Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

"تو"ده ی "من"

یک جور حرف های خاص توی کله ام و دلم ،  دارد تبدیل به یک توده ی  ناجور و بزرگ  می شود  .شبیه همانی که توی سینه ام دارم و گهگاه درد می کند!(.اصلا شاید این همان است که از توی دلم باد کرده و مثل بالون آمده بالا و توی سینه ام گیر کرده .یا توی سرم سنگینی کرده و ته نشین شده توی سینه ام!) که دلم می خواهد بنشینم کنار ِ کسی...نه...روبروی کسی...نه راست اش...اصلا هر جور فکر می کنم می بینم بیشتر دلم می خواهد دراز بکشم کنار ِ کسی.( با فاصله ی چند سانتی متری البته.یک طوری که گرمای بدن اش نخورد به من !..که اگر زن باشد ، گرمای بدن اش مشمئزم می کند و اگر مرد باشد گرمای بدن اش" نامشمئزم"!.خلاصه یک جوری نباشد که حواس ام پرت شود.) بعد در  حالی که هر دو دست هایمان را روی سینه های مان گذاشته ایم و آرنج های مان هم به هم نمی خورد ، و  سقف را نگاه می کنیم ..کلمه کلمه های ام را بدون ِ قرقره کردن و بالا و پایین کردن و ویرایش و فکر ِ چنین و چنان..بریزم بیرون. این ها یک جور حرف هایی هستند که اصلا دلم نمی خواهد وقتی می ریزم شان بیرون مواجه شوم با جمله های زیر :


_ ای بابا...آخه این فکرا چیه می کنی...دیوونه شدی؟.

_ آره می فهمم.منم همین طور.

_ یه کم عقل ات رو اگه به کار بندازی...می فهمی که همه همین طورن..پس الکی غر و لند نکن و منطقی باش و صبر کن!

_عزیییزم آخه چرا این طوری فکر می کنی؟!قربونت برم الهی!

_ حالا مثلا که چی؟!..فکر کردی تو اولین کسی هستی که همچین چیزایی به فکرت رسیده؟..جمع کن بابا خودت رو!

_میدونی چیه؟...خوشی زده زیر دل ات!اصلا به چیزایی که داری می گی عمیق فکر کردی؟

 

هیچ کدام از موضع گیری ها یا دلجویی ها یا منطق بازی های بالا را نمی خواهم و اگر بپرسید چه می خواهم باید بگویم دقیقا نمی دانم ولی قطعا می دانم این ها را نمی خواهم و خب این یعنی لااقل تکلیف ام با نصف ِ قضیه روشن است و جای شکر دارد.( لااقل می دانم چه چیزی را نمی خواهم.خیلی از آدم ها هستند که نه می دانند چه می خواهند و نه می دانند چه نمی خواهند.) 


   خوب می دانم که دارم بدجوری حواس خودم را با این کارهای روزانه پرت می کنم ولی آن غده جدی ست به خدا. یک حسی می گوید تا قبل از سی ساله شدن ام ...یا مرا می کشد...یا می کشم اش بیرون و مداوا می شوم.

تو - رنج


صبح.ساعت هفت هم نشده بود. آقای همسایه ی واحد ِ کناری ، طبق معمول ِ همه ی جمعه ها ، فریادی کشید و بعد هم صدای جیغ ِ زن آمد  و بعد هم مثل همیشه چیزی توی خانه شان  با صدای مهیبی شکست . شبیه یک دست بشقاب ِ چینی ِ سنگین که از فاصله ی چند متری رها شود پایین.(شاید هم صدای ِ دل ِ زن بود که ریخت ! تعجب می کنم که هنوز ظرفی و دلی  توی خانه شان باقی مانده آیا هنوز؟).من با هراس ِ این که گرمی  ِ هوای این چند روز نشانه ی  زلزله بوده و این همان زلزله است و خودش است ، سراسیمه از خواب پریدم. یادم نیست چه خوابی می دیدم اما مطمئن ام که خوابی می دیدم.جمعه صبح ها همیشه خواب می بینم من!  ترنج هم انگار همان فکرهای من را کرده باشد،وحشت زده پرید وسط اتاق  و مثل ِ پا سوخته ها شروع کرد به دویدن دور ِ خانه.

کمر و خواب و گلدان ِ بامبوها برای سومین بار شکست و بامبو ها برای سومین بار بی خواب و بی خانه شدند. کمی آن طرف ترش هم  ، لحظه لحظه ی رنگ به رنگ ِ آخرین بشقابکم ، تکه تکه شد.  و بعد سکوت.سکوت ِ سکوت.انگار هیچ اتفاقی نیفتاده.مرد دیگر فریاد نزد.زن دیگر جیغ نکشید.صدای قلبم از گورپ گورپ ایستاد.ترنج هم دم اش را گذاشت روی کول اش و رفت زیر ِ تخت قایم شد.

من اما دلم برای هیچ چیز نسوخت جز  شکسته شدن ِ رویاهای خانه مان  و خانه شان...



____________________________________


پ.ن.1.گاهی آن چنان با دقت و ظرافت از بین چیزهایی که جلوی آیینه ی اتاق خواب چیده ام رد می شود که متحیر می مانم که چه طور حتی حواس اش به دم اش هم هست از پشت.یا به حدی متمرکز و دقیق دست و پاهای اش را بین فضای چند میلیمتری ِ ظرف های روی میز جا می دهد که مبادا چیزی را بیندازد.اما همین تمرکز و دقت می رسد به منفی ِ بی نهایت وقتی که وحشت زده است!.وقتی از صدایی یا حرکتی می ترسد ، آن قدر کور و کر و دست و پا چلفتی می دود که ممکن است با سر برود توی دیوار. چه می شود کرد؟! زبان اگر داشت ، می گفت مگر تقصیر ِ من بود؟..تقصیر ِ همسایه ی زمان نفهم  و زبان نفهم تان است سر ِ صبح!


پ.ن.2. چه قدر دوست داشتم این نقاشی ام را:-( 

سوشی...پنیر کمامبغ...شراب....

زمین اگر گرد باشد...اخر خط استوا مانندت هستی  و همزمان اول خط هم.

نه ما ...

آخرین میهمان هم که می رود ، بچه ها ولو می شوند کف ِ زمین. حس ِ عجیبی ست این "صحنه"!..حتی اگر محل اجرا خانه ی نیکول باشد و از سن و نور پردازی و هیچ چیز خبری نباشد.جادو می کند آدم را انگار نگاه کردن به آن همه چشمی که زل زده اند توی چشم های تو برای کلمه کلمه ات.حرکت به حرکت ات.سعید می خواهد اسپیکر ها را روشن کند و اشاره می کند که "بچه ها بریزید وسط "، اما نگاه ِ نیکول بیمار تر و خسته تر و بی حوصله تر از آن است که روی مان بشود "بریزیم وسط"! آن قدر این دو روز انرژی گذاشته که حتی نای بلند شدن از روی صندلی ای که از شروع ِ نمایش روی آن نشسته را هم ندارد. صندلی ها را جمع می کنیم ، فرش ها را می اندازیم ، مبلمان را از توی اتاق ها و راهرو می آوریم .بچه ها همان طور که کار می کنند دارند از میهمان ها و نظرشان درباره ی اجرا می گویند.من توی فکر تو ام. نگاه  مرموزی که وقتی گفتی "بزغاله" بین مان رد و بدل شد.که چه قدر خوب شد که آمدی.که چه قدر اولین بار دیدن ات شبیه ِ صدمین بار دیدن ِ یک دوست بود. همه چیز که تمام می شود ، وسایل مان را هزار گوشه ی خانه ی نیکول جمع می کنیم و جمع می شویم دورش.می خواهد حرف بزند اما انگار سکوت نمی گذارد.شاید هم خسته گی.بچه ها بابت ِ این که از میهمانی ِ بعد از اجرا خبری نبود ، کمی پکرند.تک تک از نیکول تشکر می کنیم و مثل همیشه به زور سیزده نفری خودمان را جا می کنیم توی آسانسور و کل ِ راه ِ پایین آمدن آسانسور ، سعید تکه ی مسخره ی همیشگی اش را مدام تکرار می کند که " خانوما آقایون جا تنگه...لطفا خودتونو به هم نمالید!" .بی رمق می خندیم. خداحافظی ِ جلوی در و هر کس سوی خودش.

نزدیکی های خانه که می شوم فکر این که حالا  باید چیزی برای خوردن دست و پا کنم دمق ترم می کند.سیرم می کند اصلا! هنوز به طبقه ی چهارم نرسیده ام که وایرلس ِ آیپاد فعال می شود و صدای نوتیفیکیشن اش از توی کیفم می آید.می خندم. " بذارید برسید خونه هاتون...بعد شروع کنید عکس آپلود کردن عقده ای ها.از توی ترافیک تازه به دوران رسیده ها؟!".دلم یک دفعه برای شان تنگ می شود همان جا.

همان طور که از پله ها می روم بالا دست می اندازم توی کوله ام و ایپاد را بیرون می آورم.عکس نیست اما.نیکول است!.

 

  جوجه اردک های من ( بعد از اجرای دیروز و امروز ،از بزغاله به اردک ،  ارتقای مقام تان دادم! شوخی می کنم.به دل نگیرید)


جوجه اردک های من...شما من را تحت تاثیر قرار دادید.شما فوق العاده اید ..تک تک تان...می دانستید؟..شما دیروز و امروز درست مثل حرفه ای ها بازی کردید.این را حتی سفیر بلژیک و همسرش هم فهمیدند. جای امیر و رضا و محسن و ماریا خیلی خالی بود. برای نمایش ِ جدید ، خودتان را آماده ی پنج شنبه کنید!( نه خیر پنج شنبه تعطیل نیست.از استراحت هم خبری نیست).


بالاخره امشب راحت می خوابم.

 

تا پنج شنبه

نیکول

 

 

ایپاد را می چسبانم به سینه ام و بعد می بوسم اش.چند تا پله ی آخر را می دوم.دلم یک شام ِ تپل می خواهد حالا!

_____


پ.ن.1. ممنونم فنجون عزیز.تو افتخاری ترین و بهترین میهمان ِ نمایش ِ من بودی. چه قدر خوشحال شدم که همه چیز به خوبی و خوشی و آرامی گذشت و تو از دست ِ "کلس" جان سالم به در بردی.(باور کن من بیشتر از تو دغدغه ی نیامدن ِ کلس توی سالن را داشتم!)



 پ.ن.2. نیکول عاشق ِ این  تنگ ِگل شد !.من را "نامتمدن" خواند برای معرفی نکردن ِ تو به او تا از تو تشکر کند!:-(




پ.ن.3. برای همه ی صبری که پای ما می ریزی...




 

بزغاله هایی که عر عر می کنند!

نیکول مریض شده.هزار جور دستگاه برای مشکلات قلبی و بیماری های دیگرش به او وصل کرده اند. دکتر ، خارج شدن اش از منزل را قدغن کرده. "من" اگر بودم ، نصف ِ نصف ِ این اتفاق ها برای ام می افتاد ، نمایش که هیچ ، آدم های دور و برم با خدای شان را هم تعطیل می کردم و می نشستم رو به قبله که" آهااای مردمی که تعطیل تان کردم...آی خدایی که تعطیل ات کردم...به دادم برسید!"

نیکول اما یک "باران" نیست! به شوهرش گفته که برای مان ایمیل بزند.(بله حتی تایپ هم برای اش سخت است استادکم) .مختصر و مفید.بی هیچ بیش و کمی.که:


کمی نا خوش ام.سفارت را برای روز جمعه کنسل می کنم.میهان ها را به دو روز تقسیم می کنیم.برخی پنج شنبه...برخی جمعه.مکان: خانه ی خودم!.موسیو ترتیب ِ کارها برای صندلی ها را می دهد. برای drink نمی توانیم به این سرعت هماهنگ کنیم!( چون می دانم الان دارید همه تان به این فکر می کنید و نه به حفظ کردن ِ متن تان!) .سعید و باران ، اگر کسی را می شناسید با موسیو هماهنگ کنید. پنج شنبه صبح ، ساعت دوازده این جا باشید. نیکول.

هر چه قدر دل تان می خواهد غر بزنید و ایمیل بزنید.راحت باشید بزغاله های من.*! خودتان را به در و دیوار نزنید!  برنامه همین است که من می گویم و تمام!




و به این ترتب اجرا از روز ِ جمعه تبدیل می شود به "امروز " و "جمعه"!  سعید اولین کسی ست که روی ایمیل ریپلای می کند به همه که :

بزغاله های  عزیز ِ نیکول...همه به "اف" رفتیم!





* این اصطلاحی ست پر از محبت گویا! در زبان فرانسه که نیکول همیشه ما را از آن بهره مند می کند!




یک سال یک تا

همان طور که با بهار حرف می زنم،روی جلد مجله های کیوسک روزنامه فروشی را یکی یکی چک می کنم. مامان ات هنوز دارد حرف می زند اما من بی این که حواسم باشد با هیجان از آقای فروشنده می پرسم :" مجله ی زیبایی دارین؟".بی این که سرش را بلند کند می گوید :" همون پایینه!"..دوباره نگاهی به آن پایین می اندازم و صدای ام را که از هیجان می لرزد بلند می کنم و داد می زنم که :" نیست نیست...می شه بیاین نشونم بدین؟".مامان ات هنوز دارد حرف می زند ( حالا اصلا یادم نمی اید که چی می گفت! میدانی عزیزکم آدم ها بعضی وقت ها کر و کور می شوند.نه این که واقعا کر و کور باشند..اما گاهی آن قدر خوشحال...یا آن قدر ناراحت و غمگین..یا آن قدر عصبانی می شوند که دیگر هیچ نمی بینند و هیچ نمی شنوند و این اصلا خوب نیست.آدمی که می بیند و می شنود..تحت هیچ شرایطی نباید بی خیال ِ دیدن و شنیدن شود.سخت است می دانم!)

 فروشنده سلانه سلانه می آید بیرون و خم می شود از زیر ِ یک دسته مجله ، یکی را می کشد بیرون.نزدیک است جیغ بزنم.عوض ِ این که مجله را از دست فروشنده بگیرم ، دست ِ فروشنده را محکم می گیرم و هی بالا و پایین می پرم که :" الهی من قربون این چشماش برم..الهی من فدای این کُلاش بشم..".یک آن به خودم می آیم که می بینم من و فروشنده "دست در دست" داریم می خندیم و خوشحالی می کنیم!.سریع خودم را جمع و جور می کنم.دست ِ آقای فروشنده را رها می کنم و به جای آن مجله ای که عکس ِ تو روی آن است را می گیرم.فروشنده که هنوز از دست در دست شدن ِ من و خودش خوشحال است.(بزرگ تر ها به این حالت می گویند خرکیف!..تو اما بگو همان خوشحال!)  ، نیش اش را تا بناگوش باز می کند و می گوید:" دخترته؟". پول را می گیرم سمت اش و با کمی خجالت می گویم :" نه..اما همون قدر عزیزه".

