جان ِ دوباره گرفته بودند.خوشحال بودند.میخندیدند.جوان تر شده بودند.و پسرک یک ساله شد و دو ساله شد و...

هفت ساله شد و به مدرسه رفت.اما نمی دانم چه شد که یک دفعه به جای مدرسه سر از "محک" در اورد.نیمی از بدن اش لمس شد.یک قسمت سرش بزرگ شد.برای اش میلیون میلیون دارو و امپول می خریدند و من به فکر ِ دل ِ فرزانه خانم بودم ..که چه می کشد.قلک ِ محک ِ روی میز ِ خانم میم را که می دیدم...یاد پسرک می افتادم و دعا می کردم که خوب شود.نه چون درد می کشید...نه...برای دل ِ فرزانه خانم و شوهرش دعا می کردم.

اخرین باری که خاله ام خانه شان رفته بود می گفت که فرزانه خانم دخترک اش را این طرف اش نشانده بود و پسرک ِ نحیف اش را آن طرف.قاشقی دهان این می گذاشت و  قاشقی دهان دیگری.خاله ام که این را می گفت.اشک هایم می ریختند...نه برای دخترک ِ بیست و چند ساله ی معلو لشان...نه برای پسرک ِ نحیف شان..که برای دل ِ فرزانه خانم..که مادر بود و دل اش نمی آمد و...


دیشب پسرک شان مرد.مگر می شود؟...او که سالم بود.تازه مدرسه رفته بود..همه چیزش مثل یک انسان سالم بود.خب مرد دیگر.حتما کسی فکر کرده بود که دل ِ فرزانه خانم دل نیست.حتما کسی فکر کرده که فرزانه خانم امتحان پس نداده.حتما یک نفر آن بالاها دست اش خط خورده وقتی قسمت ِ فرزانه خانم را می نوشته.حتما کسی فکر کرده که به فرزانه خانم و شوهرش خیلی خوش می گذرد...چه می دانم.حتما یه "فاکینگ حکمتی" بوده است دیگر!!!!!!!!


ضجه های فرزانه خانم و شوهرش و دختر ک روی ویلچر کنارشان توی بهشت زهرا ...بس بود؟؟؟..خیال ات راحت شد؟...حالا خوشحالی؟؟..حالا بنشین و خدایی ات را کن از فردا!!!..فرزانه خانم هم از فردا احتمالا توی اتاق پسرک اش با لوازم التحریر های کلاس اولی اش ، دق خواهد کرد.بعد همه ی دنیای ات را بسیج کن تا بگویند.."حکمت!!!"


...فاکینگ حکمت...!!.



دل ام برای دل ِ فرزانه خانم...غوغاست ریمیا.غوغا:(

pas encore

این اضطراب لعنتی که از صبح دستاشو گذاشته روی گلوش و ول کن ِ معامله نیست!


این بغض ِ مسخره ،  که به دستای اون اضطراب لعنتی حسادت می کنه و مدام برای این که جای دست ها بشینه ،  ...تقلا می کنه.


این قلبی که فکر می کنه از اون دست ها و اون بغض جا مونده و میخواد خودشو از قفسه ی سینه اش برسونه اون بالا توی گلوش و واسه همین مثه سگ ِ بسته ، تپش پارس می کنه!


این دندونا و انگشتایی که افتادن به جون ِ پوست ِ لب هاش  و انگار تا یه کاسه خون نگیرن ازش ،  رهاش نمی کنند...



کاسه ی زانوهاش هم انگار بدشون نمیاد که از زیر ِ این پوست بیان بیرون و ببینن چه خبره.و الا که این قدر زیر ِ میز بالا و پایین نمی رفتند !


پلک زدن ِ هیستریک هم که انگار بهترین اتفاق بین این همه لرزشه...


_________________________________________________________

   پ.ن.1.یه پاکت نامه ی چند گرمی ، و برگه ای که توشه و ممکنه زنده گیتو زیر و رو کنه...

پ.ن.2. چه غلطی می کنن پس؟

پ.ن.3.منتظر..منتظر...منتظر...


comme une aubergine

کاش می شد گذاشت اش توی سبد و کلی بهش نمک زد...تا همه ی تلخی هاش قطره قطره بیان بیرون...





____________________________________________________


پ.ن.1.بچه که بودم مادر بزرگم ، یه همسایه داشت  که  همیشه فکر می کردم اسمش "بادمجونه!". چند وقت پیش از مادر بزرگم پرسیدم:" راستی بادمجون خانم چی شد؟" ..مادربزرگم اونقدر خندید که اشک از چشماش اومد.!..تازه فهمیدم اسم خانومه "بادام خانم " بوده که بعضی ها که خیلی دوسش داشتند صداش می کردند"بادام جون"!


