Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

سه نقطه دی!

این نتیجه ی ارزشیابی  ِ امسال ِ من است :  "D" !!!! بله ."دی"..قطعا منظورشان دو نقطه دی نبوده است."دی ِ" خالص.این یعنی کف ِ ارزشیابی.این یعنی من نه تنها موجود مفیدی نبوده ام که حتی موجود مضری در صنعت ِ صادرات پتروشیمی ِ ایران در عرصه ی بین الملل بوده ام.که این هم البته خودش کار ِ بزرگی ست.یک نامه هم ضمیمه اش شده که هر چه آن را زیر و رو می کنم نشانه ای از "بد کاره گی" در آن نمی بینم.بله.من در ارزشیابی به درجه ی "دی" رسیده ام ، نه برای این که کارم را بلد نیستم ، نه برای این که مکاتبات بازرگانی را نمی دانم ، نه برای این که از مشتری های آن طرف ِ آبی مان شکایتی دریافت کرده ایم ، نه برای این که کار با اکسل و پاورپوینت  را بلد نیستم...نه برای این که زبانم خوب نیست ...نه.هیچ کدام این ها نیست.من "دی" گرفته ام برای این که اقای ی و خانم الف را به هیچ جایم حساب نمی کنم.من "دی" گرفته ام برای این که بلد نیستم صبح ها نیشم را باز کنم و از جلوی در به مدیر و مور و ملخ صبح به خیر بگویم...من "دی" گرفته ام برای این که ای آر پی را خودم یاد گرفتم و مثل خانم میم آویزان ِ خانم "ی" نشدم...به من "دی" داده اند برای این که مثل سگ می نشینم سر ِ جایم و فقط کارم را می کنم..به من " دی " داده اند چون عقده های خانم ِ الف و آقای ی را ارضا نکرده ام ...برای این که وقتی حرفی می زنند..می گویم :ok  و نمی گویم "چشم حتما در اولین فرصت انجامش می دم.".. "دی " گرفته ام چون هر جا حس کنم کسی دارد حرف زیادی می زند ، چه مدیر باشد چه آبدارچی ، جفت پا حمله ور می شوم سمت اش..."دی" گرفته ام چون لاس زدن و خنده های آن چنانی بلد نیستم ، ..."دی " گرفته ام چون اصلا  خنده ها ی الکی بلد نیستم ...چون ذهنم آن قدر درهم برهم و تکه پاره است که گاهی توی چشم طرف نگاه می کنم و می گویم:" حواسم نبود...دوباره بگید"...بله.من "دی" گرفته ام .یک "دی" ِ  پر  از معنی.یک "دی ِ کف "! یک "دی " ِ ...


پ.ن.1.استخوان ِ آدم چه طوری ناگهان تق صدا می کند و می شکند؟..یک سری چیزها درونم همین طور ناگهان تق صدا کرد و ..عوض شد....

پ.ن.2.فقط یک ماه دیگر!

پ.ن.3...با من رو راست نیستید!

درگیرودار


خوب که فکر می کنم ریمیا ، می بینم من یک نماد ِ تمام و کامل از یک دختر بیست و هشت ساله ی   "درگیر" هستم که با خانواده ام درگیرم...با همسرم درگیرم...با کار و محل کار و مدیر و همکارها درگیرم...توی خیابان و توی تاکسی درگیرم...با آدم های دور و برم درگیرم...با تایم های کلاس ورزش و حرکات ِ سنگین اش درگیرم...با شاگردهای وقت و نیمه وقت ام درگیرم...با موسسه ای که توی آن درس می دهم همیشه درگیرم...با غذا خوردن و نخوردن درگیرم...با نقاشی کردن و نکردن درگیرم...با هوای سرد و گرم درگیرم...با ساعتم درگیرم...با وبلاگم درگیرم...با لبتاب و فیس بوک و اینترنت درگیرم...با لباسی که قرار است توی خیابان بپوشم درگیرم...با داستان ِ مهاجرتم به یک خراب شده ی دیگر درگیرم...با فرانسه خواندنم درگیرم...با  خانم "الف" و دماغ عمل کرده و صدای مسخره و شوهر مسخره ترش هرروز درگیرم!.با تعطیلی پنج شنبه های ام درگیرم...با غذا درست کردن  درگیرم...با گربه ی خانگی ام درگیرم... با خاطراتم درگیرم...با کار کردن و کار نکردنم درگیرم...با موها و آرایش و ناخن های ام درگیرم...با تلویزیون و برنامه های اش درگیرم...با حساب بانکی ام درگیرم...با تیک تیک  ِ ساعتم درگیرم...با قرص هایی که هرروز می خورم درگیرم...با گریه های ام درگیرم...با بغض های بی موقع ام درگیرم...با آقای "ی" و عوضی بازی های اش درگیرم....با تایلندی ها درگیرم...با بودن و نبودنم درگیرم...با آینده ام درگیرم...اصلا من یک نمونه ی جهش به عقب  یافته از همین مملکتی هستم که با همه ی دنیا درگیر است.اصلا من درست مثل همین رییس جمهور ابلهی هستم  که با همه درگیر است.! نمی گویم که خسته ام.نه.نمی گویم که با این ها مشکلی دارم.نه .اصلا. نمی گویم که این ها فقط برای من است.معلوم است که نه.من فقط با همه ی این ها "درگیرم".!همین. اصلا من خود ِ همین کلمه ای هستم...که همیشه درگیرم..

...




صدای خراشیده شدن ِ  بدن ام با دیوار ِ سیمانی ِ سرد و خشک ِ این روزهای بیست و هشت سالگی  اذیتم می کند. همه ی چیزهایی که این روزها را تنگ تر می کند...

به درک!


دوباره


دخترک می خواهد شنا کند.هنوز یک قدم بر نداشته که زیر ِ پای اش خالی می شود و فرو می رود توی آب.شنا کردن یادش می رود.دست و پا می زند اما فایده ای ندارد.می رسد به آن نقطه ای که درون ِ خودش می پذیرد که دارد غرق می شود.همان نقطه ی تسلیم.همان نقطه ی پذیرفتن.همان نقطه ی بعد از کلی دست و پا زدن و به نتیجه نرسیدن.همان نقطه ی خستگی ِ بعد از تقلاهای فرسوده کننده....همان نقطه ی  تنهایی ...و... باز می ایستد.از همه چیز..همه چیز.اما  درست همان موقع است که یک دست ، با تمام ِ قدرت او را از آب بیرون می کشد.زنده گی ِ دوباره؟...بله خب.باید چیز ِ شیرینی باشد.اما..اما میتوانست شیرین باشد اگر داستان ِ دخترک مثل همه ی داستان ها یک بار اتفاق می افتاد و  داستانی "یک بار برای همیشه" بود .آن وقت دخترک حتی خوشحال هم می شد...اما ...

اما فکرش را بکن که دخترک هرروز می خواهد شنا کند و هرروز زیر ِ پای اش خالی می شود و هرروز می رسد به همان نقطه و  تسلیم می شود و دوباره...یک دست....می فهمی؟.هرروز ..هرروز...هر ساعت..هر ساعت. اگر جای دخترک بودید می دانستید که نه آن خالی شدن ِ زیر پای اش مهم است و نه آن دست.آن نقطه است که آدم را می کشد!...حالا...می نویسم که بگویم لطفا اگر دیدید که دخترکی دارد  بدون دست و پا زدن غرق می شود...ندوید سمت اش.دورش را نگیرید.فریاد نزنید.فقط کمی فکر کنید و مطمئن باشید که رسیده به آن نقطه ای که باید غرق شود.رهای اش کنید...رها...نگذارید..هرروز بمیرد و زنده شود...بگذارید یا بمیرد...یا بمیرد!




پ.ن.1.2.3..4.5.6.7.8.9.10.11.12.آخر..دروغ میگی و حواس ات نیست که می فهمم!.چرا باید دوباره همون اتفاق تکرار شه؟.گفتی خوابت نمی بره؟...زنده گیم نمی بره!.کاش مرد و مردونه ....نه ..آدم که خودش را از جایی پرت کند...خود کشی حساب نمی شود.نه..صاف نمیشم با تو.صاف نمی شم..باز می گی منو دوست داری و باز می گی کسی مثل من نیست و باز ...بازی ِ همیشگی!.امروز که میومدم سمت ِ شرکت دهنم مزه ی خون می داد؟!."سِر" شدم.هم سَرَم...هم دلم....هه هه "هم سرم"!تنگی ِ نفس گرفته ام. چه طور می تونه؟...چه طور می تونی؟...چه طور می تونم؟....مرده شور ِ همه ی این لحظه های سکوت رو ببرن!.مرده شور ِ خانم میم و خانم الف  و آقای ی  رو ببرن که امروز نیومدن و نذاشتن لااقل  با رنگ ها و قلم مو هام ،  خودم رو امروز جمع و جور کنم. . دارم از درون می پاشم ...دو نقطه زرررررررررر!

