Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

له

همیشه همین طور است.مطمئنم.همه ی آن هایی که خودکشی می کنند...توی آخرین لحظه دلشان می خواهد یکی بیاید و نگذارد.اول اش  مطلقا به این فکر نمی کنند...اما مطمئنم یک لحظه...یک ثانیه وجود دارد که از ته دلشان می خواهند کسی برسد و نجاتشان دهد.داستان ِ من اما فرق دارد.درست توی همان لحظه که دلم می خواهد یکی بیاید...می آید.اما..به جای این که من را از بلندی بکشاند کنار...هلم می دهد و ...خلاص.

حتما نرگس هم یک ثانیه...شاید کمتر از ثانیه...دلش می خواسته که کسی برسد.شاید کسی نرسیده..شاید هم رسیده اما..فقط هل اش داده...

چه قدر سنگینم ریمیا...آن قدر سنگین که خواب و سبکی اش له شدند و سراغم  نیامدند...

بابا فردا "مرد ِ عمل" است

پس انداز ِ دو سالم را دادم برای یک چهارم ِ عمل ِ بابا!

بله یک چنین تعادلی وجود دارد در کشور ِ ما بین میزان ِ درآمد ِ یک دختر و میزان ِ پس انداز ِ همان دختر  و هزینه ی درمان پدرش  و   حساب بانکی  ِ همان  پدر  که  باز نشسته ی آموزش و پرورش است .

حالا فکر کن که توی این وانفسا و شیمی درمانی ِ خداد هزار تومان و پرتو درمانی خداد میلیون تومان ، اداره ی بیمه هم بزند و میانه اش با آموزش و پرورش شکرآب   شود و کارمند ِ بیمه زل بزند توی چشم های برادرک و بگوید:" اون ها پول ِ ما رو نمی دن..ما هم بیمه شون رو قبول نمی کنیم!"


نه واقعا..اصلا بی شوخی...بدون هیچ طنزی...مملکته لامصصصصبه داریم؟!


پ.ن.1.تا چند روز قبل از عمل   نباید غذا بخورد.از درد به خودش می پیچید که می گویم :" بابا یه جک...پسره نه خونه داره..نه ماشین داره...نه تحصیلات داره...نه اخلاق داره...نه قیافه داره...ازش می پرسن ازدواج کردی؟..می گه نه هنوز دم لای تله ندادم!!..د ِ لامصب تو خودت تله ای!!"..و خودم از خنده غش می کنم.بابا هم از خنده می پیچد به خودش.حالا از دیروز هر بار که زنگ می زنم...می گوید" اون پسره   رو دوباره بگو..اسمش چی بود؟!"...می گویم :" وااااا بابا...اسم نداشت که...چه می دونم..."رامبیز"!!بعدش هم بعد از صد بار حفظ نشدی؟"..می گوید:" چرا..اما تو "لامصب" رو خیلی خوب می گی...حالا بگو دیگه..رامبیز و بگو!!"


 

مرسی پپسی

یک جای بلندی نزدیک خانه مان است که برادرک با دوست دخترک اش هر شب  نیم ساعت می روند آن جا و شهر را تماشا می کنند.یک جای بس بلند و دنج است حوالی بیمارستان محک که فضای بازش بس باز است و جا برای انسان  بس   فراوان.

امروز برایم یک عکس فرستاده که این همان مکان است !!!



می گویم: "عجب این قدر شلوغ می شود شب ها آن جای دنج و بالا؟"

می گوید: "نه خیر...این عکس همان شبی ست که قرار بود لوگوی پپسی بیفتد روی ماه!!!"


من هم که از زمین و زمان و ماه و خورشید بی خبر بودم ، بدون این که تبدیل به ضایعات شوم  و در حالی که سعی می کنم طوری به نظر نیایم که از نسل ‌ آن ها نیستم می گویم : "آهاااان..دیشب بود؟"..و بعد هم با یک سکوت مرموز و تردید وحشتناک و هشت دور آب دهان قورت دادن و  صد تا صلوات نذر کردن و این طرف و آن طرف فوت کردن  با صدای آرام می پرسم:" حالا واقعا افتاد؟".سکوت برادرک آن قدر سنگین می شود که دو دستی می خورد روی  سرم و یک ندایی می پیچد توی سرم که :" آخه این سوال بود؟؟؟..واقعا افتاد؟؟؟؟...آره افتاد حیف شد ندیدی!!!."  یاد مدیر عامل پپسی افتادم که آمده بود ایران و  توی تور ِ وی آی پی ِ آن سال ، جزو توریست ها بود و برایش توی رستوران نرگس خاویار پارتی گرفتیم و برای تولدش هم یک کیک به شکل ِ پپسی سفارش دادیم.چه قدر با شنیدن ِ این خبر خندیده و چه قدر یاد ِ سفرش به ایران افتاده.

برادرک کلی حرف برای گفتن دارد.همین  طور پشت سر ِ هم تعریف می کند و من هم پشت ِ سر هم دردم می آید از ساده گی هایمان.از باکس های پپسی می گوید که مردم خریده بودند تا با ماه عکس بیندازند ، از مینی بوسی که معلوم نبود از کجای تهران رفته بود آن بالا ، از تلسکوپ هایی که کاشته شده بودند برای ثبت این لحظه ی تاریخی!...از خانواده هایی که آمده بودند پپسی خوران!..می گوید و می خندد ...می شنوم و یک جای قلبم مچاله می شود.می گویم:" خوب شد که نمی دانستم و نبودم و ندیدم..وگرنه افسرده گی می گرفتم!".می گوید:" آره نبودی...اما اون سوالی که پرسیدی...در حد ِ تلسکوپ آوردن بود خدایی!!..واقعا چرا پرسیدی ؟..آخه چی فکر کردی؟؟؟".به شیطنت اش می خندم.خب خنده هم دارد .من هم از همین جماعتم.از همین خاکم...از همین مردمی که توی همه چیز آخر باشند...توی "باور" همیشه اول اند.از همین مردمی که هر چه می کشند از باورهایشان است و بس.حتما یک کمپانی ِ  غول مثل "پپسی " باید دوباره می آمد و نشان می داد که این ملت هنوز سر به هوا هستند ؟؟حتما باید بعد از تایپ ِ " لوگوی پپسی در ماه " توی گوگل بلافاصله کلمه ی ایران بیاید؟..پوففففففف...مرسی پپسی.برای این که یادمان انداختی ما ایمان آورنده هایی بس جدی هستیم.همین.


Intermediate 3

بر خلاف ترم های دیگر  که توی کلاسم  بین خانم های خانه دار  و کارمند یکی دو تا دانش آموز پیدا می شد ، این ترم هر یازده نفر دبیرستانی هستند.از نگاه ِ مضطربشان وقتی وارد کلاس می شوم  می فهمم که این ترم مثل ترم های دیگر نیست.یک جور برق ِ خاص توی نگاه دخترکان ِ کلاس ِ دیروزم بود...یک جور انرژی ِ خاص...

به جای معرف کردن ِ خودم...شروع می کنم از چیزهایی می گویم که دوست دارم...از چیزهایی که به من حس خوب می دهند..از آدم های معروفی که خوشم می آید...از کارهایی که دوست دارم بکنم.از رستوران ها و کافه هایی که ازشان خاطره دارم.اول  حیرت زده هم را نگاه می کنند.بعد کم کم هر کس یک نقطه ی مشترک با من پیدا می کند.بعد می بینم که چند جا می خندند...چند نفر سرشان را به نشانه ی تایید تکان می دهند .مجبورم آن قدر زبان بریزم تا این زبان بسته ها زبانشان باز شود.به آهنگ های مورد علاقه ام که می رسم یکی دو نفرشان نظر می دهند...آن یکی لبخند می زند.آن یکی بحث را می کشاند طرف ِ سایت های محبوبش.کار ِ من دیگر تمام شده.از وسط کلاس بر می گردم سمت ِ میز و می نشینم روی میز.یخ شان باز شده...از خودشان می گویند...یکی گیتار می زند..یکی فوتسال بازی می کند...یکی فرانسه بلد است...یکی والیبالیست است...یکی رقص های مختلف بلد است...آن یکی آرزوی پیانو زدن دارد...یکی بیست و چهار ساعته توی اینترنت است...یکی شان سه تا رمان نوشته که یکی از آن ها برنده ی منطقه شده است...یکی فقط درس می خواند که "دکتر کودکان" شود ...آن یکی از چیزی که نمی دانم چیست یادداشت بر می دارد...آن یکی چشم از من بر نمی دارد...


ریمیا این تنها وقتی ست که احساس می کنم   هیچ چیز توی دنیا کم ندارم.وقتی کلاس تمام می شود و بچه ها می گویند:" ما نفهمیدیم زمان چه طور گذشت" ، وقتی نگاهشان می کنم و با همه ی وجودشان لبخند می زنند...وقتی می گویند "وی لاو یو" ، وقتی هر چه می گویم صادقانه می پذیرند..وقتی بی مناسبت هدیه می آورند...

دیروز موقع برگشتن از کلاس به این فکر می کردم...که اگر روزی بخواهم همه چیز ِ زنده گی ام را بگذارم کنار و فقط یک کار انجام دهم..قطعا آن کار تدریس است.

بچه های این ترم را عاشقانه دوست دارم.

سفید مثل کلاغ




دیر می بینم کلاغ ِ نیمه جانی را که وسط خیابان افتاده است.  تنها کاری که می توانم بکنم این است که سرعتم را کم کنم و طوری رد شوم که از بین دو چرخ ِ ماشین رد شود.درست آخرین لحظه ای که با احتیاط می خواهم از روی اش رد شوم ،پاهایش را می بینم که تکان می خورند.یک چیزی توی گلویم باد می کند.آرام می زنم کنار.حالا که جان دارد...حالا که تکان خوردن ِ پاهایش را دیدم...حالا که بدنش هنوز گرم است....لااقل بگذار بیاورمش کنار ِ خیابان.پیاده می شوم.در ِ ماشین را از پشت ِ سرم می بندم...هنوز یک قدم سمت اش برنداشته ام که یک ماشین با سرعت از روی اش...

رویم را سریع برمی گردانم سمت ِ ماشین خودم و با چشم های تار سوار می شوم و تا آن جایی که می توانم گاز می دهم.که دورشوم...صورتم خیس می شود...دلم می خواهد فقط دور شوم...از آن پاهایی که تکان می خوردند ...از آن بدنی که مطمئنم گرم بود...از آن چند ثانیه ای که می توانست متلاشی نشود...از آن پرهای خاکستری و مشکی که مطمئن بودم حالا قرمز شده اند....دور می شوم...فرار می کنم از همه ی آن چند ثانیه ای که مرگ آن حوالی بود...


این قدر که نزدیک می شود ...می ترسم ریمیا...خیلی



پ.ن..1.این پنجمین کلاغی ست که از صبح کشیده ام.کلاغم می آید هی اصلا:(

پ.ن.2.کلاغ شوم نیست...نحس نیست...کلاغ هم آدم است...زنده است...می میرد!

زن ِ مرد

مرده شور ِ" زن بودن" رو ببرن که باید هزار تکه ات کنار هم باشن تا دیده بشی.

مرده شور ِ این جنسیت رو ببرن که همه فکر می کنند باید همه ی اون هزار تیکه ات بدرخشه و هر کدومش اگه نباشه..یک جای "زن بودن" ات می لنگه.

مرده شور ِ همه ی اون چیزایی رو ببرن که تو باید توشون خوب باشی چون یه "زنی"!

مرده شور ِ همه ی اون ثانیه هایی رو ببرن که داری "هزار تیکه" می شی...اما باید مثل "یه تیکه" رفتار کنی..

مرده شور ِ اون تعریف و تمجیدی که به زن می گن.." مثل مردهاست"!!

دلم می خواد می شد همه ی این فرهنگ  ِ پر از لجن   رو جمع کرد توی بیابون و یه کبریت زد بهشون و ..خلاص.






بودن یا نبودن

وسایلم را که جمع می کردم از پشت پارتیشن امد طرف میزم و روبرویم ایستاد.دست هایش را کرد توی جیب اش و با کمی من من گفت :" باران تصمیم گرفتم قراردادت رو تمدید کنم".همان طور که سیم لبتاب را دور دستم میپیچیدم بدون این که نگاهش کنم گفتم:" برام مهم نیست".گفت :" میدونم فقط خواستم بدونی".بی تفاوت نیم نگاهی به صورت اش انداختم تا شاید چشم هایم به چشم هایش بیفتد و زبانم به تشکر باز شود.اما نشد.واقعا خوشحال نشدم ریمیا. بیشتر یک جور حس ِ گندیده و خنده دار بود. با همان دست های توی جیب ، چند دقیقه ماند  تا چیزی بگویم.اما تنها چیزی که نصیب او شد ، نگاه خیره ی من به سقف بود و تنها چیزی که نصیب من شد سنگینی ِ نگاه ِ او.


میدانی ریمیا، گاهی بودن خیلی چیزها , و خیلی آدم ها... درست به تلخی نبودنشان است.همان طور که گاهی زنده بودن درست به تلخی ِ مردن...




پ.ن.١.مرسی امید


.

la peur

می ترسم از وقت هایی که نوشتن هم خوبم نمی کنه و نمی دونم چی کار باید بکنم.

می ترسم از وقت هایی که می خوام هر چی "سم" توی سَرَم هست رو بالا بیارم توی وبلاگم اما فقط "احساس" تهوع دارم و بدنم سر می شه.