عموی ام مُرد.خیلی هم مَرد ، مُرد.در خواب.بی هیچ سکته و بیماری ای.دکتر می گفت به این می گویند "مرگ ِ طبیعی" .و انگار کماکان مرگ غیر طبیعی ترین ، طبیعی ِ دنیاست. نمی گویم که غمگین نشدم.خیلی هم شدم.حتی بغض هم کردم..اما به اشک نرسیدم.تنها چیزی که گفتم این بود که " زنده گیه دیگه...آدم ها می میرند!".عموی ام را سال ها بود که ندیده بودم.از همان وقتی که آن همه پدرم را آزار داد و مجبورش کرد تا از خانه ی پدری اش بلند شود ، و بعد هم مادر بزرگ و عمه ام را آن قدر اذیت کرد ، از چشم همه افتاد.با شنیدن مرگ اش ، یاد ِ همه ی آن روزهای دور افتادم که   چون نه خودش دختر داشت و نه هیچ کدام از عمو های ام به همه می گفت " جون ِ من به جون ِ باران وصله!".و این شاید تنها چیزی بود که از او به یاد داشتم.همین یک جمله .وقتی که توی خاک می گذاشتن اش ، "مرگ" همان قدر به نظرم طبیعی و گریز ناپذیر بود که "تشنه گی " ام.و فکر می کردم  به روزی که "مادر بزرگم" را توی خاک کاشتند  .و این که چه قدر آن روز "مرگ" واژه ای غریب ، ناملموس , غیر قابل درک و دردناک بود.  از مادر بزرگم اندازه ی همه ی زنده گی ام خاطره داشتم.بی لبخند ندیده بودم اش و تنها چیزی که همیشه داشت "عشق" بود."عمه " ام هم که مرد ،و نازی تنها ماند ، "مرگ" بی رحمانه ترین اتفاق ِ دنیا بود. و نرگس...

دیروز که عکس ِ  عمو را وسط مسجد ، کنار ظرف خرما و حلوا دیدم ، تازه فهمیدم که چه قدر این سال ها تغییر کرده بوده.انگار تازه دلم برای اش تنگ شد.برای طرفداری های اش از من وقتی خیلی کوچک بودم و مادرم دعوایم می کرد.کمی مکث کردم و نگاه اش کردم.عجیب بود که این محبت های ریز و کوچک بعد از این همه سال ، چه طور کشان کشان خودشان را به ذهن من می رساندند.و حتما خاصیت ِ مرگ این است دیگر..شاید هم  خاصیت ِ عشق دادن . "مرگ" همان جا روبروی من بود و من بعد از مدت ها احساس می کردم  که نمی ترسم...

تلنگر ِ دوباره ی مرگ و من که  ...با چشمان باز ، خیره نگاه اش می کردم.انگار که اتفاقی نیفتاده است.هیچ اتفاقی.فقط مدام چیزی به سرم می زد که "آدم ها همان قدر که عشق داده اند می میرند."




پ.ن.1. آدم ها همه می میرند.اما بعضی ها کم می میرند...بعضی ها زیاد و بعضی ها شدید می میرند.این درجه ی مردن ، بستگی به همه ی آن لحظات خوبی دارد که برای دیگران ساخته اند و با دیگران داشته اند.عموی من مُرد.شاید برای بچه های اش شدید مرده باشد اما برای من فقط کمی مُرد.فقط کمی..

میگوید: مهم نیست "اما"...


و من دیگر نمیشنوم که چه میگوید و خودم را برای ته ِ ته ِ ته ِ ته ِ "اما" آماده می کنم...


 ___________________________________________________

پ.ن.1.بهم نمیاد ریمیا ، اما مثه سگ از ازمایشگاه و دکتر و بیمارستان و قرص و دارو می ترسم!..نه این که بترسم...یه چیزی مثل هول کردن و دستپاچه شدن و دلهره و تپش قلب و این چیزها...


 

...to be continued

یکی بود ، اون یکی هم نباید بود ،اما خب بود.

صبح بود.اما هوا تاریک بود .نباید بود ، اما خب به زور ِ ابر و باران ، بود.

یکی از خواب بیدار شد و گفت" آخ!"...اون یکی هم همون موقع بیدار شد و گفت" من هم!"