زیر آسمان این شهر

در ِ تاکسی را که باز می کنم ، انگار در ِ زندان را باز کرده ام.آن قدر با شتاب پیاده می شوم که نزدیک است با سر بروم توی جدول!.پانزده دقیقه توی تاکسی که همه ی این دوروز استراحتم را به باد داد. داستان همان داستان ِ مچاله و جمع و جور نشستن ِ زنان ِ این شهر  و راحت و آسوده نشستن ِ مردان ِ این شهر است!...یک جا پیاده می شوی ، یک جا اعتراض می کنی ، یک جا فریاد می زنی ...اما یک جاهایی هم هست که نمیتوانی.هی با خودت می گویی :" الان پیاده می شوم، بی خیال"...و تحمل می کنی.خودت را مچاله می کنی و می چسبانی به در .گاهی مردی که کنارت نشسته است واقعا هیچ قصدی ندارد.فقط کمی سایزش بزرگ است.اما ما زن ها ، باز مچاله می شویم.باز سعی می کنیم که اصطکاک بین شلوار جین مان و شلوار ِ آقای کناری را به منفی ِ بی نهایت برسانیم.یک حس ِ نا خود آگاه است.یک چیزی که بد جوری فرو رفته توی عکس العمل های "درون -تاکسی" ای ِ  ما.مهم نیست که طرف بوی Clive Christian  ِ دو هزار دلاری می دهد یا بوی عرق!..مهم این است توی تاکسی گرمای بدن اش به گرمای بدن ِ ما نخورد. نه این که اتفاقی بیفتد ، نه این که اصلا بخواهد به ما تجاوز کند ، نه.هیچ کدام ِ این ها نیست.قضیه این است که ما  ، زن های این شهر ، خوشمان نمی آید.این یک " خوش نیامدنِ" کاملا غیر ارادی ست.دلیلی هم برای اش نداریم.حتما ریشه ای ، تاریخی ، جیزی پشت اش هست اما ما نمی دانیم.ما برایمان مهم نیست اگر توی یک مهمانی با هزار نفر دست بدهیم یا موقع رقصیدن بدنمان به بدن ِ مردهای دیگر بخورد .اما تاکسی داستان جداگانه ای دارد.!

به خودم لعنت می فرستم که شتاب زده سوار ِ تاکسی شدم.این بار اما می ایستم و خوب نگاه می کنم ماشین ها را.یا جلو می نشینم یا سوار ِ ماشینی می شوم که  ببینم یک خانم کنارم خواهم بود.اولین ماشینی که جلوی پای ام می ایستد را با چشم ِ خریدار نگاه می کنم!..صندلی جلو که پر است.عقب هم یک خانم چادری وسط نشسته و همسرش هم کنارش است.به نظر safe است!..و سوار می شوم.هنوز بدنم از مچاله گی ِ ماشین قبلی درد می کند.آیپادم را توی گوشم می گذارم و با خیال راحت تکیه می دهم.هنوز یک دقیقه هم از ترک نگذشته که می بینم خانم دست اش را جلوی صورتم تکان می دهد.گوشی را بیرون می آورم و می گویم:" بله؟"

_ "دخترم...امام حسین دیروز مرده ، گناه داره موزیک گوش می دی! حداقل ما باید تا ده روز عزادار و خاک به سر باشیم!"

از کلمه ی "خاک به سر" خنده ام می گیرد.وصف ِ حال  ِ امروز ِ من است!..همان طور که سعی می کنم جلوی خنده ام را بگیرم می گویم:" مگه شما میدونین من چی دارم گوش می دم؟".می گوید:" اره...صدای دینگ دینگش میاد.گناه می کنی...نکن.درش بیار از گوش ات"...می مانم که چه بگویم.دوروز تنها خودم را حبس کرده بودم که هیچ نشنوم!...هیچ نبینم...حتی در ِ خانه را برای گرفتن غذای نذری هم باز نکردم...نمی خواستم.میخواستم دور باشم از همه ی این هیاهوها...از خاطرات ِ آن روز ِ عاشورا...از همه ی عاشوراها تا آخر ِ دنیا....

دهان ام را باز می کنم که چیزی بگویم...اما پشیمان می شوم.سکوت می شوم.پر می شوم.خالی می شوم."خاک به سر" می شوم !!فقط نگاه اش می کنم و دوباره گوشی را توی گوشم می گذارم...توی دل ام می گویم:" اگر بروم...هیچ هم دل ام برای هیچ چیز ِ این شهر تنگ نمی شود..نه برای تاکسی های اش...نه برای رها بودن ِ مردهای اش...نه برای مچاله بودن ِ زن های اش...نه برای "خاک به سر" شدن های ده روزه اش...نه برای هیچ چیزش....مگر...شاید...جز آسمان اش که می دانم با آسمان ِ تو یکی است.وقتی ابری است...برای هر دوی مان ابری ست.وقتی گرفته است...برای هر دوی ِ ما گرفته است...همین...جز آسمان اش!"

  

رفتن یا نرفتن...

امروز یکشنبه است و طبق معمول یکشنبه ها کلاس دارم و  باید ساعت یک بروم.

خانم "میم" هم امروز می خواهد همان ساعت برود و به قول خودش حتما باید برود و راه دیگری ندارد.

آقای "ی" از عسلویه ،از فاصله ی صد ها کیلومتر ،  توی "OVOO"  کمربندش را نشان می دهد که حواستان باشد دخترها ، امروز "یک" نفر می ماند و "یک" نفر می رود !!

سکوت ِ خیلی غریبی بین من و خانم "میم" حکمفرماست.تنها جمله ی مشابهی  که رد و بدل شد این بود که" من نمیتونم بمونم!"...و تمام!.سرمان پایین است.سر ِ خانم میم مثل همیشه به جدول ِ کیهان گرم است و سر ِ من توی آیپادم. اما از بیست کیلومتری هم می شود فهمید که بی شک هر دوی ِ ما در فکر توطئه ای هستیم که زودتر بزنیم به چاک و آن یکی را با بار ِ مسئولیت ِ "یک نفر باید بماند " تنها بگذاریم. فکر ِ " گذشت کردن و ماندن" از هشتاد کیلومتری ِ ذهنم هم رد نمی شود .و خب معلوم است که  حتی از صد و هشتاد کیلومتری ِ ذهن ِ خانم میم هم رد نمی شود.اصلا "گذشت کردن و ماندن" دارد از یک جاهایی خیلی دور از ما می گذرد که عمرا به ما نمی رسد.حتی ایمیل هم بزند...ایمیل اش سینه خیز هم بیاید...باز به ما نمی رسد.

فضای به شدت مسمومی حاکم است.از ترس ِ آن یکی سه ساعت است حتی  برای دستشویی و آب خوردن هم اتاق را ترک نکرده ایم.که مبادا آن یکی زودتر از وقت مقرر کیف اش را بردارد و بزند به چاک و خب آن که می ماند..باید تا ابد بماند!!.بعله یک چنین همکارهای بد طینتی هستیم ما.مدام توی ذهنم این صحنه را مرور می کنم که ساعت چند دقیقه مانده به یک است و ما هردو آماده با کیف نشسته ایم و   راس ِ ساعت ِ یک ، مثل فشنگ از جا می پریم و هجوم می بریم سمت ِ در و آن جا با هم درگیر می شویم و ..جنگی خونین و ....در آخر "یک" نفر است که فاتحانه می رود...

 

واقعا  در آخر  "چه کسی" می ماند ...

 "چه کسی" می رود....

مساله این است!


!"they were not" students"...they were" stupidents

تبلیغ آدیداس - بزرگراه همت

"با تمام وجود...برای دویدن آماده ایم!"


نمی دانم چرا از صبح که این بیلبورد را دیدم ، مدام به آن روزها فکر می کنم.دویدن ها...با تمام ِ وجود و نرسیدن ها!...

حالا نتیجه ی همه ی آن دویدن ها این شده که اوضاع آن قد ر "خر در اسفناک" شده که هر لحظه احساس می کنم باید یک ایمیل به دوستان انگلیسی ام بزنم و از آن ها طی ِ مراسمی معذرت خواهی کنم!!!


 

like the many tears I shed


 Download:     Faraway, away, away, away,away, away


همت - صبح ِ زود - چیزی زودتر از زود - حوالی ِ شش -خالی- چیزی خالی تر از خالی.

غرق شده ام توی موزیک - پرت شده ام جایی دور- نزدیکی های شرکت -چراغ قرمز - ماتم برده به خیابان خالی ِ روبرو -موزیک را زیاد می کنم- آخرین پُک هاست. همان طور که زل زده ام به روبرو ، شیشه را می دهم پایین تا آرام دستم را ببرم بیرون برای به باد دادن ِ خاکستر ِ سیگار...به باد دادن ِ خاکستر ِ فکر هایی که از روشن کردن ِ همین سیگار تا تمام شدن اش توی سرم دود شده اند.

همیشه وقتی این کاررا می کنم یاد ِ فیلم هایی می افتم که خاکستر ِ یک نفر  را وسط ِ دریا ، یا روی ِ یک کوه بلند به باد و آب می سپارند..

.پنج ثانیه مانده .معمولا وقتی یک ماشین با فاصله ی خیلی کم کنارم ایستاده  این کار را نمی کنم.نمی دانم چرا این بار توی دلم می گویم: به درک! و بدون این که ماشین کناری را نگاه کنم  دستم را می برم بیرون .نمیفهمم  چه می شود که یک دفعه حس می کنم دستی از شیشه ی ماشین ِ کناری می آید بیرون و  چیزی شبیه نوک ِ چند تا انگشت می خورد به نوک انگشت های ام .تا سرم را برگردانم ، سیگار را از بین انگشت های ام بیرون آورده  و برده   طرف ِ لب های اش.دست ام و حتی حالت انگشت های ام همان طور خشک شده .برمی گردم و نگاه می کنم توی چشم های اش. شاید چهل سال.یقه ی پالتوی مشکی  اش را داده بالا  و چشم های اش!..لبخندش...انگار همه ی آرامش ِ نبوده توی دنیای ام ،  جمع شده توی نگاه و صورت اش.از آن چهره های آرامی که وقتی از کنارت رد می شوند و نگاه ات می کنند ، تا آخر ِ شب آرامی.از آن صورت هایی که حتی اگر لال باشند ،مهم نیست .  همان طور که با آرامش زل زده توی چشم های ِ من ، یک پک ِ مردانه به سیگارم می زند.با لبخند پک می زند.کاری که من بلد نیستم...و بعد چراغ سبز می شود. کسی که آن طرف ، کنارش نشسته و رانندگی می کند حواس اش به چراغ است. مرد با همان لبخندی که برای آن لبخند آفریده شده ،  سیگار را برمیگرداند بین انگشت های ام و سرش را خیلی آهسته  با موزیک تکان می دهد. ماشینی که توی آن نشسته گاز می دهد و می رود...

من می مانم . 

گاهی خیلی دیر یادم می افتد که باید راه بیفتم.

گاهی خیلی دیر...