یادم می افتد که مامان ات پشت خط است هنوز .دارد می گوید که توی عکس خوب نیفتاده ای و خوابالود بوده ای  و..عکس ات عکس ِ خوبی نیست. برای من اما این عکس همه ی زیبایی های یک "یکتا" را دارد...غرق شده ام توی آن دو تا چشم ِ خاکستری که پارسال همین موقع ها باز شدن اش را دیدم....توی آن لبخند ِ صورتی...توی آن موهای ابریشمی که یک سال پیش توی بیمارستان با ترس و لرز نوازش کردم..و توی عکسی که می گوید :" داری یک دختر ِ یک ساله می شوی"

 

آقا سلام

آقا "سلام" خدمتکار ِ شرکت ما هستند در ظاهر!..واقعیت این است که ایشان رییس و سرور ِ ما هستند البته.داستان های ما و آقا "سلام " خودش یک وبلاگ  با آرشیو ِ سه چهار ساله می شود. خب آدم با آدم فرق دارد ، خدمتکار هم با خدمتکار و حتما آقا سلام های دنیا هم همه با هم فرق دارند. درست است که این شرکت گناه های بسیاری را در زمینه ی دور زدن ِ تحریم ها مرتکب شده ، اما گناه ِ کارمندان چیست که باید بابت ِ یک لیوان چای هرروز تن و بدن شان بلرزد.این چه عدالتی ست پس؟...به قول ِ اس ام اسی که این روزها صد بار برای ام می آید " خدایا شد یک بار بگویی..یا ایها الذین امنو...حالتون چه طوره؟..همه ش تهدید...همه ش استرس..!".(من هم با هر صد بارش خندیدم). بله...می گفتم...آقاسلامی که نصیب ِ ما شده احتمالا عقوبت ِ گناهانی ست که مدیران ِ این شرکت هرروز و هرروز مرتکب می شوند و بی توبه ، سر می گذارند روی میزهای شان بعد از ناهار! وظایف ِ آقا سلام خلاصه می شود در تمیز کردن ِ شرکت که نوروز به نوروز انجام می شود و آوردن ِ چای که روزی سه بار است!(من خودم یک بار امتحان کردم و یک هسته ی آلو را گذاشتم زیر ِ میز که ببینم برداشته می شود یا نه!..هسته خشک شد...پودر شد ...جذب ِ زمین شد...جوانه زد...سبز شد...ریشه دواند...اما آقا سلام خاطرش را هم مکدر نکرد!) شستن ِ ظروف اعم از چنگال ، قاشق ، پیش دستی ، خلال دندان...همه و همه به عهده ی خودمان است. گردگیری ِ اتاق ها را خودمان انجام می دهیم.ایشان فقط با منت یک اسپری ِ شیشه شوی در اختیارمان قرار می دهد و بعد از سه دقیقه هم می آیند پی اش!  خدا را صد هزار مرتبه شکر که من انسان ِ "چای ای" نیستم و هرروز رعشه به تن و بدن ام نمی افتد بابت ِ یک لیوان کم تر یا خدای ناکرده بیشتر.من سر و کارم با آقا سلام همان صبح اول وقت برای یک لیوان آب جوش است که نسکافه ام را بخورم که آن آب جوش ام هم معمولا ته رنگ ِ چای دارد که معلوم است هرروز صبح بعد از این که چند قطره چای توی ماگ ام می ریزد یادش می افتد که من آب جوش می خواهم و بعد هم زحمت ِ خالی کردن ِ آن چند قطره را نمی دهد و آب جوش را سرازیر می کند روی همان چند قطره ی بیچاره. نمی خواهم وارد ِ مبحث ِ پرت کردن ِ ماگ ام روی میزم توسط ایشان بشوم.فقط همین قدر بس که صبح به صبح  همه به محض رسیدن ، همان طور با پالتو و کلاه ، مثل پلنگ پشت میز می نشینند که وقتی آقا"سلام" لیوان شان را از جلوی در مثل فریسبی  پرت می کند یک وقت روی سر و بدن شان نریزد و حسابی حواس شان را جمع می کنند که روی هوا بگیرندش! ساعت ِ چای را هم خود ِ آقا سلام مشخص می کند و به این ترتیب همکاران توی این شرکت ِ خسته کننده،  همیشه سورپرایز می شوند!.گاهی هشت صبح چای می خورند...گاهی ساعت دوازده می شود و هنوز از چای صبح خبری نیست!.ممکن است بگویید خب چرا بی خیال نمی شوید و خودتان وارد ِ آشپزخانه نمی شوید و برای خودتان چای نمی ریزید؟!..هه...آشپزخانه؟..یا خط مقدم ِ جبهه؟...یا دیوار ِ برلین؟...به محض این که ایشان بفهمند نوک کفش های تان دارد می رود سمت آشپزخانه ، از آقا سلام تبدیل به یکی از  شخصیت های "ترانسفورمر " میشوند و با ژسه و یوزی و بازاکا  می ایستند جلوی در ِ آشپزخانه!..که یعنی یک قدم دیگر بردار تا مثل همان هسته ی آلو جذب ِ زمین شوی!


این ها را گفتم که بگویم بعد از سه سال ، امروز برای اولین بار آقا "سلام" مرخصی اند.بله..ما و این خوشبختی محال است می دانم.هرج و مرج توی شرکت بی داد می کند آقا! همه به تکاپو افتاده اند.آشپزخانه شده به جذابیت ِ "اولین سکس شاپ" توی تهران مثلا!  کتری پر می شود و خالی می شود در عرض ِ پنج دقیقه!.هر یک ربع به یک ربع ملت چای می ریزند برای خودشان.قیافه ی منقلب ِ همکاران را باید می دیدید  وقتی صبح وارد آشپزخانه شدند! همان حالی را داشتند که وقتی مسلمانان  وارد ِ حیاط ِ کعبه می شوند و کعبه را می بینند!.من و خانم میم دو تا عکس هم توی آشپزخانه با گاز و یخچال انداختیم! حالا هر کس می خواهد خستگی اش را هم در کند می رود و وسط آشپزخانه می ایستد و یک نفس عمیق می کشد.


نوشتم که یادم نرود نبودن ِ آقا سلام و سلام دادن ِ خودمان  به آشپزخانه بعد از سه سال را!

Effanineffable


"جو زده " یا همان "تحت ِ تاثیر ِ" شعر  " نامگذاری ِ گربه ها" ، تی اس الیوت

_________________________________________


  نام گذاشتن برای گربه ها...سخت ترین کار دنیاست. حتی از نام گذاشتن برای بچه هایی که تازه به وجود یا به دنیا آمده اند هم سخت تر است. مثل اسم گذاشتن برای بازی های من در آوردی نیست.مثل اسم گذاشتن برای آدم هایی که دوست شان نداری هم نیست...

ممکن است فکر کنید به سرم زده...ولی واقعیت اش این است که اگر از من بخواهید بپرسید..من می گویم  هر گربه ای باید سه جور نام ِ متفاوت داشته باشد.(اگر هم از من نخواهید بپرسید که هیچ خب!)

اول از همه نامی باید باشد که هرروز صدای اش می کنیم..مثل  ترنج (گربه ی خودم)، مارلی (گربه ی ترنج) ، لئو (گربه ی کلارا) ، کَلَس (گربه ی نیکول)...که البته همه اسم های معمولی و روزمره و هرروزه هستند متاسفانه!

دوم  اسم های خیلی پرستیژ دار تر و شیک تر است ...مثل "الکترا" یا "ادیسون" ..یا حتی "نیوتن"...  این ها هم همه اسم های معمولی و روزمره و هرروزه هستند البته ها!.بیایید خودمان را گول نزنیم."قلی" همان قدر روزمره است که مثلا "رادپویان"!


  اما من فکر می کنم یک گربه  باید یک اسم ِ  سوم هم داشته باشد.یک اسم ِ خاص...یک اسم ِ متفاوت. وگرنه چه طوری دم اش را راست نگه دارد و بخرامد؟...چه طوری  به غرورش ببالد..چه طوری سبیل های اش را تاب دهد؟..به چی فکر کند؟...گربه اگر داشته باشید خوب می دانید که این موجودات ِ به شدت دوست داشتنی ، تنها چیزی که توی عمرشان یاد می گیرند وهمیشه یادشان می ماند "نام" شان است و بس!...بگذارید به ذهن درگیرتان کمی کمک کنم...مثلا نامی شبیه به "مانکوستراپ" یا "کواکسو" ...یا " کوریکوپات"...یا مثل ِ" "بامبالورینا" یا "جلیلوروم"...نامی که روی بیش از یک گربه نباشد...اما....اما  یک نام هست که هنوز مانده و نگفته ام.این نام ِ مرد علاقه ی من است که به عنوان نام سوم روی گربه ام گذاشته ام....نامی که حتی حدس هم نمی توانید بزنید...نامی که هیچ انسانی نمی تواند آن را کشف کند پس تلاش نکنید! اما خود ِ گربه آن را خوب می داند .هیچ وقت هم  این را نمی گوید ولی میدانم که می داند.اگر یک روز یک گربه را دیدید که انگار در  حال مدیتیشن ِ عمیقی ست...خواب است...اما شبیه ِ بیدار هاست...(مثل این لحظه ی  ترنج ِ این عکس)... دلیل اش فقط یک چیز می تواند باشد.فقط به یک چیز فکر می کند...باور کنید :" نام اش"!...چیز دیگری توی ذهن اش ندارد بچه اکم .ولی به همان یک چیز که می داند...عمیق و خردمندانه فکر می کند!..فیلسوف وار و پر از طمانینه...به یک چیز"گفتنی های ناگفتنی ِ نام اش"!

  نام اش؟ " گفتنیناگفتنینا"!

 یک اسم ِ عمیق و منحصر به فرد و "یک دانه" !



اخ -لاق

 

روزهایی که چنسیت ات را فراموش می کنی و می گذاری آن قدر پسرهای گروه به تو احساس نزدیکی کنند و آن قدر به تو اعتماد کنند که تو برای شان بیشتر شبیه یک هم جنس خودشان باشی تا یک "زن"...و طوری  با تو راحت می شوند که وقتی  کنارشان هستی هیچ ابایی از  شوخی ها و حرف های پسرانه شان جلوی تو ندارند...فکر این روزها را هم بکن که بیایند و با هیجان برای ات  تعریف کنند که دیشب را با کدام دختر ِ گروه  و امروز را با کدام یکی هستند !


و تو  هی بخواهی دهن ات را باز کنی و  به پسرها بگویی " گروه رو به لجن دارین می کشین ..با یکی باشین لااقل.. ! "..یا بزنی توی گوش ِ تک تک ِ دختر ها که "چرا یک هفته کسی دور و برتون می چرخه...هفته ی بعد توی تخت اش هستین؟"  ..اما بعد فکر می کنی که "وقتی همه...هم دخترهای گروه و هم پسرهای گروه... راضی و خوشحال اند ازین  "باهم-هم خوابگی ها"...وقتی  فکر می کنند خیلی متفاوت اند از زنان کنار خیابان و مردان ِ چراغ زن و بوق زن.!.. به تو و آن کلمه ی فسیل شده ی "  اخلاق"  که توی ذهنت داری چه؟!

PMS

 

آدم همان طور که گاهی منتظر ِ یک بارقه است برای "خوش آمدید" گفتن  به  همه ی  انگیزه های دنیا توی وجودش ، همان طور هم  بعضی وقت ها منتظر ِ یک  جرقه است برای "به سلامت" گفتن به  همه ی آن انگیزه ای  که کمی قبل تر با یک بارقه توی وجودش جمع شده بودند.


یک جرقه که خودت را بزنی به "روانی" شدن ..به "نرگس" را ندیدن...به آشوب به پا کردن...به نیمه شب برگشتن...به سیگار پشت ِ سیگار...به سلام نکردن و بی خداحافظی رفتن...به مثل ِ افعی ِ زخمی نگاه کردن ...به چسبیدن به  Tunein...به غذا نخوردن...به زنده گی را کوفت به اطرافیان کردن...به شلوار ِ بگی پوشیدن توی ِ محل ِ کار و به اعتراض حراست محل هیچ حیوانی را نگذاشتن...با پلیور رفتن سر ِ کلاس و به اعتراض ِ مدیر  مثل دیوانه ها زل زدن!... یک تلنگر می خواهی برای تنها خوابیدن...برای سر ِ تمرین نرفتن ...برای راه ندادن به ماشین های عقبی توی همت...برای  روز را فقط به شب رساندن...و شب را بیدار خوابیدن...برای  بی خیال ِ مهاجرت شدن...برای آرایش نکردن...برای ورزش و نقاشی نکردن ....برای سکس نخواستن...برای مرده ی متحرک بودن منتظر تلنگریم انگار.


.یک جرقه..یک نگاه...یک حرف ... برای این که خودت را بزنی به هر چی  اخلاق "گند" توی دنیاست ...و بشوی " فاکداپ ترین باران" ِ این روزها...


____________________


پ.ن.1. شاید یک روزی فقط برای این آهنگ ...فقط برای شنیدن ِصدای بچه گانه ای که دور ِ خانه می چرخد و این را می خواند...بچه دار شوم! باور کن ریمیا.

 

http://www.youtube.com/watch?v=u3dmwXDL-90


تو نرفتی تو هنوزم این جایی

همه ی راه ِ برگشتن را توی تاکسی با آن آهنگ لعنتی گریه کردم...

 

 

تو رو هر طرف رو می کنم می بینم..

 

از آن موقعی که متن ِ پایین را آپلود کردم چیزی شبیه ِ طناب پیچیده دور ِ گردن ام. عذاب وجدان ! از این که همه ی این سال ها ترسیده ام از آن سنگی که می دانم آن روز روی بدن ِ نحیف و لاغرت گذاشته اند. همه ی این سال ها ترسیده ام از آمدن و دیدن ِ سنگی که اسم تو روی آن است.آخر من عادت کرده ام که وقتی قرار است هم را ببینیم ، خودم و خودت باشیم.نه خودم و یک تکه سنگ که اسم تو روی آن باشد!باور کن من بی معرفت نیستم ...فقط بی جرات ام نرگس. برعکس تو که خود ِ جرات بودی. شاید هم ...شاید هم حسودم به خاکی که دوره ات کرده است.اصلا تو که غریبه نیستی "عزیزم"...من از تصور ِ آن سنگ ِ سرد و سفید روی تو ، قلبم می خواهد بیاید توی دهن ام. اصلا همه ی مشکل ِ من همان سنگ و خاک ِ دور و برش است.وگرنه تو که زنده و مرده ات نرگس است و منم که زنده و مرده ام باران.

 

تلفن ام را چک می کنم.شماره ی خانه تان را ندارم.حتما توی گوشی قدیمی ام بوده.مسیج می دهم به بهار...به سربه هوا..که ببینم شماره ی خانه تان را دارند .نه هیچ کس.انگار توی قصه ها بوده ای.چه طور شماره ای را یادم رفته که شب ها که می رسیدم خانه ، تنها شماره ای بود که روی تلفن ِ اتاقم افتاده بود...انگار که می زنی توی سرم یک دفعه...شماره ها یادم می آید که سه..هفت...چهار...کرایه را حساب می کنم و یک خیابان مانده به خانه پیاده می شوم. تا شماره ها توی خاطرم هست تند تند می گیرم شان.مادرت و آن صدای ضعیف.دل ات تنگ نشده احمق؟ بارانم .می پرسد دختر دار نشده ام؟!. هق هق ام قطع می شود. دل اش می خواست من دختر دار شده باشم؟ بریده بریده آدرس ات را می پرسم..می پرسد بالاخره؟...می گویم دلم.دلم خسته است از باور نکردن...از ترسیدن...کِی؟...جمعه صبح.هر چه شود می آیم. می گوید زنگ بزن که من هم بیایم..تنها نباشی!...هه.من و تو و تنهایی؟...قول می دهم که هر وقت رسیدم خبرش کنم. مسیج می دهم به آقای نویسنده :"":""." منو می بری پیش نرگس؟..خودم پای رفتن ندارم..". "بالاخره؟"...از این فکر تنهایی...ازین باور نکردن...خسته ام.می گوید :"بله".می گویم :" ممنونم و دلتنگ!"


یادم بینداز که برایت چی بیاورم؟..چی دوست داشتی راستی؟..ویرجینیا ولف؟..سه گانه ی کیشلوفسکی؟...خوراکی چی بیاورم که بنشینیم و بخوریم...عکس هم یادم باشد بیندازیم دو تایی.حالا همان وقتی است که می دانستم بالاخره می رسد و جمعه همان روزی است که...

گند- من- ستایل !

 نیم تنه ی آبی و مشکی ام را به زور می پوشم و در کمد را می بندم.می نشینم روی نیمکت ِ گوشه ی رختکن که کفش های ام را بپوشم.همان طور نشسته ، کمی به عقب خم می شوم و پای راست ام را می آورم بالا تا بند کفش ام را ببندم که گوش ها و چشم هایم گره می خورند به صدای نگران  و وچهره ی مغموم دخترکی که کمی آن طرف تر تکیه داده به دیوارو  با تلفن حرف می زند. معلوم است که آن طرف ِ خط هم دخترکی ست مغموم تر و نگران تر.دخترک با صدای جدی و خش داری که اضطراب از سرتا پای اش  پیداست  گردن اش را کمی خم می کند و می گوید:


_ "عزیزم..سارا جون ..میخوای بیام دنبالت بریم یه دوری بزنیم؟...یا نه اصلا می خوای بیام پیشت همین الان؟...عزیزم می شه گریه نکنی؟...می خوای بیام بریم اون پارکِ دم ِ خونه تون فقط بشینیم...قول می دم فقط تو حرف بزنی...سارا عزیزم...این طوری خودت رو از بین می بری...آره کلاسم شروع شده ولی مشکلی نیست...هر جا بگی میام...می خوای آخر ِ شب بیام پیشت که تنها نباشی؟...سارا جون عزیزم...می شه آروم باشی؟.."


یک دفعه انگار مات زده گی ِ من را که می بیند روی اش را برمی گرداند و می رود سمت ِ در .


آن "عزیزم" گفتن های اش به  دختری که اسم اش "دوست ِ صمیمی " است حتما...آن "سارا جون" گفتن های اش با همه ی وجودش...آن "پارک "ِ نزدیک خانه ی سارا که معلوم است با هم خاطره دارند...آن" قول می دهم فقط تو حرف بزنی" اش...آن "هر جا بگی میام" اش...

"خودم" می آیم جلوی چشم هایم ... بعد از نرگس برای دوست هایم.. هر چه بودم دعوا و تنش و بد و بیراه و تلفن جواب ندادن و بی خبر گذاشتن بوده ام  و بس.نه "عزیزم" گفتنی...نه"بیام دنبالت" ی ..نه "پارک" رفتنی... بلند می شوم.همین وقت هاست که کلاس شروع شود...به    دخترک های مجازی ِ  وبلاگی ام فکر می کنم !که گاهی پررنگ تر از دخترکان ِ دنیای ِ واقعی اند.  " سما" که  ندیده ام اش و "غریبه ی نیمکتی" ست و  همیشه مثل سگ و گربه حرف زده ایم و مدام به هم می پریم!..."آیدا"  که ندیده ام اش و  یک روز توی یکی از پست های وبلاگش نوشته بود که نگرانم است!..به سر به هوا...که نمی دانم خوشبخت است یا نه...


  وارد سالن اصلی می شوم که همان دخترک به سرعت از کنارم رد می شود و برمی گردد توی رختکن. احتمالا وسایل اش را بردارد و برود پیش ِ سارای اش...می روم توی  سالن ِ شیشه ای ِ ایروبیک . "Gangnam Style "صدای اش آن قدر بلند می شود یک دفعه که می پیچد توی سرم و موج اش تفاله های مغزم را پرت   می کند بیرون..نفس ِ عمیقی می کشم و می خواهم شروع کنم به پریدن ... دویدن ... چرخیدن ...مربی توی آیینه اشاره می کند به کفش ام ... بند ِ باز ....