بعد همدیگه رو نگاه کردند.یکی با بغض  گفت :" یه چیز بزرگ توی سینه مه که درد می کنه!"..اون یکی هم گفت :" یه سنگ هم توی پهلوی منه انگار".و هردو باز همدیگه رو نگاه کردند.اون یکی برای اون یکی نگران تر بود چون میدونست که سنگ خودش رو می شه خرد کرد...اما وقتی چیزی توی سینه ی اون یکی درد بگیره..به این راحتیا نمی شه خردش کرد!...بعد اون یکی ، اون یکی رو بغل کرد و گفت" نگران نباش.درست می شه".یکی نباید با این چیز کوچیک نگران و بغضالود می شد ، اما خب یه درد عجیبی می پیچید توش و ، نگران و بغضالود می شد.

بعد یکی از توی بغل ِ اون یکی درومد بیرون و رفت توی تراس تا روسریشو برداره...یه هو دید "اون بالای تراس ، روی چراغ ِ دیواری ، یه عالمه چوبای ریز هست و یکی دیگه هم روشون نشسته!...یکی داد زد" بیاااا"..اون یکی ترسید و سریع بیامد و گفت چی شد؟..درد؟...یکی گفت :" نه...ببین اون جا رو".

اون یکی اون جا رو نگاه کرد و گفت :"..صبحی شد ها!!!.."...یکی و اون یکی ، یکی ِ سوم رو تنها گذاشتن و رفتن سر ِ کار.یکی برای خودش و اون یکی وقت ِ دکتر گرفت و همون جوری که درد داشت ، ابرا هی میومدن و می رفتن و یکی هم هی درد داشت...


خیلی ممنون...

یادم نیست کلاس چندم بودم ، اما یک معلم جغرافی داشتیم که عاشق این بود که توی امتحان های اش کله ی گربه ی ایران را بکشد و بعد بین دو گوش ِ گربه را پررنگ کند و از ان جا یک فلش بکشد به گوشه ی صفحه ، به سمت ِ یک خط نقطه چین و بالای اش هم بنویسد:" نام رود را در جای خالی بنویسید".و این ساده ترین سوالی بود که در کل ِ برگه ی امتحانی وجود داشت.یادم است که همیشه چشم بسته اول می رفتم سراغ این سوال و می نوشتم" ارس!".

و چه کسی باور می کرد که من  و صد ها نفر ِ دیگر ، هفت ساعت ِ تمام ، زیر ِ باران و در حالی که از سرما می لرزیدیم روی همان ارس ِ نازنین و پررنگ  شب را در جایی که نه خاک ِ ما بود و نه خاک ِ آن ها ، بگذرانیم؟ برزخی به کوچکی ِ یک پل روی همان ارسی که گاه و بیگاه با همه ی سرمایی که تا استخوانم فرو رفته بود و سوزن سوزن ام می کرد ،  به انعکاس ِ ماه روی اش نگاه می کردم ... و نمی دانم چرا آن قدر دوست اش داشتم.


یک لحظه و فقط یک لحظه راه را باز می کنند  .همه هجوم می آورند.یاد ِ آلمان و نازی هاو یهودی ها می افتم! خودم را پرت می کنم آن طرف ِ میله ی آهنی و 

 از مرز   رد می شوم!


..به پاهای ام نگاه می کنم.به کتانی های آل استارم که خیس ِ خیس اند ...خودم هم بغض ِ هفت ساعته ام را می شکنم .از سرما ، از بی حسی ِ انگشتان ام...از احمقانه بودن تصمیم ام برای سفر ...

برمیگردم و برای آخرین بار "ارس" را نگاه می کنم...دیگر مهم نیست.مهم این است که 

گذشته ام...


***


 

می گویم:" اهل  ِ کنسرت نیستم!"...اما نمی دانم چه میشود که خودم را روی صندلی ِ سالن هامالیر می بینم.همه بهترین لباس های شان را پوشیده اند.دخترکان ِ زیبای خیابان های شهرم ، انگار از همیشه آراسته ترند. جلوی سن بالا و پایین می پرند تا برنامه شروع شود.کمتر کسی نشسته است.من با کاپشن و شلوار ورزشی آمده ام.کلاه کاپشن ام را هم روی سرم تا روی دماغم آورده ام پایین و دست به سینه توی صندلی فرو رفته ام و جمعیت را تماشا می کنم...

چراغ ها یک دفعه خاموش می شوند.با خودم می گویم..."خب الان خواننده هه میاد و می خونه و خدا کنه که زود تموم اش کنه و بعدش بریم اون بار ِ کنار کاسکادا بشینیم و یه مارگاریتا..."