 ...





توی همین صد قدم

من همیشه فکر می کنم صبح ها ی زود ،خیلی زود ، چند تا  موجود ِ غول آسا و خیلی بزرگ ،  آن بالا توی آسمان دور ِ هم چهارزانو  می نشینند و همان طور که قهوه  می خورند یک سری برنامه یا اتفاق یا سوال برای تک تک ِ ما روی زمین  مینویسند و بعد ما بیدار می شویم و برنامه ی آن ها طبق ِ آن روز اجرا می شود.و دوباره فردا...و پس فردا و ...


شک ندارم برنامه ای که  امروز برای من نوشته بودند این بوده:"نزدیک ترین ای تی ام به شرکت ِ این دختره ، فقط صد قدم  اونورتره! امروز که می ره پول بگیره ، توی این صد قدم  ،چند تا گربه ی مچاله شده از سرما و برف ،  کز کرده گوشه ی دیوار ،   بکاریم که تو چشم ِ این دختر زل بزنن و دختر از دنیا سیر شه؟...چند تا بکاریم خوب و کافیه؟دو تا؟..سه تا؟...پنج تا؟..." .بعد مطئن ام آن که از همه بزرگ تر است ، همان طور که آخرین قطره ی قهوه اش را  می نوشیده ، خندیده و گفته:" پنج تا بذارید سر ِ راه اش ، دو تا هم  در  این صد قدم بکارید پشت ِ در عطر فروشی ِ توی مسیرش  ، ترجیحا یکی گربه ی ماده و آن یکی بچه اش حدود ِ دو ماهه ، همرنگ و هم شکل و هم ریخت ِ "ترنج "، که پشت در ِ عطر فروشی میو میو کنند و هیچ کس راهشان ندهد...ببینیم دختره چه شکلی می شه!"..بعد هم همه شان قاه قاه خندیده اند...


دخترم

کاش امروز یک دختر داشتم .از آن دخترهایی که تا گوشواره شان هم عروسک ِ کیتی است و می روند مهد کودک.تا بروم دنبال اش و ببرم اش سوپر استار تا حسابی بازی کند و بعد روی یک میز دو نفره بنشینیم و او ساندویچ اش را گاز بزند و من نگاه اش کنم و فکر کنم که چه قدر دوست اش دارم.بعد هم برویم خانه و با هم روی تخت بخوابیم ...و بعد از ظهر بیدار شویم و با هم ژله با بستنی بخوریم و بعد اسباب بازی های اش را بیاورم و بنشینم کنارش و باهاش خاله بازی کنم.بعد یک سه پایه ی کوچک داشته باشد که بگذارم کنار سه پایه ی خودم و بنشینیم و حرف بزنیم و نقاشی کنیم.بعد یک دفعه آسمان رعد و برق بزند و شروع به باریدن کند  و  ما با هم بپریم پشت پنجره و بیرون را تماشا کنیم و همان وقت همه ی غم ِ عالم بریزد توی دل ِ من و آروز کنم که کاش لااقل دخترک ام توی این خراب شده به دنیا نمی آمد ، و کاش  بتوانم بزنم زیر ِ همه چیز و ...بعد نگاه کنم و ببینم که دخترکی ندارم و فقط سه پایه ی خودم است که گوشه ی اتاق افتاده و  از این جور حس ها...!همین.در همین حد.همین یک روز.نه یک سال.نه نیم روز.همین یک روز ِ امروز ِ اولین روز ِ آذر.!


آدمیزاد

از روزی که بستری شده است ، شب ها برای اش مسیج ِ شب به خیر و روزها راس ساعت ده به اش زنگ می زنم.دیشب که مانده بودم موسسه برای تصحیح برگه ها ، یادم رفت که مسیج بفرستم و امروز هم سرم شلوغ بود و با خودم گفتم ، ساعت دوازده زنگ می زنم.چند دقیقه از ساعت ده نگذشته بود که خودش زنگ زد.صدای اش گرفته بود.با خنده گفتم :" سلام بابا جان".با همان صدای بی حال گفت:" سلام ، کجایی...نیستی...کجا بودی...چرا پیدات نیست...چی شده...خوبی؟...نبودی!!!"...دلم هری ریخت زیر ِ میز. بعد هم  پکید.دلم مُرد.سقط شد.بعد هم  تکه تکه شد و فرو رفت توی زمین.دوباره خندیدم گفتم:" می خواستم ظهر زنگ بزنم...کمی کار داشتم".و به جای خالی ِ دلم  و خرده های اش زیر ِمیز نگاه کردم.


 بله ریمیا...پدرها گاهی این طور منتظر می مانند.پدرها گاهی این قدر زمان برای شان طولانی می شود. پدرهایی که سال به سال موبایل شان را با علامت ِ 60 تا میس کال و سی تا مسیج ،  از سوراخ های خانه پیدا می کردی و به زور می گذاشتی توی جیبشان ، حالا صبح تا شب همان موبایل را دست شان گرفته اند و مدام شارژش می کنند که مبادا کسی سراغشان را بگیرد و آن ها در دسترس نباشند.بله..ریمیا...پدرها گاهی چنین "مضطرب و منتظر  و نگران" می شوند که مبادا کسی به یادشان نباشد.


______________________________________________________



پ.ن.1..به برادرک گفتم برای بابا چند تا  از این  فایل های آموزشی که فکر می کند بابا دوست دارد ، کپی کند رو ی  ام پی تری پلیر و برای اش ببرد.بابا عاشق ِ یاد گرفتن است!..آن شیرین مغز هم  فایل"آموزش زبان یونانی " برده است  برای بابا!!! میگویم :"این کودن بازیا چیه...اموزش یونانی  به چه درد ِ بابا می خوره آخه!".می گوید : " تو گفتی بابا عاشق یاد گرفتنه"!!!...

آدمیزاد دردهای اش را اگر وبلاگ نداشته باشد ، باید به که بگوید آخر؟!


پ.ن.2.آقای موسیو که تخت اش کنار ِ پدرم است ، هرروز غر می زند که چرا تلویزیون بیمارستان به ماهواره وصل نیست و یکی بیاید یک سیم بکشد و این تلویزیون را به ماهواره وصل کند.پدرم هم  هرروز یکی از جمله های اش به ما  این است:" اگه اینا ماهواره بیارن ، من ازین اتاق می رم ها...گفته باشم!!!".یکی را بیاورید که به این آقای موسیو بگوید این جا ایران است ،چیزی که می خواهی احتمال رخ دادن اش منفی ِ ده هزارم ِ اپسیلون است!..پس این قدر خون ِ پدر من را هرروز توی شیشه نکن!.

یکی دیگر را هم بیاورید که به پدرم بگوید این جا ایران است چیزی که این اقا می خواهد ، احتمال رخ دادن اش منفی ِ ده هزارم ِ اپسیلون است!.پس این قدر خون خودت را کثیف نکن!

آدمیزاد دردهای اش را اگر وبلاگ نداشته باشد ، باید به که بگوید آخر؟!


پ.ن.3. آدمیزاد است دیگر!


 

هشتاد تا ایمیل طی دیروز و امروز اومده که اکثرشون دستور فروش هستند و باید وارد ای آر پی بشن!...خودشون که خود به خود وارد نمی شن...من باید وارد کنم!..سرعت اینترنت به اف داره می ره هر ثانیه!...آقای" ی "خردر عقربه و مدام می گه :" باران اون چی شد...باران این چی شد...باران کوفت...باران زهر مار....باران شتر...باران عقرب!!!"

امتحانمو نخوندم...کتاب ِ یک تموم شده و امروز امتحان شفاهی هم دارم.و خیلی دوست دارم یکی بیاد و بهم بگه موضوع ِ این ترم از چه قرار بوده؟!جامدادی ِ تقلب هامو هم جا گذاشتم!..شارژر موبایلم رو هم.کاپشنم رو هم!

...داروی بابا پیدا نمی شه!...از صبح ده ها داروخانه زنگ زدم.انگار امروز تخم ِ همه چیز رو ملخ داره می خوره.دکترش می گه اگه تا امروز پیدا نشه ، مجبوریم شیمی درمانی رو متوقف کنیم و دوباره از سر شروع کنیم...!...برادرک رفته کاشان ، مادرم ثانیه ای دو بار زنگ می زنه که چی شد ، پدرم هم ثانیه ای سه بار!...

اصلا از کی تا حالا این قدر روی من حساب می شه باز کرد؟:(


یه نفر بگه امروز کی تموم می شه...


اصلا می شه؟؟!!قراره بشه؟!..



vous savez tout

یادم نمی آید آخرین باری که با میم تلفنی حرف زدم کی بود.شاید دو ماه پیش یا بیشتر.آخرین باری هم که دیدم اش ، خیلی خیلی وقت پیش بود.امروز یک مسیج  برای ام فرستاده  که" چه طوری و پدرت چه طوره و ماشین رو چرا فروختین و فلان چیز و بهمان چیز!".خنده ام گرفت.ترس ام هم.

که  این جا ، وبلاگم ، جایی که درست کرده ام برای بالا آوردن حرف های ام ،  شده است  بولتن خبری ِ زنده گی ام!".به همین راحتی!


منتظرم تا گوشی را بردارد.در فاصله ی بوق های ممتد  و کند ، تند تند چند تا نفس عمیق می کشم.بعد بدون این که   هنوز گوشی را برداشته باشد چند بار بلند می گویم:" سلام بابا"  ،  تا  صدای خودم را بشنوم .ببینم  خش نداشته باشد ، غم نداشته باشد ، بغض نداشته باشد ، نلرزد ، پر از ترس نباشد ، اضطراب نداشته باشد.دارم به همین چیزها فکر می کنم که گوشی را جواب می دهد.همان طور که تمرین کرده بودم  می گویم:" سلام بابا" .این بار فکر می کنم از همه ی دفعه ها بدتر بودم.می گوید:" چی شد؟ دکتر چی گفت؟".شروع می کنم به آسمان ریسمان بافتن و این که توی اینترنت سرچ کردم و چیزی نیست و خیلی شایع است و مشکلی ایجاد نمی کند و این دکتر پروفسور است و کارش را بلد است و با تجربه است و فلان است و بهمان است و عمل ِ سختی نیست  و فقط مساله این است که یک ماه باید قبل از عمل ، اماده شوی و خودت را تقویت کنی و ..." حرفم را قطع می کند " یعنی شیمی درمانی؟".