می ترسم از وقت هایی که می پرسن "چته" و هیچ ندارم بگم .

می ترسم از جمعه هایی که کل روز رو می خوابم و صبح شنبه باز دیر می رسم سر کار..

می ترسم ریمیا...از این باران ها کم کم دارم می ترسم... 

من حرکت ِ خون رو توی سرم چند روزه می فهمم.این عجیب نیست؟با همه ی چرخش و پیچش اش...

یکی نبود...

نه اگر خدایی بود باید می دانست که وقتی به بابا زنگ می زنم و پشت تلفن از درد گریه می کند چه میگذرد از من...چه می گذرد به من...

نه اگر خدایی بود نمی دانست که نفس کشیدن  هم یادم می رود...؟

نه اگر خدایی   بود حداقل به این  فکر می کرد که وقتی بابا قطع می کند من باید چه شماره ای را بگیرم و از درد گریه کنم.....


نه..من میدانم .....توی ِ آن "یکی بود یکی نبود" هایی که بچه گی هایم بابا برایم میخواند......آن  "یکی" که نبود...همان خدا بود!

تا...

  نیم ساعت دیگر جلسه شروع می شود .جلسه با کلیه ی "عوضی "های موجود در شرکت!(بعله البته که خودم هم جزوشان هستم!) آقای "ی" ، مستر "دال" ، خانم "الف" یا " علف"! و شوهر بی سوادش آقای "ف".دیدن ِ همه ی این جانور ها آن هم توی یک زمان و یک مکان ، صبر جزیل می خواد و آرامشی خرواری.

***

  از صبح که سوار ماشین شدم ، دارم روی خودم کار می کنم..یک موزیک ِ عجیبی را مدام گوش می دهم و ...با آن بلند بلند می خوانم..."منو به حال خودم بذارین مردم...من و تمام پلشتی این دردو ...که قد تمام کرم های عالم دوستت دارم ...که قد تمامی دوش ها می بارم....که درد می کشم قد پریود های هفت روزت....که سردرد می کنم به سردردهای مرموزت..."

توی چراغ قرمز دستم را دراز می کنم و درخت ها را نوازش می کنم ..

***

 به شرکت که می رسم  مدام بالبخند زیر لب می گویم: "باران.. نرو توی شیکم شون...چپ چپ نگاشون نکن... همه می دونن چه غلطی می کنن...نزن زیر گوششون...بزرگ می شن!!!!پوزخند نزن..ارزششو ندارن... .زل زل مثل یخ نگاهشون نکن......زبانشون رو مسخره نکن...کلمه های قلمبه سلمبه نگو که همه بگن ببخشید ما نفهمیدیم...خودکارت رو بین انگشتات هی نچرخون...به خانم "علف" و بچه ی توی شکمش انرژی شیطانی نفرست...مدام از پنجره بیرون رو نگاه نکن...خانم "علف" که گفت "I am a window...I am a book" ..تو چشماتو گرد نکن و نگو ببخشید من زبان شما رو نمی فهمم..!.".

***

  دارم به این چیزها فکر می کنم که صدای شوهر ِ خانم "علِف" از سکشن کناری می آید و بعد هم ایمیل ِ بی سر و ته اش خطاب به من که به هر خر و سگی هم که دست اش آمده رونوشت زده اند.

***

 حالا وقت ِ عمل است.نتیجه ی آن همه تمرین روی ذهن و روانم نتیجه  می دهد ....

 با یک ایمیل دو صفحه ای تشریف می برم توی شکم ِ  بزرگشون و همه ی خر و سگ های مزبور را هم می گذارم توی رونوشت و زیر نوشت! و می روم جلوی میزش و زل زل مثل یخ نگاهش می کنم و برگه ها را پرت می کنم توی صورت اش و کلمه های قلمبه سلمبه نثارش می کنم و زبانش را مسخره می کنم و به بچه ی خانم "علِف" انرژی شیطانی میفرستم. و.شوهر خانم "علِف " درحالی که مثل ویبره ی موبایل لرزه گرفته اند...داد می زنند که :" برو بیرون تا..."...من هم انگار منتظر همین "تا" بودم ، هر چه روی میزش است را با یک حرکت می ریزم روی زمین و ارام می گویم:" تا؟؟؟...شما بفرمایید تا چی....."تا" ببینید چی می شه"....از اتاق می زند بیرون که ضعیفه ای را لت و پار نکند مثلا.کشتی گیر ِ مقوایی!!!......آقای "ی" دستشان را می خواهند بیندازند گردن من که "باران ...آقای ف یه اشتباهی کرد...بسه دیگه...تمومش کن ".خودم را  می کشم کنار و با آرامش می گویم:"من عرض دیگه ای ندارم...شما  امر دیگه ای دارین؟؟"

 و می آیم بیرون.خوووووشحال و مسرووووور  ازین که زحمات اول صبحم نتیجه داده و بر خودم مسلط شدم آن همه!!!تسلطی...چه مسلطی!!!.....هی هم یک صدایی توی گوشم ویز ویز می پیچد که "وحشی شاخ و دم داره؟؟؟...نه...وحشی خال قرمز رو صورتش داره؟...نه!..وحشی فکر کردی کیه؟...وحشی چی کار می کنه بالانس می زنه؟؟؟..نه همین طوری آپارتی گری در میاره و  ...می شه یه چیزی تو مایه های خودت باران!"

***

می روم از شرکت بیرون...یک جایی توی اعصابم شکننده شده...خوب میفهمم اش.یک چیزی مربوط به این کار لعنتی و نامردی های این مفت خورها ، کل سیستم ام را به هم می ریزد...خوب می فهمم اش...کافی ست پر ِ یکی از این باند مافیا بگیرد به پرم ، بال بال می زنم برای یک کشیده خواباندن توی صورتشان...

روبروی شهر کتاب که می رسم...بی فکر وارد می شوم ....  گم می شوم توی خنکی ِ فروشگاه و صدای موسیقی و قفسه های شهر کتاب و خاطرات و ...

 قد دلتنگی ِ  تمامی کرم های عالم ...

صبح میان ِ صحبت های "همکارانه" ، خیلی اتفاقی متوجه شدیم که مسیرمان یکی است  و قرار شد روزهایی مثل امروز که ماشین ندارم ، ایشون من رو تا مسیری برسونند.هنوز یکساعت هم نگذشته که توی مسنجر می زند که :" خانم فلانی ، ببخشید میتونم شما رو  ته ِ کوچه بغل کنم؟"

چشم هایم مثل پاپ کورن "پاپ" می زنند بیرون.باورم نمی شود که این قدر بی پرده حرف بزند.با خودم می گویم این هم نتیجه ی شوخی و بگو بخند های صبح.چه جسارت ها!..بعد هم یک طرف دیگر خودم  می گوید این آقای به این خوش تیپی...حالا چرا ته ِ کوچه؟؟..حالا چرا فقط بغل؟!!!:))))...اصلا ایشون که متاهل ان...چه قدر مردها کثیف ان...آخه فقط بغل؟؟..نه آقا من متاهلم این حرف ها چیه!!شما که متعهدین...توی شرکت برامون حرف در می آورند...!"


هنوز دارم فکرهای کثیف و تمیزم  را جمع و جور می کنم که می زند:" ببخشید ...سو تفاهم نشه ...منظورم اینه که می شه شما رو ته کوچه بغل ِ سفارت سوار کنم؟ آخه از کوچه ی بالایی باید دور بزنم...!!!!...


با آن همه فکر و حرف و حدیث توی آن چند ثانیه ، تنها چیزی که توانستم تایپ کنم این بود که :" نه ممنونم...راستش از مسیری که شما می رید  ، راهم دور می شه...با تاکسی راحت ترم ...ممنونم!"


و ته ِ کوچه محروم می شود از همه ی بغل ها.....


کابوس ِ قاتل ِ دختر کُش

خواب میدیدم که دخترکان آپارتمان یکی یکی سربریده میشوند!فقط پنج تای دیگر باقی مانده بودیم و مثل سگ میترسیدیم.من گفتم چاره اش این است که تنها نمانیم.همه ی این هایی که کشته شدند تنها خوابیده بودند.دخترکان قبول کردند و دو به دو شدیم و آن ها رفتند خانه های شان و من تنهاماندم!..برگشتم توی خانه و داشتم از ترس سکته می کردم  که از خواب پریدم.ساعت سه بود.کورمال کورمال رفتم طرف هال و همه ی چراغ ها را روشن کردم.همه ی چراغ ها..دستشویی ، حمام ...حتی تراس ، که مبادا قاتل از جشم هایم پنهان بماند.از توی  راهرو یک جور صدای جیر جیر  freaky می آید.ترنج  مثل میخ نشسته  پشت در ورودی و جم نمی خورد.گوش هایش را آن قدر تیز کرده که می ترسم بروم و بغل اش کنم مبادا که تیزی ِ گوش هایش برود توی چشمم و با این همه چراغ روشن قاتل زنجیره ای را نبینم!.حالا هم لباسم را عوض کرده ام و با مانتو و شلوار  نشسته ام روی مبل رو به روی  در!( خنده دار است اما فکر کردم ظاهرم تحریک کننده نباشد شاید رحم کند!..مسخره است ولی وقتی می ترسی همه چیز به ذهنت می آید).دارم ترس لرز میزنم و منتظرم که نوبتم شود! .مدت ها بود این طور نترسیده بودم..ضربان قلبم دقیقا مثل دقیقه ی سی و پنج ِ کلاس ایروبیک شده!..ساعت سه و نیم بود که از روی ناچاری زنگ زدم به برادرک که "من می ترسم"...اون هم توی خواب و بیداری سعی کرد نهایت دلگرمی را بدهد و گفت:" نترس..بخواب"!!!!! و خوابید!!!!اگر جان سالم به در ببرم درست اش می کنم!!!


.هوا کی روشن می شود؟:(

کافی!

مثلا یک کافه ای باشد همین کنار ِ شرکت ، دورتا دورش شیشه  ،طبقه ی هشتادم یک برجی .تا صبح هایی  که مثل برج زهر مار از خواب بیدار می شوی و بی آرایش از خانه می زنی بیرون یک راست بروی آن جا.همان روزهایی که زوج است و بی ماشین هستی و  از جلوی در خانه  هدست را تا بعد از پرده ی صماخ ات فرو می کنی توی گوش ات  و تاکسی ها را دو نفر دو نفر حساب می کنی که حرارت ِ بدن ِ هیچ غریبه ای نگیرد به پَر ِ حرارت ات!. همان صبح های سردی که ترنج می پرد روی تخت و خودش را به زور جا می کند توی بغلت و  همان لحظه از حرارت بدنش گرم می شوی . مثلا همان روزها که بعد از بیست روز از تنهایی در می آیی و به گند ترین شکل ممکن دوباره فرو می روی توی خودت...همان صبح هایی که بی سلام و خداحافظی شروع می شوند .آره یک کافه ای باشد همین کنار شرکت ، دورتادورش شیشه ، طبقه ی هشتادم یک آسمان خراشی که آن بالا همیشه هوا ابر باشد ، که با آن اخلاق نخراشیده ات از همان پایین یک روزنامه ی دوزاری بخری طوری که یک مردی که آن بالا ، توی کافه ی طبقه ی هشتادم کنار پنجره تنها نشسته ،پایین را نگاه کند و بگوید:"هی...اون "نقطه" داره روزنامه می خره..هی..اون "نقطه " داره راه می ره..."..بعد روزنامه ی دوزاری ات را لوله کنی و وارد برج بشوی و یک راست بروی طبقه ی هشتادم و بروی توی کافه و از کنار همان مرد تنها بگذری و بنشینی کنار پنجره.بی هیچ نگاه معنا داری.نه بی هیچ حرفی.فقط همین که هر دوی تان نشسته اید آن بالا و ..می خواهید بالا بیاورید همه ی صبح تان را.بعد قهوه سفارش دهی و روزنامه را باز کنی و خبرهای دوزاری را بخوانی.آن هم نه روی لبتاب و آیپد و آیپاد و آی کوفت های امروزی...روی کاغذ.کاغذ ِ واقعی.واقعی اندازه ی همان روز مزخرفی که شروع کرده ای.بعد هر چند دقیقه یکبار روزنامه را بگذاری روی میز و فنجان قهوه ات را برداری و ببری سمت لب های ات و همزمان  از شیشه آن پایین را نگاه کنی که "هی...آن نقطه دارد از خیابان رد می شود....هی..آن "نقطه" آن یکی "نقطه" را بغل کرد ...هی...آن نقطه دارد می دود سمت پارک..و هی نقطه نقطه نقطه...سه نقطه..." بعد که شیشه خرده های ذهنت توی داغی ِ قهوه ذوب شد و فکرهای مشوش ات از طبقه ی هشتم تبخیر و حرارت ات توی چشم های ات میعان ، پول  قهوه ات را بگذاری روی میز و سرت را بیندازی پایین و بیایی پایین و از کوچه ی پایینی ِ شرکت بروی بالا و  وارد شرکت شوی و شروع کنی روزت را.همین.همین. ..خب معلومه که همین...پس  فکر کردی از دنیا چیز بزرگی می خواهم؟...نه عزیزکم.اصلا.راست اش ریمیا خوب که عمیق می شوم می بینم ، اصلا هم  لازم نیست حتما موهای من باز باشد و جین پوشیده باشم با تی شرت ِ آبی.یا نه اصلا لازم نیست طبقه ی هشتادم باشد این کافه.همین طبقه ی دهم سینما آزادی  هم باشد از سرمان زیاد و بالاست.ما مردمان قانعی هستیم خب.لازم هم نیست حتما قهوه ی برزیلی باشد..اصلا قهوه ی "فرمند " باشد..یا "شیرین عسل"!!...فقط یک جایی باشد...بالا باشد ، نزدیک شرکت باشد ،  صبح ها آدم های راه گم کرده و گم شده،  خودشان را بکشانند آن جا و یک کوفت  ِ گرمی بنوشند و بعد هم گورشان را گم کنند سمت ِ شرکت شان و به شرکت که رسیدند بفهمند که گورشان پیدا شده!..همین..همین ِ همین.از این دنیا برای من همین کافه و کافیش ، کافیه!


rage comics

چند روز پیش ، من به برادرک :  "نبینم راپورت ِ در ِ ماشین رو به مادرک بدی ها!...من می دونم و تو!"