صدای جمعیت به اوج میرسد.نور لیزر ها ادم را کور میکند.کلاه ام را می برم بالاتر تا   ببینم توی آن نور ِ خفیف و آبی رنگ چیزی معلوم هست یا نه...که یک دفعه یک جثه ی ریز که سرتا پا مشکی پوشیده همراه با آن نور کمرنگ می آید روی سن  و سنگینی ِ فضا و صدای اش مثل پتک می خورد توی سرم که :



"من فقط عاشق اینم حرف قلبتو بدونم...الکی بگم جدا شیم تو بگی که نمی تونم

من فقط عاشق اینم بگی از همه بیزاری...دو سه روز پیدام نشه تا  ببینم چه حالی داری

من فقط عاشق اینم   عمری از خدا بگیرم...اونقدر زنده بمونم که به جای تو بمیرم..."

من فقط عاشق اینم  روزایی که با تو تنهام کار و بار زنده گیمو بذارم برای فردا ، 

من فقط عاشق اینم وقتی از همه کلافه ام بشینم یه گوشه ی دنج موهای تو رو ببافم

 عاشق ِ اون لحظه ام که پشت پنجره بشینم حواس ات به من نباشه ، دزدکی تو رو ببینم"


نمیفهمم چه ام می شود.خاطرات ِ همه ی شب هایی که با این صدا ی آشنا به خواب می رفتم جمع می شوند و می روند توی گلوی ام و بغض می شوند و بعد هم می آیند روی گونه های ام...

باورم نمی شود کسی که آن جا روبروی ام با آن شانه های افتاده ، ایستاده و می خواند ، همانی است که روزگاری را با "غروب " اش گذرانده ام.یک دور روی سن می زند و دوباره شروع می کند..


" چشمای منتظر به پیچ جاده...دلهره های دل پاک و ساده..."


عجیب لحظه ای را تجربه می کنم.عجیب لحظه ای...


"خیلی ممنون واسه هرچی که آوردی به سرم

خیلی ممنون ولی من هیچ وقت ازت نمیگذرم..."


خاطره ای بعد از دیگری.سالی بعد از سال.نگاهی بعد از نگاه ..همه و همه می آیند و از جلوی چشمانم رد می شوند و من هی تار می بینم شان و هی تار می بینم شان...

اورا نگاه می کنم و  هی تار می بینم اش و هی تار می بینم اش...




 



نود

 چه خاکی ریمیا...

نود اومد و داره از سیزده هم میگذره...

پس کی بشینیم و بنویسیم که بر روی ارس چه بر ما گذشت؟!


می رسه وقتی که بشه نشست و نوشت...



دل می کنم

جان هم!

hallucination

خیابان جای سوزن انداختن نیست.می گویم "چه خبر است؟"

می گوید:" دعوایی شده و توی گیج گاه اش چاقو زده اند..بعد چاقو را نتوانسته اند در بیاورند..چرخانده اند..چاقو را در آورده اند و فرار کرده اند!"


از میان جمعیت حیران رد می شوم.یک نفر فریاد می زند:" خودش است".چند نفر می ریزند سرم....

یک نفر چاقویی به گیج گاهم می زند.خوردن نوک چاقو به فکرهای زمخت و سفت ام را حس می کنم.می گویم" بچرخون اش..دو دور...سه دور...چهاردور...بذار هر چی هست چرخ شه بیاد بیرون..." همه فریاد می زنند:" بچرخون"...یک دور...دو دور...سه دور... و چاقو را بیرون می کشد و با آن همه ی سرم می ریزد وسط خیابان "..همه فریاد می زنند:" فرار کنید"..همه فرار می کنند و من به جان دادن فکرهای ام نگاه می کنم و ....راحت می شوم!

  

همه ی یکشنبه های من


نشسته ای آن گوشه و با اخم کجا را نگاه می کنی؟...که چه؟...از چیزی ناراحتی می دانم..اما که چه؟..خب میگویی چه کنم؟...برای ات برقصم؟؟..بله دلخوری می دانم.فکر می کنی من نیستم؟ خب من هم دلخورم.از  ؟..نمیدانم.اما حال من هم بهتر از تو نیست.پس لااقل تو درک کن.

خب معلوم است که دل ام می خواست به همه ی دنیا نشان ات بدهم.دل ام میخواست برای ات تولد می گرفتم.دوست داشتم برای به دنیا آمدن ات شیرینی می خریدم.یا یک جشن کوچک لااقل.دلم میخواست همین طوری خشک و خالی به خانه مان نیایی.دلم میخواست کسی نگاه ات کند ...

دلم میخواست با تو ، در این هوای بارانی و تاریک  تا دیر وقت بیرون می ماندم...