این جای اش را دیگر تمرین نکرده بودم.گوشی را می آورم پایین ، یک نفس ِ عمیق  ِ دیگر می کشم و دوباره گوشی را می برم نزدیک گوشم و می گویم:" آره چیزی شبیه به اون ، اما نه اون طور که فکرشو کنی...فقط برای این که مطمئن شیم و ..".  و ...هی قلبم می آید تا توی گلوی ام و دوباره می رود پایین. بابا اما  آرام است.می پرسد که کی باید برود و چند جلسه و کجا .دلم می خواهد به جای حرف زدن فقط کنارش بودم و بغل اش می کردم.خب...کم پیش آمده که بابا را بغل کنم یا بابا من را بغل کند.درواقع اصلا پیش نیامده راستش! بوسیدن ِ عید ها را یادم هست اما تعداد دفعاتی که  یک دفعه بی هیچ مقدمه ای بیاید و بغل ام کند یا من این کار را بکنم ،به صفر بار می رسد.همیشه یک چیز ِ لعنتی و  سفت و سختی بین مامان و بابا و ما بوده.بین من و بابا خیلی بیشتر.یک چیزی  که فکر می کنم دنباله ی  همان تعصب و دین یا هر کوفت ِ دیگری بوده.یک چیز ِ سیاه و کدر....

دوباره به اش می  گویم که نگران نباشد و همه چیز درست می شود و فقط باید صبر داشته باشد .خداحافظی می کنیم.گوشی را قطع می کنم و همان طور زل می زنم به مانیتور.. حواسم که جمع می شود  می بینم که بی هیچ علتی هنوز دارم بغضم را قورت می دهم  .به خودم می گویم:" حالا که کسی نیست... گریه کن...." . و باز بغضم را قورت می دهم...

هرازگاهی حال اش این طور خراب می شود.مدیر است دیگر.مدیر ها در این مملکت   بی منطق بودن و داد و فریاد کردن را خوب یاد گرفته اند.خوب..

من ِ امروز؟..خب معلوم است که   خراب تر از او .  دو تا که  می گوید...ضربدر در سه می شود و شش تا  می شنود.به اوج که می رسد  ، برگه ها را پرت می کند و از پشت پارتیشن  می آید کنار میزم.

_" باران...اینا رو تموم نکنی  نمی ذارم بری خونه"

_" شما خط و نشون ات رو بکش...من تا ساعت چهار بیشتر واینمیسم.کار نیم روزه رو یک ربعه می خواید؟؟.از صبح می گفتید خب!...حقوق من ریالیه...مثل شما دلاری نیست که.!"


گر می گیرد.حرارت اش را احساس می کنم.با صدای اش که می لرزد می گوید:" همینی که هست...عوض وقت گذاشتن برای  اون ماهیت...اینارو می زدی!"


و نگاه اش خشک می شود روی لیوان ِ خالی ِ  ماهی که گوشه ی میزم  کز کرده است...


سردم می شود...


Falling...snowing....

تازه رسیده ام شرکت.همان طور که کوله ام روی پشتم است نشسته ام و دستم را زده ام زیر چانه ام و   فکر می کنم به این که اولین برف ِ سال که همزمان شود با مردن ِ ماهی و از دست دادن ِ ماشین ِ پر از خاطره مان  و داستان عمل کردن  بابا ...  چه فرقی دارد که توی آبان باشد یا دی یا بهمن...اصلا چه لطفی دارد؟...

از صبح دارم سعی می کنم خاطرات برفی ام را مرور کنم..یک سال با بهار رفتیم فشم و حسابی برف بازی کردیم...یک روز هم با نازی و ....همین!...زیاد هم نیستند.خاطرات برف بازی های کودکی ام انگار پررنگ تر و نزدیک ترند.شاید چون بزرگ تر که شدم پدرم خوشش نمی آمد که بروم بیرون و برف بازی کنم .فکر می کرد در شان دخترش نیست.فکر می کرد آبروی اش می رود اگر کسی من را در حال برف بازی ببیند...خب...من هم هیچ وقت سعی نمی کردم طرز تفکرش را تغییر دهم.هیچ وقت هم سعی نکردم بروم و دور از چشم اش خوش بگذرانم.ترجیح می دادم همه چیز از پایه  و بیخ درست باشد و خوش بگذرد...تا این که فرار کنم  و الکی خودم را به خوشی بزنم و توی برف ها بپرم بالا و پایین که مثلا همه چیز خوب و آرام است!..و واقعیت اش این بود که نبود..برای همین بود که  از برف و اسمان قرمزش  فقط پنجره ی اتاق رو به شهرم و مه های غلیظ شب های اش برای ام خاطره شد.

اما حالا میخواهم بگویم  نه مردن ماهی مهم است و نه خاطره نداشتن من از برف و نه آن همه سختگیری های بی دلیل تو ...

حالا فقط دارم شب و روز دعا می کنم  که تو خوب شوی و آن کلمه ی کذایی از جواب همه ی آزمایش های ات پاک شود و تو مثل همیشه   من را چپ چپ نگاه کنی و من مثل همیشه دلم بگیرد  که یعنی می شود یک روزی... مرا همان طور که هستم ببینی...


ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


پ.ن.1.ماهی کوچک من...دیشب مُرد... .بگو من این  یک سال خاطره و بالا و پایین پریدنش برای گاز گرفتن انگشتم رو چه کنم؟

پ.ن.2.ماشین ِ اون همه خاطره هامون به فروش رفت.بگو خاطره ی اون شبی که تازه ماشین رو خریده بودی و اومدی دنبالم و ...اون همه جاهایی که باهاش رفتیم و اون همه لحظه های خوبی که توی اون ماشین داشتیم و خاطره ی گند  و مزخرف ِ  شب عروسی مون توی همین ماشین رو من واقعا چه کنم؟!!!!

پ.ن.3...پدرم...واقعا چه کنم؟!


l


پای ِ همه چیز

خواستم بگویم که هوا یک طور ِ خاص و خرکی خوب است  و انگار زرد است و شاید هم کرم.و هیچ کس توی شرکت نیست  و صدای باران دارد توی کانال کولر بیداد می کند و خدمتکار شرکت عود روشن کرده است و من در ِ اتاق را بسته ام و لای پنجره را باز کرده ام و  یواشکی به حالت ِ خیلی زیر پوستی  در این پاییز ، پای ِ میز سیگار می کشم تا اگر امروز مُردم ، با این هوا ناکام از دنیا نرفته باشم ! و  از ترس ِ دیده شدن ،  سیگار نیمه ام را می اندازم توی حیاط  و توی این فکرم که بزنم زیر ِ همه چیز و بزنم به خیابان وزرا و از ساعی بروم توی ولیعصر و همان جا خودکشی کنم و از دست این هوا هم  راحت شوم! پای همه چیزش هم هستم!..حتی پاییزش!

باران می بارد .دو دستی می بارد.یکی از برف پاک کن ها که حالا نقش ِ باران پاک کن را بازی می کنند کار نمی کند.یک دستم به فرمان است و با دست دیگرم گوشی را چسبانده ام به گوشم.جشم های ام هم بیکار نیستند .با باران همدردی می کنند.گاهی صدایم می رود بالا...گوش می کنم کمی..دوباره صدای ام می رود بالا.به سختی دنده عوض می کنم.پاک فراموش کرده ام که چیزی به اسم اسپیکر موبایل یا هد ست وجود دارد.به همان روش عصر هجری حرف می زنم و فریاد می زنم و چشم هایم می بارند.با گریه می گویم :" اما مشکل من این ها نیست".و آیینه ی جلو را نگاه می کنم.یک ربع تمام است که  دارد پشت سرم  چراغ می زند .نوربالای اش چشمم را کور کرده.کورتر.نوربالا با اشک درد ناک است ، می دانستی ریمیا؟...ترافیک نیست اما تعداد ماشین ها آن قدر زیاد است که نمی تواند رد شود.نه که نخواهم بروم کنار...نه...نمی توانم.ذهنم کار نمی کند. نه که نخواهم...که نمی توانم.همچنان فریاد می زنم...فریاد می زند...اشک می ریزم...دنده عوض می کنم به سختی..یک خروجی را اشتباه می روم...از خر ِ نوربالا ، پایین نمی آید...باران دست بردار نیست...این برف پاک کن لعنتی چه مرگ اش شده...چراغ ِ ترمز ِ ماشین های جلویی و ...ترافیک می شود.وسط ِ فریاد های اش است که می گویم :" گوشی رو نگه دار" .موبایل را پرت می کنم روی صندلی ِ کناری ، کمربندم را باز می کنم .از ماشین پیاده می شوم و مثل وحشی ها می روم طرف ِ ماشین عقبی.بی این که به چیزی فکر کنم ، هر چه ته مانده ی انرژی ام است را جمع می کنم توی پاهای ام و با لگد محکم می کوبم به چرخ ِ ماشین اش.می روم سمت ِ در ِ راننده که حالا شیشه اش را پایین داده. یک ثانیه مانده پیاده شود که با ادامه ی اشک های ام فریاد می زنم :" وقتی می بینی کسی داره خرد می شه....چراغ نزن...بفهم....بفهم...".دست اش روی دستگیره ی در خشک می شود.دوست ِ کناری اش هم با دهان باز نگاهم می کند.برمی گردم توی ماشین .یادم می رود که کسی گوشی را نگه داشته است...هنوز باران ...هنوز برف پاک کن ِ خراب ...هنوز اشک های من...دست ها و سرم را می گذارم روی فرمان ...بفهم...بفهم...