برادرک شاخ شد که :" من دهن لق ام؟..من تابلو ام؟..من گاگولم؟...من گلابی ام؟..من خرم؟...نه آخه من منگولم؟!"

 


*****


دیروز مادرک  موقع خداحافظی ِ من :" تو رو خدا مامان جون یواش برو...رسیدی خبر بده...کامیونی چیزی یه هو می خواد بپیچه اون لاین ، می زنه به درت!..مثلا می گم!!"



                                             من :

                                                  


برادرک:



rage comics

کامیون خر است:(

اولین تصادف عمرم و کامیونی ِ خر که فرار کرد و ضربان رو به space  من و در ِ اوراق شده ی ماشین یک طرف ،این که کسی نگرانت باشد و مدام بپرسد که "خودت چیزیت نشد" و اخر هم بعد از زر زر های تو بابت ماشین بزند توی گوشت که "عوضی اگه مرده بودی ماشینت به چه دردی میخورد؟" یک طرف!

دریاب...

دریابیدن .1.:.یک هفته که پنج و نیم صبح بیدار شوی و ببینی بغض داری ،با ناراحتی در می یابی که دلت آشوب است.

دریابیدن.2.بنشینی پشت میز آشپزخانه و سرت را بگذاری روی بدن ترنج که لم داده روی میز آشپزخانه ، و نه تلفن جواب بدهی و نه موبایل و نه زنگ در...با تاسف درمی یابی که سنگ دل شده ای.

دریابیدن.3.راه که بروی توی خانه مدام و هی هیستریک وار لباس عوض کنی و دوباره طول و عرض خانه را تند تند قدم بزنی ، خوب در می یابی که اعصابت خط خطی شده است.

دریابیدن.4.وقتی توی چت هم به عزیزترین هایت رحم نمی کنی و هر چی که به زبان ات می آید می نویسی ، سخت در می یابی که بی اخلاق هم شده ای.

دریابیدن.5.وقتی آقای "ی" صدایت می کند توی اتاق که با تو حرف بزند و تو می گویی:" برام حرفاتون جالب نیست و هر غلطی دلتون می خواد بکنید"..به تلخی در می یابی که دیگر حتی کارت هم برایت مهم نیست.

دریابیدن.6.دریافت های ات را که به شماره می کنی توی وبلاگت ، با ناراحتی و تاسف و خوب و سخت و تلخ در می یابی که روزهای ات بس عجیب روزهایی هستند و ..حواست نیست!

1- IPOD -SKETCH




elle a serré ses jambes contre sa poitrine....



دریا - 18:00





دریا -  20:15






دریا -22:00...23:00...1:00...2:00...3:00...





داشتم خفه می شدم...تفش کردم بیرون..



 

کاش

تمام فایل هایی که روی لبتاب ِ شرکت دارم را کپی می کنم روی هارد ِ خودم.زمان ِ پیش بینی شده: پنج دقیقه!..شروع می شود...یک درصد...دو درصد...شروع می کنم...روی صندلی پشت به لبتاب می چرخم و هر سه کشو ی ام را باز می کنم...چند تا کتاب و بسته های هات چاکلت و چند تا خودکار رنگ وارنگ و ..همین!...ده درصد...یازده درصد...همه را می ریزم توی کوله ام .دوباره می چرخم سمت ِ لبتاب و دستم را می برم سمت ِ استوانه ی فلزی ِ روی میز که پر از خودکار و مداد است ...پانزده درصد...شانزده درصد...ماژیک های هایلایتی که بهار برایم از هند آورده بود را بر می دارم...پاک کن قلمی که وقتی دانش آموز بودم مادرم به عنوان جایزه برایم خریده بود...مداد نوکی ای که بابا آن روزها برایم خریده بود..و همین!..بیست و پنج درصد...بیست و شش...چشمم می افتد به خانم میم که بهت زده دارد نگاهم می کند...لبخند می زنم...بعد از یک هفته لبخند می زنم...همه ی ساعت های بعد از کار که توی زمین بازی  ِ ساعی می نشستم جمع می شود  توی دلم و...لبخند می شود انگار....دستش را به نشانه ی این که چه خبر است تکان می دهد و من هم سرم را به نشانه ی این که "هیچ" می اندازم بالا....پنجاه و پنج درصد...پنجاه و شش در صد...با نوک انگشت هایم روی میز ضرب می گیرم تا یادم بیاید دیگر چه...هان!...بلند می شوم و می روم توی اتاق مسعود.تا من را می بیند می گوید:" فقط قرار داد ِ شما مونده هاااا.بدم؟".دوباره فکر می کنم به شب و روز ِ یک هفته ی قبل ...تگرگ ِ دیروز...آسمان ِ آبی و سیاه ِ پارک چیتگر...و لبخند می زنم." بله لطفا بهم بدین".مسعود هم سریع از ترس این که مبادا پشیمان شوم قرارداد را از توی کشو اش در می آورد و می ایستد و می گیرد سمتم.دو دستی قرار داد را می گیرم .تشکر می کنم و می آیم سمت اتاقم..هفتاد و سه ..هفتاد و چهار...کابل شبکه و شارژ را از لب تاب می کنم و مرتب می پیجم دور دستم و می گذارمشان توی کشو...هشتاد و پنج...هشتاد و شش...زیپ کوله ام را می بندم و می اندازم اش روی کولم..عجیب است که با این همه وسایل اصلا سنگین نیست...اصلا انگار بی وزن شده است...سبک شده است...نود و نه..صد!.حالا دیگر هیچ اثری از من توی این لبتاب نیست.انگار که اصلا نبوده ام.هاردم را جدا می کنم و دست هایم را از بالای سرم می برم سمت ِ کوله ام .زیپ اش را باز می کنم ، هارد را می اندازم توی کیفم و دوباره می بندمش.عجیب است که هنوز سبک است...لبتاب را می بندم و می روم سمت خانم میم.هنوز هم مبهوت نگاهم می کند.می گویم:" شاید موهامو فر کنم ها!"..و بغلش می کنم .تا می آید چیزی بگوید می گویم:" فعلا!" .برمیگردم و قراردادم را از روی میز برمی دارم و می روم سمت ِ آقای "ی" که زیر چشمی از شیشه ی پارتیشن حواسش به من بود.در می زنم و با همان لبخند ِ "رسیده به من از این روزها" ، داخل می شوم و می روم سمت میزش.نه آستین هایم را داده ام پایین و نه مقنعه ام را کشیده ام جلو.روبروی میزش می ایستم و قرار داد را آن طوری که توی فیلم ها دیده ام پرت می کنم توی صورت اش و می گویم:" قاب کنیدش بزنید بالای سرتون".بعد سرم را بالا می کنم و به دیوار بالای سرش نگاه می کنم.پوزخندم می اید که  "بالای سرتون هم  مثل توی سرتون خالیه " .خودم هم باورم نمی شود. برمیگردم سمت ِ در .قدم هایم را شمرده شمرده برمی دارم.یک لحظه احساس می کنم  کوله پشتی ام  روی شانه ام نیست.زمین را نگاه می کنم که مبادا افتاده باشد ..نه.نیست!...عجیب شانه هایم سبک شده اند انگار.قرار نیست بایستم...همان طور آرام آرام می روم سمت در و...از روی نرده های کنار پله ها آن طوری که همیشه دلم می خواست سر می خورم.اما پایین پله ها که می رسم تعادلم به هم می خورد و با مغز می افتم کف ِ راهرو..و ...چه بیدار شدنی...!


 

بی حرف

شش ماه  که شد سه ماه ، عالم و آدم هم بیایند و بگویند که فرمالیته است و میخواستند زهر چشم بگیرند و به این راحتی ها نیست و خیلی ها سه ساله که قراردادشان سه ماهه است و آقای ی می خواسته انتقام بگیرد  و اصلا خود ِ خدا هم بیاید پایین و بگوید مهم نیست ، آن اتفاقی که نباید توی من می افتاد ، افتاده.یک چیزی توی من تق صدا داد و شکست.اگر تا دیروز صبح همه ی ایمیل ها را تک تک چک می کردم و پیگیری می کردم، اگر با تک تک مشتری های زبان نفهم ِ مغز فندقی ِ تایلند روی اسکایپ و ام اس ان و اوو چانه می زدم تا خر فهمشان کنم ، اگر تا دیروز پشت تلفن با خنده و شوخی کارها را راه می انداختم ، هر چه بود تمام شد.هر چه انگیزه و انرژی و میل به کار بود ، همان دیروز توی من مرد و تمام شد.همین اول سال ، رسیدم به انرژی ته سال.حالا دیگر همه چیز این شرکت حال به هم زن شده.حالا که دور دور ِ تهمت و نا سزاست ، حالا که قضیه قضیه ی زهر چشم است ، حالا که قضیه قضیه ی سه ماهه است ، هر جوری فکر می کنم می بینم تمام شده ام.بدجوری محاصره شده ام ریمیا.امضا کردن ِ قرار داد یعنی قبول کردن ِ همه ی نارواهایی که حتی یک خط هم مدرک برایش ندارند.امضا نکردنم هم یعنی جا خالی دادن و دل ِ آقای ی  و نامزدش را شاد کردن.دوراهی ِ بدی ست ریمیا.انگار خرده شده ام کف ِ زمین و تکه هایم گم شده اند.هیچ کس حالم را نمی داند ، نمی فهمد.قضیه قضیه ی کار نیست.همین حالا هم شاگرد خصوصی هایی که بهم زنگ می زنند را اوکی کنم ، می شود همین حقوق با نصف همین ساعت ِ کار. اما قضیه ی نامردی ست.قضیه ی زیر آب زدن است .قضیه ی خاله زنک بازی های مردک ِ بی همه چیز است.بد حالی ام ریمیا.بد جوری ام.بد چرکین ام.بد بغضی ام.بد خالی شده ام.چهار ساعت نشستن روی نیمکت ِ گهواره ای ِ رو به زمین ِ بازی ِ پارک ساعی هیچ از دردم کم نکرد.دلم می خواهد همین فردا نامه ی استعفایم را ایمیل کنم و دیگر پایم را هم این جا نگذارم.شده ام موضوع ِ پچ پچ ِ همه .اما خوبی اش این است که  بعد از پچ پچ همه شان ته دلشان خوشحال می شوند که این اتفاق برای آن ها نیفتاده.هه.!تف به گور ِ همه ی نامردشان!بگذار هر غلطی دلشان می خواهد بکنند.اما دروغ های شان چی؟...زد و بند هایشان چی؟...جا بزنم که بگویند خوب کار نمی کرد و رفت؟.

بد حالی ام ریمیا.بد جوری ام.بد چرکین ام.بد بغضی ام.بد خالی شده ام...

دلم می خواهد همین حالا دوباره بروم روی همان نیمکت گهواره ای بنشینم  شاید مغزم به کار بیفتد.شاید این دل لامصبم سبک شود.بد کردند ریمیا.هر چه که زدند ، آن قدر خوب جوری زدند و آن قدر خوب جایی زدند که مطمئنم اگر بدانند خودشان هم باورشان نمی شود...

بد حالی ام ریمیا...

...بد جوری ام...

...بد چرکین ام...

...بد بغضی ام...

ترنج


هر جور که فکر می کنم ..از هر طرف که نگاه می کنم ...هر حساب و کتابی که می کنم ...به هر ثانیه ی بودنت که فکر می کنم...می بینم بی آزارترین موجود زنده ای که اطرافم هست....تویی!



شیش و بش

1- آقای "ی" دارد ازدواج می کند.قرار است دخترک ِ شیرازی بیاید تهران و سپید بخت شود.


2-   دختران شرکت ِ ما همه شان در لفافه  تهدید شده اند که اگر امروز جواب آزمایش ِ مثبت بارداری شان را از آزمایشگاه بگیرند ، از فردا باید به فکر استعفا باشند.شرکت که "شیش" ماه معطل کارمند ِ باردار نمی شود!!..کارمند ِ باردار اصلا راندمان کار را می آورد پایین.


3-خانم الف بار دار شده اند .به سلامتی و خوشی و مبارکی!.ایشان " شیش" ماه استراحت مطلق شده اند و هم اکنون با خیال ِ تخت ، روی تخت  در خانه به سر می برند .و جای شان از مقام رهبری هم محفوظ تر است  و اگر پا دهد شیییش ماه هم مرخصی بعد از زایمان می گیرند! 


4-من و خانم میم هم "باردار" شده ایم.بار ِ کارهای خانم الف!.حالا مای باردار  مانده ایم و آقای "ی" ی ِ دم  ِ بخت!