سه فصل  برای ا ت زحمت کشیدم...کم که نیست.انگار حامله بودم تا امروز که تمام شدی...سه فصل...یک عمراست ..میفهمی؟؟به هر گوشه ات که  نگاه می کنم پر از خاطره است.از روزهای افتابی بگیر تا روزهای برفی و بارانی. روزهایی که با حالی خراب می آمدم  و با تو بهتر می شدم.حالا نشسته ای و  آن طور  نگاه ام می کنی که چه؟.....خودت که دیدی...خودت که شنیدی.انتظار داشتی چیزی بگویم؟...چه کنم؟..خودم را  از ماشین که نمیتوانستم پرت کنم بیرون.می دانم...انگار نه انگار که تو آن جا بودی.انگار نه انگار که می شد   کاری کرد که لبخند ِ من و تو روی لب هایمان نماسد...انگار نه انگار که هنوز خشک نشده بودی...انگار....

خب..

می گویی که چه؟..همین است عزیزکم.کم کم تو هم خشک می شوی و جا میفتی و پوست ات کلفت می شود و بعد از یک مدت هم شاید ترک بخوری.

حالا  هی بنشین و اخم کن و چپ چپ نگاه کن...با این ادا و اصول ها چیزی عوض نمی شود مهربانم.


به این می گویند زنده گی.خوش آمدی.



A Real Virtuality

11:00


جای همیشه گی  ِ شب های ام نشسته ام.توی اتاق پذیرایی ، بین مبل و میز .پاهای ام را توی شکم ام جمع   کرده ام و همان طور که مچاله شده ام ، توی اینترنت دنبال یک مدل فرانسوی برای تابلوی بعدی ام می گردم. یا هوی ام را  که Sign In می کنم ، پنجره ی پی ام  باز می شود.اسم توست!...خیلی وقت بود با تو چت نکرده بودم.می گویی:" نخوابیدی؟"

_.." نه.دارم دنبال مدل می گردم.این رو ببین...به نظرت چه طوره؟"

_" باز نمی شه..."

_ "پس بعدا نشون ات می دم."

شکلک بوس میفرستی.


12:20 


 ..برای ات می نویسم که:" خانم ات...بهت گیر نمی ده تا این موقع چت می کنی؟"...شکلک قاه قاه می زنی و می گویی." گاهی..اما راست اش نه..شوهر تو چی؟..کجاست؟"...من هم شکلک خنده برای ات می زنم که" اونم توی اون اتاق داره چت می کنه.صدای چرق چوروق کیبوردش میاد...دو دستی داره چت می کنه!"...و میخندیم.



1:00


 .خواب ام گرفته.برای ات می نویسم که " من می رم بخوابم.."..می گویی" من هم...چراغ رو خاموش کن..در رو هم قفل کن...لطفا!"..می گویم "باشه..تو هم مودم رو یادت نره.."..می گویی:" چشم!"...

 ...در را قفل می کنم و می روم توی اتاق  .روبروی آیینه ایستاده ام و دارم  بند لباس خواب  ساتن مشکی ام را می بندم  که می آیی.از توی آیینه نگاه ات می کنم و می گویم :" مودم رو خاموش کردی؟"..از توی آیینه نگاه ام می کنی...عینک ات را برمی داری..دست ات را توی موهای ات می کشی و می گویی:" اره..گفتم که چشم!"..

 

و چراغ را خاموش می کنی


  Sign Out میشویم...

مواظبت باش

هنوز پای ام را از شرکت بیرون نگذاشته ام که تلفن ام زنگ می خورد:" بابا"! معمولا این اسم کم روی صفحه ی موبایل ام می افتد.

من _"سلام بابا.."

بابا  _" سلام چه طوری؟"

من _"سرما خوردی؟"

بابا_"آره..چه خبر؟...خوابای عجیب دیدم..گفتم ببینم خوبید یا نه..!"

من _"....................آره..............خوبیم!...دکتر رفتی؟"

بابا _" نه.کاری نداری؟"

من _" نه.مواظب خودت باش"


موبایل ام را خاموش می کنم و ..می زنم بیرون!

10 اسفند

نگرانم مثه سگ!

نا-له

ریمیا ، اگه یه روزی به طور خیلی اتفاقی خودمو کشتم ، بدون به خاطر ِ این بوده که حتما ترجیح دادم بمیرم تا این که بین این همه تضاد توی سرم ، له شم!


یه چیزی بهم می گه نرگس به آرامش رسیده ، بر خلاف اون چیزی که همیشه شنیدیم و می گن روح کسی که خودکشی کرده هرگز به آرامش... هه...برخلاف ِ !