سرِما

همه ی سرمای عالم انگار جمع شده است توی استخوان های ام.مطمئن ام چیزی هم از قلم نیفتاده.حتی سرمای ِ یخچال های ِ خانه های  آدم های عالم.


دیگر سر"ما" یی وجود ندارد...هر چه هست شده سر"من"...و فقط در من..


شک ندارم الان گرمی .حتی شاید داغ باشی...بعد حتی یک تشکر خشک و خالی هم از من نمی کنی  ...برای جمع کردن ِ این همه سرما درون ِ خودم...


پ.ن.1.باران این روزها می آید و می رود...

پ.ن.2. سرما دست از سر ِ ما بر نمی دارد چرا؟

نمی تونم





تنها                           م         نذ                    ار    

       تا             بی                  تو            د               نیا                   م                       ا    ز             

                                  هم                   نپا         

                                                                                   شه

 




..دانلود.







rétablissement

همه ی روز را خواب بودم.همه ی همه ی روز را.خواب برای دوران نقاهت چیز ِ خوبی ست.خیلی خوب.یک چیزی در مایه های کمپوت آناناس بعد از عمل  کردن ِ  استخوان ِ شکسته است.


نه نگران که نباش . یک جایی میان ِ قفسه ی سینه ام شکسته بود...که باز شد و جراحی شد . حالا هم دارد ترمیم می شود. نگران نباش...


جای نگرانی برای ام  "کمپوت " بیاور...


 برای ام " خواب" بیاور...



من و این شب ها

این روزها روی من هیچ آهنگی کپی نمی شود.از شنیدن ِ خبر ِ این که ده آهنگ ِ اول ِآیتیونز چه  بوده اند ، هیچ احساسی به هیچ جای ام دست نمی دهد.هیچ غذایی هم راه خودش را به دلم پیدا نمی کند و دل ام را به دست نمی آورد.به نظرم یک  زلزله ی مهیب آمده و طعم ِ همه ی خوردنی ها ، ویران شده  و رفته پی کارش.رفته پی ِ زنده گی اش.حتی  لازانیا های آن رستوران که اسمش یادم نیست.

این شب ها ، نیمه شب از فرط  گرسنگی  بیدار می شوم و  می نشینم  کنار پنجره  و چوب می خورم.!روی پاکت اش نوشته "چوب شور"....برای من همان "چوب" است. ترنج هم شده پای ثابت ِ چوب خوردن و از پنجره بیرون را تماشا کردن ِ من.( هنوز از برادرم نپرسیدم چرا برای تولدم یک جعبه چوب شور برای ام خرید!!)

 دیدن  فرندز  هم من را  نمی خنداند.بیشتر برای ام دور ِ هم جمع شدنشان گریه دار شده است.. بیدار ماندن تا نیمه شب هم برای ام  هیجانی ندارد.پنج شنبه ها که چیزی از شنبه و عذاب اش برای ام کم ندارد.کتاب های ِ کنار تختم که برای خواندن شان عطش داشتم ، همه مسخره و "غیدیکول" شده اند...


خوب که می اندیشم..( بله من گاهی می اندیشم!) می بینم که این کارها هیچ ربطی به هم ندارند ، اما به نظرم یک چیز ِ ربط دار که توی همه شان بوده ، رفته است...چیزی شبیه یک  طور حس...یا شبیه یک جور اطمینان...یا شبیه یک اعتماد به نفس از خوب بودن ِ همه چیز...یا چیزی شبیه ِ یک جور "هیچ چیز" و" همه چیز"...

کاش زمان همه چیز را به من برگرداند...

حتی تو را....

شاید "فقط "تو را...




موزیک 

سیگار 

گاز  

لایی  


و ترمز دستی...! 

نه نمی میرم 

 برنده می شوم


من یک پرنده ی مرده اما برنده ی نمرده ام..


بی شرح

من خوبم.خیلی .در  یک شرکت ِ خارجی ِ با کلاس و با مزایا کار می کنم .بعد از کار می روم یک جیم ِ با اتیکت  و با کلی دختر ِ زیبا ورزش می کنم.بعد از ورزش ، از بس که آن جا اتیکت دارد می توانم دوش بگیرم ، با حوله ای  روی سرم بیایم توی رختکن ، سر ِ فرصت لباس های ام را بپوشم ، آرایش کنم ، موهای ام را شانه کنم و بعدش به سبک ِ انسان های ِ متمدن بروم کلاس ِ فرانسه که می گویند برای خانم ها بسیار سکسی زبانی است!...یا آن یکی روزها بروم خانه و نیم ساعت به فکر ِ ست کردن لباس هایم باشم و رژ ِ قرمز بزنم و بروم سر ِ کلاس تا شاگردهای ام روحیه بگیرند و زبانشان باز شود.یک خانه ی بزرگ دارم، ماشین دارم ، یک "آقای " ِ خوش تیپ و قد بلند با موهای بلند و چشم های  میشی دارم ...

بله.من خوبم خیلی خوب..چیزی در زنده گی ام کم ندارم...

فقط...

فقط  گاهی...گاهی...که این روزها بیشتر از گاهی شده ،  یک چیزهایی هست که من را یاد ِ یک چیزهایی می اندازد و درست همان لحظه ضربان ِ قلب ام را می شنوم و مهم نیست که کجا هستم..شرکت ِ با کلاس ، جیم ِ خوش کلاس ،   فرانسه یا کلاس ، خانه...هیچ مهم نیست...آن لحظه...همان لحظه ای  که یاد ِ آن چیز ها می افتم و ضربان قلبم می رود بالا و نفسم به شماره می افتد ، باید دولا شوم و دست های ام را مشت کنم ..محکم مشت کنم آن قدر که ناخن های ام فرو برود کف ِ دستم و بعد همان طور که دولا هستم ، سعی کنم سرم را فرو ببرم توی شکمم و ..بزنم زیر ِ گریه!...شاید این حالت بیشتر از چند ثانیه طول نکشد ، اما باید اتفاق بیفتد.باید اتفاق بیفتد ریمیا.می فهمی؟...اگر نشود ، اگر نشود آن وقت باید تا وقتی که می شود منتظر باشم که بشود .این جور وقت ها ، این ثانیه ها دلم هیچ چیز نمی  خواهد.انتظار ندارم کسی بغلم کند یا هیستریک وار بپرسد که "خوبی؟...چی شده؟"...انتظار ندارم کسی حتا دستم را هم بگیرد...هیچ.چیزی که دلم می خواهد این است که وقتی این طور شدم و تمام شد و مشت هایم باز شد و صاف ایستادم و اشک هایم را پاک کردم و موهای ام را از صورتم کنار زدم ...یک نفر نگاهم کند و بگوید :" من هستم ".همین.اصلا لازم نیست چیز ِ دیگری بگوید...لازم نیست برای ام آب بیاورد. لازم نیست پنجره را برایم باز کند.....نه.هیچ کدام.

فقط همین که یادش نرود که باید باشد و یادم نرود که هست...

______________


ب.ب.ن.:.چیزی رو حس می کنم توی زنده گیم نرگس.خیلی سنگین.سنگین تر از دفعه های قبل این بار.چیزی شبیه به یک حفره ی بزرگ ِ سیاه که نمی دونم کجاست.این ترسناکش کرده.که  نمی دونم کجاست و کی توشه و چه طور و از کجا اومده.دیشب که با عکس ات حرف زدم..خواب ِ منو ندیدی؟..کلی این روزها به موبایل ات مسیج می دم.دلیور نمی شه.کی روشن اش می کنی پس؟؟


همین وقت..

همان وقت که تلفن را برمی داری و با آرامش می گویی :"بله" و از آن طرف فقط صدای فریاد است که متهم ات می کند به همه ی آن چه نیستی و همه ی آن چه نکرده ای و همه ی آن چه نگفته ای و  گوشی روی ات قطع می شود  ..و همان وقت که گوش ات می ماند  و  پتک ِ پیاپی ِ بوق ِ اشغال ...  چشم های ات می مانند و نگاه های متعجب ِ اطرافیان و لبان ات می مانند و لرزشی  بی اختیار ..همان وقت که  برای شکستن ِ سکوت سرب وار ، رو می کنی به بوق ِ اشغال و می گویی:" باشه...پس منتظر می مونم تا بعدا زنگ بزنی!!!" ..درست همان وقت که  تو می مانی و فاصله ی یک متری  و چند ثانیه ای ات با در  ،  که می شود کیلومتر بر  ساعت  و ....همان وقت که می رسانی خودت را به پنجره و ...دولا می شوی و می افتی پایین...


درست همان وقت...

دردی ازاین دست....

به این حجم.. 



_____________________________________________________


از بی آهنگی...بی حسی!حس "

movie

یک صحنه اش این طوری بود که زن جلوی مرد ایستاد و محکم زد توی گوش ِ مرد و با بغض گفت:" این برای این نبود که با اون خوابیدی...برای این بود که فکر کردی اونقدر بی ظرفیت ام که ازم پنهان اش کردی.و منو اون قدر idiot فرض کردی که فکر کردی نمی دونم "عشق" یعنی چی..."

انگار کن که بخوای سنگ رو رنده کنی...

...

یه همچین کاری دارین می کنید با من...

صبح های سرد ِ فصل ام 

صبح های جهنمی ِ زنده گی ام 

   نا خواسته یا خواسته  ، می شوند ادامه ی گرمی ِ آغوش ِ شب های تو 

و در آنی از ثانیه می پرد از سرم ، از تنم ، تو و گرمی ِ تو و دست های تو و همه ی تو ... 

جای آغوش گرفتنم ، گاهی به من تجاوز کن 

که سرما بشود دنباله ی سرما 

شاید آن وقت ، هرروز از سرد و گرم شدن ترک برندارم .


Steve Jobs

کسی آن دور دورها...دیروز ....در  گاراژ خانه اش خیالپردازی میکرد و 

من این دور دورها...امروز ....با نوک انگشتم ، همه ی دنیا را زیر و رو...