5- قرار است قراردادها را بدهند.می گوید:" مال شما شیش ماهه است!"(عجب تصادف مبارکی کردیم با این شیش.چه مقارنت پر شگونی!)


6- می گویم :شیش ماه؟ !بله.خیلی هم عالی."دست ِ گلتون درد نکنه".بعد از سه سال کار چه ارتقایی پیدا کرده ام.!جریان هیچ ربطی به بی ربطی ِ شماره ی یک ندارد!


7- میگویند آقای "ی" فرموده اند خانم ِ باران خانم ، دو شغله هستند.بله دو شغله!.این از دورو بودن هم بدتر است.اصلا دو شغله بودن از دو زنه بودن هم بدتر است.از دوشوهره بودن که خیلی بدتر.از دودوزه بودن هم!.می گویم:" آهاااان.آن کلاس ِ شش بعد از ظهر با فیش حقوقی ِ چهل هزار تومان منظورشان است؟".میگویند:" بله.همان.ای دو شغله ی بدبخت!".می گویم :" لطفا بفرمایید من دو شغله که هیچ "،شیش" شغله ام.(من هم نخواهم این شیش گره خورده به سرنوشتم  !).بافتنی هم می بافم برای سیسمونی ِ مردم.مسیر ِ شرکت و خانه مسافر هم می زنم برای دل ِ خودم!..هرازگاهی تخم مرغ رنگ می کنم می فروشم.راستی یادم رفت ، شب ها هم غذا درست می کنم برای همسایه هایی که مهمان دارند.هرازگاهی هم فرفره  میفروشم سر  ِ کوچه مان که بن بست است!"


8-می گویم :" خانم الف که نیست ، آقای ی هم دم ِ بخت است ، من هم بزرگ تر از بازی های شش ماهه هستم.قرارداد که هیچ ، لازم باشد حقوق ِ یک ماهم را جلوی چشمتان پاره می کنم و می روم که می روم.شما می مانید و شش ماه استراحت خانم الف و  دست های تان و حناهایتان و پوست ِ گردوهای گندیده تان.هیچ انگیزه و علاقه ای هم برای "شیش" ماه ندارم(.عجب عددی شد این "شیش"!)


8- خانم میم بغض می کند.می گوید تو بروی...من هم می روم.می گویم:" من می روم...تو رو هم می برند!" و این سکشن به همین راحتی تبدیل می شود به قلمرو ِ آقای "ی".الکی که نیست.پتروشیمی ست.بسی پول خفته میان ِ چنگال های من و تو!.چرا توی چنگال ما باشد.برود توی قاشق ِ خانم الف و شوهرش و آقای ی و نومزدش و گنگ ِ چهارتایی کامل شود .بچه ی خانم الف که در راه است ، تازه عروس و داماد هم چند وقت دیگر بچه دار شوند و جمعشان بشود"شیش!".(ُshit..دوباره شیش!)


9- الان یادم آمد که ماه تولد من هفت است. اما شناسنامه ام را شیش گرفته اند که نیمه ی اولی باشم و بزرگ تر باشم و جلوتر باشم!


10-موارد بالا حتی یک درصد هم به هم ربط ندارند!



تلخ خون

  دست های اش را  از روی کیبورد و موس و گوشی تلفن  و هر کوفتی که روی میز بود یک دفعه و خیلی خیلی بی هوا  برداشت و برد  پشت اش  و بعد هم تکیه ای شبیه لم دادن داد و زل زد به دیوار روبرو. یک جوری که از دور که نگاهش می کردی  انگار سکته کرده  و کر و کور و فلج شده.یک جوری انگار که زمان از روی اش گذشته و این را با خودش نبرده.  دنیا ی اش شد خاموش و تاریک .از آن همه زنده بودن فقط ماند یک  لبخند ِ شبیه ِ تلخ خند.  یک تلخ خند انگار به  همه ی بازی هایی که توی آن ها بُر خورده بود.به همه ی آدم هایی که یک جوری خواسته و ناخواسته بهشان گره خورده بود.به همه ی آن جاهایی که خواسته و ناخواسته رفته بود.به همه ی صداهایی که چه میخواست  وچه نمی خواست پیچیده بودند توی گوش های اش.به همه ی آن چیزهایی که می خواست و نشد و نمی خواست و شد.صدایش که می زدم حتی پلک های اش هم تکان نمی خورد.انگار کن که آدمی ، دکمه ی Pause اش را زده باشند و رفته باشند دنبال کارشان.انگار کن که مثل دیروز سشوار یک دفعه وسط کار قطع شود.خسته شود.انگار کن که کم آورده باشد از آن همه هیاهو و نخواهد بیدار شود.

بعد که آن همه تکانش دادم و توی صورتش سیلی زدم ، یک دفعه دوباره دست های اش را از پشت اش در آورد و خم شد به سمت میز و شروع به تایپ کردن چیزی کرد.اصلا نگفت که من صدایش کردم ، یا سیلی اش زدم ، یا هر چه.انگار نه انگار که مرده بود آن چند ثانیه را.گفتم یادت نیست؟...تلخ خند؟؟...به همه؟...گفت همه را یادش است.اما نه حتی تلخ خند را.

هه.

هه

هه

همه چیز دارد خنده دار می شود توی اتاق.همه چیز دارد خنده دار و ترسناک می شود توی اتاق.همه چیز دارد کثیف می شود یک جورهایی...


ریمیا؟...بریم بام تهران و بشینیم اون بالا و سگ لرز بزنیم و هیچ نگیم...از هیچ نگیم...به هیج نگیم..به هیچ نگیریم...شب هم باشد.

انگشت میانی بهار!

یک  این که میگویم چه خوب بود اگر همه ی روزها مثل امروز این قدر بی دغدغه شروع می شدند و به خیر تمام.خوب میشد اگر زنده گی فقط صبحانه می بود و کار می بود و خواب بعد از ظهر می بودو کمی اشپزی می بود و تی وی می بود و کتاب قبل از خواب می بود.خوب تر نبود ؟اگر مجبور نبودی ورزش کنی و فرانسه بخوانی و نقاشی کنی و درس بدهی و توی دل همه باشی یا خودت را جا بدهی و بابا پرتو درمانی نداشت و با مامان بحث ات نمیشد و ترنج شوهر پیدا میکرد و زودتر وقت مصاحبه ات می امد وقسط نداشتی و مملکت جای بهتری برای زنده گی بود و گشت ارشاد توی ونک چمبره نمی زد و شب ها بی کابوس می گذشت ؟!زنده گی چیزی کم می اورد؟


دو این که با این که هیچ بوی سال نو نمی اید و از من اگر بپرسی حتا بویی شبیه وسط های نزدیک به اخر سال می اید..اما سبز شدن درخت توی حیاط هرروز صبح انگار بدجوری کنف ام میکند.یک شاخه اش که انگار دقیقا انگشت میانی اش را نشانم میدهد که "زکی ،مگه به توست؟"....


سه این که زنده گی را چه کنم؟


چهار این که من خوبم و خودم هم باور نمیکنم!


پنج این که کی تعطیلی داریم دوباره؟!

راست گفتی

جدی که بگیری ، جدی ات می گیرند. شوخی که بگیری ، همه چیز برایت شوخی و مسخره می شود.شوخی شوخی ، جدی ترین اتفاق های زنده گی ام می افتند و دوباره از جا  بلند می شوند   و راست می ایستند و ادامه می دهند...

همه چیز تمام شد.

چهارروز مانده به عید...

اورا ازجلوی در پرت کرد کنار و گذاشت و رفت...

درست چهارروز مانده به عید..

همه چیز یک زنده گی تمام شد.

همه ی کارهای شب عید!

با همه ی خاطره ها ....

همه چیز...

حالاحالاها سراغم را نگیرید...

تمام شدم.

نقطه.


someone like you

Adele یک جور ِ خوبی چفت و بست شده به هوای ابری ِ امروز و چراغ های خاموش شرکت و آرامشی که تازه دارد خودش را توی دلم جا می کند.آخرین روز ِ کاری ِ سال نود است.بعد از امروز فقط می ماند زدن ِ پرده های جدید ِ اتاق ها که با وسواس انتخابشان کرده ام  و چرخیدن توی شلوغی ِ خیابان های شب ِ عید برای فراموش کردن اضطراب ِ همیشگی ِ این وقت از سال..


__________________________________


پ.ن.1.داروی بابا حوالی غروب پیدا شد.تمام شدیم تا پیدا شد.آن هم نه از داروخانه و هلال احمر و اورژانس دارویی و ...از یک اتاقکی که آخر هم معلوم نشد داروی به این کمیابی توی آن اتاق چه می کرد!


 د.ن.(دوست نوشت)


د.ن.1.سما، فکرش را هم نمی کردم که اولین باری که حرف می زنیم ، همه اش بشود دارو و داروخانه .اما صدای تو خوب است غریبه.ممنونم.


د.ن.2.حسام ،بیگاه ترین دوستم ، ممنونم.


د.ن.3.بهروز ، تو هنوزم از بهترین هایی.ممنونم.




Epirubicin

_ سلام..داروی اپیروبایسین؟...سلام...ببخشید میخواستم بدونم شما داروی اپیروبایسین...سلام خانوم...داروخانه ی شما داروی اپیروبایسین...آقا ببخشید شما داروی اپیروبایسین....سلام صبح به خیر...شما توی انبارتون دارویی به نام "اپیروبایسین"...سلام...ببخشید توی بازار سیاه داروی اپیروبایسین...!


_ نه..نه خیر...نه فعلا موجود نیست...خیر...نه...متاسفم نه...نه...وارد کننده ش دولته...باید صبر کرد...نه خیر متاسفم...نه خانم...نداریم..داروی خیلی گرونیه...نه خیر نداریم...صبر کنید بعد از عید..باید دولتی وارد شه!...


نشسته ام پشت میز ، مستاصل و نگران.هر خراب شده ای که بوده زنگ زده ام.برادرک با ماشین توی خیابان می چرخد که من زنگ بزنم و بگویم فلان جا و او با سرعت برق برود و بگیرد.اما نیست.تخم اش را ملخ خورده انگار.همه فقط می گویند"نه".هیچ کس نمیگوید "کِی" ، هیچ کس نمی گوید "چرا"  ، هیچ کس نمی گوید"کجا" ، فقط می گویند:"نه!".اگر پیدا نشود ، بابا  فردا نمی تواند بستری شود...اگر بابا فردا بستری نشود...یعنی این دوره اش عقب می افتد...اگر این دوره اش عقب بیفتد...یعنی تعطیلات ِ عید گند می زند به همه چیز و همه ی این هشت دوره و ...نقطه سر ِ خط. ..خبری از جایی می رسد که فلان جا دارد و یک نقطه  امید ، اندازه ی سر ِ سوزن load  می شود توی دلم و شماره اش را می گیرم و ..."نه" ....و  fade میشود همان نقطه ی نورانی ِ ته ِ دلم...دوباره بابا زنگ می زند.هی باید امروز بغض بخورم.هی باید امروز بغض قورت بدهم.آن قدر که سیر شده ام همین سر ِ صبحی.اسمش که روی صفحه ی موبایلم می افتد عزا می گیرم.نه برای گفتن ِ این که "هنوز پیدا نکرده ام".که برای قورت دادن ِ آن حجمی که توی گلویم است.که برای صاف کردن صدایم.برادرک می گوید:" پیدا می شه...مگه اون بار یادت نیست؟...می رم با ماشین اصفهان..شیراز...هر جا...".من هم ته دلم می گویم "پیدا می شود"..فقط نمی دانم چرا این قدر لرزش گرفته ام.خسته گی گرفته ام.هراس گرفته ام...درد گرفته ام...تمام گرفته ام...

دلم می خواهد داد بزنم که هاااااااای خراب شود مملکت تان..دولت تان ..واردات ِ دارویتان...صادرات ِ کوفت  و زهر مارتان...تحریم تان...که جان ِ پدران ِ دختران ِ شهر می افتد دست ِ شما...


چه کنم ریمیا؟

غِصّه

تا خرخره می خورد .آن قدر که گیلاس خالی شده اما هنوز دارد سر می کشد.با نخود فرنگی و قارچ.می گوید:" این هم شد مزه؟"...می گوید:" مزه ای نمانده توی زنده گی ام".

توان از روی مبل بلند شدن را هم ندارد.دستش را می گیرد به دیوار و می رود تا اتاق خواب.می خواهد بخوابد .تا بخوابند همه ی  این چند روز ِ جهنمی اش.دلش می خواهد تنها نباشد.اما "تنهایی" برنده است.همیشه.دلش می خواهد نخوابد.اما "خواب" همیشه برنده است.نه می خوابد و نه بیدار است.یک چیزی می شود توی همان مایه های گیلاس خالی را سرکشیدن.چهار صبح است که دستش را می کشد به جای خالی ِ کنارش که می بیند خالی نیست.بلند می شود می نشیند که:" تو کی هستی؟"." من؟..دیشب؟...یادت نیست؟..خودت زنگ زدی که...".حماقت اش یادش می آید.دوش و نفس حبس کردن زیر دوش و زار زار گریه کردن.گیج و منگ می آید سر ِ کار.منگ...آن قدر منگ که از جلوی حراست هم نمی تواند رد شود.کمی می ایستد و نگاهشان می کند که "صبح به خیر" .گیج..همان قدر که برای یک طبقه...پنج دقیقه منتظر آسانسور می ایستد.پشت میز و لبتاب روشن کردن و ...چای داغ را چسباندن به صورت که "پس چرا خوب نمی شوم؟..چرا خرابی ام ساخته نمی شود پس؟...خوب نمی شوم چرا ..." .و اینترنت وصل می شود و خروار خروار ایمیل و چای سرد می شود و منگی نمی پرد و هوا گرم نمی شود و خوب نمی شود و..