شروع نکرده می ایستم .میان ِ همه ای که می پرند و می دوند و می چرخند

 .خم می شوم . آهنگ ِ توی سرم می شود این...که "منو رها کن ازین فکر تنهایی..."

http://www.mediafire.com/?15dixaave2gum4w


quelle chance...non mais quelle chance

از صبح افتاده ام روی متن ِ نمایش.چرا؟..چون دیشب شنیدم که "سه نفر" قرار است به این نمایش بیایند که ممکن است زنده گی ام را برای همیشه تغییر دهند!.می گویم زنده گی ِ من چون همه ی زنده گی ام تغییر خواهد کرد از بالا تا پایین...می گویم زنده گی ِ من، چون احتمالا روی هیچ کس آن شب ، جز من  فوکس نخواهند کرد! چرا؟ چون هفته ی پیش یک زنجیر نامرئی بین من و این سه نفر ایجاد شده که که این نمایش ممکن است این زنجیر را قطع و یا مرئی کند!


متن را گذاشته ام روبروی ام.تلفظ ِ دقیق ِ کلمه ها را چک می کنم ، جمله ها را به وضوح تکرار می کنم ، روی حرکات ِ بدنم تمرکز می کنم.به میمیک ِ صورت و نگاهم فکر می کنم... .


نباید رویا پردازی کنم. خوش خیالی هم.باید حفظ کنم و بازی کنم و زنده گی ام را کنم و نگذارم مزه مزه کردن ِ شیرینی ِ  این "خیال" طعم های دیگر ِ زنده گی ام را از بین ببرد.هیجان دارم در حد ِ نفس تنگی.باید  صبر کنم و ببینم چه می شود.که اگر بشود...یعنی می شود؟!

من و این همه خاک و این سر ِ کوچک...

نیکول توی پیج ِ گروه پیغام گذاشته که :" اجرا هجده ژانویه ، هر پنج تا نمایش !!..


 یعنی کمتر از سه هفته ی دیگر!




 

عسل او یه!

خانه - تا ساعت ِ سه شب ِ قبل اش با نرگس مشغول ِ مستی و راستی بودیم.همان حوالی ِ ساعت ِ سه مُردم. ساعت چهار ساعت ام زنگ زد که " نه تو نمردی...تو هنوزم این جایی!"

فرودگاه - .با آن حال و روز ِ مرگ وار ، ، مثل اسب رفتم کارت پرواز گرفتم  و کل ِ راه را هم یک تیک خوابیدم.من نمی دانم این مهماندارهای هواپیما چه طور روی شان می شود آدم را بیدار کنند برای به قول خودشان "صبحانه"  .آن هم نه برای یک قهوه ی داغ برای یک آدم ِ معلق توی خودش.آن هم نه برای یک نسکافه با عطر ِ دیوانه کننده.که برای یک شیرینی دانمارکی و یک آب پرتقال سرد!


فرودگاه عسلویه - هواپیما که نشست تازه فهمیدم چه معجزه ای در زنده گی ام اتفاق افتاده!.خدا را شاکر شدم و فاصله ی بین ِ هواپیما تا سالن انتظار را که قدم می زدم  هوش و حواسم کم کم سر ِ جای اش می آمد.همان جا ایستادم و پشت سرم را نگاه کردم.  …خدااا....کی ممکن است توی عسلویه با پیراهن سفید ِ فشنی  و شلوار ِ کبریتی ِ مشکی و بندینک های مشکی و عینک ِ روشنفکرمابانه ی فریم گرد و بزرگ  ِ  مشکی  و موهای ِ مدل ِ شلوغ ،   یک چمدان ِ نمی دانم خداد دلاری را پشت سرش بکشد؟!..آقای "N"  !


تاکسی - هم قدم شدیم تا جلوی در که تاکسی منتظرمان بود. ماشین راه افتاد و او هم شروع کرد به حرف زدن.از آن وقت هایی بود که حاضر بودم دو تا حقوقم را بدهم ولی طرف خفه شود!..ولی خب این "طرف" پر طرف دار از آنی بود که راضی به خفه گی اش باشم.تعریف کرد که فیوز ِ خانه اش پریده بوده و نمی دانسته چه طور باید درستش کند و کل ِ دیشب را توی تاریکی و خیلی رمانتیک به صبح رسانده .بعد گفت که چند بار تا به حال عسلویه آمده و یک کارخانه ای را نشان داد و خندید که رییس جمهور شما این  جا را چهار بار افتتاح کرده! بعد  از این که توی تهران پوست و لب های اش خشک می شود و توی عسلویه درمان می شود.بعد هم در حین توضیح صورت شان را نزدیک کردند که لب های قاچ خورده شان را ببینم مبادا فکر کنم دروغ می گویند!.بعد شروع کرد از کلمات ِ فارسی ای که یاد گرفته برای من گفتن."سلامُن علیکم..علیکم السلام"!..دلم می خواست با سر بروم توی آن تیپ و قیافه ای که این کلمه ها از آن تصاعد می شد.گفتم این ها "فاکینگ عربی" هستند و بسیار هوشیار!! قول دادم که فارسی یادش بدهم ! چه طورش را یادم نیست به خدا.بعد هم نمی دانم باز چه شد که قرار شد برای اش وی پی ان بگیرم و فری گیت را برایش بفرستم  و کلی کارهای دیگر که خدا مرا ببخشد اگر قول داده ام و یادم نیست!


اتاق ِ آقای N- به سایت که رسیدیم ، دو ساعت وقت داشتیم تا جلسه شروع شود.نشستیم به اسلاید ها را مرور کردن. یک لحظه که داشتم   یکی از موارد را توضیح می دادم یک طور عجیب و عمیقی نگاهم کرد و گفت :" چه خوبه که هستی...بی تو نمی تونستم همه ی این جزییات رو بدونم!".اعتراف می کنم که این جمله را از بس خالصانه و دوستانه و مهربانانه گفت که توی آن لحظه نه بوی عطرشان می آمد و نه نگاه شان گیرا بود و نه حتی سر و وضع شان جذاب.هر چه بود همان جمله ی عادی و معمولی بود که هیچ وقت انتظار نداری از زبان ِ یک مدیر بشنوی. اصلا ما جماعت انگار عادت کرده ایم که مدیران مان دیپلمه باشند و ادای دکتر ها را در بیاورند!.یا ته دیگ ِ سوخته ی شعور باشند و خودشان را جای برنج زعفرانی ِ روی پلو  جا بزنند.!


بعد از جلسه ، دوباره اتاق آقای N -  جلسه به خوبی و خوشی گذشت.رفتم توی اتاق اش برای تشکر و این که بگویم با پرواز شب برمی گردم.اول کمی تعجب کرد ولی بعد انگار که چیزی یادش آمده باشد گفت  :" فکر می کنی می تونی یه بسته رو تا تهران ببری؟"چشم هایم را نازک کردم ."بستگی داره..اگر چیز ِ غیر قانونی باشه...با کمال ِ میل".خندید و رفت  گوشه ی اتاق و دو تا دست های اش را از دو طرف برد زیر ِ  یک جعبه ی بزرگ و آن رابلند کرد و روبرویم ایستاد.طوری که فقط جعبه ی توی دست اش میان مان بود.گفت "اول وزن اش رو ببین". دست هایم را بردم زیر ِ جعبه.دست های اش را آرام ارام اززیر ِ جعبه برداشت.اما هنوز هوای جعبه را داشت.به محض این که دست های اش کامل از جعبه جدا شدند ، چشم هایم را فشار دادم روی هم و با صدایی شبیه جیغ گفتم :" نههه سنگینه".چشم های ام هنوز بسته بود که احساس کردم از روی عجله و برای این که جعبه را نیندازم دست های اش را گذاشته روی دست هایم  زیر ِ جعبه.  من اگر انسان ِ نرمالی بودم باید مثل فیلم ها کمی مکث می کردم ، بعد گرمای دست اش را حس می کردم ، توی چشم های اش نگاه می کردم و می گذاشتم الکتریسیته ی دست های مان جا به جا شود  !

اما من ِ عقب افتاده  چه کردم؟...به محض این که حس کردم دست های اش روی دست های من است ، چیزی شبیه برق  ِ ولتاژ خانگی بهم وصل شد و دست هایم را کشیدم و او هم انتظارش را نداشت و دست های اش چفت و بست نشد و  جعبه ِ چند صد تنی افتاد روی پاهای اش!  حال و روزم گفتنی نیست.هم زمان روی زانو نشستیم.آقای "N" از درد و من از خجالت.چه کار می کردم.؟ پرسیدم :" دردت داشت؟".دختر احمق ، خب معلوم است که دردش آمد.پشت سر هم عذر خواهی می کردم و او سعی می کرد ارامم کند که هیچ اتفاقی نیفتاده و می تواند پاهای اش را تکان دهد !.وقتی مطمئن شدم که پاهای اش قلم نشده از اتاق زدم بیرون و او را با دردش تنها گذاشتم تا یاد بگیرد زنده گی ِ تنها با درد را در این سرای!

سین مثل ِ شین...

معلم های کلاس ِ اول چه طور می خواهند ازین به بعد شعر الفبا را بخوانند وقتی یادشان بیاید که  "سین" های مدرسه ی "شین آباد" چه طور  یکی یکی بی دندانه شدند .


_______________________________________________________


سارینا رسول زاده دومین قربانی آتش سوزی مدرسه ی شین آباد

http://www.iranglobal.info/node/13840


 

Mission ..i`m Possible

همیشه از ماموریت های "عسلویه" فراری بوده ام.هر بار به علتی سرباز می زنم.امروز مسعود آمده توی اتاقم و با اخم می گوید:" یکشنبه صبح بیلیط گرفتم برات.واسه جلسه باید بری".شروع کردم به غر غر که من کلاس دارم و جلسه های آخر است و این چه وضعی ست و مسخره اش را در آورده اند و من باید حد اقل سه هفته زودتر بدانم و من عمرا با پرواز آسمان بروم و ..." از این حرف ها.می بینم اخم های اش گره کور خورده اند.می گویم :" حالا تو چته؟!" .برگه ی رزرو را می اندازد روی میزم که:" مردک انگار تو دختر خاله شی...اومده می گه واسه من و باران یکشنبه صبح زودبلیط بگیر.مرتیکه خر یه روزه اومده شعور نداره که خانم ها رو با اسم کوچیک صدا نزنه...کارت پرواز با هم نمی گیرین ها..جدا بگیر !..نفهمم نشستی کنار این مرتیکه تا اون جا ها!".می زنم زیر ِ خنده."با آقای N می ریم؟ من و اون؟..فقط؟..". حلال زاده یک دفعه وارد اتاق می شود.می گوید:" یکشنبه اوکی باران؟".خیلی خونسرد می گویم :" باید برنامه هام رو نگاه کنم!".خیر ِ سرم!..ارواح ِ شکمم!..من و برنامه ی چی؟..کوفت ِ چی؟..کشک ِ چی؟! .بعد هم خیلی متاثر قیافه ام را مچاله می کنم که :" من از عسلویه متنفرم.حتی نیم روز!".دست های اش را می کند توی جیب ِ شلوار ِ  فکر کنم "هرمس "اش ( بله خب که چی؟!..من برند شناس ِ قهاری هستم!..این هم هنری ست!)، می خندد و می گوید:" می دونم..اما شب می تونیم بریم کنار دریا !" یا ابالفضل.یا قمر بنی هاشم.مسعود کم مانده بپرد روی سر  ِ آقای N و خرخره اش را مثل کاراکتر های TWILIGHT بجود!.انگار که نشنیده ام می گویم :" برنامه هامو نگاه می کنم و خبرتون می کنم"!مسعود با چشمانی که خون گرفته از اتاق "سُم کوبان" می رود بیرون و من می مانم و برنامه های ام!!



Mr.N

مدیر ِ بازرگانی مان یکی از آن تایلندی هایی ست که اگر از دور ببینی اش ، فکر می کنی افغانی است و دلت می خواهد همان جا یک ظرف غذا از یخچالت بیاوری و بدهی دست اش.بهترین تیپ اش کت و شلوار ِ بیست هزار تومانی ِ چینی الاصل و کتانی ست! روزهای آخری ست که ایران است و قرار است مدیریت عوض شود.

امروز دست ِ یک پسرکی را گرفت و  آورد توی اتاق که این مدیر ِ جدید است! من و خانم میم تا یک دقیقه  حتی از جای مان هم نمی توانستیم بلند شویم.کاملا حس می کردم دهانم باز مانده و سعی ام برای بستن ِ آن بی فایده.از گوشه ی چشمم کف کردن ِ خانم ِ میم را هم زیر ِ نظر داشتم. پسرک ، آقای "N" ، یک دست کت و شلوار ِ "آرمانی الاصل" پوشیده بود!.( به جان ِ خودم که از بس اصل بود نفس ات بند می آمد!) ، موهای اش را هم یک طور خاصی داده بود بالا که من هر چه بگویم کم گفتم! .یک زنجیر ِ بسیار خاص  هم توی گردن اش می درخشید .من آدم ِ نگاه ِ اول نیستم.یعنی همیشه نگاه ِ اول ام سطحی ترین نگاه ام است.آن قدر که حتی یادم می رود طرف پیر بود یا جوان ، زن بود یا مرد.ولی این مردک ِ ... آن قدر روی جزییات ِ لباس پوشیدن اش  کار کرده بود که نمی توانستی چشم برداری.یک دانه از این کراوات های کمی شل هم زده بود که فقط تو را یاد ِ این می انداخت که دست دراز کنی و آن کراوات را بگیری و مردک را بکشی سمت ِ خودت و بقیه ی داستان! .من و خانم میم داشتیم از کف و غش بیرون می آمدیم  که جناب "N" دهن باز کردند و ما دوباره به ورطه ی کف و غش سقوط کردیم."صدا" معجونی از  صدای جورج کلونی و مارلون براندو و ال پاچینو  و کمی هم تام کروز ، توی صحنه های سکسی ِ فیلم های شان! ما در هپروت بودیم و ایشان هم البته بیکار نبودند و مشغول برانداز کردن ِ سر تا پای من و خانم میم. مدیر ِ سابق مان که چشم های سیاهی رفته ی ما را دید ، افزود که :" بله ما حالا یکی از سوپر مدل های     تایلند رو این جا داریم! " و آقای N هم حیا نکردند و انگار که منتظر باشند ، فرمودند :" و خوشگل ترین دختر های ایران رو این جا!" .خانم میم که نزدیک بود رم کند و بزند زیر گریه از زور ِ هیجان ِ وارده.من اما بسیار به خودم مسلط بودم و تنها یک لبخند ِ مسخره تحویل شان دادم و دو دسته ی دراز ِ موهای ِ اتو کشیده ی  مدل "سگی" ام را از جلوی چشمم زدم کنار. ایشان هم ما را به خدای منان سپردند و برگشتند به اتاق شان.حالا از صبح راندمان ِ کارمان سوپر برابر شده.ایشان لب تر می کنند ما لب می دهیم! ایشان گزارش ساعتی  می خواهند ما گزارش سالانه می دهیم.اصلا یک شورشی برپا شده توی کارمان.خانم ِ میم رژ ِ لب از دست اش نمی افتد  رسما. هربار که می خواهد برود اتاق ِ ایشان به خودشان عطر می زنند...اما بوی خانم میم کجا و بوی ِ اوشان کجا.غلط نکنم آن چیزی که به دماغم خورد دست ِ کم دو هزار دلار است! دماغم هیچ وقت دروغ نمی گوید. یک ایمیل هم زدند برای سکشن ِ خودمان که همه ی خانم ها را MRS خطاب کردند و بنده را البته MISS ! که باعث شد ارادت ِ عجیبی به ایشان پیدا کنم.

توی این آمد و رفت برای "معرفی" !، یک جا وسط ِ شرکت به هم برخوردیم و ایستادیم تا برای اش مطلبی درباره ی قرارداد ِ ژانویه را توضیح دهم. ایشان هم که از جذبه شان آگاه اند انگار ، آن قدر نزدیک می شوند موقع حرف زدن که دل ات می خواهد زار زار بنشینی و گریه کنی به حال ِ خراب ات. با همان حال ِ نزار مشغول ِ صحبت بودیم  که دیدم امیر و پژی و مسعود دارند مثل ِ "شوهر ننه" ها ما دو تا را نگاه می کنند! چشم ِ هیچ کس روز ِ بد نبیند. آقای "N" که رفت ، این سه تا مثل زامبی های از گور تازه در آمده آمدند سمت ِ من! نه راه پس داشتم و نه پیش.پژی شانه ام را گرفت و محکم تکانم داد و مثل لات ها گفت " باران...به قرآن اگه ببینم این مردک ِ...و ..... و.... یه بار دیگه داره این طوری باهات حرف می زنه و تو هم یه بار دیگه این طوری سرتو تکون می دی و این موهاتو این طوری مثه سگ ریختی بیرون...به خداوندی ِ خدا یه خونی می ریزم تو این شرکت که کل ِ  خاور میانه بیان توش شنا کنن!".امیر هم که سعی می کرد خنده اش را پنهان کند گفت :" به خدا اگه بفهمم حرفی جز حرف ِ کار می زنید...من می دونم و شاهرگ ِ تو"! من هم البته از تک و تا نیفتادم و  خیال همکاران ِ غیور و پر غیرت ام را راحت کردم که" این مردک اصلا عددی نیست و با آن کت شلوار ِ دوزاری و بوی گندی که می دهد ، و این جور مردها بیش از یک دقیقه قابل تحمل نیستند که نیستند!! و من سه سال با امریکایی و انگلیسی اش همسفر بودم و هیچ کدام به چشمم نیامدند و این که تایلندی ِ سوسک خور است و عمرا که برایم یک درصد هم جذاب باشد!و آخر آسیای شرقی هم شد آدم؟!"  بعد هم  شاهرگم  راگذاشتم روی کولم و مثل فشنگ دویدم توی اتاق. 