مرگ چه خنده دار واژه ای است برای این مرد...



پ.ن.1.یه سری آدم توی این دنیا هستن که میان و آدمیت می کنن برای همه ی مردم.نمی گن کشور خودمون.نمی گن سفید پوستا یا سیاه پوستا.نمی گن دین خودمون.نمی گن دولت خودمون...بعله .یه سری آدم این چنین آدمایی هستن...بقیه مون هم  ز ِر و حرف مفتیم!

پ.ن.2.همه ی ایران زیر و رو  و کفن می شد این قدر ناراحت نمی شد که امروز شدم.!

 


روزهای خانه گی



"روزهای"زمین را  کم می بینم..روزهای خانه منظورم است. ...مگر جمعه ها.که آن هم آنقدر کار تلنبار شده هست که به دیدن ِ روز نمی رسم.شب های اش برایم آشنا تر است.   گاهی دلم روشنایی ِ صبح های خانه را می خواهد.دیروز  که  نرفتم سر ِ کار فهمیدم که چه قدر روزهای آپارتمانمان ساکت است..که چه قدر آن افتابی که گوشه ی اتاق  پذیرایی می افتد می تواند توی یک روز سرد که باد می آید ، آدم را گرم کند...که همان تکه پاتوق ِ ترنج توی آن ساعت ِ روز است...که طوری لم می دهد و  چرت می زند آن جا که انگار شش دنگ ِ آفتاب به نام اش است...که چه قدر روزها این طرف و آن طرف می رود  و برای خودش  با عروسک های اش بازی می کند حیوانک ام ...که فضای   خانه بدون ِ صدای تلویزیون  عجب می چسبد...که ظهر ها فشار ِ آب کمی کم می شود و این یعنی همه ی زن های آپارتمان دارند غذا درست می کنند و می شویند و می سابند برای بچه های شان که همان ساعت ها از مدرسه بر می گردند...که چای و بیسکوییت   ، و لم دادن روی کاناپه و کتاب خواندن از ناهار هم بهتر است..که وقتی خسته نیستی ، حتی از گردگیری ِ خانه هم می شود لذت برد...که تلفن ِ خانه هرگز زنگ نمی زند..انگار که اصلا وجود ندارد...که جلوی آیینه نشستن و شانه کردن ِ موهای ام  چه قدر مرا شبیه مادرم می کند...که چه قدر زود خسته می شوم این روزها...که خواب ِ ظهر عجب معجونی می شود وقتی همان اول اش وقتی هنوز خواب و بیداری یک موجودی  بیاید و چمباتمه بزند کنارت و بدنش را بچسباند به بدن تو  که یعنی گرما می خواهد...


و خیلی "که" های دیگر که اگر خانه نمی ماندم شاید تا آخر عمر نمی فهمیدم  


....و حالا که فهمیدم مثلا چه شد؟!!



 



..

همه ی دلتنگیم...پیش تو جا مونده

چیزی جا گذاشته ام.که نمی دانم کِی ...نمی دانم کجا.دخترکی هایم را انگار.دارد رد می شود و سوت می زند که بازوی اش را می گیرم و می کشم ام کنار دیوار و می گویم:"شما ندیدین اش آقا؟"

.آه کشدار و بی صدای اش... مثل عرق سگی می سوزاند و می رود تا ته ام.و تار می شوم با یک آخ کوتاه و عمیق .و مطمئنم که همه ی ما با یک آخ کوتاه و عمیق می میریم.بی پیدا کردن ِ آن جا گذاشته  ها.حتی یکی حتی.

چند ثانیه...

ساعت هشت می شود و زنگ می خورد و  سریع از بچه ها خدا حافظی می کنم و می زنم بیرون.هردوتا بند ِ کوله ام را می اندازم و  همان طور که از خیابان رد می شوم با آهنگ توی گوشم هم زمزمه می کنم...


دوس دارم حس کنی تو ترانه هامی..تنها نیستی تو مثه نفس باهامی


به وسط های خیابان رسیده ام  که یک دفعه  سر بلند می کنم  و می بینم که  چراغ عابر سبز بوده و من مثل یک سبزی خوار ، دارم وسط ماشین ها می چرم!.تازه آن موقع است که دستپاچه می شوم.به آن طرف خیابان نگاه می کنم.چند قدم بیشتر نمانده...می خواهم بدوم.(این حرکت گاوانه ترین حرکت زنده گی ام بود!)...که یک ماشین با فاصله ی نیم سانت از من ترمز می زند.از ترس خشک می شوم.احساس می کنم موزیک  قطع شده.صدای ماشین ها هم.فقط صدای قلبم را می شنوم...بوم بوم ...بوم بوم...همین مطمئن ام  می کند که زنده ام. دستم را روی قلبم می گذارم و برمی گردم و راننده را نگاه می کنم.اولین چیزی که می بینم موهای سفید و مشکی است  که سفیدهای اش بیشتر است .موهای اش را جمع کرده   از پشت بسته است.اما اصلا پیر نیست.... یک جور تیپ و قیافه ی خوب و  دختر کش ! و  آشنا.خیلی آشنا...خیلی خیلی آشنا...چشم از چشم های اش بر نمی دارم..دست های اش را یک جوری تکان می دهد که یعنی "چی کار می کنی؟ "...همان موقع ضربان قلبم قطع می شود و دوباره پر می شوم از صدای موزیک و صدای بوق ماشین ها.


من می خونم تا تو آرامش بگیری..تو با من به سمت تنهایی نمی ری


آن قدر چهره اش برای ام آشناست که یادم می رود باید از جلوی ماشین اش بروم کنار..در همان چند ثانیه ذهنم شروع می کند به اسکن..که کجا؟ کی؟...دانشگاه ؟کیش؟محل قدیم؟تورلیدر؟ نقاشی؟ همسایه؟ دوست پسر؟!..تلویزیون؟...باشگاه!..باشگاه..باشگاه؟..باشگاه..!!یک پوستری تا همین  یک ماه پیش توی باشگاه بود...همین بود؟..!..همین..همین که دارم گوشش می دم...!همینی...همینه.دل ام می خواهد بپرم روی کاپوت ماشین !..نه چون مازیار فلاحی است..نه چون معروف است...نه چون خوش تیپ و دختر کش است. که چون همان موقعی ای بینم اش  که دارم  گوش اش می دهم.آن هم یک جوری توی یک شب ابری که دارد این موزیک گوشت ِ تنم می شود....همین.این هیجان دارش می کند.دیگر فکر کنم با آن قیافه ی خر در چمن ِ من فهمیده که من میدانم کیست.دست های اش را  طوری می کند  که یعنی " بفرمایید..رد شین..." .شاید هم توی دلش چیزی  شبیه به این که" تشریف گندتونو از جلوی ماشین من ببرین کنار..!!!".همان طور که از جلوی ماشین اش می روم کنار ، گوشی ام را از توی گوشم در می آورم و نشان اش می دهم و می خندم...

  او هم می خندد.یک جور خنده ی خوب.یک جور خنده ی واقعی.یک جور خنده ی دختر کُش....


و  گاز می دهد  و می رود...


___________________________________________________

برای غزال که تعریف کردم گفت: بعد گاز داد رفت؟  ..گفتم پ نه پ...وایساد از ماشین  پیاده شد  منو بغل کرد ، گریه کردیم..همه ماشینا هم بوق زدن برامون! ..

حرفا می زنن این دخترا!


دل تنها





سیر و روشن


مثل هرروز  همین ساعت ، پرده را کشیده ام ، در را بسته ام و  نشسته ام رو به پنجره ی کیپ شده ی اتاق کنفرانس و ساندویچ ام را بی هیچ فکری گاز می زنم.و روی صندلی ِ چرخ دار تاب می خورم.و باز درست مثل همیشه ی این وقت ها سر و کله ی امیر پیدا می شود ، در را باز می کند و می آید تو.

_ " باز توی تاریکی ناهار می خوری که.ای بابا"


آخرین تکه ی ساندویچ ام را هم می گذارم توی دهان ام و  همان طور که می جوم دست ام را می گیرم جلوی دهان ام و می گویم:

_" باز تو این جمله ی باسمه ای رو تکرار کردی که.ای بابا"

به فویل ِ مچاله شده ی ساندویچ توی دستم نگاه می کند و می گوید:

_" نوش جان!...حالا روشن  شدی؟".

لقمه ی جویده شده را قورت می دهم و می گویم:

_" راستش نه...می دونی چیه امیر؟...وقتی موقع غذا خوردن فکر هم می کنم ، زود سیر می شم...به قول تو روشن...حالا هر چی.اما وقتی مثل امروز...فقط غذا می خورم و توی ذهنم خلسه می شه ، سیر نمی شم...".

همان طور که نخ ِ پرده را می کشد تا آن را باز کند می گوید:" یعنی چی؟"...بلند می شوم ، مانتوی ام را می تکانم و همان طور که چار قدم را سرم می کنم می گویم

_" یعنی فکر کنم این فکرای ما هستن که ما رو سیر می کنند ...نه غذاها!!".

عینک اش را جا به جا می کند و با شیطنت می گوید:

_" با فکر و خیال که آدم غذا نمی خوره...به اون می گن کوفت کردن...همون کوفت  تو رو سیر می کنه منظورته؟".

می خندم .می خواهم از اتاق بیایم بیرون که شروع می کند از وی پی ان ها می گوید .. از نهال سحابی ...کوهیار...سوریه...چه می دانم لیبی...پارازیت...