بابا گلدان دارد...بابا درد دارد...

بابا درد میکشد

سرم را برمیگردانم تا بغضم را نبیند

نگاهم می افتد به گلدان های توی تراس که بابا تک تک شان را خودش قلمه زده


بابا درد میکشد

من  و برادرک و مادرم هم


گلدان ها هم...

اسکار ِ شیرین ِ فرهادی...

 

دزدیده شد ه از وبلاگ آقای نویسنده(!):



نزدیک سحر صدایم میزند . بیدارم اما غلت میزنم و تکان نمیخورم. همه تلویزیون های جهان که “آدمند” زوم کرده اند روی سالن  کوداک تیا تر در شهر فرشته ها (los Angeles) .صدای تلویزیون بلند است ،هم اظطراب دارم، هم هیجان و هم اطمینان! و این آخری بیشتر از همه ناراحتم میکند،یعنی اطمینان! آخر چرا باید مطمئن باشم که اصغر فرهادی (کارگردان مودب و تا کنون متواضع ایران!)  با ” جدایی اش ” ما را به اسکار میرساند؟ این چه اطمینان تلخی است؟ این چه قوت قلب ناچسبی است!؟ چرا باید اطمینانم حتی بر مدار قطعیت بچرخد و هیچ دل نگران نباشم که شاید هم نشود! چرا هیچ دست و دلم نمیلرزد ؟ شما هم همینطور بودید! به خودتان راست بگویید! همه امان مطمئن بودیم! هیچ کس مشکوک نبود به اینکه آقای فرهادی اسکار را میگیرد میان دستانش! حتی دل دو نیم هم نبودیم! انگار به همه ما وحی شده بود در این سحرگاه روز دوشنبه! همه اطمینان داشتیم!  و همین اطمینان حداقل من را دلواپس میکند! دلواپس اینکه اگر رقابت است پس چرا هیچکدام ما ذره ای نگرانی نداریم؟اگر رقابت است چرا همه ما منتظریم اسم اصغر فرهادی را بشنویم آنم بدون هیچ تردیدی؟! عقل سلیم حکم نمیکند که یک درصد هم برای “برنده نشدن” جا بگذاریم؟  پس چرا نمیگذاریم؟! و همین من را به طور مضاعفی دلواپس میکند.دلواپس اینکه نکند سیاست در یک سطح بالاتری چربیده باشد به فرهنگ و هنر! از این بابت کمی خودخوری میکنم اما پیش خودم فکر میکنم که این چه رویه غم انگیز ذهنی ست که من دارم. چرا بلد نیستم از وقایع همانطور که نشانمان میدهند لذت ببرم؟ چرا یادنگرفته ام که به چشمانم اطمینان کنم؟ اصغر فرهادی چند دقیقه دیگر میرود آن بالا و جهان به واسطه  او  ما را می بیند، ایران را می بیند و  فرهنگ  و هنر سایه میاندازد روی سیاست و سینما سیمرغ میشود برای برای این روزگار خسته ی ما. سایه میشود بر عرق ریزی های ما در جوار بی هنری ها و بی اخلاقی هایی که دوره امان کرده اند! چرا یاد نگرفته ام ! دوباره صدایم میزنند، باز هم غلت میزنم و چون با چشمان باز نیاموخته ام لذت بردن را ،چشمانم را میبندم و خودم را میسپارم به هجوم کلماتی که تصویرگر میشوند میان ذهنم، دلم!


 Kodak theater  مثل همیشه رویایی است، مثل خود سینما خیال پرور است، و ما چقدر این خیال ها  را عشق میکنیم.صندلی اصغر فرهادی درست در کنار راهرویی قرار گرفته که او را میرساند به روی سن! نفس کشیدن باید کمی سخت باشد.یعنی ما اگر  باشیم شاید نفس تنگی بگیریم، مگر میشود جایی که فرانسیس فورد کاپولا  کارگردان “پدرخوانده“نشسته است به ساده گی نفس کشید؟  مگر میشود دلهره نداشت در جایی که کلینت ایست وود “به خاطر چند دلار بیشتر“  به سرعت برق اسلحه را میکشد ؟  شما بودید چه میکردید اگر با مارتین اسکورسیزی کارگردان راننده تاکسی،گاو خشمگین، دارو دسته نیویورکی ها،  و این آخر ی  یعنی “هوگو “، زیر یک سقف بودید؟ آل پاچینو کمی آنطرف تر، جرج کلونی با گرل فرند جدیدش کمی پایین تر، رابرت دنیرو در ردیف های جلوتر، انجلینا جولی در کنار براد پیت، اسپیلبرگ در کنار همسرش، مریل استریپ در همان میانه ها، تام کروز چشم دوخته به سن و باز هم در میانه یکی نشسته است که حالا هم آشناتر میشود برای ما و هم جهان را آشناتر میکند با ما، اصغر فرهادی ! چند ماهی است که جایزه های کوچک و بزرگ را در هر سوی دنیا گرفته و هر بار “ایران” اول و آخر حرف هایش شده است! چه کرده است این سرزمین با ما جماعت که نازش در وانفسا ترین روزگار هم خریدار دارد. هر بار از ایران گفته است و از تفوق فرهنگ بر سیاست، و هنرمندی دیالوگ  بر مونولوگ ! هر بار از  مردم گفته است و تو گویی قند مکرر است برای فرهادی ازمردمانی حرف زدن که سیاست مثل پوست چسبیده به تنشان!  تو گویی میخواهد غبار روبی کند اذهان جهان را که غریبه اند با نازک کاری ها و هنرورزی های مردمان این سرزمین آریایی!  نفس میکشم! نفس میکشید و گمان میکنم زمان و لحظات چه دشوار و سنگین میگذرد برای اصغر فرهادی که حالا دیگر خود هم میداند بعد از این نماد میشود! نشانه میشود و انگشت نشانش میکنند و از همه مهم تر ، مردمانی که از انها سخن گفته بود بنا به عادتی دیرینه توقعاتی پیچیده خواهند داشت!


*  هنوز ساعتی نگذشته است، ساندرا بولاک با بالاپوشی سفید و دامنی بلند و سیاه قدمهایش را در روی سن به سمت میکروفن هدایت میکند و این  یعنی مشخص کردن برنده ی اسکار در بخش فیلم های خارجی! هنوز چشمانم بسته است! میدانم که نام اصغر فرهادی شنیده میشود و  وقتی نام فرهادی  شنیده شود ،حتما آوانس اوگانیانس کارگردان “حاجی آقا آکتور سینما”  هم لبخند میزند، “دختر لر” گله از طهران حتما نمیکند، مهرجویی در “گاو” انتظامی را از “خود” بی ” خود” نمیکند!  امیرو حتما برای “سازدهنی” سواری نمیدهد به کسی!  “قیصر” شاید پاشنه ها را دیگر به انتقام ور نکشد! و سید در “گوزن ها” لابد غیرت میکند و  ”مرد”  میشود برای فاطی!


** ساندرا بولاک هم انگلیسی حرف میزند و هم جرمانی! و نامزد ها را معرفی میکند، دل میان دل کسی نیست! همه امان اضطرابی خوشایند داریم!چه من که چشم بسته ام و روبه دیوار و چه آنهایی که دیشب چشم روی چشم نگذاشتند و سحرگاه اشک میهمان چشمانشان شد. لحظاتی بیشتر نمانده است که نام فرهادی شنیده شود در تمامی تلویزیون های جهان، و “ایران” بلند آوازه شود به هنرش! هنوز نفس میکشم و فکر میکنم چه میشد اگر پرویز فنی  زاده روشن فکر فیلم “خشت و آینه” زنده بود، همان آقای حکمتی  در “رگبار”  و اسماییل در “تنگسیر”  و مش قاسم در “دایی جان ناپلئون”  و ملیجک در “سلطان صاحبقران”، چه میشد اگر سینما خانه داشت و حالا نسل در نسل این شیرین کامی فرهادی را به جشن می نشستند، فکر میکنم که همین حالا بهروز وثوقی چه حالی دارد، قیصر کجاست حالا؟ “رضا موتوری ” شبهای تهران را چقدر دلتنگ شده است ،”داش آکل” دلداده ی کیست اینک، “ممل آمریکایی “ چقدر دلزده شده است از همان آمریکا، زائر ممد در “تنگسیر” رگ گردن برای چه کسی کلفت میکند، ابی نسیه در “کندو” چقدر زهرماری میریزد میان حلقش اینبار از خوشحالی . راستی بعد از این اسکار حال آق مجید ظروفچی خوب میشود و این جایزه مرهمی میشود بر ” سوته دلان” این سرزمین؟


*** ساندرا بولاک فیلم ها را معرفی میکند، «کله‌شق» به کارگردانی مایکل ر. روسکام از بلژیک، «پانوشت» به کارگردانی جوزف سدار از اسرائیل، «در تاریکی» به کارگردانی آنیسکا هلند از لهستان و «آقای لازار» به کارگردانی فیلیپ فالاردو از کانادا، اما آخرینش که ما را به آسمان میبرد “جدایی” ست! و اصغر فرهادی است! و سینمای ایران است! و قصه ای ست معاصر ! و روایتی است واقعی، و واقعیتی است تلخ! اما روزگار بازی های غریب کم ندارد و یکی اینکه ، روایت تلخ، به یمن هنر، شیرین میشود به کام مردمان این سرزمین آریایی! ..حالا دیگر ثانیه ها نیز سنگین میشود. ساندرا بولاک سرپایین میاندازد و انگشتانش میرود میان پاکتی که بی هیچ تردیدی نام فرهادی از آن بیرون خواهد آمد. سنگینم، اما نفس میکشم با چشمان بسته وفکر میکنم “حمید هامون” با آن لحن خواستنی و دیالوگ های بی بدیلش کجاست همین حالا،  فردین کجاست که بزند زیر “گنج قارون” و “جوانمرد” را زنده کند ! “آقای بازیگر” (عزت الله انتظامی ) لابد حالا دلگیر نیست از بسته شدن خانه سینما در هنگامه ای که جهان خانه و میزبان سینمای  ایران میشود، جمشید مشایخی حتما حالا راحت تر نفس میکشد و “شعبون بی مخ ” در بستر بیماری لابد بی دل هم میشود در این شادکامی.


**** ساندرا بولاک سر بلند میکند، چشمان همه دوخته شده است به لب های ساندرا! لب که باز میکند ما چیزی نمیشنویم! حرف که میزند ما مبهوت میمانیم! اصلا کر شده ایم! شاید هم میشنویم اما باورمان نمیشود! سالن کوداک تیاتر !مراسم اسکار! ایران! اصغر فرهادی!۲۰۱۲ ، ساندرا بولاک حرف هایش تمام میشود! دوربین حرکت میکند بر فراز سالن و فرود می آید برهمانجایی که فرهادی نشسته است! یک ناغافل فرهادی بلند میشود! پیمان معادی نیز! اغوشهایشان باز میشود به سوی یکدیگر! سارینا رسما و بی خجالت گریه میکند و لیلا حاتمی چشمانش نم دار میشود .همه ردیف های پشت سر به احترام ایران و فرهادی بلند میشوند! ، خانه هایی که این سحرگاه چراغشان روشن بود کم نبوده است! ایرانیان چشم بیدار کم نبوده اند! هر کس بیدار است از جای خود میپرد و فریادی از شادی میکشد،تو گویی غزال تیز پای ما دوباره به ظرافت گلی روانه دروازه ی استرالیا کرده است! باورمان نمیشود هنوز! دوربین حرکت میکند میان راهرویی که فرهادی را به سن میرساند! آن بالا ساندرا بولاک با احترام ، و البته بدون مصافحه ! تندیس طلای اسکار را به دستان فرهادی میسپارد.و او از ایران میگوید، از هنر و فرهنگ، از چهره ی کریه جنگ و  صلح طلبی مردمان این سرزمین. دوربین به ناگاه میرود روی صورت اسپلیبرگ که تلاش میکند کلمات فرهادی را فهم کند! کارگردان تلویزیونی مراسم اسکار لابد بی دلیل این لحظه را برای زوم کردن بر صورت کارگردان “فهرست شیندلر” را انتخاب نکرده است!  حالا دیگر باورمان شده است.بغض ها یله شده اند در حنجره!  عنقریب که رها شوند به صورتهای تب دار در سحرگاهی خجسته! و من هنور با چشمان بسته، مبهوت بازی های استادانه ی  روزگارم و اینکه چگونه سرانجام ” جدایی” ما را به اسکار ” رساند” !