اما من اصلا  معتقدم در درونم که "مرد" وقتی سکسی باشد تایلندی و آمریکایی و ایرانی ندارد که بی پدر! 

  این سه تا "زامبی" هم دورادور به صورت ِ زیر پوستی ،  همه اش از صبح چشم دوخته اند به اتاق ِ ما که مبادا یک دفعه پسرک مثلا بیاید برای سوالی و ما عشوه ی شتری بیاییم و این چنین لحظات ِ زنده گی را تنگ کرده اند بر ما!


____________________________________


پ.ن.1. گفتم" خوبی؟"..گفت : "خوب که نه...ولی اونقدرا هم بد نیستم که زر زر کنم!"

فکر کردم چیزی بگویم که بخندیم هر دو. و مکالمه مان شد متن ِ بالا.  .فنجان جان..خودمانی تر بگویم ..."فنجون جون"..ممنونم برای هم صحبتی هات. با هم بیشتر حرف بزنیم که شکوفا تر شیم!:)))

شازده بی ترنج

با کفش می روم داخل خانه شان!بی سلام و هیچ چیزی می روم سمت ِ اتاق ها.از پشت سرم دارند تعریف می کنند که چه شده و چه نشده و شوهرش از کجا و چه طور پیدایش کرده.هیچ نمی شنوم.فقط صدای شان گنگ و مبهم توی گوشم می رود.درست شبیه  وقت هایی که  توی استخر زیر ِ آب بودم و  صدای ِ جیغ و فریاد ِ دیگران را می شنیدم.برمی گردم و نگاه شان می کنم و بدون ِ این که بفهمم چه می گویم چند تا کلمه ردیف می کنم :" بله..ممنونم از توضیحاتتون..درسته...خواهش می کنم..حالا کجاست؟!" .خانم آرزو اشاره می کند به کمد ِ اتاق پسرشان .می روم سمت کمد و زانو می زنم روی زمین و سرم را نزدیک ِ زمین می کنم تا زیر ِ کمد را ببینم.دخترکم می لرزد.با چشم های طلایی اش  خیره شده به من.داد می زنم که "چرا می لرزه؟"..پسرشان می گوید:" از صبح همین طوره.اصلا آروم نشده.گربه های دیگه نیم ساعته عادت می کنن..این چرا این جوریه؟..من خواستم بذارم اش توی باکس...گازم گرفت!"..برمی گردم و مثل قاتل ها نگاه اش می کنم.سعی می کنم صدایم بالا نرود." مگه نگفتم از باکس بدش میاد؟!".شش هفت تا گربه ی پرشین ِ سفید دور و برم جمع شده اند و مثل ابله ها  با آن صورت های تخت شان بی هیچ میمیک ِ خاصی نگاهم می کنند.دوباره خم می شوم و  توی چشم های ترنج نگاه می کنم." ترنجکم...بیا پیشم...عزیزکم...خوشگلکم...میای بیرون؟"...وحشت زده زل زده به من.مردد است.دستم را آرام می برم سمت اش تا بو کند.جلو تر می آید...بعد جلو تر و ...جلوتر و...توی بغل ام...

انگار همه ی خوشی های دنیا را بغل کرده ام.انگار همه ی این چند روز را فراموش می کنم.پیشانی ام را می چسبانم به پیشانی اش.اشک هایم را بو می کند.

بلند می شوم و بی هیچ حرفی می روم سمت ِ در.خانم آرزو هنوز دارد حرف می زند .دکمه ی آسانسور را می زنم. می شنوم که  " بذار بمونه...مگه شوهر نمی خواست؟.." در ِ آسانسور باز می شود.ترنج محکم چسبیده به من.می رویم داخل.منتظرم در بسته شود .به جثه ی مچاله شده اش توی بغلم نگاه می کنم و می گویم : "شوهر نه...اعتماد انگار"!


________________________

پ.ن.1.از وقتی پای اش به خانه رسیده ، فقط خواب است.یک جور ِ عمیق ِ آرام... 


 

 

خانم ِ آرزو زنگ زد.با آن حالی که از خانه اش رفتم فکر کردم می خواهد خیالم را  راحت کند که ترنج خوب است و جور شده با گربه های دیگر.من و من می کند.می گویم :" ترنج خوبه؟"..باز من و من می کند که :" باران جون من سه ساله این همه گربه توی خونه م میاد و می ره ..مثه ترنج ندیدم...راست اش نمی دونم چه طوری...اصلا اون جا راهی نداره...اما از روی تراس فرار کرده انگار.."

دنیا روی سرم خراب می شود. بغض ِ دم ِ دست ام می ترکد . به لکنت افتاده ام.بریده بریده می گویم:" چی؟؟..فرار؟!!..مممگه تراس راه به ب ب بببیرون داره؟..شما کجا بودین؟..من که گفتم این روحیه ش عجیبه...حالا چی ک ک ککککار کنم؟...الان کجاست؟.."

طوری که معلوم است خودش هم هول کرده تند تند می گوید:" شوهرم رفته دنبال اش..پیدا می شه..."

دیگر نمی فهمم چه می گوید.دارم زیر  ِ آوار ِ امروز و این روزها دفن می شوم.نکند رفته باشد زیر ِ ماشین..نکند بچه ها اذیت اش کنند...توی این سرما...دستبندی که برای خودم بود گردن اش انداخته بودم...نکند به هوای آن کسی اذیت اش کند...ترنجکم...دخترکم...

هنوز دارد حرف می زند.داد می زنم که " من میام اون جا...همین الان...دعا کنید پیداش کنم چون اگه نکنم.." و هیچ چیز برای ادامه ی جمله ام به ذهنم نمی آید...


می روم دنبال اش...

شازده و ترنج

برعکس ِ"آدمی" که تنها به دنیا می آید و تنها هم دفن می شود ،" دلتنگی های آدمی"  سرشان برود ، تنها آمد و رفت نمی کنند!..توی دل هر بدبختی بخواهند بروند باید کل طایفه و ایل و تبارشان را هم  در راس هیاتی بلند پایه با خودشان همراه کنند.


نا درکی ِ من از "روز" های این هفته کم بود ، که "شب" های ترنج ِ داغ کرده هم اضافه شد به داستان ام .حال خراب خودم یک طرف و حال خراب تر ِ این زبان بسته یک طرف ِ دیگر و خودم بی طرف میان زمین و زمان.از توی بغل ام تکان نمی خورد.توی چشم های ام زل می زد و التماس وار میو میو می کرد.آدم مگر چه قدر دل اش طاقت می آورد ؟..از سنگ که نیستیم.میگویم  لااقل ما یک وبلاگی داریم می آییم خودمان را کلمه کلمه رنده می کنیم می ریزیم توی آن ، یا دوستانی داریم که می آیند و  مجازی وار حال مان را می پرسند ، یا یک بسته سیگار و یک فندکی توی کیف مان پیدا می شود بالاخره...یا خراب ترین که باشیم می رویم بهجت اباد و "برندی" می زنیم و لااقل دو ساعت خوبیم...، این طفلک چه؟...نه وبلاگی و نه کلمه ای و نه دوستی و نه سیگاری و نه "برندی" ای و ...نه هیچ.حیوان است که حیوان است...خب درد هم درد است!..بیاییم بگوییم حیوان است و تفکر نمی کند و گور بابای ِ حیوان اش؟!...حالا این همه "آدمی" تفکر کرد کجای ِ این خراب شده ی "هستی" را گرفت.ته ِ ته اش گاو را می زند زمین و گوشت اش را استیک می کند و با شراب می خورد به سلامتی ِ "تفکر" ش!


  توی ِ قمر در عقرب ِ شرکت دو ساعت مرخصی گرفتم و بردم اش خانه ی خانم ِ آرزو که دخترکم بشود ِ زن ِ "شازده"! .گذاشتم اش و آمدم .حالم  هم آن قدر خوب بود! که مرخصی ِ دو ساعته را روزانه کردم و برگشته ام خانه .انگار یک هفته ای را باید بدون ترنج سر کنم توی خانه.هنوز یک روز ش هم نگذشته که.نمی گذرد که...

 هی من ِ خر  اما منتظرم که از پشت مبل بیاید بیرون و خودش را بمالد به پاهای ام...یا برود از توی  گلدان آب بخورد و وقتی صدای اش می کنم با شیطنت بپرد پایین و کمین کند برایم...یا   حواس ام نیست و یک دفعه  صدای اش می کنم که "کپل خانوم کجایی؟" ...


بی وقفه و خرکی وار "نیست" و همه ی خانه و نبودن اش گیر کرده توی گلوی ِ وامانده ام و...دست های ام را که نمی برم توی ِ جنگل ِ موهای بلندش ، تنهایم.


یلدا

می گوید:" کمی برایم حرف می زنی؟"


اوایل همت.پلیس اشاره می کند که بزنم بغل.آرام می  ایستم.شیشه را می دهم پایین.می آید کنار ماشین.می خواهم از توی کیف ام کارت  ماشین و گواهینامه را در بیاورم که می گوید:" چرا گریه می کنید؟!..آن هم هق هق؟!".


می گوید:" دیدی؟..باز بگو پلیس ها بدن."

می گویم:" صبر کن ..حرف هایم را همزمان توی وبلاگم هم بنویسم..."

 می گوید:"خب؟!"


 سرم را بر می گردانم و نگاه اش می کنم.می گویم:" تخلفه؟!".کلاه اش را روی سرش جا بجا می کند که :" اگر تخلف بود ، می گفتم چرا در حین رانندگی گریه می کنید..آن هم هق هق؟!".هنوز اشک های ام دارند می آیند.دلم می خواهد اقای پلیس بیاید و توی ماشین بنشیند کنارم و من تا ته ِ همت حرف بزنم.نه چون پلیس است...نه چون از من پرسیده چرا گریه می کنی...نه.برای این که گاهی بعضی آدم ها...(آشنا و غریبه اش مهم نیست)...درست توی آن اوج ِ هق هق ات...(نه که حتما هق هق ِ قیزیکی..آدم توی ذهن اش هم به هق هق می رسد گاهی)..می ایند و با تو چشم در چشم می شوند..می آیند و روبروی ات می ایستند یا می نشینند..و بی این که تو را بفهمند فقط نگاه ات می کنند.این جور وقت ها یک جور اتفاق های شیمیایی توی خون ِ آدم می افتد که فکر می کنی همین الان ، همین آدم می تواند بشود جای ِ همه ی آدم هایی که نیستند...دل ات می خواهد هر چه که داری بریزی بیرون و بعد هم خداحافظی کنید و انگار نه انگار.

موهای آشفته ام را می زنم توی روسری و می گویم:" حالا چه کنم؟!"...با دست اشاره ای به ماشین های پشت سر می کند .نگاهم می کند که :"گریه تان را نمی دانم ..اما خیابان را مراقب باشید خانم.یلدا تون مبارک."

شیشه را می دهم بالا.راهنمای چپ ..یا راست...یک یا دو...دیگر نه حواس ام به هق هق است و نه خیابان..و نه یلدا..


می گوید:" خوبی این روزها؟!"

می گویم:" کم کم دیرم می شود...خداحافظ...این هم انتشار ِ مطلب و...خداحافظ"


اینک آخر الزمان..


کشور ِ نفرینی جایی ست که حتی توی "شایعه های اش" هم 


درد و غم و اشک و بدبختی و تاریکی  اول می شوند 


وزمان آخر!





ifall

نشسته ام روی صندلی ِ عقب ِ تاکسی.فقط من و دخترکی که روی صندلی جلو نشسته. خودم خوبم اما  روحم دارد ذره ذره حل می شود توی صدای داریوشی که راننده توی ماشین گذاشته  و چشم هایم هم دارند ذره ذره آب مروارید می آورند از قند ِ تصویر ِ پیاده روی ِ نمناک و آدم ها و درخت ها .


سریع  یک صفحه ی جدید توی خاطرات ِ دیجیتالی ِ ایپادم باز می کنم و شروع می کنم به نوشتن که  " آدم اگر می خواهد خودکشی کند...یا اگر قرار است تصادف کند و بمیرد...یا اگر قرار است عاشق ِ کسی شود...یا اگر قرار است با کسی خداحافظی کند...یا اگر می خواهد با بچه اش برود بیرون قدم بزند....یا هر غلط ِ عاشقانه و غیر عاشقانه ای که می خواهد توی زنده گی اش کند ،باید  بیاید و توی پاییز ِخیابان ولیعصر ِ باران زده روی این برگ های قرمز و نارنجی ِ جادویی ِ کف ِ خیابان  کند ،که   هم غلط اش را کرده باشد و هم مسحور کننده آن غلط را کرده باشد.اصلا من می گویم آدم هر کاری می خواهد توی زنده گی کند بکند باید حواس اش به تصویری که از  آن لحظه توی هستی ثبت می شود ،  باشد .که همه چیز جای خودش باشد ، رنگ ها خوب باشند...هوا آفتابی نباشد ...موزیک ِ خاطره انگیز و عمیقی پخش شود، مثل همین داریوش مثلا که نمی دانم کدام آهنگ اش هست حتی.که اگر شما چیزی از آن لحظه یادتان نماند یک روزی ، یک بیننده ی دوری آن تصویر را همیشه توی خاطره ی خاطرش داشته باشد." و Save  .


  نزدیکی های ونک ام. همان طور که دارم دنبال یک پانصد تومنی توی کیفم می گردم می پرسم :" آقا اسم این آلبوم چیه؟".و توی آیینه ی جلو نگاه می کنم.حواس اش نیست یا هر چیز ، حتی نگاهم هم نمی کند.دخترک اما به جای راننده  برمی گردد سمت ِ من  و با دست ِ راست اش که پشت ِ کیف اش است ، طوری که راننده نبیند اشاره می کند به روبرو . خم می شوم به سمت جلو که  هم پول را بدهم و هم ببینم دختر به کجا اشاره کرده.راننده پول را می گیرد و برگه ای که جلوی ماشین چسبیده، من را!

"سلام.من کر و لال هستم." زمان انگار صفر می شود و  باید پیاده شوم.  قبل از خط عابر پیاده ترمز می کند.من و دخترک پیاده می شویم.دخترک و چند نفر دیگر از خط عابر رد می شوند و می روند.من میخ شده ام به الوارهای ِ سفید ِ خط عابر…میخ ِ میخ...مثل گره اگر "میخ ِ کور" هم  داریم..من همان بودم..میخ ِ کور ..میخ ِ کر .. لال ...میخ ِ "پای رفتن نداره" ...میخ ِ " کوبیده" شده..."کوفته " شده...

13-1

موبایلم را به "فاک" دادند بس که پیغام و پسغام ِ "دوازده" دادند.آخر هم خاموشش کردم و پرت اش کردم توی کیف ام.اصلا یکی از علت هایی که هیچ وقت آیفون ِ فایو نمی خرم همین است!..نه که حقوقم به این کارها نرسد...نه! برای این که موبایل پدیده ای است که باید بعضی وقت ها پرت اش کنی توی پنهان ترین جیب ِ کیف ات  یا بکوبی اش به دیوار.توی  فیس بوق هم نوزیا گرفتم بس که همه نوشته اند "آرزو کنید..آرزو کنید"...یکی نیست بگوید "آرزو" کردن شد کار؟!بروید یک "آرزویی" را بکنید...بهتر ازین است که بنشینید پشت مانیتورهای تان و هی "آرزو" کنید!..مثلا چه؟! آرزو کنیم که مملکت همین طور زیر ِ لوای ِ دوازدهمین "آقا" بماند و پاینده باشیم؟!

اصلا که چه؟ هی بنشینیم و بگوییم دوازده دوازده دوازده دوازده...و صد سال دیگر طول می کشد تا دوباره همه چیز دوازده شود و هی به این عدد مقدس ِ "دوازده" فکر کنیم که مثل "سیزده" نحس نیست؟ عین بعضی از این آدم های خوش فکر که تا شروع به غر زدن می کنی میگویند" خوشحال باش که ما افغانستان نیستیم...مصر نیستیم...سوریه نیستیم...!  آخر یکی نیست بگوید "مردک" دوازده و سیزده مقایسه کردن دارند اصلا؟!...  یا که چه؟  یاد جدول تناوبی و  پودر ِ  "منیزیم" بیفتیم که توی مدرسه یادمان دادند عنصر دوازدهم است و  اگر گرم شود و در معرض هوا قرار بگیرد آتش می گیرد؟!...وای گفتم مدرسه...آخ گفتم آتش...