می دانم که کسی را توی شرکت برای این حرف ها ندارد.می ایستم.دست های ام را می برم پشتم و تکیه می دهم به دیوار ِ کنار ِ در.گوش می کنم.وسط ِ حرف های اش چراغ را هم روشن می کنم.گاهی میان حرف های اش همراهی اش هم می کنم.بوی ناامیدی  که از حرف های اش بلند می شود ، با خنده  به زور چیزی شبیه امیدواری هم می دهم.به شوخی اسم ِ چند تا از همکارها را می آورد که باید اعدامشان کنیم و من هم با خنده اسم چند تا دیگر را می آورم تا حسابی بخندد!...بعد می گوید :

_" نه خشونت نه..اگه پیروز شیم تبعیدشون می کنیم عسلویه..با نصف ِ حقوق.بی اضافه کاری... ...باشد که عبرت بگیرند"

.تلخ می خندیم و و دوباره عینک اش را جا به جا می کند. سکوت می کنیم.او طبق عادت اش سرش را گرفته بالا و توی سقف دنبال چیزی می گردد.من هم طبق عادت  دو تا از انگشت های ام  توی جیب شلوارم است و دارم نوک کتانی های ام  را نگاه می کنم ...که می گوید:

_" می خوای برای تو هم ناهار سفارش بدم؟" 

می گویم:

_" نه...ممنونم...فعلا می رم"


.و از اتاق می آیم بیرون...

یک چیزی توی دلم ویراژ می دهد...چیزی شبیه "سیری"...

خرابم می کنی از سر...

می رسیم به هتل.خانم میم می رود کنار دریا.از خدای ام است که کمی توی اتاق تنها باشم..کلید که می اندازم و وارد می شوم ، یاد مادرم می افتم که آن روزهای اولی که ازشان جدا شده بودم می گفت:" همه اش منتظرم که صدای کلیدت بیاد و بیای تو...".دل ام برای اش تنگ می شود.همان طور که در را می بندم شماره اش را می گیرم...سلام و احوالپرسی و کی رفتی و کی بر می گردی و از همین حرف های مادرانه و دخترانه .چمدانی که صبح به امید رفتن بسته بودم  را می گذارم روی زمین و مقنه ام را می کنم و پرت می کنم روی تخت و دنبال ریموت ِ  کولر می گردم.از جمعه که حرف می زند می پرم وسط حرف اش که :" از عید تا حالا خونه ی ما نیومدین ، برای تولدم میاین؟"

او هم  بی هیچ درنگی:" تا وقتی اون گربه هه  توی خونه ت هست  ، نمیام.هروقت مطمئن شدم که گذاشتیش بیرون ، اون وقت میام!"

  همه چیزم بند می آید.ته می کشم.حس ام ، حرف ام ، خاطراتم...

در سکوت خدا حافظی می کنم .گوشی ام را پرت می کنم روی دراور ِ  آیینه دار که می بینم  ریموت  جلوی آیینه است.روی سرد ترین درجه تنظیم اش می کنم و دراز می کشم روی تخت...روی مقنعه ام...

 به این فکر می کنم که ترنج را بگذارم  توی خیابان   و  مادرم بعد از شش ماه بیاید خانه ی ما .

به  مادرم فکر می کنم که هر شش ماه یکبار ، یک ساعت می آید خانه ی ما .

به خانه مان فکر می کنم یک ساعت بدون ِ ترنج...

به این که کاش دروغ گفته بودم یا اصلا نگفته بودم.مثل همیشه ها که جلوی آن ها همه ی هیکلم را دروغ می گیرد...

دل ام نمی خواهد یکی را انتخاب کنم...ازین دیالوگ  مسخره  و تلخ خنده ام می گیرد...


به این فکر می کنم که حق دارد


...و حق دارم...


و به همین ساده گی دل ام یخ می زند و می شکند و خرد می شود و می ریزد پایین ِ تخت..

.

درجه ی کولر را نگاه می کنم که سردم کرده است...همان طور دراز کش ، از توی یک جیب شلوارجین...  ام پی تری پلیر را در می اورم و هد ستی که دورش پیچیده را باز می کنم و می گذارم توی گوش های ام و صدای اش را هم تا آخرین حدی که گوشم را پر و کر کند زیاد می کنم  و از آن یکی جیبم هم فندک و ....

و همان طور دراز کش و رو به سقف ...می میرم...


حواس ات نیست...






جلسه رسمی است!

پ.ن.11.از دار و ندار ِ دنیا همین چند روز تعطیلی را داشتم قبل از شروع ِ ترم مهر که از اول شهریور برای اش نقشه کشیده بودم و حالا دارند  دقیقه به دقیقه اش را توی عسلویه به" اف "  می دهند!


پ.ن.234.برای روز تولدم هیچ خوشحال نیستم.منتظرش هم نیستم.حتی خوب که فکر می کنم می بینم یک اضطراب ِ بی مورد  اما پر قدرت هم دارم.یک جوری که دوست دارم از روزش بپرم و بعدش بیست و هشت ساله شده باشم.


پ.ن.189. صبح با چمدان بسته و آماده ی رفتن آمدم ، اما خانوم ِ انجلینا جولی ِ تایلند  به این نتیجه رسیدند که ما فردا شب برگردیم تا به صورت کامل از کار و زنده گی پرت شویم.باشد که خداهای شان قبول کنند!!!

فکر این که دوباره چمدان ِ بسته را باز کنم و راه امده ی هتل را برگردم ..حالم را دگرگون می کند!می شود که برگشتن دل انگیز نباشد ، وقتی برای  رفتن آماده ای.درست انگارقرار باشد بمیری  اما نمیری.می تواند سخت باشد...برگشتن و زنده ماندن و ادامه دادن و ...



پ.ن.80.از همه ی ادم ها و اشیایی که این جا توی این اتاق هستند ، کهیر می زنم.از همه بیشتر از این  در ِ اب معدنی که این جا افتاده.این در ِ اب معدنی منفورترین ِ  کهیر زننده هاست اصلن!


پ.ن.67.هیچم ادم غرغرویی نیستم.هیچم.





زنده گی ِ زننده!

زنده گییییییی یعنی : 

 با دختر عمه ها و پسر عمه ها ، شب ِ پنج شنبه بری عروسی  ِ مُتی و عادل  و تا صبح از سر و کول هم برید بالا و برقصید   و بعد مست بیاین خونه و هفت ِ کثافت بازی کنید و بعدشم  دسته جمعی  تازه بشینید رکورد ِ angry bird بزنید و بعد هر کس یه گوشه ای خوابش ببره و بعد به حالت hangover بیدار شین و ببینید اون پسر عمه با مرامه ، پا شده رفته نون و خامه خریده و بعد همه همون طوری دراز کش ، بخزین پای سفره  و تا شب به دیشب بخندین.



اما زنده گی یعنی :

  مجبور شی  به دلایلی از بالایی بگذری  و  پنج شنبه بیای سر ِ کار و بعد هم بدو بدو  بری به یک سفر ِ فاکین فرهنگی و تمام مدت مودب و مرتب باشی و وقتی میخوای بشینی روی مبل ، پاتو خیلی شیک بندازی روی اون یکی پات و همون جوری که bluh bluuh bluh...می کنی...فکرت لواسون و پیش اون کور و کچل های دوست داشتنی باشه و اس ام اس های فحششون رو یکی یکی دریافت  کنی و هر چند ثانیه بابت صدای  پی در پی ِ مسیج از حضور ِ جمع پوووووووووووووزش بطلبینتیتنشسایشسایشستاذظدطتسشیغینشمینیلثصعلیشسدذیشسدیشسن!!!!



آدمی زار

آدمیزاد موجود عجیبی ست...


صبح که می آمدم سر ِ کار با خودم فکر می کردم که اگر امروز بگوید :" نه و نمی شود  و..." احتمالا همان موقع هر چه از دهن و دلم بیرون می آید را نثارش می کنم  و دیشب ام را خواهم گفت ...



حالا چهارزانو نشسته ام روی صندلی ِ شرکت و در اتاق را بسته ام و  مقنعه ام افتاده است روی شانه ام و هی صندلی را به چپ و راست تاب می دهم  و می گوید "نه و نمی شود و ..."  و از سرمای سطل ِ آب سردی که ریخته اند روی بدنم نفس ام بالا نمی اید  اما  بی خیال شانه های ام را بالا می اندازم و می گویم:" مهم نیست "  و ته دل ام می لرزد اما می گویم :" مهم نیست " و باز صندلی را تاب می دهم به راست و چپ  و ...دست هایم روی کیبورد سکوت می کنند و ...می روم توی فکر ِ این که آدمیزاد عجب موجودی ست و چرا مانیتورم هی تار می شود و 

 ...هیچ کدام این ها اصلا مهم نیست.



دزد دریا..دزد هوا...دزد زمین...دزد خاک..

دوست ِ فرنگی ام : امروز روز" مثل یک دزد دریایی حرف بزن" ِ*!


 من  :توی دیار ِ ما ،  هرروز همین روزه!





_________________________________________________

International Talk Like a Pirate Day

(ITLAPD) 

19 sep


حرف ِ آخر

 

 دلم  می خواهد پرتاب شوم.از کجا به کجا؟ از "مهمه " ها به "مهم نیست" ها؟ یا از "مهم نیست " ها به "مهمه" ها؟.دلم می خواهد پرتاب شوم..از یک جای بلند...کوهی ،  صخره ای ، آسمانخراشی .و بعد یک قدم مانده به زمین تو باشی .تا هم پرت شده باشم و هم نیفتاده باشم..


بعد   لب پایینی اش زیر ِ فشار دندان های اش  گز گز می کند تا نلرزد...

نظر شما بعد از تایید درج خواهد شد

کاش این پیغام را هرروز و هر ساعت و هر دقیقه می دیدم و ..

 بعد چیزی  درج می شد توی  زنده گی ام...


 



HOP

سفارت ویزا نداد نقطه

شرکت قاراشمیش شده نقطه

فردا برمیگردم تهران نقطه

سیاست های داخلی و خارجی باز دوباره به ما که رسید به جای hope........ هوپ گفت و از ما رد شد نقطه

 

زنده گی دوباره برگشت به قبل از روزهایی که خالی بودم از امید نقطه


محکومیم نقطه


یک نقطه یک نقطه یک نقطه






نصفِ نیم ِ شب

به موضوع ِ خیلی خاص یا مشکل بزرگی فکر نمی کردم.اما خوابم نبرد.از روی تخت دست های ام را گذاشتم روی زمین و خزیدم پایین و آمدم کنار ِ لب تاب و چمدان ِ هنوز بازم.