 

برج میل لااااا

قرار می گذاریم برویم آن بالا بالاها.آن جا که شاید دل ِ تنهایی ِ وامانده و بیچاره مان تازه شود.بهانه مان هم میشود "امید" ، که ببریم و پز ِ شهرمان را بدهیم و بگوییم تهرانمان آن قدر ها هم خراب شده نیست و برج میلاد دارد!.خانم میم ، امیر ، من و امید.به قول ِ آقای "حامد" , نه هزار تومان می دهیم بابت استفاده از آسانسور  و پله برقی و راه رفتن روی سنگفرش و رد شدن از کنار فواره های قد و نیم قد و تنفس در فضای "هنوز -بعد از هفت-سال-کامل نشده-ی"  برج میلاد و پلک زدن و تنفس زیر ِ آسمان ِ تهران.!هشت هزار تومان هم بابت ِ "گنبد ِ آسمان " که هنوز نمی دانم چه بود و چه شد!فشرده می شویم توی آسانسور و ظرف چند ثانیه می رسیم آن بالا و ...!...همین!...بالا!...تنها توصیفی  که می شود کرد این است که فقط "بالا"!...فنس کشیده اند به مفتضح ترین وضع ممکن.طوری که نه هیچ کس بتواند خودش را پرت کند پایین ، نه هیچ کس بتواند عکس بگیرد ، نه هیچ کس بتواند یک دقیقه بایستد و از بالا بودن لذت ببرد ، و نه هیچ چیز دیگر!...چند تا دوربین گذاشته اند که شهر را به جای نزدیک کردن ، تار و دور و نور ها را با قدرت پخش می کند.طوری که بعد از چند ثانیه که پشت اش می ایستی ، و می آیی کنار باید حداقل دو دقیقه  زمان بدهی به چشم هایت تا توهینی که بهشان شده را فراموش کنند!...توضیحات خانم تور لیدر بماند!..اصلا مورچه چی هست که کله پاچه اش فلان!...و تا بیایی به خودت دلداری بدهی که "فراموش کن این چرندیات رو...کمی شهر رو تماشا کن و لذت ببر!"...از بلند گو اعلام می کنند که "وقت تمام!" و باید جور و پلاس  ات را پهن نکرده جمع کنی و برگردی آن پایین و بشوی یکی از آن نقطه هایی که چند ثانیه ی پیش داشتی بهشان نگاه می کردی...

و این بود بازدید ما از "برج ِ میلاد"...که هنوز دارم فکر می کنم که آخر "میلاد ِ چی؟؟؟!"



پ.ن.1.عکس از امید . چه طور دست اش را از لای آن همه میله ی حفاظ رد کرد  و این عکس را انداخت ، خدا داند!


یک تا-بی نهایت

دردهای اش که به اوج می رسد و سه سانتی متر که بالاخره به ده سانتی متر می رسد ، دکتر از اتاق بیرونم می کند.یک نگاه به بهار می کنم که به نرده های کنار تخت چنگ می زند و از درد به خودش می پیچد و مادرش را صدا می زند و یک نگاه ملتمسانه به دکتر که"بمانم؟"

_" نه عزیزم...برخلاف مقرراته.تا الان هم زیاد موندی.این مرحله رو دیگه نمی شه".

پوزخند می زنم که "همون مقرراتی که می گه توی این شرایط مرد نباید کنار زنش باشه دیگه؟؟".خیلی جدی می گوید:" بحث نکن. سریع ...سریع بیرون...باید آماده شه برای زایمان".ژاکتم را می اندازم روی دستم و می روم سمت بهار.هیچ رمقی توی نگاهش باقی نمانده.فریاد که می زند وجودم را ریش ریش می کنند انگار.پیشانی اش را میبوسم و دستش را فشار می دهم.بی حال نگاهم می کند:" باران..یعنی به دنیا میاد؟" .میخندم که ..."پ نه پ...اون تو می مونه و یک عمر با خوشی و خرمی زنده گی روادامه می ده!..خر شدی باز؟...معلومه که به دنیا میاد.نکنه می خوای این سرتقی که دوروزه ما رو مچل کرده قورت بدی؟؟...عزیزم این خانوم دکترت نمی ذاره  بیش ازین بمونم...باید برم.نفس عمیق یادت نره...به درد فکر نکن ..بیرون منتظر دوتاتون هستیم.دیر نکنید من بیش از این اعصاب ندارم ها...".و دستش را می چسبانم روی صورتم.همان موقع است که دوباره دردش می گیرد .دکتر شانه های ام را می گیرد و آرام هل ام می دهد سمت ِ در.تسلیم می شوم و می ایم بیرون.پایم را هنوز از بخش جراحی بیرون نگذاشته ام که خشکم می زند.بیست نفر گریه کنان و فریاد زنان توی سر و صورت خودشان می کوبند.زن ها خودشان را می زنند و مردها هیستریک وار این طرف و آن طرف می روند.ذهنم یاری ام نمی کند که درک کنم چه اتفاقی افتاده.همان طور مات و حیرت زده جلوی در ایستاده ام که امید بازویم را می گیرد:" باران..؟...باران...چیزی نیست...اون خانمی که توی بخش جراحی قلب بود...فوت کرد...بهار چه طور بود؟".بازویم را از توی دستش در می آورم.همان طور که هنوز زل زده ام به شیون ِ زن ها و مردها ، می گویم:"خوب بود.گفتن موقع به دنیا اومدن بچه نمیتونم بمونم ". و می روم گوشه ی اتاق انتظار می ایستم.انتظار دیدن این نمایش از "مرگ" را لااقل حالا نداشتم.کیفم را دو دستی چسبانده ام به خودم و غرق شده ام توی صورت ِ زن ِ زیبایی که مرتب تکرار می کرد:"دخترم..دخترم فقط سی سالش بود".نمی دانم چه قدر می گذرد اما یک لحظه حس می کنم  خانمی با چادر کنارم ایستاده و چیزی می گوید.متوجه نمی شوم و رویم را هم نمی توانم برگردانم. میشنوم که انگار چیزی را دوباره دارد تکرار می کند اما نمی دانم چیست.برمیگردم و نگاهش می کنم. با همان حالت  یخ زده و حیران می پرسم:"بله؟"

_" می گم موهاتو بکن تو ، آستینتو هم بزن پایین!".

باورم نمی شود!.نمی دانم چرا می خندم و می پرسم:

_"ببخشید شما؟؟"

و نگاهم می افتد به روسری و مانتوی اش که سبز است.نه سبز ِ آزادی.سبز ِ انتظامی!

_ "مگه نمی گم شالتو درست کن و آستینتو هم بزن پایین؟"

.زن ها همدیگر را بغل می کنند  و از ته دل شان گریه می کنند و فریاد می زنند.صدای ناله های بهار می آید...اما  فکر می کنم که چه طور صدایش تا این جا می اید؟...نه ممکن نیست..حتما هنوز توی گوشم مانده است.چشم هایم  را بعد از دو شب نخوابیدن به زحمت باز نگه داشته ام.یک باره  انگار کسی توی اتاق ِ انباشته از  باروت ِ ذهنم ، جرقه می زند!.هیچ نمی فهمم که چه می شود اما  داد می زنم:" توی این جمعیت ِ عزادار...توی این همه آدمی که هرکدوم واسه دردی اومدن اینجا...درد ِ شما روسری ِ منه؟؟من روسریم صاف شه...درد ِ بی درمون ِ شما درمون می شه؟...توی خیابون کمه...توی بیمارستان و موقع بدبختی و مریضی هم باید قیافه ی شماها رو ببینیم؟..."..هنوز حرف توی آستینم دارم که می بینم امید مثل دیوانه ها دارد می آید سمتم.هنوز دهانم را باز نکرده ام ، دستم را می کشد سمت ِ نیمکت ِ ته ِ سالن.صدای چند نفر را می شنوم که پشت سرم با نفرت می گویند:" خانوم بی خیال دیگه...حالا این وسط کی به روسری اون خانوم نگاه می کنه؟"..دلم می خواهد برگردم و یک کشیده ی محکم بزنم توی صورتش و تا آخرش هم بمانم که ببینم چه غلطی می کند.

_" باران؟؟..دیووونه شدی؟...من که گفتم از صبح چند بار اومدن توی بیمارستان...چرا این طوری کردی؟؟... حالا وقت ِ این کاراست؟؟...."

کیف و ژاکتم را پرت می کنم  روی صندلی و  می روم یک گوشه ی دیگر از اتاق انتظار می ایستم.یک دفعه حس می کنم دمای بدنم می رسد به صفر درجه.دلم سیگار می خواهد.می خواهم دوباره بروم سراغ صندلی و کیفم که در ِ بخش جراحی باز می شود و خانمی داد می زند:" همراه ِ خانم ِ....؟دخترتون به دنیا اومد.مبارکه"خشک می شوم.نگاهم توی جمعیت دنبال امید می گردد و می بینم او هم زل زده به من.می دود سمت ِ در.من هم می خواهم بروم .اما سردم است. یک باره همه ی توان و انرژی ام  انگار یخ می زند.سست می شوم...فلج می شوم.همان طور که به دیوار تکیه داده ام ، کمرم را از روی دیوار سر می دهم به سمت ِ پایین و می نشینم روی زمین   و تا به خودم بجنبم... چیزی درونم از هم می پاشد و می زنم زیر گریه...


یکتا-سه

پ.ن.١.بیمارستان خصوصی ِ وایرلس دار نعمتی ست!

پ.ن.٢.پنج دقیقه آرامشی مثل کوه،یک دقیقه درد مثل آتشفشان ِ همان کوه!!!و این داستان بیست و چهار ساعت گذشته ی دخترکی بوده که حالا کنارم روی تخت دراز کشیده است...دوباره پنج دقیقه....یک دقیقه....پنج دقیقه....یک دقیقه....


یکتا-دو

یک چیزی یادم می اید از آن همه مطلبی که برای به دنیا آوردن بچه خوانده ام .که یک دهانه ای باید ده سانت باز شود تا بعد بچه به  دنیا بیاید.آخرین معاینه ی پزشک که دیروز ظهر بود آن عدد رسیده بود به دو سانت.بعد از یک شب درد کشیدن و تمام داستان های دیشب دوباره که دکترمعاینه اش میکند میپرم جلو که "دکتر چند سانت؟"دکتر با هیجان میگوید:"سه سانت"!.من و بهار پقی میزنیم زیر خنده که "همین؟؟؟این همه درد ....یه سانت؟؟؟"دکتر اخم میکند که :"فک کردین چی؟؟در پارکینگ نیست که با ریموت باز شه".من باز میخندم.بهار با درد میخندد..به دکتر میگویم:" اگه روزی یه سانت باز شه یعنی تا هفته ی دیگه اینجاییم؟".دکتر رو به بهار میگوید:"این دوست نمکدونت رو بندازم بیرون؟"...میخندیم...من اما هنوز بغض دارم از شنیدن صدای قلب کوچکی که ان قدر تند میزد...برای آمدن به دنیایی که هیچ چیزش سروته ندارد...آن قدر تند ...برای اینده ای که معلومش هم نامعلوم است..


منتظریم....

یکتا-یک

نرگس، بیا بیمارستان.

 بهارمون و یکتا ش.

 من دارم میرم.

 دیر نکنی ها.

 میخواد ما اونجا باشیم ... تا بعد.

! la Saint-Valentin encore

برادرک ساعت ِ شش صبح :"برام تا عصر دو تا کادوی ولنتاین ِ توپ می گیری؟"

من  ، خوابالود در حد مرگ ، خسته از رژه های دیشب پا به پای ترنج.:  " احمق ، آدم  برای ولنتاین "توپ" می گیره آخه؟توپ پینگ پنگ خوبه؟ "

برادرک:" هر هر...می گیری یا نه؟"

من:" تو که عرضه ی دو تا دو تا نداری...واسه چی دو تا دو تا لقمه برمیداری؟"

برادرک:" عرضه ی دو تا رو دارم...اما خدایی چهار تا چهارتا سخته.دو تا شو خریدم...دو تاشو هم تو قبول زحمت کن...از دنیا کم می شه؟...بیا و یه بار در عمرت برام خواهری کن...!"

 

تلفن را  بدون این که قطع کنم ، می اندازم پایین تخت و سرم را می کنم زیر بالش!

I will always love you

یادم می آید  یک  روزهایی روزشماری می کردم برای شب ولنتاین.حتی وقت هایی که هیچ کس توی زنده گی ام  نبود باز هم انگار این شب برایم شب خاصی بود.گرچه هیچ حس یا خاطره ی خاصی را برایم زنده و تداعی نمی کرد و آن  قدرها هم ریشه توی فرهنگ و زنده گی ام نداشت ، اما همیشه دلم می خواست این شب یک طور ِدیگر باشد.شبیه شب های دیگر نباشد.دیشب که دخترها  ها با کلی ذوق سر ِ کلاس پریدند بالا که :" تیچر فردا شب ِ ولنتاینه!" باورم نمی شد که فراموشش کرده باشم.فکر کنم لبخند ِ روی لبم بدجوری ماسیده و ترک خورده بود چون  بعد از لبخند ِ من دیگر هیچ کس بحث را ادامه نداد.تمام مدتی که درس می دادم خاطره ی  آن شبی توی ذهنم بود که از سر ِ کار زود برگشتم خانه  و  روی میز ،  کلی قلب و شکلات  و شمعدان  و شمع چیدم    و وقتی وارد خانه شدی ، چشم های ات پر از اشک شد و گفتی که یادت نبوده.همان بلوز قرمزی را پوشیده بودم که برایم خریده بودی و دوستش داشتیم. نشستم روی پای ات ، و خاطره اش شد همان عکسی که هربار می روی سفر می گذاری توی چمدان ات.سال های زیادی از آن روز نمی گذرد اما نمی دانم چرا حس می کنم دیگر از من انرژی ای برای این کارها باقی نمانده.پیر نیستم اما احساسم پیر شده انگار.گویی تمام شده ام یکجا.یک خراش هایی روی زنده گی دو نفره مان افتاده که   شاید دیده نشوند  اما بد جوری حس می شوند.بی حوصله گی ها و از کوره در رفتن های تو ، بی فکری ها و گیج بازی های من ، خسته گی ِ مداوم  این روزها که رهایم نمی کنند...سردردها و مریضی ِ تو...انگار رمق را از زنده گی مان  گرفته.  ولنتاینی که من با گل و شیرینی و عطری که دوستش داری آمدم  خا نه و آشوبی که به پا شد یادت هست؟...یا  ولنتاینی که دو تا فندک زیپو خریدم؟...یا   ولنتاینی که باران می آمد  و مثل همه توی خیابون ازادی راه می رفتیم و تو را  کشیدند و  بردند توی پس کوچه های خلوت و وقتی ازمن پرسیدند باتو چه نسبتی دارم با عصبانیت گفتم:" نسبت ِ بی نسبیت !...اگر اونو بردین.. منو هم باید ببرین!" ....