هی نشسته اید "دوازده دوازده" می کنید که مثلا آیا چه؟! یکی که خیلی مطالعات اش زده بود بالا هم توی ایمیلی فرمود یاد ِ  "شب ِ دوازدهم "بیفتید! اره خب .راست می گوید  امروز و این ساعت "شکسپیر" خیلی خوشحال است و مدام توی آن دنیا در حالی که دست اش دور ِ کمر ِ سارا برنارد هست به سروانتس می گوید:" دیدید؟..دیدید من یه چیزی از دوازده میدونستم؟!"  ...هه.زرشک.به قول ِ بچه ها توی کامنت های شان که نمی دانم یعنی چه "خخخخخخخخخخخخخ"!!! یا نه اصلا راست می گویید.حق با شماست."دوازده" بسیار عدد مهم و حتی مهیجی ست.آدمیزاد دوازده جفت دنده دارد توی بدن اش.اگر "دوازده" عدد خوبی نبود خب خدا "سیزده" جفت می کاشت یا یازده جفت!..دوازده جفت دنده ، جان می دهد برای خرد شدن ِ بابت "سر ِ سبز" ! خوراک است اصلا. نوبل را هم که دادند به اتحادیه ی اروپای ِ دوازده ستاره ای!..نسرین ستوده هم که از اعتصاب  دست کشید...فیلم ِ "من مادر هستم " هم که توی سینماهای مان "هست" و ممکن است برش دارند و ملت سریع بشتابید و  ببینید تا گیشه صعود کند توی این "آشغال بازار"!...اصلا "دوازده" بار ببینید.مگر ما بخیلیم؟! فقط مسیج اش را به من ندهید جان ِ عزیز ِ عزیزان تان...درخواست ِ آرزوهای خر در چمن نکنید...این را داغ نکنید که خبر ِ "سیران " و "زلزله زده ها" آن زیرها ...آن دور ها...هی سرد و سرد و سردتر شوند..

همین!

 

 پ.ن.1 تا 11 به دلایل امنیتی حذف شد!.

پ.ن.12.  این پست در ساعت ِ دوازده و دوازده دقیقه ی روز ِ دوازدهم ِ ماه ِ دوازده ِ سال ِ دو هزار و دوازده آپلود شده است

شش

باران ، تراس ِ طبقه ی پانزدهم ِخانه ی نیکول را جادو کرده است.بچه ها سرخوش اند.متمرکز نیستند. هر کس نقش اش که تمام می شود می پیچاند می رود توی تراس برای چای یا سیگار.هنوز همه از روی کاغذ می خوانند.یک جورهایی گندش را در آورده ایم که یک دفعه نیکول داد می زند که "همه جمع شید!".بند بند ِ تن مان می لرزد و مثل سگ می دویم سمت ِ سالن.با اخم به همه نگاه می کند و می گوید :" دهم ژانویه اجرا...سفارت ِ نروژ..خودتون می دونید و متن هاتون!" .برق از سه فاز ِ همه می پرد.می گویم :" mais non" .به طرز مسخره ای لبخند می زند که "mais si" ! بچه ها این پا و آن پا می کنند که چه طور حفظ کنیم؟..و دوباره از آن خنده های مضحکانه و شیرین می زند که "با سیگار و تراس حتمن!" .می دانیم که بحث فایده ندارد.مثل لشکر شکست خورده خداحافظی می کنیم.باران تند تر شده.توی کوچه می ایستیم به حرف زدن."من که نمی تونم مگه یه ماهه می شه حفظ کرد؟..زود پز که نیست؟" "بچه ها خیلی وقته که می گه حفظ کنید...تقصیر خودمونه" " بچه ها بگیم نمی تونیم و انرژی مون رو بذاریم واسه همون نمایش بالزاک بعد از عید".." تو بگو تا از همون طبقه پونزدهم پرتت کنه پایین".!...حواس مان به خیس شدن مان نیست.یک دفعه می بینیم که یک ربع است که زیر باران معرکه گرفته ایم و  داریم سگ لرز می زنیم .بعد از آن همه "زر" زدن به این نتیجه می رسیم که چاره ای نیست و حرف حرف ِ نیکول است. خداحافظی می کنیم و  هر کس می رود سمت ِ ماشین اش.راه می افتم .بخاری را تا آخر زیاد می کنم که می بینم هنوز جیر جیر می کند.لعنتی .باران روی سقف ِ ماشین ضرب گرفته و صدای جیر جیر ِ بخاری  روی اعصاب ِ من.پشت چراغ قرمز مانتو  و روسری ام را در می آورم و پرت می کنم روی صندلی عقب و فقط کاپشن ام را تنم می کنم و کلاه اش را می اندازم روی سرم.یک بار برای خریدن ِ سیگار پیاده می شوم و یک بار هم برای خریدن ِ فرمایشات ِ آقای نویسنده! راه یک ساعته را ترافیک و باران دو ساعت می کند و بالاخره می رسم.کیف و مانتو و روسری و برگه های تاتر و کیسه ی خرید را با هم می زنم زیر ِ بغل ام و از پله ها می آیم بالا.کلید می اندازم و وارد می شوم.در را با "پا" پشت سرم می بندم .می خواهم داد بزنم که "چراغ چرا خاموشه" که یک دفعه احساس می کنم توی خانه تنها نیستم. کسی جیغ می زند و ..چراغ ها روشن می شوند. ..

نگاهم از روی صورت ِ پدر و مادر و خواهر های آقای نویسنده سر می خورد روی صورت ِ پدرم...بعد هم مادرم...برادرک!...باورم نمی شود.همه نشسته اند آن جا و به قیافه ی مضحک ِ من می خندند.می روم سمت ِ بابا.انگار خواب می بینم.داشت دو سال می شد که پای شان را توی خانه ی من نگذاشته بودند. "بابا...سلام..خوبی؟..چشم ات خوبه؟..مامان این جایی؟..کی اومدین؟ ". برادرک از پشت بغل ام می کند.زل می زنم به چشم های آقای نویسنده و پر از اشک می شوم...برای شیرین ترین غافلگیری ِ یک ششمین  سالگرد ِ ازدواج!


پ.ن.1."خانواده" چیزی ست که همه ی دیشب را به آن فکر کردم!


_________________


بعدا نوشت: غافلگیری ِ کامنت ها دست ِ کمی از دیشب نداشت!..این همه آدم واقعا کجا بودند که همه با هم کامنتیدند؟!

چهارشنبه 15 آذر

ده روز هم که تعطیل کنند ، باز یکی از برنامه های ما می شود   وول زدن توی دست دوم فروشی های میدان ِ انقلاب و همان بازی ای که آن روزها با نرگس و آقای نویسنده می کردیم .سه تایی..و حالا فقط دوتایی !


(آن هم چه دوتایی ِ غمگینی وقتی مدام سومی را همه جا می بینی. که پخش می شدیم سه تایی توی کتابفروشی ها  و یواشکی کتاب های مان را می خریدیم و بعد سه تایی تا خانه ما  رجز می خواندیم اما نشان نمی دادیم کتاب های مان را . بعد توی خانه ی ما هر کسی یک گوشه می نشست و یکی یکی رو می کرد زیر خاکی اش را و گاهی شد که هر سه یک چیز را خریده بودیم .. لعنت به تو نرگس برای به هم زدن همه ی بازی های مان..)


. ..و یا  فیلم دیدن با تلویزیون ِ قدیمی مان و گاهی نمایشی اگر پیش بیاید ..یا  کشف کردن ِ سالاد های عجیب الخلقه و تست کردن شان توی کافی شاپ ِ خانه گی مان و همین! نه که آدم های روشنی باشیم..نه.نه که بخواهیم ادای آدم های روشن را در بیاوریم ..نه. که فقط انگار این چند تا کار است که می شود هنوز با آرامش انجام داد و آرام بود و ناباورانه نگاه کرد که زنده گی هنوز گاهی چه قدر آرام می شود.


پ.ن.1.مکبث  از قطب الدین صادقی  را ببینید تا هم بدانید مکبث چه شاهی ست و هم بدانید قطب الدین صادقی چه قطبی ست  و هم بدانید تاتر چه شعبده ای ست!فقط و  فقط  مشکل این است که از سالن که می آیی بیرون به این فکر می کنی که کاش آقای صادقی  دست از اشاره های این قدر  مستقیم برداشته بود  و پیام اش مثل ِ پیام ِ جنگل ِ متحرک ِ بیرنام ، نمایش وار و هنرمندانه وار  بود نه شعار وار!



 

دوشنبه 13 آذر

"دو شب تعطیلی ِ ناخوانده در تهران"


به غایت مریض بودم و بی حال.یا لااقل این طور به خودم دیکته کرده بودم! که این یک روز را حسابی مریض باشم و استراحت کنم!  با ترنج دراز به دراز خوابیده بودیم جلوی تلویزیون و کانال ها را زیر و رو می کردیم و هرازگاهی هم ناله ای سر می دادم  برای آقای نویسنده که "آه خداااا...چه قدر مریضم!"  که امیر زنگ زد و گفت فردا و پس فردا تعطیلیم بس که آلوده ایم و زیر و رو شدم! نزدیک بود از خوشحالی کاری دست خودم بدهم اما خودم را کنترل کردم و به رقصیدن ِ دور خانه بسنده کردم و بعد هم  پریدم روی لبتاب  و رزرو کردم برای همان شب" هفت شب میهان  ناخوانده در نیویورک" را!

 

پ.ن.1.برای کسانی  که چهارسال توی دانشگاه ادبیات انگلیسی و مکتب های ادبی و رمان و داستان های کلاسیک و مدرن خوانده باشند ، نمایشنامه ی فرهاد ِ آییش و این که جوانکی به پوچی می رسد و بعد یک انسان ِ عادی او را به زنده گی برمی گرداند نه جذابیتی داشت و نه حرف ِ خاصی. ولی باید اعتراف کنم که حاضرم ده بار دیگر بلیط بخرم و بروم و  فقط "علی نصیریان" را تماشا کنم. راه رفتن اش...بغض کردن اش...خندیدن اش...سکوت کردن اش...نگاه کردن اش.از حق نگذرم ،فرهاد آییش کولاک کرده بود  آن جایی که به جای نویسنده ی داستان ، علی نصیریان شد نویسنده و شروع کرد به عوض کردن ِ قصه .


پ.ن.2.مرسی فنجون.به یادت بودم بسیار.

یکشنبه 12 آذر

رفتم داخل اتاق ِ دکتر و نشستم روبروی خانم دکتر و  تا خواستم چیزی بگویم  اولین چیزی که گفت این بود که این دفترچه ی کیست و به تصویر ِ خودم نگاه کردم و گفتم :"این من..." و مردد ماندم بین ِ فعل ِ هستم یا بودم! دهان اش از تعجب باز ماند و بعد دهان ِ مرا باز کرد و گفت :" اووووووو چه کرده عفونت" و من خندیدم و گفتم :" آن قدر رفته که مغزم عفونی شود و یک استعلاجی ِ یک ساله برایم بنویسید؟" و نخندید و گفت: " تا مغز نه ، اما انگار تا نفس ات عفونی شده و برای این که شهید نشود ،  بیا این هم یک روز و بقیه اش را هم خدا بزرگ است!".دفترچه را گرفتم و غر غر کنان گفتم :" خدا کجا بود خواهر ِ من...! پس یا این عفونت آن همه عفونت نیست و شلوغ اش کرده اید...یا باورتان نشده که دفترچه ی خودم است و می خواهید زهر چشم بگیرید .دو روز استعلاجی برای این همه عفونت چیزی نیست که!".چشم های اش را ریز کرد و گفت :" تو و این کت ِ زرد ِ فسفری که کورم کرد و آن کوله ی قرمز که عصبی ام کرد و این چشم های آبی که متحیرم کرد کجا و عفونت کجا؟!"گفتم :" من عفونت دارم قبول ...اما دارم از کلاس ِ درس می آیم...شما به فکر ِ عفونت ِ مردمید..من به فکر ِ "تعطیلی ِ" مردم! زن و بچه های مردم چه گناهی کرده اند.اصلا بدهید به من آن دفترچه را..." و زدم بیرون. 

ژینوس پرنده ست!

اسم ِ آقای "ایکس " را توی مکالمه های ات با همکارت بگذار "کامبیز" و بعد جلوی روی اش به همان   همکارت بگو :" کامبیز خیلی آدم ِ عوضی ایه!" و بگذار دلت خنک شود.

هر وقت با دوستت سوار ِ تاکسی می شوی قرارتان این باشد که  اسم ِ راننده  "رویا" باشد  و اسم ِ هر کدام از مسافر ها " ژینوس"! و بعد وقتی سوار می شوید  بلند بگو :" رنگ ِچشمای رویا رو دیدی؟" یا " من از عطرایی که ژینوس می زنه خیلی خوشم میاد" و بعد از ته دل خوشحال شوید که بی پچ پچ حرف زده اید. مثلا به  همه ی دختران ِ آن کاره بگویید " پرنده" ..به همه ی مردان ِ آن کاره بگویید چه می دانم "آقا!"...

اسم  ِ فامیل ِ مارمولک تان را بگذارید " آقای سعیدی" و بعد توی مهمانی با دختر عمه تان بلند بلند  و راحت راحت درباره اش نظر بدهید!

برای فحش های خانمان سوز و آبدار ، با دوست تان معادل ِ آبرومند پیدا کنید و بلند بلند و راحت راحت به این و آن فحش بدهید جلوی دیگران!


یعنی می خواهم بگویم "ناسزا و نا روا " تا وقتی ایراد دارند که زندانی ِ کلماتی هستند که آن ها را تعریف می کنند...رهای شان کنید از قید و بند ِ کلمه شان...بعد می بینید که هنوز توی ذهن شما نا سزا و ناروایند..ولی سبک تر.ولی همه جایی تر!..فریادشان بزنید و بلند بلند و راحت راحت بگذارید دلتان خنک شود.بالاخره یک روزی دل آدم باید کمی خنک شود خو!

 

هشت های هشتاد و هشت

زنگ می زنم به برادرک که می گوید با دوستان اش توی کوچه پس کوچه های فرمانیه می چرخند روز عاشورایی! صدایم می رود بالا که چه غلطی می کند و چرا ننشسته توی خانه و چرا می رود توی خیابان که حساب شود جزو آن کور و کر ها و اراذل و اوباشی  که دارند خودشان را جر می دهند و حواس شان نیست به هشتاد و هشتی که جر خورد مملکت از وسط.هیچ نمی گوید. بی خداحافظی قطع می کنم.می لرزم از هجوم ِ آن همه خاطره.صدای تکیه ای که چسبیده به ساختمان مان و دسته شان  ، مثل صدای ناخنی ست که یک سره کشیده می شود روی تخته سیاه.با عصبانیت بلند می شوم و می روم سمت پنجره.ترنج را از پشت پنجره بغل می کنم که این روز و شب ها همه ی زنده گی اش شده بوی اسفند و صدای طبل و زنجیری که از توی خیابان می آید.می خواهم پنجره را ببندم که چشمم می خورد به پرچم سبزی که وصل کرده اند روی دیوار روبرویی.نوشته "عاشورا..." و من می خوانم "کودک ِ شبنم ".می خوانم "پیشانی ِ مصطفی"! .وانتی که روی آن چند تا بلند گو نصب است  دنده عقب وارد ِ کوچه می شود که می خواهم داد بزنم: " واای..شهرام را زیر کرد..وای از روی شاهرخ رد شد..وای سه بار از روی امیر رد شد"!.پسرکی جلوی تکیه ایستاده و  یک مشت اسفند می ریزد توی منقل ِ کوچکی که جلوی تکیه است.دست های ام را می گذارم روی چشم های ام   که" بیست و پنج تا ساچمه توی سر و  بدن ِ مهدی ...".یک دسته از مردها، سینه زنان از توی تکیه بیرون می ایند...دو تا دست هایم را می گذارم روی سینه ام که " سینه ی خواهر زاده ی میر حسین.."..یکی از پسر بچه های ساختمان ایستاده جلوی در کنار پدرش و با موبایل پدرش فیلم می گیرد...دست های ام را می گذارم روی صورت ام   که " هق هق ام موقع ِ دیدن ِ فیلم ِ همانی که  همه ی صورت اش پر از خون بود و مردم داد می زدند که زنده است و ..زنده نماند....یا همان آن یکی که گفتند بعد از 58 سال ، توی خیابان کشته شد...".صورتم خیس شده.سردم می شود.پنجره را سریع می بندم.پرده ها را می کشم.می روم توی اتاق خواب ، خودم را پرت می کنم روی تخت و پتو را می کشم روی سرم  و مثل همه ی آن هایی که آن بیرونند...خودم را می زنم به خواب!

آرزو

پروژه ی Claim هایی که از مشتری ها دریافت کرده ایم  بالاخره تمام می شود.ساعت نزدیک ِ هفت است.همه رفته اند و خدمتکار ِ شرکت زیر لب غر غر می کند  که چرا تا این موقع مانده ام و می خواهد برود تبریز و خیابان ها غلغله است!.کیفم را می اندازم روی کولم و خداحافظی می کنم. از پله های شرکت آرام آرام می روم پایین.دستم را می برم توی  جیب ِ ژاکتم تا مطمئن شوم  بسته ی سیگار  را جا نگذاشته ام و همان طور دست به جیب  از جلوی حراست  "خداحافظ" می گویم و می زنم بیرون.توی سرازیری سیحون که می افتم سیگار را بیرون می آورم .یادم می افتد که دیشب فندک ِ زیپوی مشکی و قرمزم را پیدا کرده ام و مثل بچه ها ذوق می کنم و دستم را می برم سمت جیب شلوارم که یک دفعه یک صدایی به فاصله ی خیلی نزدیک از پشت سرم می گوید:" فقط یه بار...یه بار دیگه بهم فرصت بده..این دفعه همه چی و درست می کنم آرزو!".بی اختیار می ایستم . برمی گردم.مرد فقط چند قدم با من فاصله دارد.کت و شلوار تن اش است ولی پریشان و درب و داغان است.با تعجب هم را نگاه می کنیم.یک دفعه سرش را چند بار به راست و چپ تکان می دهد و می گوید:" ببخشید..کوله تون...عذر می خوام...اشتباه گرفتم" .و سریع  برمی گردد .همان طور مبهوت رویم را برمی گردانم.چند قدم می روم و دوباره برمی گردم نگاهش می کنم.سرش را انداخته پایین و شیب ِ کم کوچه را با سنگینی ِ تمام بالا می رود

...کاش آرزو...یک بار...یک بار دیگر به این مرد فرصت بدهد.