حالا که خوب فکر می کنم می بینم ، فکر هزار تا چیز ِ ریز و درشت ِ غیر مهم توی سرم است که با این که کوچک و از پاافتاده اند ، اما نمی گذارند بخوابم.وقتی می گویم کوچک و پیش پا افتاده ، منظورم در عین حال مضحک و مسخره و  البته خنده دار هم هست. اما دز ِ این ها انگار امشب  آن قدر بالاست که اگر با خودم رودروایسی نداشتم می نشستم و پاهای ام را می کوبیدم زمین و زار زار گریه می کردم...

برای؟...مثلا برای این که اضطراب ِ پرواز ِ فردا را دارم  و به این فکر می کنم که نکند امشب شب ِ آخرم باشد و هواپیمای فردا طوریش شود و اطرافیانم مرا نبینند و غصه بخورند و من بروم و این همه ارزوی داشته و نداشته!.  توی خیال خودم ، خودم را آرام می کنم و از شر ِ این خیال راحت می شوم .بعد لجم می گیرد از این مسافرت اجباری ِ عسلویه ، آن هم نه یک روز و دور روز...که شانزده روز! ...بعد دوباره خودم را ارام می کنم و یک لحظه  روی ام را برمی گردانم طرف ِ راهرو  و می بینم که  ترنج وسط راهرو روی سرامیک  ها خوابش برده.دل ام می گیرد که چرا روی زمین به این سفتی خوابیده.دل ام برای حیوانک ام می سوزد و اگر با خودم روراست بودم ، می گذاشتم بغض کنم و یک دل سیر هم برای زمین سخت ِ زیر ِ سر حیوانکم گریه کنم!

بعد یادم می افتد که از سفارت زنگ زدند و آقای نویسنده سهل انگاری کرده و جواب تلفن را نداده و اگر می داد شاید الان یکی از این دغدغه های ارزن سایزم کم شده بود و حالا باید تا یکشنبه صبر کنیم   و آیا یکشنبه چه خواهد شد .بعد تمرکز می کنم که بخوابم و چشم های ام را روی هم فشار می دهم و یاد ِ همه ی دوست های ام می افتم.آن هایی که هستند اما نیستند..آن هایی که نیستند اما هستند...آن هایی که وقتی نبودند من بودم و وقتی هستند..من نیستم.یاد تعداد همه ی روزهایی که ندیدم شان می افتم و دل ام می خواهد پاهای ام را این بار محکم تر بکوبم..

یا پنج شنبه های کذایی که به زور باید برویم سر  کار و ...


   این ها همه ، این موقع شب؟  من را بیدار نگه داشته اند و گرسنه ام کرده اند.آن قدر گرسنه که می ترسم سراغ یخچال بروم و فردا سه کیلو به وزنم اضافه شده باشد!...


این ها را گفتم شاید خوابم ببرد.


خداحافظی.

sans avant-propos


می گه: موهات از پشت روسریت زده بیرون!

می گم : شما رو دیدم هول شدم   روسریمو این قد کشیدم جلو از پشت موهام زد بیرون.


می گه :این چیه توی گوشت؟ موزیک غیر مجازه؟

تو دلم می گم: پ نه پ...مداحی گوش می دم با این موهای از پشت زده بیرونم.!


 من تمام مدت  قلبم مثل قلب خری  می زند که دارد از کنار پرتگاه رد می شود و یک دفعه یک دست و یک پایش می لغزد و کج می شود به سمت دره .آن طور می زند  که فکر می کنم الان است که قلبم از  دهنم بپرد بیرون وبخورد توی صورت ِ خانم ِ ارشاد  و او هم جیغ و داد کند که :" واااااای صورتم ، قلب ِ خری شد!"

________________________________________________________

 

پ.ن.1 گشت ارشاد  ِ ونک ، خر  و عوضی است.

 پ.ن.2.انسان های توی ِ ون ِ گشت ارشاد ، خر تر و عوضی تر .

پ.ن.3. این سوال توی فرم ِ ارشاد بود.آیا برای این تخطی گری از کسی دستور گرفته اید؟؟!!!..آیا از جانب گروهک خاصی حمایت می شوید؟!!

پ.ن.4. اینا واقعا چی فک می کنن؟؟؟

پ.ن.5.غمگینم ریمیا...به خاطر شهر پر دلهره ام ...غمگینم ریمیا!


پ.ن. کنونی: نه من می خوام واقعا بدونم که ایا  مملکته داریم؟!

 

کیه؟!



"آقای اشمیت کیه " را نبینید! .

 

"آقای اشمیت کیه "را نبینید چون از اول اش آن قدر تلخ خند می زنید که وسط های نمایش دهان تان تلخ می شود.


نبینید چون بازی  ‌سیامک صفری  به اوج که می رسد هوش از سرتان می برد و بعد که به خانه بر می گردید و می خواهید بخوابید مدام توی تخت غلت می زنید  به این فکر می کنید که آقای اشمیت کی بود؟...سیامک صفری کی بود؟..سیامک صفری ، سیامک صفری بود یا آقای اشمیت؟!


این نمایش را هرگز نبینید ، چون پانزده دقیقه ی آخر نمایش ، آن قدر توی خودتان فرو می روید که مثل توپ پلاستیکی   غر شده می شوید و بیرون اوردن تان می شود کار ِ خدا.کندن تان از روی صندلی برای بلند شدن و دست زدن برای داوود رشیدی ، بماند!


این نمایش را نبینید چون وقتی از روی صندلی بلند می شوید ، همین طور علامت سوال های ریز ریز  است که از هیکل ِ شما روی زمین می افتد و عمرا بتوانید آن ها را جمع کنید.


نمایش ِ "اقای اشمیت کیه" را نبینید چون آن وقت همان نصفه نیمه ی خودتان را هم گم می کنید و وقتی بیرون می آیید درخت را درخت نمی بینید و ماهی دیگر ماهی نیست.


اگر نمی خواهید معلقی ِ مسخ ِ کافکا را تجربه کنید ، اصلا "اقای اشمیت کیه" را نبینید.


"آقای اشمیت کیه" را نبینید اگر از داوود رشیدی بدتان می آید ، چون بعد از دیدن این نمایش احتمالا کمی باید در خوش آمد و بد آمدتان ، تغییر ایجاد کنید.


"اقای اشمیت کیه" را نبینید و شب راحت بخوابید!

le cauchemar

 

یک لحظه حواسم پرت می شود و ترنج می رود طرف  تراس و می پرد توی حیاط.می دوم در  تراس و   حیاط را نگاه می کنم.آن پایین آرام نشسته و بالا را نگاه می کند.برمی گردم توی آشپزخانه تا دو تا لیوان آخر را هم بشویم و بعد بروم دنبال اش.وارد حیاط که می شوم می بینم چند تا پسر بچه با چوب دور هم می دوند و فریاد می زنند و می خندند.چشمم دنبال ترنج است که می بینم خاکی و کثیف  یک گوشه ی حیاط کز کرده و می لرزد.بچه ها را می زنم کنار و می دوم سمت اش.بالای یکی از چشم های اش خونی شده.برمیگردم و هجوم می برم سمت بچه ها .دست می اندازم یکی شان را می گیرم و شانه های اش را محکم فشار می دهم و همان طور که با عصبانیت به   جلو و عقب  تکان اش می دهم فریاد می زنم:" زدین اش؟..آره؟؟..زدین اش؟" ...پسرک وحشت زده نگاهم می کند.رهای اش می کنم و یکی دیگر را می گیرم و همان طور هیستریک بازوهای اش را می گیرم و تکان اش می دهم و با گریه فریاد می زنم:" می گم زدین اش؟؟...زدین اش؟؟؟".پسرک با ترس  سرش را به نشانه ی تایید تکان می دهد.هل ا ش می دهم و برمی گردم و با تمام قدرت سر شان  فریاد می زنم..

...


از خواب می پرم.توی نور کمرنگ چراغ خواب می بینم که پایین ِ تخت  نشسته و خوابالود نگاهم می کند.خم می شوم و بغل اش می کنم.اشک های ام هنوز از خواب نپریده اند...




ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پ.ن.۱.به جنبه ی خودم شک می کنم گاهی!

خداحافظی ِ شبنم

مهمونی تموم شد.به همین زودی .ساعت یک و سی و شش دقیقه است و هیچی باقی نمونده  جز فکر کردن به  تویی که   منو توی مهمونی تنها گذاشتی و رفتی  و شایان ِ ورودی ِ هفتاد و هشت  با اون موهای کنفی و شلوار ادیداس و شیش تا لیوان اسمیرنفی که خورده بود امشب  برای من ِ تنها  ، از تو   رفیق تر بود! 


بغض ِ این روزای سنگین منو می کشه

یک هیچ ِبزرگ

نزدیک ترین آدم های دنیا هم که باشند ،  "زمان" که فاصله می اندازد بین بودن های شان 

آن قدر حرف تلنبار می شود روی دلش  که وقتی می بیندش  می گوید " هیچ خبری نیست ." و بعد دلش می خواهد مثل دو رهگذر شوند...

رهگذر نیستند اما گاهی بدجوری رنگ اش را می گیرند.دو رهگذر  ِ قدیمی که  یک صبح زود ، اتفاقی می نشینند روی یک نیمکت و از بس حرف دارند  یک نفس عمیق می کشند و یکی شان می گوید:" امروز  هوا کمی خنک تر شده" و آن یکی می گوید:" چه مرغابی های زیبایی توی دریاچه هستند " و...

 ..همین می شود درد دل شان .

 همین می شود حکایت همه ی دلتنگی شان .

 همین می شود همه ی حرف های نگفته شان...



حرف ِ تو که باشه...

فقط روز به روز حالم عوضی تر می شه  



مرده شور اون قراری رو ببرن که بدون ما گذاشتن!