دهنم گس می شود  از این  همه خاطره ی "نرسیده" که نه شیرین اند و نه تلخ. میترسم ولنتاین هم برایم بشود  مثل روز تولدم. پر اضطراب ... پراز درد های همیشگی .مطمئنم که امشب هم یادت نیست.یا اگر هم باشد مریضی ات نمی گذارد فکر کنی به این که امشب را بهانه کنیم و بنشینیم پشت میز و با هم قهوه بخوریم...کاش هیچ وقت آن اتفاق نیفتاده بود...کاش هیچ وقت ندیده بودمش...کاش میدانستی  به قول ِ خودت شیطنت ِ مردانه ات چه به روز خوشی  هایم آورد...کاش می دانستی عمق ِ همه ی لذت هایم همان شب رسید به یک میلیمتر...کاش می توانستم جمع و جور کنم این خود ِ مثل جیوه پخش شده ام را...


من اما چیزی درونم وول می خورد که بروم هایلند و برایت یکی از آن افتر شیو های گران ِ آمریکایی بخرم و بیست هزار تومان بدهم تا کادوی مخصوص اش بکنند و با کیک و شیرینی  شب بیایم خانه و مثل آن وقت ها که همه ی احساسم تمیز و عمیق بود بپرم بغلت و صورتم را بچسبانم به گردنت که  I will always love you.....







_________________________________

پ.ن.1.ویتنی هاستن باید همین دم ِ ولنتاینی بمیره آخه؟؟!:( غصه ی خواننده ی محبوبمون رو هم بخوریم آخه؟؟؟؟!!!:(


I wiill always love you     دانلود

آماده باش!

میگوید:" باران اگه دکتر اجازه بده که موقع به دنیا آوردن" یکتا" بیای پیشم...میای؟"

بدون فکر با خنده می گویم:" اره چرا که نه...تازه طبیعی هم هست...خودتم به هوشی...کلی حرف می زنیم..من هویج بستنی می خورم ، تو هات چاکلت می خوری با برانی ...کلی هم می خندیم!..گفتی "یک تا؟"..حالا "یک تا چند؟؟؟".و خودم به حرف خودم می خندم و دوباره سرم را می کنم توی ایپاد تا عکس های سبد های عروسک را نشانش بدهم.یک ثانیه هم نمی گذرد که با هیجان می گوید:" دکتر اجازه داده....میای؟!"...چشمانم آن قدر گرد می شوند که از دو طرف می رسند به گوش های ام و از بالا به پیشانی ام و از پایین به گونه های ام!...می گویم:" تو که می گی...اگه!"..بغلم می کند که:" اخه میدونستم نه نمی گی" می گویم:" امید چی؟..اون مگه نمی خواد بیاد؟".یک طور مسخره نگاهم می کند که:" امید؟؟؟..اون دل این چیزا رو داره؟"..شیطنتم گل می کند :" چه طور دل ِ....رو داره؟؟باز دهن ِ منو باز کردی؟" و خرکی می خندیم.بهش قول می دهم که هر جا بودم و هر وقت که زنگ زد ، نیم ساعته خودم را برسانم.

از دیشب اما یک استرس عجیبی چمبره زده روی ساعت و موبایلم.از یک طرف می دانم که شاید بودنم کم کند دردهای این یک ماه اش را و از یک طرف از فکرش هم سر گیجه می گیرم.چند تا ویدیوی مشابه این اتفاق  را دانلود کرده ام تا ببینم حدود ِ این قضیه تا چه حد حالم را دگر گون می کند و نتیجه ی دیدن شان رسید به اب قند!.در واقع من با هر سه تا ویدیو...سه تا بچه از حلقومم بیرون آمد.بعد سرچ می کنم که چه طور با این قضیه کنار بیایم و کلی چرندیات در باره ی زیبایی ِ این لحظه تحویل می گیرم و پرینت می گیرم تا حفظ شان کنم بلکه پس نیفتم!...حالا هربار که کوچک ترین صدایی از موبایلم در می اید( حتی صدای خالی شدن باتری!) مثل کسی که آژیر خطر شنیده باشد عنکبوت وار می پرم روی موبایل که ببینم لحظه ی زایمانم رسیده یا نه!.هنوز هم مطمئن نیستم حتی دقیقه ی اول را هم تحمل کنم.اما اعتماد به نفسم دارد سر می کشد به فلک...!

بی ربطیات

رگ های دست پدرم  بد جوری گرفته اند. دل ِ وامانده ی این روزهای من هم.

رد شدن ِ آن داروهای کوفتی ِ شیمی درمانی آن هم هفت روز هفت روز ، بی وقفه  از رگ های اش ، هر چه بوده و نبوده را ویران کرده...

پرستار ایستاده بود و تک تک ِ رگ ها را چک می کرد  و مدام می گفت:" نه..این هم خشک شده"...  

آن گوشه کنار تخت ا ش من هم از بیخ و بن خشک شده بودم انگار

.دستم روی پیشانی اش  و دست دیگرم  توی جیب کاپشنم مشت .... که نپاشم از هم.


 کاش رگ هم هدیه دادنی بود

 کاش خریدنی بود

کاش کاشتنی بود

کاش سبز شدنی بود...



______________________________________________________________

پ.ن.1.آشفتگی های هر روزم مزین شده اند به شب هایی از تجربه ای جدید.

   ترنجم  این شب ها ،  انگار بد دورانی را می گذارند .خودش را به در و دیوار می کوبد و یکسره تا صبح نعره می زند.. (من می گویم گریه می کند...اقای نویسنده می گوید :نعره می زند!) ...

  تا صبح و نکیر و منکر را می آورد جلوی چشم هایم که یعنی "نوازشم کنید...بغلم کنید...رهایم نکنید..." و بعد که دست می کشی به تن ِ ابریشمی اش و بغل اش می کنی دوباره فریاد می زند که یعنی"..نه...شما را نمی خواهم...هم جنس ِ خودم را می خواهم...رهایم کنید...رهایم کنید!"

...فریاد که می زند قلبم می آید توی دهنم...که چه اش کنم؟...خوابم نمی برد...پا به پای اش مثل روح سرگردان توی خانه راه می روم...کمی بازی  می کنیم...کمی تلویزیون می بینیم...کمی پشت پنجره می رویم...کمی دستبند می بافیم و خودش را گره می زند توی نخ ها....تا حواسش را پرت کنم.تا خورشید بزند.نور که از لای پرده می زند توی اتاق ،انگار "خواستن" اش هم فروکش می کند و بعد  از خسته گی ولو می شود روی مبل و ...من از سر ِ آن کار ، می آیم سر ِ این کار!


پ.ن.2.امروز و فرداست که بچه ی بهار به دنیا بیاید.می گوید:" نگرانم که اگر شب ها نخوابد چه اش بکنم؟"...از تجربه ی گربه ای ِ خودم استفاده می کنم و می گویم:"تلویزیون ببینید...بازی کنید...ببرش پشت پنجره....دستبند بباف باهاش..." و از سکوتش می فهمم که بعد از مادرش حسابی روی من حساب می کند!!!!!


پ.ن.3.پس چرا بشار اسد نمی رود؟؟؟

روزای وامونده!

از صبح ، خیلی زودش ، یک بغض لعنتی دارم  که نمی دانم چه جور  غلطی باید روی اش اعمال کنم.نه می خواهم آدم حسابش کنم و بگذارم بیاید بیرون و سرک بکشد توی دنیا...نه میتوانم قورتش بدهم و بگویم "به درک"...چای می خورم با آدامس نعنایی تا نفسم راه پیدا کند برای بالا آمدن...


که بالا که نمی آید هیچ ، به حجم ِ  بغض ، وزن ِ چای و سنگینی ِ طعم نعنا هم اضافه می شود...


سه نقطه...

برادرک از صبح چند بار زنگ زد.به بهانه های مختلف.اما جمله ی مشترک همه ی تماس های اش این بود که امشب مامان نیست!.هیچ جمله ای غیر ازین نمی گفت اما من ته صدای اش می خواندم که همین یک جمله یعنی اضطراب..یعنی من و بابا تنهاییم...یعنی نگرانم....یعنی اگه بابا مثل صبح حالش بد شه چی؟...یعنی من میترسم...یعنی ما تنهاییم...یعنی بیا پیش ما".شلوغ بودم...خیلی..کارهای امشب  و مهمان های فردا .و رسیدنم ساعت هشت.یک لحظه اما گوشی را بر می دارم و شماره اش را می گیرم:" کله مشکی...من امشب  میام اون جا".صدای اش جان می گیرد.اصرار می کند که بیاید دنبالم.می آید.توی همان میدان آرژانتین ماشین جوش می آورد.دوباکس آب معدنی می گیریم. دو تا از شیشه ها را خالی می کند توی ماشین و راه می افتیم.هر ده دقیقه یکبار آمپر ماشین می رود بالا. مدام پیاده می شود و کاپوت را می زند بالا و دوباره ترافیک...دوباره امپر بالا.آمپر ِ کله مشکی اما بر خلاف همیشه پایین است.می خندد و شوخی می کند و بالاخره  می رسیم.بابا منتظر بوده.می گویم حالا شام چی بخوریم؟..و با کله مشکی می رویم توی آشپزخانه.مسخره بازی در می آورد.برای بابا کاهو می شوید...اما خودش می خورد.می گوید بابا خیارشور می خوری؟...بابا می گوید: آره...بعد خیار شور می آورد و همان طور که با هم حرف می زنیم حواسمان نیست و دوتایی خیار شورها را می خوریم  و بابا بلند می خندد.برای بابا سالاد درست می کنم...لیمو را روی سالاد می چکانم و کمی نمک می زنم.بابا می خورد..لیمو شیرین بود!...بابا دوباره حسابی می خندد.می گویم:" کله مشکی...گوجه بیار.."..شروع می کند مثل لغوه ای ها و رعشه ای ها لرزیدن و خودش را از صندلی می اندازد روی زمین و چشم های اش را چپ می کند و زبان اش را می آورد بیرون  که یعنی من این طورم و نمیتوانم.خودت بیار.بابا یک طور خاصی میخندد.من هم بلند می خندم.تمام مدت.از همان خنده هایی که همیشه مامان  می گوید:"هیسسسسسسسسس...مثل آدم بخند".من اما مثل آدم نمی خندم.مامان زنگ می زند....بابا برایش با خنده تعریف می کند که ما این کردیم و اون کردیم...من توی آشپزخانه ظرف ها را جا به جا می کنم.کله مشکی بیرونم می کند که :" تو دست و پا چلفتی هستی..خودم انجام می دم.من شاه ِ آشپزخونه ام" و هل ام می دهد بیرون.ظرف ها را هم می شوید.برای بابا ریسیور ِ تلویزیون دیجیتال گرفته ایم  که بی حوصله تر نشود.پاورچین می بیند.من هم کنارش.الکی می خندم تا او هم بخندد.کله مشکی برای مان ژله می آورد.سه تایی می خوریم.سر من و او توی لبتابش است که بابا خوابش می برد.همان طور که کنترل توی دست اش است...خوابش می برد.چراغ ها را خاموش می کنیم.می روم مسواک بزنم.برمیگردم که می بینم پتوی خودم را کنار شومینه برایم گذاشته است.با بالش خودم.می گوید: "اتاق ها سردن...این جا بخواب"...بغلش می کنم.بغض می کنیم.دستم را می برم توی موهای زبر و مشکی اش و می گویم:" خوب می شه کله مشکی...خوب می شه".فشارم می دهد.شانه ام را می بوسد و میرود توی اتاقش که روزی اتاق من بود.میروم توی تراس...چه قدر دلم منظره ی شهر را می خواست...چراغ های روشن و انگار زنده بودن اش.به هیچ چیز فکر نمی کنم اما.نه به این چند روز..نه به قیمت سکه و دلار.نه به پس اندازم...نه به زنده گی شخصی ام..نه به هیچ چیز.فقط به این که کله مشکی ِ همیشه عصبانی و کوچک انگار آن قدر بزرگ شده که از من هم بزرگ تر شده...

روانی!

سرد ِ سرد.نه شوفاژها درست کار می کنند نه هوا کوتاه می آید.حالا که ایمیل ها هم نم کشیده اند فرصت دارم که کتاب بخوانم.اما سرما نمی گذارد.دو تا دستم را می گذارم روی شارژر لبتاب که همیشه داغ ترین است.نمی دانم این فکر مضحک از کجا به سرم می زند اما دور و برم را نگاه می کنم و توی یک ثانیه مقنعه ام را می زنم بالا و شارژر را با سیم از یقه ی مانتو ام می اندازم تو!!