همه چیز را این دفعه درست می کند...خودش گفت...

قول می دهد آرزو...زنده گی ات را عوض می کند...فقط یک بار...یک بار ِ دیگر...

بن بست

ورود ممنوع می روم که ترافیک را دور زده باشم.اصلا   دلم  برای هیچ چیز ِ ایران که تنگ نشود برای این "ممنوع" رفتن ها همیشه دلتنگ می شو م!.فقط چند متر مانده به خیابان اصلی که برق ِ کلاه ِ افسر توی تاریکی می خورد توی چشمم. به زحمت کوچه ی تنگ را دور می زنم  و دارم راه ِ آمده را برمی گردم که می بینم یکی از این ماشین های چینی ِ ام وی ام  ، یک جور عجیبی  از ته کوچه دارد می آید! جور عجیب یعنی این که هی شتاب می گرفت و یک دفعه می زد روی ترمز.دوباره شتاب می گرفت و باز می زد روی ترمز.خنده ام می گیرد که حتما دختر گفته " با جناق  فامیل نمی شود و ام وی ام ماشین و چین آدم!" و حتما  پسر دارد  شتاب ِ ماشین را به دختر نشان می دهد و دارد آپشن های ماشین ِ چینی را یکی یکی رومی کند که دختر را قانع کند که "ام وی ام و چین   آدم اند و با جناق فامیل"! از کنار هم که می خواهیم رد شویم سرعتمان را کم می کنیم .شیشه را می دهم پایین و اشاره می کنم که "افسر !".و چشمم می افتد به دختری که کنار پسر نشسته.پسر با تکان دادن سرش تشکر می کند و می پیچد توی اولین کوچه ای که بن بست است.چند تا ماشین دیگر هم  وارد ِ کوچه شده اند و انگار بوی افسر به دماغ شان خورده و می خواهند دور بزنند و کوچه بسته می شود!

 ماشین های توی کوچه گیر کرده اند بین ِ ترافیک ِ پشت سرشان و افسر ِ جلوی روی شان. از قیافه ی کوچه معلوم است که حالا حالاها باز نمی شود.خلاص می کنم و سرم را تکیه می دهم به صندلی .صدای ضبط را زیاد میکنم و سرم را برمی گردانم سمت ِ بن بستی که ام وی ام چند دقیقه ی پیش توی آن پیچیده بود.   ته ِ بن بست تاریک است  و باران می آید  و ماشین درست وسط ِ بن بست ایستاده  .پسر که پشت فرمان است ، دست اش را انداخته   گردن ِ دختری که کنارش نشسته   و به هم نگاه می کنند.انگار که موقع ِ خداحافظی یا چیزی شبیه به این باشد...چیزی میگوید و صورت اش را نزدیک ِ صورتم می آورد.شیرجه می روم توی چشم  های اش و بی هیچ درنگی   لب هایم را می رسانم به لب های اش..ماشین ِ جلویی چراغ  می زند که کمی بروم عقب تر تا بتواند دور بزند...از توی آیینه ی جلو ، پشت سر را نگاه می کنم و دنده عقب می روم...می خواهم سرم را با همان بوسه ی اول بکشم کنار اما طاقت نمی اورم و دستم را می برم پشت گردن اش و سرش را می کشم جلوتر که  همه چیز فرانسوی تر شود...چند سانت مانده به تیر چراغ برق می ایستم و با چراغ علامت می دهم که بیاید...با احتیاط نزدیک می شود و می خواهد از کوچه ی بن بست برای دور زدن استفاده کند و راهنمای چپ می زند...طبق عادت  ِ چپ و راستی ام ، لب های ام را از روی لب هایش بر می دارم و صورتم که تا حالا سمت ِ راست ِ صورت اش بود را می چرخانم سمت ِ چپ ِ صورت اش و این بار نزدیک تر می شوم...ماشینی که می خواهد دور بزند برای ام وی ام بوق می زند .از آن بوق هایی که " یا بروید...یا بیایید...یا تکان بخورید!"...دختر از پسر جدا می شود و پسر کمی ماشین اش را جابه جا می کند. یک لحظه تصمیم می گیرم همان ورود ممنوع را بروم ."افسر "بهتر از برگشتن توی ترافیک ِ وحشتناک آن خیابان است...دست اش را می برد لای موهای ام و دوباره سرم را می کشد سمت ِ صورت اش.این بار یک جوری می بوسم اش که انگار آخرین آدمی ست که روی زمین می بوسم اش..سریع چراغ می دهم برای دختر و پسر که دوباره به هم نزدیک شده اند که یعنی " جم نخورید تا من هم دور بزنم"...چند بار عقب و جلو می کنم ماشین را...می خواهد سرش را بکشد عقب که نگاهش می کنم و دوباره می روم سمت ِ لب های اش... ته ِ کوچه رسیده ام.این طرف و ان طرفم را نگاه می کنم.از افسر خبری نیست.برف پاک کن ها را می زنم و صدای ضبط را بلندتر می کنم و هنوز نپیچیدم توی خیابان اصلی که از توی آیینه می بینم ام وی ام هم از توی بن بست بیرون آمده و پشت سرم است.دختر سیگار می کشد و هر دوی شان توی فکرند.راهنما می زنم و می پیچم توی  ِ خیابان ِ اصلی و...هم من گم می شوم و هم آن ها...



موزیقی


_________________________________________________________

 

دوستان نوشت ِ 1 : جناب  مخلص...من همه ی جوابی که قرار بود بگیرم را گرفتم.حتی بیشتر تر هم گرفتم. من از شما ایمیلی نداشتم و شما هم غریبه نیستید که ، برای همین این جا نوشتم!


دوستان نوشت 2 : جناب فریاد زیر ِ آب ، ایمیلی که برای من گذاشتید گویا مشکل فنی دارد ! لطفا مجددا کامنت بگذارید. مجبور شدم این جا بنویسم.


دوستان نوشت 3 : جناب ِ سه نقطه ، متاسفم که علیرغم میل باطنی و ظاهری ام ، هیچ کدام از کامنت های شما را  تایید نکردم.ولی انگار سو تفاهمی که برای شما پیش آمده بسی وسیع تر از این حرف هاست! خواستم بگویم شما هم یک ایمیل بگذارید تا "مردانه" سنگ های مان را وا بکنیم و بگوییم که کیستیم و چیستیم و چه طوریم.


دوستان "جان" نوشت 4: دوستان عزیزان خوانندگان شنوندگان بینندگان ، اضافه کردن ِ ایمیل به کامنت هاتون ، نه مشکل آفرینه..نه مشکل نیافرین!نه من آدم ِ اسپم تولید کننده ای هستم و نه اهل ِ ایمیل های جمعی فرستادن و نه اپدیت شدن ِ وبلاگ را توی بوق و کرنای ایمیل ِ بنده خدای شما می کنم. تا صفحه ی وبلاگم تبدیل به یک پاسخنامه ی بزرگ نشده ، فکری به حال کامنت های بدون ِ ایمیل خود بکنید .ممنون می شوم.لطف می کنید. منور می فرمایید:)

my life is pinteresting

با گریه از خواب می پرم که "مانا"..."مانا" سه هفته اون بدن ضرب دیده رو توی خیابونا این ور و اون ور می کشونده  که چی؟ زنده بمونه؟ واسه زنده گی؟ این "نفس کشیدن" چه کوفتیه که اون بی زبون سه هفته براش جنگیده؟ حتما کلی آدم توی خیابون دیدن اش کسی به وجدان ِ بی وجدان اش برنخورده که این چه ش شده...چرا این طوره؟ خب نه.مگه وقتی من اون شب بعد از کار خودمو رسوندم به اون مرد ، که دوباره مثل اون شب باهاش قهوه بخورم کسی ازم چیزی پرسید؟ بعد هم سرم رو انداختم و رفتم توی اتاقش و نشستم کف ِ زمین که :" کافی داری؟" و موقع برگشتن گشتم دنبال اون دختری که اون سال چتر داده بود و حتما تا حالا یا ازدواج کرده و یا هنوز کار می کند و یا مرده و یا چه میدونم. صبح هم که کلا راست می گه ، چهل دقیقه برای حرف زدن خیلی زیاده.من هم گفتم نصف ِ حرف های من حرف های من نیست فکرهای منه که میاد به زبونم و اگر کسی رو پیدا کنم برای فکر های به زبون اومده م ، خلاصه ی نیم خطی اش را تحویل تو می دهم و بعد هم گفتم هر وقت خواستی خبرم کن که بیام خونه و توی اون خونه ترنج مهم ترین چیزیه که بهش فکر می کنم و دلم نمی خواد به خاطرش سفر برم و اصلا آدم ها برام مهم نیستن چون زبونشون  درازه و پر توقع ان  و این حیوونا هستن که بی پناه  و بی کس اند و بی توقع  و کتک کاری کردند چه بد آن سه تا و بعد داد زدم که برو برام کسی رو از خاک بکش  بیرون تا من خرده ریز های ذهنم رو به دهنم نیارم  و موهام  را هم امروز صاف کردم و اون  تیکه ای که سفید شده تا روی سینه ام اومده  و توی آیینه دیدم که چه قدر بلند و نقره ای و قشنگ شده و .خب وقتی کلاس های سفارت دوباره تعطیل شد و تاتر بعدیمون برای نوئل باید اجرا شه چه جوری بشه؟ بوی مصاحبه می آید و این یعنی هفته ی بعد باز رفتم زیر ِ با ر ِ کلاس های کیش و باز استرس های کلاس ِ ادونس و دو ساعت مطالعه کردن برای کسانی که چشم شان به دهان توست و تو خدای شان هستی و زود اعتماد می کنند و کلاس می شود دوستانه تر از کلاس ِ درس و این یعنی همه چیز روی دوش ات سنگین تر می شود وقتی نگاهت می کنند و تحسین ات می کنند و فکر می کنند اول و آخر ِ معلم هایی برای شان و عجب حس ِ بولدوزر واری ست این مسوولیت.و مملکت بالا تا پایین اش دزدن که من می روم توی طلا فروشی گوشواره های هدیه شده بهم را بفروشم که بی کاغذ خریدند و مردک پالتوی زارا و کیف ِ پرادای  من را نمی بیند که چشمک می زند :" دزدی ان؟ و بعد می گوید گرمی پنجاه می خرم!" مرتیکه خر!.پاییزهم که تمام شد و نه توی پارک نیاوران آش خوردیم و نه رفتیم عکس بیندازیم از چیت گر و نه قدم زدند با هم و نه هیچ. هی تنبلی می کنم برای رزومه ی صلیب سرخ و می ترسم همین روزها یک روز صبح بزنم به سیم ِ نیامدن سر ِ این کار و خرفت شود زنده گی ام.و پسر خواسته با سیم خودش را حلق آویز کند که "ف" جواب تلفنم را نداده و "ف" سیم را برداشته فرار کرده که پسر امده پشت در خانه شان نصفه شبی که "سیم" را  پس بدهید و من پس افتادم که "نازی" درو باز نکن تو رو خدا و پسر رفت به درک و صد و ده نزدیک بود بیاید .تابلوی رنوار را شروع کرده ام که چه قدر همه خوش اند و خوشحال و یادم است که چند وقت است نقاشی نکشیده ام برای پست هایم.نوشته که ما یادمان هست آن باران را..و من دلم می خواست رم کنم که من هیچ نمی دانم که کی از من چی می داند و یا بیایید و همه تان مثل آدم خودتان را معرفی کنید و بگویید کی هستید و چی هستید یا ازین به بعد برای همه ی پست هایم رمز می گذارم و عمرا که برایم مهم باشد اصلا.به تان اضافه کنم  که توی فیس بوک نمی روم که هی بچه های نسرین ستوده و آن پسرک ،  ستار را نبینم که رعشه ام می گیرد و فکر می کنم اگر توی این مملکت ماندگار شوم چی؟..آرزوها و امیدهای ِ مردم ِ مرده ی این سرزمین چی می شود پس.یعنی آدم برود توی Pinterest گم و گور شود حالا حالا ها هم پیدا نشود.دارد سی سالم می شود و  می فهمم ماهی خان  حرکاتش شبیه ترنج شده ...هی کمین می کند و هی می پرد.دزد آمده بود چند روز پیش تا پشت در..هی زنگ و زنگ که من تنها بودم و از چشمی نگاه کردم که خانم همسایه گفت شما و آن زن و مرد گفتن آمدیم خانه را ببینم برای فروش یا خرید و من از استرس هفتاد تا میس کال انداختم و انگار نه انگار که چی بود و گریه کردم و گریه برای دماغم خیلی بد است و یه چیزی توی دماغم مدام مثل تیله موقع گریه تکان می خورد که خیلی آدم عوضی ای هستی  و گفتم بلد نیستم بنویسم که گفت به درک  بریزشان بیرون و خلاص شو و هی یاد گربه های خیس می افتم زیر ِ باران که بدشان می آید از اب و هی یاد "فنجون جون" و مردهایی که از آب در می آیند و دندانم چه قدر خراب شده و باید دوباره بروم زیر ِ آن دستگاه مامو گرافی که درد دارد از درد ِ خود ِ آن توده بیشتر و از درد ِ ترسش بیشتر و یاد ِ آن روز پاستور نو به خیر که تنها رفتم و تنها برنگشتم..ورزش که نمی کنم بدنم وا می رود مثل  خمیر می شود که حالا کی دوباره ورزش کنم با این وضعیت و می شود یک روزی مثل همه ی آدم ها ارام زنده گی کنم و صبحانه بخورم ...کجای سانگ بودم؟ با پدرم کاش حرف بزنم..حرفم نمیاد که..


موزیقی

بیست و یک سالگی ها...

دیشب دو ساعت ِ تمام زیر ِ باران ، بدون ِ چتر  منتظر بودم.خیس و سرد .ایپاد آن قدر عاشقانه های خواجه امیری و آلبوم فرانسوی سلن دیون را خواند که شارژش تمام شد .من اما نه با عاشقانه ها عاشقانه شده بودم و نه ذهنم درگیر ِ ترانه های فرانسوی شده بود .حواس ام پیش کلمه کلمه ی متنی بود که  توی "جوانی هایم" نوشته بودم و دلم می خواست زودتر  پیدایش  کنم و بگذارم اش این جا.


خوب یادم است آن شب را.آن جایی که از آن جا بر می گشتم  و بیست و یک سالگی و  قهوه ای که با "مرد" خوردم را


چتر را فقط نمی دانم چه کردم.:(


_________________________________________________________



نویسنده : باران .. ; ساعت ۱٠:٤٢ ‎ب.ظ روز یکشنبه ۸ آذر ،۱۳۸۳ 


آه تو می دانی

می دانی که مرا سر ِ باز گفتن ِ کدامین سخن است

از کدامین درد.                           ا.ش

 

می لرزیدم.هر قطره که به صورت ام می خورد، با بی رحمی ی ِ تمام، سرمای ِ زمستان ِ از راه نرسیده را ، درون ام پخش می کرد.سوز ِ سرد، چوب ِ مانتو نپوشیدن ام را بد جوری به سر و صورت ام می زد.کاپشن ام حتا روی زانو های ام را هم نمی گرفت.پایین ِ شلوارم به اندازه ی یک وجب ِ مردانه ، گِلی و سنگین شده بود و مُچ  پای ام از خیسی ی ِ آن، گِزگِز می کرد...

_" نوبنیاد...نوبنیاد؟...

آقا نوبنیاد..."

بی فایده بود.ساعت از 9 هم گذشته بود.نگاهی به دور و برم انداختم.همه ، چتر به دست، انگار که فقط سیاهی لشکر ِ تئاتر باشند، این طرف و آن طرف می رفتند.از موهای ام قطره قطره آب می چکید.بوی ِ ژِل از کله ام بلند شده بود.نفهمیدم چرا، اما تا به خودم آمدم ،دیدم زُل زُل دارم به چتر ِ قرمز و سیاه اش نگاه می کنم.از لبه های چتر، مثل ِ ناودان ، آب سرازیر بود اما حتا از زیر ِ آن ها هم می شد آرایش ِ غلیظ اش را دید.من هم اگر آن قدر با دقت آرایش کرده بودم ، یک چتر بالای ِسرم می گرفتم و از زیرش تکان نمی خوردم تا مبادا صورت ام به هم بخورد.پالتوی ِ مشکی و کوتاهی پوشیده بود و خیلی خونسرد، ماشین ها را نگاه می کرد.فکر کنم نگاه ام را حس کرد که سرش را به طرف ام برگرداند و نگاه مان به هم گره خورد.نگاه اش کردم.حس ِ خوبی داشتم که نمی دانم به خاطر ِ همان نیاز ِ قدیمی به خواهر بزرگ داشتن بود یا به خاطر ِ چتر ِ قرمز و مشکی ی ِ بزرگ اش.برای اولین بار بود که در عمرم آرزوی چتر می کردم.آن هم یک چتر ، به بزرگی ی ِ چتر ِ دختر!.تا آمدم به کلمه ها فکر کنم، بی هوا از دهن ام پرید بیرون که...

_" بیام زیر ِ چترت؟"

بر عکس ِ آن که فکر می کردم، با تردید و شاید کمی هم رودروایسی سرش را تکان داد که یعنی آره.اصلا مگر می توانست بگوید نه؟.بعد چتر را کمی جا به جا کرد تا توانستم کنارش بایستم.بوی ِ عطر ِ تندی که زده بود، با بوی ِ ژِل و خیسی ی ِ لباس ها، زیر ِ دماغ ام قاطی شد.آستین ِ کاپشن را روی انگشتان ام کشیدم و آن ها را "ها" کردم.هر ماشینی که نزدیک می شد، سرم را خم می کردم و...

_" نوبنیاد...آقا نوبنیاد؟..."

اما...اما او همان طور آرام و بی حرکت ایستاده بود.نه تلاشی برای گرفتن ِ تاکسی...نه خَمی به ابرو به خاطر ِ سِیلی که از آسمان می آمد...هیچ!.درست انگار که خواهر ِ نداشته ام باشد با خنده پرسیدم:

_"قرار داری؟"

لبخند ِ سردی تحویل ام داد ...

_" اگه پیش بیاد ...آره!"

خشک ام زد.یک لحظه انگار باران قطع شد.شاید هم من این طور حس کردم.هوا هم انگار یک باره گرم شد، که باز هم مطمئن نیستم من  گرم ام شد یا هوا راستی راستی گرم شد.حواس ام پرت شده بود.ذهن ام برای خودش نمی دانم چرا شعر های بی ربط می خواند...

" هنگامی که مرگ سراپا عریان

با شهوت ِسوزان اش به بستر ِ او خزیده است و جفت ِ فصل نا پذیرش

_تن_

روسبیانه...روسبیانه...روسبیانه؟...من زیر ِ چتر ِ ...؟باید برم؟...خواهر ِ بزرگ تر؟ این؟...یه فا...؟...اگه کسی اونو بشناسه و من رو زیر ِ چتر ِ اون ببینه؟..."

گوش های ام پر از صدا بود.ضجه های ِ فیلم ِ دختری که از امارات برگشته بود و در تاکسی مرثیه می خواند، مثل ِ اِکو، تا ته ِ کاسه ی سرم می رفت و هزار باره بر می گشت...فکرهای ام را جمع و جور کردم و بدون ِ این که نشان بدهم جا خورده ام گفتم:

_" اگه مزاحم ام برم...؟"

انگار نشنید.شاید هم شنید و خواست نشنیده باشد.نگاه اش کردم.دنباله ی خط ِ چشم اش را آن قدر بالا کشیده بود که فقط چند میلی متر با ابروهای اش فاصله داشت...چرا این کار را می کرد؟...شاید مجبور باشد...شاید هم نباشد و فقط عشق اش بکشد...اصلا به تو چه؟...شاید خیلی فقیر باشند...شاید پدر و مادر نداشته باشد...فراری؟...بیست و چهار پنج را دارد...نه؟...انگار هیچ وقت نمی خندد...

گوشواره ی حلقه ای اش برق می زد.بدون ِ این که نگاه ام کند خیلی جدی گفت:

_"چه طور چتر نداری؟توی این باروووون!"

همه چیز را فراموش کردم و با خنده گفتم:

_" احترام به اسم ام!.به احترام ِ اسم ام هیچ وقت چتر نداشتم!"

نگاه ام کرد...

_" چی؟"

_ "اسم ام باران ِ...چتر گرفتن واسه این اسم اُفت و ننگ داره...نداره؟"

لب های اش از تعجب کمی باز شد و بعد خندید..

_" دیوونه!"

مثل ِ خواهر بزرگ ها گفت دیوونه.آمدم بپرسم اسم ِ تو...که سی یلوی ِ نقره ای کمی جلوتر ، ترمز زد.دختر انگار که من اصلا از اول هم آن جا نبوده ام به طرف ِ ماشین رفت و نگاه ِ من هم دنبال اش.پنجره ی جلوی ِ ماشین پایین آمد...پِچ پِچ...و دست ِ دختر رفت طرف ِ دست گیره ی ماشین.اما یک دفعه انگار که چیزی یادش افتاده باشد بر گشت طرف ِ من.لُپ ام را کشید و چتر راداد دست ام.

_" بیا بارون!...امشب بی چتر می میری...این یه شبه رو ننگ ِ این چتر رو تحمل کن..."

_"خودت چی؟"

_" تا صبح بارون بند می آد!"

این را گفت و دوید طرف ِ ماشین.صدای کفش های اش...گرمی ِ انگشتان اش روی صورت ام...ننگ ِ چتر؟!...چتر ِ قرمز و سیاهی که بالای سرم بود و چِک چِک از لبه های اش...

راننده داد زد..."نوبنیاد...نوبنیاد...خانوم نوبنیاد؟"

 

  


عطر ِ پاییز ِ نو بهار

این عطر فروشی ِ "نوبهار" ِ سر ِ کوچه ی ما  را ، سر ِ پاییزی ،  کوبیده اند تا دوباره بسازند.

از کنار مخروبه ی مغازه که می گذری ،  کارگرهای کر و کثیفی که آن جا کار می کنند ، فرقون های شان ، بسته های سیمان شان ، آبدوغ و ماسه شان ، خاک و گلی که جلوی مغازه تلنبار شده ، زباله های ساختمانی شان  حتی آشغال های شان ، همه و همه بوی عطر می دهد!


یعنی ذات ِ یک چیز یک طوری  باشد که کن فیکون هم شود ، قاطی ِ گِل و آشغال هم شود، باز همه بگویند به به؟! 

  

پ.ن.۱. مگه می شه؟ 

 

پ.ن.۲. امروز چه قدر پاییز است ریمیا جان ...چه قدر رنگ های سرخ و زرد برگ ها زیر باران آدم را به هیجان می آورد!.."هیجان" را بخواهم تعریف کنم  یعنی  که هفت صبح بروی داروخانه ی شبانه روزی  ِ ونک  و گوش ات را  نه یکی ، نه دو تا که سه تا سوراخ کنی!..که چی؟ که  بتوانی توی این پاییز سه تا گوشواره ی برگ بخری ،  قد و نیم قد، رنگ و وارنگ ،  و بزنی به گوش های ات..یعنی می خواهم بگویم آدم را "خر" گاز بگیرد ولی "پاییز" نگیرد!واللا.


پ.ن.3. زیر ِ مقنعه ام دو تا "گوش فیل "دارم! بس که ورم کرده اند و پهن شده اند اول صبحی! 


 

ماهی خان جونیور

آقای "پژی " همکار ِ جدید ِ ماست. اوایل فکر می کردم که مجرد و دخترباز است!( قضاوت ِ زود هنگام!).بعد فهمیدم متاهل است و دختر دارد!

 خودش هم سن ِ من است ، دخترش بیست سال از من کوچک تر!

 یک بار دور میز الی جمع شده بودیم و گپ می زدیم که یک دفعه  برگشت مرا "کولاک" صدا زد!..بعد هم گفت "باران لطیف و شاعرانه است...تو نیستی! تو بیشتر تند و پر هیاهویی!" من هم برگشتم و گفتم:" اسم اسم است آقا .چرا تحریف می کنید؟ خوب است منم به جای "پژمان" بگویم...بگویم...بگویم....( و انصافا هیچ چیز به ذهنم نرسید و پراندم .."پژی"!).و این طور شد که ایشان برای همه شد آقای رضایی و برای من آقای پژی!

گه گاه که  تحریم ها موجب ِ بیکاری ِ ما را فراهم می کنند گپ می زنیم.ایشان همیشه از زنده گی و  ازدواج ِ زود هنگام و دخترک ِ زودهنگام ترشان حرف ها دارند و من هیچ وقت  ِ خدا هیچ حرفی ندارم.اصلا من آدم ِ درد و دل نیستم انگار.آدم ِ مثل خر زل زدن ام.آدم ِ بر بر نگاه کردن ام.


امروز که از ناهار برگشتم دیدم یک پلاستیک توی ِ آکواریوم ِ خالی ِ "ماهی خان" است!..خواستم صدایم را بگذارم روی سرم که باز کی آشغال انداخته توی خانه ی سابق ِ ماهی خان..که دیدم چیزی توی پلاستیک وول می خورد. آرام پلاستیک را باز کردم . 


 

 یک یادداشت.." ماهی ِ جنگنده برای کولاک....پژی"


 پ.ن.۱. انسان هایی که توی بیست و یک سالگی "پدر" شده اند ،  چه مهربان می شوند گاهی.



rain drop

 یکی از بازی هایی که توی لوناپارک های معروف این دوره و زمانه ساخته اند ، Top Drop است.( اسم فارسی اش را نمی دانم.شاید چیزی شبیه به "ازون بالا بیفت پایین" ...یا "ازون بالا بنداز ما رو پایین"..یا "سقوط در صعود" یا نمی دانم چی).توی این پارک ارم ِ خودمان هم چند بار نسخه ی به تمسخر گرفته شده اش را ملاحظه کرده ام از دور.این طوری است که تعدادی آدم سوار ِ چند تا صندلی می شوند و مسافت خیلی زیادی را آرام آرام می روند بالا و بعد یک دفعه با سرعت ِ خیلی خیلی زیاد "ول" می شوند پایین!..می گویم "ول" و نمی گویم "رها" چون آن قدر سریع اتفاق می افتد که حیف ِ کلمه ی "رهایی" است."رهایی" آرام آرام است.شمرده شمرده است.گاماس گاماس است..مثل مرگ است.من مطمئنم آدم یک دفعه نمی میرد.آدم "ول" نمی شود توی مرگ.آن لحظه ی آخر همه چیز آرام آرام تمام می شود و آرام آرام آدم "رها" می شود. 


این ها را گفتم که بگویم  این روزها دلتنگی هایم شبیه همین "تاپ دراپ" است.دلتنگ می شوم و می شوم و می شوم و می شوم..و یک دفعه و توی یک لحظه "ول" می شوم و دیگر هیچ چیز برایم مهم نیست! باز این را گفتم که بدانید اگر حرفی می زنم همان لحظه است و بعدش را تضمین نمی کنم و  من همیشه پاییز ها این طورم و خلاصه که باورم نکنید دوستان جان ، مخاطب ِ خاص جان !

آوازه خوان ِ طاس -2

کم کم سردم می شود.ساعتم را نگاه می کنم .نیم ساعت مانده تا شروع نمایش.گربه ها و دخترها و پسر ها را رها می کنم و سلانه سلانه می روم سمت ِ سالن انتظار.وارد سالن که می شوم یک صندلی ِ خالی چشمم را می گیرد.

 نمی دانم چرا توی ایران " صندلی ِ خالی" حکم ِ ناموس را دارد همه جا.توی اتوبوس اگر صد نفر هم همزمان سوار شوند و یک صندلی خالی باشد هیچ کس از فکرش هم عبور نمی کند که آن جا ننشیند و به سمت ِ آن حمله نکند.توی فضاهای عمومی هم که دیگر بدتر.اصلا امتحان بفرمایید ، اول یک جایی وارد شوید و یک جایی آن دورها یک صندلی خالی را نشان کنید.بعد اطرافتان را نگاه کنید ببینید چند نفر دارند همزمان با یک سرعت  به همان سمت می روند!..انگار ما مردم ِ خسته ای هستیم در کل.همه جا باید بنشینیم.ایستاده بودن برای مان حکم ِ مرگ را دارد.قدم زدن شکنجه است برای مان.باید بنشینیم تا خیال مان راحت باشد.انگار همه واریس داریم و خودمان خبر نداریم. 


توی همین فکر ها هستم که می رسم به صندلی ِ خالی و "ایرانی وار" و "پیروزمندانه"  و " زرنگانه" می نشینم روی آن. هنوز دارم فخر می فروشم توی دلم به شانس ِ  خودم که می بینم یکی از آقایان هنر پیشه و همسرش وارد می شوند و همان طور که سرشان پایین است و آرام حرف می زنند ، می آیند همان سمتی که من هستم و گوشه ی سالن می ایستند..کلی فکر می کنم تا اسم اش یادم می آید."سیروس ابراهیم زاده".توی دلم می گویم حتما منتظر کسی هستند وگرنه پیرمرد که نباید با این همه سابقه آن گوشه بایستد.چند دقیقه ای می گذرد اما توی نگاه شان هیچ انتظاری نیست.آرام و افتاده ایستاده اند آن گوشه و با هم حرف می زنند.با دو دلی بلند می شوم و چند قدم می روم سمت شان و سلام می کنم و به صندلی ام اشاره می کنم که "بفرمایید". با همان صدای آشنا تشکر می کند و به همسرش اشاره می کند که بنشیند.همسرش هم تشکر می کند و می گوید   که ایستاده راحت ترند .برمی گردم سر ِ جای ام و می نشینم.توی جمعیت ِ داخل سالن چشم می چرخانم.منطق و عقل ام می گوید که کسی باید بیاید و ایشان را راهنمایی کند به یک جایی تا نمایش شروع شود.کمتر از یک ربع مانده به شروع نمایش.

یکی از چیزهایی که توی تاتر ایرانشهر باب است این است که بازیگران از همان دری وارد ِ سالن می شوند که مردم ِ عادی وارد می شوند.بازی این طوری است که جمعیت همه توی سالن منتظر باز شدن در ها هستند و مثلا آقای "ایکس" از در وارد می شود و از بین جمعیت عبور می کند و می رود سمت ِ دری که حتما پشت صحنه است و بعد همه شروع می کنند به پچ پچ که :" ا ِ...ایکس بود ها!!" .آن شب هم طبق معمول ِ همه ی اجراها ، جمعیت منتظرند که "س.ص" می آید .می آید آن هم چه آمدنی!..کسی اگر نمی دانست فکر می کرد "مارلون براندوی " ایران است این آقا!..یعنی می خواهم بگویم آن طور وارد شد.بعد " ف.ج"...بعد " ب.ر".." ه.ب"..."ل.ر"..."ش.د". البته من یک "وارد شدن" می گویم ، شما "یک وارد شدن" می شنوید.یک وارد شدن توی مایه های این که " من را نگاه کنید...وای من چه قدر معروفم این روزها...وای  راه را باز کنید...وای من آخر ِ صحنه ام...وای مادرم این ها!..وای ما خاک ِ صحنه می خوریم هر شب"!.و با چند نفر دور و برشان ، (بادیگارد وار) یک راست می روند سمت ِ همان راهرو و اتاقی که مردم ِ عادی نمی توانند وارد شوند. جمعیت ِ "تاتررو"از دیدن این همه بازیگر ِ محبوب به وجد آمده اند.برمی گردم و دوباره سیروس ابراهیم زاده و همسرش را نگاه می کنم.هنوز همان طور آرام و افتاده گوشه ی سالن ایستاده اند و هرازگاهی چند کلمه ای با هم حرف می زنند. دلم می خواهد بروم سمت ِ گیشه و بگویم:" ببخشید خانم این جا هیچ خری پیدا نمی شه که این آقای بازیگر و همسرش رو  راهنمایی کنه برای منتظر بودن توی یک جای بهتر؟..یعنی ایشان هم باید توی صف بایستن  برای وارد شدن؟ نه به خاطر بازیگر بودنشون..به خاطر سن و سال شون لااقل!".


چند دقیقه بیشتر به نمایش نمانده.آقای نویسنده می رسد و همان طور که می آید سمت من می بینم که نگاه اش روی بازیگر و همسرش است. می رسد به من .کم کم صف ِ وارد شدن به سالن تشکیل می شود.هم عصبی ست و هم مدام بد و بیراه می گوید که چرا هیچ کس به پیرمرد احترام نمی گذارد اما آب ِ دهان ِ همه برای "ش.د" و"س.ص" راه افتاده!.( خوب است لااقل توی این یک مورد ِ بد و بیراه گفتن با هم به تفاهم رسیدیم آن شب!) .می گویم :" جوان ها محبوب ترند خب انگار!" .با خشم نگاهم می کند که " می دونی این آقا توی فیلم ِ  علی حاتمی کی   بازی کرده؟...1349!!!..می فهمی؟؟ یعنی هیچ کدوم ازین خرا توی شیکم ِ مادرشون هم نبودن حتا...حالا این باید این قدر افتاده و با این سر و وضع معمولی بایسته این کنار و سرش رو بندازه پایین...بعد آقای "سین " و خانم "ب"  مثل فالگیرها لباس بپوشند و با این دبدبه و کبکبه اهم و تولوپ راه بیندازند که چی؟ جوجه بازیگرند؟!" روز ِ گل و بلبل ام به سبزه ِ بد و بیراه پشت سر ِ مردم هم آراسته می شود و خلاصه می رویم داخل.از خوش اقبالی ِ من است که دو صندلی خالی پیدا می شود و غرغرهای دو نفره مان روی زمین  و پله نمی مانند.