چند ثانیه ی اول توی فضا هستم."فضا"ی گرم.تکیه می دهم به صندلی و چشمانم را می بندم.احساس می کنم یخ ِ مویرگ های ام در حال باز شدن است.تازه جریان خون را حس می کنم...

هنوز دارم لذت می برم که با صدای سرفه ی آقای ف چشمانم را باز می کنم.اگر مثل آدم بی تفاوت نگاهش می کردم و حرف می زدم عمرا نمی فهمید که چه کرده ام.اما یک احساس ِ دستپاچه گی وادارم کرد که بلافاصله با دیدن ِ ایشون دستم رو ببرم توی یقه ی لباسم و پایین تر...ایشون خیلی بدون ِ شرح به من زل زده بودن و من هم نمیدانستم سیم شارژر به کجا گیر کرده که بالا نمی آید..از من تقلا..از ایشون  زل!..از من دستپاچه گی و حرکات ِ دست زیر ِ مانتو ..از ایشون دهان ِ باز و بر بر به دست ِ زیرین ِ من نگاه کردن!...نه من کوتاه می آیم...نه ایشون!...حالا که فکرش را می کنم می بینم حماقتم سیر می کند به بی نهایت که توی همان احوال به ایشون گفتم:" کاری داشتین؟".نگفتم :"ببخشید"...نگفتم:" عذر خواهی می کنم شارژر توی مانتوی من گیر کرده!!!"...نه.هیچ کدام این ها را نگفتم.درست انگار که این دست آن زیر عادی تر از هر چیز ِ دنیاست.ایشون همان طور که دست های شان توی جیب شان بود از کما بیرون آمدند و گفتند:" کارتون تموم شد بر می گردم!!!!"....و با وضعیت عجیبی از اتاق بیرون رفتند!!...کارم؟؟...بله...منظورشان حماقتم بود.منظورشان تاچینگ ِ خودم بود!...حالا خیالت راحت شد؟..حالا هر چه پشت سرت بگوید حق دارد یا نه؟...حالا بخند!!اصلا هر چی که بود.مهم این بود که من گرم شدم و دارم کتابم را می خوانم.بقیه اش هم به ...!...خنده ام هم بند نمی آید که...

شلاق می خورم


آی دختر وحشی و معصوم..نگاه شرقی غمگین ‌ِ ‌تو را به برهنه گی آسمانی ات سوگند که آن چه کردی ...کرد دیگرانی را که تو را محصور و مهجور می خواستند.-شاهین نجفی


ــــــــــــــــــــــــــــــ


ده دقیقه است که زل زده ام به عکس .چشمان ام توی نگاه اش هی تار می شود و هی تار می شود...هزاران چیز در صدم ثانیه توی سرم جرقه می زند و محو می شود...هزار تا خاطره...هزار روز..هزار صحنه...هزار حرف...هزار نگاه...هزار حرف مفت...

ته دلم می گویم اگر روزی قرار باشد همه ی دخترکان شهرم این کاررا   توی پروفایل فیس بوکشان بکنند..تو هستی؟...جراتش را داری؟...از آن لیستی که اسم اش خانواده است و برادر و دایی و پسر عمه هایت هستند....نمی ترسی؟...از آن لیستی که همکارانت هستند چه طور؟....ازین که آن برخی هایی که این کاررا نمی کنند متهم ات کنند به هرکاره ای چه طور؟...سوال غریبی ست.دردش غریب تر...فکرش عجیب تر.میشنوم صدای پسران شرکت را از اتاق بغلی...که چنان و چنان!...حق دارید که نفهمید.شما که بیست سال از عمرتان را دنبال کوله های بزرگ نبودید که بتوانید بیرون از خانه  چادرتان را توی آن جا دهید...شما که  همه ی تینیجری تان را توی روسری و مقنعه نگذراندید...شما که توی مهمانی ها نگاه های چپ چپ دیگران را برای یک سانت مچ بیرون زده از آستینتان ندیده اید...اصلا شما چه میدانید از ارزوی ناخن بلند داشتن آن هم توی هجده سالگی...شما چه میدانید از متهم شدن به هر چیزی برای چند تار موی بیرون زده؟...یا نگاه های وحشتناک برای لب هایی که کمی ...فقط کمی برق می زدند؟..

هنوز چیزی مثل شلاق می خورد توی صورتم که جراتش را داری؟...سریع تر از شلاق می گویم که...


 

و خاصیت ِ امتحان این است!

تا آخر ِ سال سه روز بیشتر مرخصی ندارم که یک روزش را هم امروز برای امتحان فردا دارم می سوزانم. آه خدای من  حالا که فردا امتحان دارم ، چه قدر دلم غذای گرم از نوع ِ بیاورند دم ِ در خانه می خواهد. حالا که نشسته ام خانه درس بخوانم ، چه قدر دوست دارم بنشینم برنامه های وطنی  نگاه کنم..حتی "به خانه برمی گردیم" حتی حتی "تصویر ِ زنده گی"!!..اصلا این ها هنوز پخش می شوند؟...وای حالا که این کتاب صد و پنجاه صفحه ای را زیر و رو باید بکنم دارم می میرم برای یک قسمت ِ دیگر ِ بیگ بنگ تئوری!...اصلا خوابم می آید عجیب.دست خودم که نیست.ساعتی سه بار گرسنه می شوم در حد مرگ!.حالا که باید  همه ی فعل ها و زمان های شان را مو به مو حفظ کنم...چه قدر دلم می خواهد وبلاگ گردی و وبلاگ کشفی کنم.کمی هم دلم درد می کند خب.وای دارم تلف می شوم برای این که بی خیال  گلدن گلاب تماشا کنم و بعد هم برای این که از ملت عقب نمانده باشم ، همین امروز جدایی نادر از سیمین را ببینم.حالا که باید   خودم را برای یک رایتینگ دو صفحه ای اماده کنم دلم می خواهد لباس بپوشم ، آرایش کنم و بزنم بیرون برای خرید ِ پیراشکی و ذرت مکزیکی.آخ یادم نبود که امروز چه قدر هوس آب هویج کرده ام.با بستنی!...این کمد ِ لباس ها هم بدجوری به هم ریخته است.مایه ی آبروریزی است.حالا حسابی حوصله اش را دارم که همه اش را تمیز و مرتب کنم!...آه چه قدر ایده برای کادوی بچه ی بهار توی اینترنت ریخته.کاش همین الان زنگ بزنم و به اش بگویم که قبل از آمدن بچه "کیک ِ پنبرز" درست کنیم و بگذاریم گوشه ی اتاق تا مهمان ها ببینند!!..یا خودم بنشینم و امروز درست کنم و بعد از ظهر ببرم آن جا.اصلا امروز جان می دهد برای رفتن تا تجریش و بوم خریدن و مدل انتخاب کردن .یادم افتاده که قرار بود برای  سعید دستبند ببافم.چه قدر امروز روز ِ بافتن ِ دستبند است اصلا.می بینی ریمیا؟...

حالا که فردا امتحان هر هفت ترم را دارم...حالا که امروز باید  مثل خر درس بخوانم...روی زمین بند نیستم.دور و بر ِ همه چیز می پلکم جز کتابم!...دلم می خواهد اصلا با یخجال درد و دل کنم...اما یک دقیقه درس نخوانم.دلم می خواهد دنیای ام  را زیر و رو کنم.!!

اصلا این چه وضعیست که در عالم است؟!ا !:(

 

این من هستم

برایم نوشته که یک بازی راه افتاده توی وبلاگ ها . اسمش را گذاشته اند   Self Portrait. یعنی "خودنگاره" . نسیم خواجوی که این بازی را شروع کرده  از شرکت کنندگان در بازی خواسته تا تعدادی از اشیایی را که دوست دارند و با آن‌ها احساس نزدیکی می‌کنند روی صفحه‌ی اسکنر بگذارند و یک تصویر A4 بسازند و توضیح داده که تصویر بدست آمده در واقع تصویر خود شما است... 


برای لیلای عزیز


پ.ن.1.قطعا نمیتونستم این همه چیز رو ببرم شرکت و بذارم روی اسکنر.مخصوصا اون شی ء زنده ی بالایی رو!!..این شد که اسکن تبدیل به عکس شد.


جغرافیای کوچک من بازوان توست ... کاش تنگ تر شود این سرزمین به من

یک وقت هایی ..درست مثل همین الان..که پشت میز نشسته ام و سرم توی هزار تا پیج گرم است ..ناغافل می آید زیر پاهای ام  ...روی دو پا بلند می شود و یکی از پاهایم را بغل می کند و سرش را می گیرد بالا و نگاهم می کند و این یعنی "بغلم کن"...
دقیقا نمیدانم چه اتفاقی ممکن است درون مغز یک گربه بیفتد که این کار را بکند.چه نیازی ...چه حسی ...چه جور غریزه ای ممکن است وادارش کند که این کاررا بکند اما چیزی که میدانم این است که بغل کردن تا اخر دنیا بغل کردن است.گربه و سگ و آدم  هم ندارد...


پ.ن.۱.بغل های گاه و بیگاه را دوست داشتم زمانی.طولانی بودن اش مهم نبود هیچ.حالا گاه و بیگاه نمیخواهم.یک بار ..طولانی اش را میخواهم.طوووووووووووووووووووولانی.


خداحافظی

زن می گوید:" این هم دستت..حالا برو..." ....بعد چیزی را توی کیفش لمس می کند.

مرد هم می گوید:" این هم لبت..حالا برو" ... بعد چیزی را در دهان اش مزه مزه می کند.


و مرد به این فکر می کند که قبل از دیدن ِ زن دو تا دست داشت و زن به این فکر می کند که قبل از گذاشتن لب های اش روی لب های مرد...دو تا لب...


بعد بی این که چیزی بگویند، مرد  با یک دست از یک طرف می رود و زن با یک لب از یک طرف دیگر...


شهرِ با کتاب ...شهر ِبی تو

 من و تو که اصلا این جا نیمچه خاطره هم نداریم.اصلا ان روزها هنوز توی خیابان شریعتی همچین شهر کتابی نبود که بیاییم و خاطره بسازیم.پس لعنتی ِزیبای ِمن ،چرا همه چیز این جااین قدر بوی تو را میدهد؟چرا  جلوی قفسه ی کتاب های ویرجینیا ولف میخکوب میشوم و همه ی تو را ان دور وبر ها حس میکنم...بی معرفت ِسفید ِ من پس چرا موزیک زنده گی دوگانه ورونیک که پخش میشود ،من پخش ِچهارپایه ی کنار کتاب ها می شوم...اگر نبودیم ...اگر دیگر نیستی...چرا اینقدر چشمم دنبال دست های ات است که دراز میشد و دورترین کتاب ها را از بالاترین قفسه ها برمی داشت...اصلا اگر نیستی این بغض ِانگار بودنت توی این شهر کتاب لعنتی توی گلوی من چه غلطی میکند...اگر هستی پس چرا از همین درِورودی وارد نمی شوی و نمی ایی سمت من و نمی نشینی پشت یکی ازین میزهای کافه کتاب و توی چشم هایم نگاه نمی کنی؟...اگر راست میگویی ونیستی چرا قدم به قدم این جا دنبالم می ایی و تا برمیگردم...

لعنتی ِمهربانم....ما که این جا خاطره ای نداریم....خودت را گره زدی به همه ی شهر کتاب های دنیا تا اخر دنیا؟ ...

تو اگر من را کم نداری...من چرا این قدر تو را کم می اورم...

یادت  تا ته دنیا به خیر..بی معرفت ِ زیبای...

شهر کتاب-شریعتی- چهارپایه ی سبز رنگ  کنار پله ها...بی نرگس!

زمستان ِ بهار

من نمی دانم آن چیزی که توی دنیا هست و همه ی دنیا را یک جور ِ حاجی فیروز واری می رقصاند چیست.خداست..انرژی ست...مجموعه ی عوامل طبیعی ست...نمیدانم.اماخوب  میدانم...همان قدر که بزرگ و دوست داشتنی است ، نامرد و پست فطرت هم هست.همان قدر که توانا و کوفت و زهر مار است ، ذات اش پلید و مارصفت هم هست.و الا اگر نبود ، که مادر ِ بهار نباید یک ماه قبل از به دنیا آمدن ِ بچه ی بهار ...تنهای اش بگذارد.توی این زمستان ِ سرد ِ لعنتی !.. اگر نبود که نباید کاری می کرد که بهار مجبور شود این هفته های آخر را توی بهشت زهرا بگذراند. اگر اندازه ی سر ِ سوزن وجدان داشت ، یک ماه ، فقط یک ماه دیگر صبر می کرد...


پ.ن.ها: حالم گرفته است ریمیا.تلفنم که زنگ خورد و ،  اسم ِ امید را دیدم ،   همان جا وسط ِ راهرو   روی زمین نشستم.همان جا گریه کردم ..همان جا فحش دادم...همان جا  زنگ زدم و قربان صدقه ی بهار رفتم...همان جا خوابم برد..  انگار دیشب همان جا مردم!.امروز هنوز   خودم را همان جا حس می کنم.دلم می خواهد همان طور ولو شوم روی زمین و سرم را از پشت بزنم به دیوار...

حالا آمده ام سر ِ کار! نیامده ام که...کشانده ام خودم را...دلم آن جایی ست که دارند مادر ِ بهار را می کارند توی خاک.اما نیامدن ِ امروزم مساوی می شد با هرگز نیامدن ام..

دوروز مانده به سفرم...بهار را چه طوری ببینم امروز؟...چه قدر سنگینم...