نویسنده : اوژن یونسکو.فکرش را بکنید؟!..یک آدم گنده ی کرگدن نویسی مثل یونسکو و یک نمایشنامه ی پوچ گرایانه و "در انتظار ِ گودو" -مانند ، لگد مال می شود  زیر ِ لوده گی های بازیگران ِ محبوب.چرا؟..چون ما مردمی هستیم که شعور ِ نمایش ِ واقعی را نداریم!...ما باید وسط های نمایش حتما بخندیم تا خسته نشویم!..کارگردان باید دل ِ ما را به دست آورد تا مبادا "نخندیده "از سالن بیرون بیاییم. باید وسط های اش شوخی های مسخره بگذارند تا ما وقتی از سالن بیرون می آییم بگوییم:" اون جاش خعلی باحال بود!" ...


و تمام می شود . می آییم بیرون.تا خانه سکوتیم. بلیط و تبلیغ ِ نمایش را مثل همه ی آن های دیگر می چسبانم روی دیوار ِ اتاق  و این  نمایش و   همه مخلفات ِ فرهنگی و غیر ِ فرهنگی اش ..می شود خاطره ی من از "آوازه خوان ِ طاس"!


 

آوازه خوان ِ طاس -1

گفتند:" راه مان دور است و معلوم نیست بلیط گیرمان بیاید و ترافیک است و..".من اما گفتم :" من قرار بوده که این نمایش  را ببینم و حتما هم می بینم".کارم که تمام می شود می روم هفت تیر و از آن جا قدم می زنم تا خانه ی هنرمندان.خودم را دلداری می دهم که "راست می گویند خب..کار و زنده گی دارند...بیکار که نیستند از ساعت چهار بیایند بابت بلیط اجرای آخر و آن وقت تا هشت شب علاف بچرخند...وقت شان برای شان مهم است..".با این که قدم می زنم اما سردم است.آستین های ژاکت ام را می کشم   روی انگشتان ام و شال دور گردنم را سفت تر می کنم.دلم می خواست نرگس بود تا زنگ می زدم و می گفتم :" تا تو برسی من دو تا بلیط جور می کنم و بعد تا ساعت هشت وقت داریم بچرخیم و بگردیم و چیز بخوریم و حرف بزنیم و بخندیم". چه قدر زود تمام شدم با دوستم من!..چه قدر زود همه ی خوشی هایی که آرزو داشتم شد حسرت .چه قدر زود بود برای از دست دادن ِ کسی که همه ی من را می فهمید.برای این که دلم نگیرد شروع می کنم  توی دنیایم گشتن ،  دنبال دخترکی که این قدر بهم نزدیک باشد ، این قدر علایق مشترک داشته باشیم ...این قدر دو تایی بهمان خوش بگذرد...این قدر "دوست" باشد.کمی که می گردم .ته دلم یک چیزی می گوید دیگر خیلی دیر است تا با کسی دوست شوم.دیگر حوصله ی شناختن ِ آدم ها را ندارم.دیگر حوصله ی کسی که برای اش توضیح دهم چه چیزی خوشحالم می کند را ندارم.دارم به این چیزها فکر می کنم که  یک لحظه از هیجان ِ بودن ِ صمیمانه ی یک دوست ِ دختر کنارم ،  دلم گرم می شود. از این که برای دختری شبیه خودم دستبند ببافم لبخند می زنم.از این که برای اش کتاب بخرم...دلم می لرزد.از این که راحت بیاید و شب هایی که تنها هستم پیشم بماند دلم می ریزد.

دارم توی همین سرد و گرم شدن می شکنم که می رسم.بلیط فقط برای روی پله ها باقی مانده.زنگ می زنم به آقای نویسنده که:" بلیط نیست ، من برای روی پله ها برای خودم می گیرم.اگر دوست داری برای تو هم...". هنوز حرف از دهان من بیرون نیامده که شروع می کند.غر غر بابت ِ ترافیک و دوری ِ راه و خستگی و سه شبانه روز نخوابیدن و برنامه ی تلویزیونی اش مانده و گرانی و انتخابات ِ ریاست جمهوری ِ آمریکا و دلار و وضعیت ِ تاتر ِ مملکت ، ...و در آخر هم  میفرمایند "میام"! 


قیافه ی من   : -\


سه ساعت  مانده تا نمایش . یک ساعت اش را  با همه ی گربه های پارک ایرانشهر دوست می شوم. از همه مهربان ترشان گربه ی نارنجی و تپلی ست که روی هر نیمکت که می نشینم می پرد و مثل بادیگارد کنارم می نشیند.اسم اش را می گذارم "پرتقال" .آن یکی سیاه و سفید و خاکستری ست و سرش اندازه ی سر ِ من است.!آن قدر چاق و فربه است که نای ِ دویدن ندارد و فقط ادای دویدن در می آورد و یک پای اش هم لنگ می زند.اسم اش را می گذارم " تری فاکس" ، تا یک روز برود و تحقیق کند که "تری فاکس" که بود و چه کرد و چه طور یک قهرمان شد! و ده ها گربه ی دیگر که فکر می کنند  "پرتقال" و "تری فاکس" به خاطر غذا دور و بر من هستند و به ما می پیوندند.

یک ساعت ِ دیگر را مینشینم روی نیمکت ِ نزدیک ِ ساختمان تاتر و گوشی هایم را می گذارم توی گوش ام و دختر و پسر ها را نگاه می کنم.آمدن ِ پسرها سمتم و گه گاه حرف زدن با آن ها هیچ چیز را درونم تکان نمی دهد.اما اعتراف می کنم که دلم بدجوری  می خواست یکی از آن همه دختر ِ تنها بیاید و کنارم بنشیند و حرف بزنیم و حرف بزنیم و بخندیم حتی و کافه برویم حتی تر!


دو ساعت و نیم به تنها ترین وجه ممکن سپری می شود ....



بودن و همین بودن

 برای این که کسی را از توی یخبندان ِ خودش نجات بدهی لازم نیست که حتما کنارش باشی و دست های اش را بگیری و ها کنی .. یا بغل اش کنی و موهای اش را ببوسی...

 شماره اش را بگیر و بگو می خواستی حال اش را بپرسی !..شاید مکالمه تان یک دقیقه هم نشود ، اما با خیال راحت خداحافظی کن و قطع کن و مطمئن باش  که او حالا  نشسته روی پله های راهرو و دست اش را زده زیر چانه اش و  دارد ذوب شدن یخ های اش را تماشا می کند و لبخند می زند.


کار ِ من نیست

خانه را تمیز و مرتب کرده ام.سه جور غذا برای کل هفته روی گاز آرام آرام می پزند.ترنج را حمام کرده ام و   بی رمق  از جنگی که توی حمام داشته ایم ، نیم کیلومتر دورتر از من لم داده روی دسته ی مبل  و پشت اش را کرده به من که یعنی قهر است!



.ظهر همان طوری که همیشه دوست دارم ، پرده های مشکی ِ  اتاق خواب  را کشیدم و مثل سنگ خوابیدم.حالا موزیکی که بهروز توی وبلاگش گذاشته بود را گذاشته ام ونشسته ام.همه چیز به ظاهر آرام است اما من دارم توی یک جور نا باوری ِ عمیق  ِ گِل مانند ، فرو می روم.از صبح که چشم های ام را باز کرده ام همه ی کارهایم را طبق برنامه انجام داده ام و همه چیز مرتب و خوب بوده است اما ذهن ام این آدامس ِ "ناباوری" را دارد به بد شکل ترین شکل ِ ممکن گوشه ی کله ام می جود و صدای ملچ ملچ اش دارد روانی ام می کند.چیزهایی هست که نه جرات باور کردن شان را دارم و نه قدرت ِ فراموش کردن شان را.


مثلا این که من باورم نمی شود که همین الان که این جا نشسته ام ،" دخترک سر به هوا" توی جشن ِ نامزدی اش است و حتما تا حالا به شناسنامه اش یک اسم دیگر اضافه شده  و حتما خوشحال است و یکی از بهترین شب های زنده گی اش است و من کنارش نیستم تا خوشی اش را ببینم."دخترک سر به هوا " و آن همه خاطره ای که داشتیم.قبول دارم که هیچ وقت آن قدری که می خواست برای اش وقت نگذاشتم و هیچ وقت آن طوری که دل اش می خواست برای اش نبودم.اما هیچ جوری نتوانستم دعوت ِ دیروزش برای مراسم امروز را هضم کنم. دلگیر شدم و برای اش زدم که جایی نمی روم که کسی توی رودروایسی با خودش توی آخرین لحظه جایی دعوتم کند.هیچ وقت برایم این مسخره بازی ها و حرف های خاله زنکی مهم نبوده اند اما این بار با همه ی وجودم حس کردم که دل اش نخواسته که باشم اما از روی عذاب وجدان یا هر چیز دیگری به سختی پیغامی داده و دعوتم کرده!...اما این ها زیاد مهم نیست.مهم این است که زنده گی یک نفره اش از امشب دو نفره می شود و امیدوارم همه ی آن آرامشی که همیشه دنبال اش بوده را پیدا کند.


یک جای دیگری از ذهنم باور نمی کند که این دیگر نمی نویسد.نه که نخواهد...که نمی تواند!.. یک شب   باآقای  "دال" و "میم"  نشسته بودیم و من داشتم از همکلاسی ِ قدیمی ِدوران مدرسه ام می گفتم که توی فیس بوق پیدایش کرده ام و دیگر آن دختر ِ مو بور نیست و شده است یک پسر ِ موبور! این ها را که گفتم  آقای "دال" گفت که توی دانشگاه شاگردی دارد که دخترک عجیبی ست و نمی داند چرا به آقای "دال" اعتماد کرده و آدرس وبلاگ اش را داده است و آقای "دال" که آن جا را خوانده دیده که "دخترک" ِ کلاس اش توی مراحل کمیسیون پزشکی برای "پسر " شدن است  .آدرس وبلاگش را داد و شدم خواننده اش.خواننده ی آرزوهای بزرگ اش.خواننده ی امیدواری های اش برای کمیسیون ِ پزشکی اش.خواننده ی یواشکی لباس عوض کردن های اش توی پارک طالقانی و با دوست دخترش عاشقانه گفتن های اش.تا پست ِ آخرش که زنگ زدم و از آقای "دال" سراغ اش را گرفتم که گفت یک هفته است نیامده سر ِ کلاس و انگار بستری ست. من هم گفتم:" نگران نباشید...مطمئنم پست ِ آخرش..پست ِ آخرش نیست!" .دیشب آقای "دال" مسیج داد که :" پست ِ آخرش بود.تمام کرد" !...و من فقط یاد ِ اسم وبلاگ اش افتادم" آینده ی رویایی ِ من" ...و باورم نمی شود این مرگ لعنتی را...


یک جای خراب شده ی دیگر ِ ذهن ام باور نمی کند که کلاس ِ تاترمان که دوباره شروع شد ، جای چهار نفرمان آن قدر خالی بود.آن قدر خالی که حتی سعید هم شوخی اش نمی آمد.باید خوشحال می بودیم که رفته اند آن طرف ِ دنیا زنده گی شان را عوض کنند.باید خوشحال می بودیم..اما باور ِ نبودن شان سخت بود...


و هی یاد ِ دیشب و مهمانی ِ دیشب می افتم که آن غریبه پیشنهاد داد که شب را خانه ی من بیاید و من فقط  نگاه اش کردم و همه چیز کوفت و زهر مارم شد و بی خداحافظی از مهمانی زدم بیرون ...



این ها و ده ها چیز ِ دیگری که توی این آرامش ِ خانه مثل کنه  چسبیده اند به ذهنم و رهایم نمی کنند و "باور دان " ام را سرویس کرده اند..


 هیچ کدام شان را...نمی توانم...

trick or treat

میخواهم اینوویس های ِ محموله ی دیروز را آماده کنم  که خبر دار می شوم  کشتی ِ حامل ِ محصول ِ شرکت ِ ما دیروز در محاصره ی برادران ِ گ.م.ر.ک قرار گرفته و بین زمین و زمان معلق مانده و حق خروج ندارد و برادران  گ.م.ر.ک. یک صدا و هماهنگ  رو به  کشتی ِ ما فریاد زده اند  که "آهای خانم کجا کجا؟ دوسِت داریم به خدا!!".

بخشنامه چهار روز است که صادر شده و سرعت ِ برادران برای اجرای آن از پیشرفت ِ پل صدر هم مثال زدنی تر! می خواهم فیس بوق ام را باز کنم و یک دل سیر" بد و بیراه" بگویم.( فیس بوق برای بد و بیراه بسیار پیچیده عمل می کند.تو بد و بیراه می گویی و دوستانت "می لایک اند".تو فحش می دهی و آن ها باز "می لایک  اند" .درست انگار تو هی اعتراض کنی و یکی یکی هی مشت بزنند توی سرت  که "راس می گی!"..یا  محکم بزنند توی شکم ات که " آفرین!"...خونی و مالی ات کنند و تکه تکه شوی که آن ها بگویند :" دقیقا!".همین قدر گاهی لایک ها درد دارند.)


صفحه ام  باز می شود و تا به خودم می جنبم   چشمم  می افتد  به لبخند ِ دوستان ِ "فراری داده شده  " ام به فرنگ!... لباس های وحشتناک پوشیده اند و خوشحالند .   "بد و بیراه های مظلوم ام "مردد می مانند. پشت ِ دکمه ی اینتر این پا و آن پا می کنند و هی من را نگاه می کنند و هی عکس ها را.هی من را نگاه می کنند و هی عکس ها را. هی عکس ها را می زنم "بعدی" و هی به   صورت ِ خندان دوستانم با آن لباس های تیره و تار نگاه می کنم.


بعد فکر می کنم که  اصلا به این ها چه که کشتی ِ ما را گرفته اند یا نه.اصلا به من چه که هی زخم تازه کنم.اصلا به ما چه که صادرات ممنوع شده.اصلا به ما چه که خوشی ِ این ها را خراب کنیم که مملکت دارد می پکد از زیر و رو.اصلا من چه کاره ی این دنیا هستم.اصلا مگر این مملکت چه گلی به سر ِ من زده که نگران اش باشم.اصلا مگر تقصیر من است که توی گند ترین دوران ِ تاریخی ِ این مملکت دارم  روز و شب می گذرانم؟ اصلا صادرات پنجاه و دو قلم که هیچ ، صادرات پانصد قلم را ممنوع کنند و بعد بیایند سهم ِ این خارجی های شرکت ِ ما را بخرند و بدهند دست ِ سردار مفت خوران مثلا و ما هم از فردای اش با چادر می اییم سر ِ کار و اصلا به کسی چه که غر می زنیم؟


"بدو بیراه های" مظلومم خسته شده اند.یکی شان نگاهم می کند که "بپریم اون تو یا نه؟"...دوباره عکس های دوستان ام را مرور می کنم .می گویم:" آره بپرید..اما قبل اش لباس هاتونو عوض کنید!".."بد و بیراه های مظلومم" که حالا زبان بسته هم شده اند ،  تغییر لباس می دهند و می پرند توی صفحه ام  که "هالووین مبارک"!

this is how I lose everything

عادت کرده ام که   وقت هایی که outlook قطع می شود ،سریع چند تا صفحه را باز کنم و همزمان شروع به خواندن شان کنم.این چیزی شبیه به این است که مثلا یک دفعه برق خانه ات قطع شود و تو خود ت را  از روی اجبار با موبایل و لبتاب سرگرم کنی.یا این که یک روز تعطیل لبتاب ات را توی شرکت جا گذاشته باشی و مجبور شوی خودت را با کتاب های کاغذی سرگرم کنی. یا بروی خانه و غذا نداشته باشی و با چیز دیگری که شبیه به غذا هم نیست خودت را سیر کنی!

اصلا همه ی آدم ها انگار توی پس ِ سرشان یک جایگزین برای "همه چیز" دارند .خودشان نمی دانند..ولی اگر "آن" نشد...سریع "این " را رو می کنند. جایگزین برای" همه کس" را مطمئن نیستم.شاید هم مطمئنم و نمی خواهم پر و بال اش دهم ولی حتما برای هر کسی توی زنده گی شان هم یک جایگزین ته ِ پس ِ ناخوداگاه ِ سرشان نشسته.

خبرهای بیست روز ِ پیش ِ فستیوال ِ کتاب ملی آمریکا را بالا و پایین می کنم .بعد از آن تجربه ی ترجمه ی برنده ی جایزه ی newberry همیشه دلم می خواست آن قدر آزاد و رها بودم که فقط بنشینم و هر سال چند تا کتابی که نامزد ِ جایزه ی نهایی شده اند را ترجمه کنم و این بشود  تفریح و زنده گی و پیشه و ریشه ام!

اسم و نوع جایزه اش هم اصلا مهم نیست.  برنده ی نوبل ادبیات نشد ، برنده ی جایزه ی فاکنر ، این نشد ، برنده ی جایزه ی پولیتزر ، آن نشد ، برنده ی جایزه ی منتقدان آمریکا. گفتم که آدم ها همیشه جایگزین دارند پس ِ سر ِ ذهن شان!

دیگر صفحه را بالا و پایین و این ور و آن ور نمی کنم و زل می زنم به طرح جلد ِ پنج کتابی که "فینالیست" شده اند. دستم می رود سراغ اپل و   چشم هایم را چپ می کنم و نوک دماغ "زیبایم"! را می چسبانم به اسکرین و مثل موش فرو می روم توی  دنیای مجازی و هر پنج تا را توی کتابخانه ی اپل سرچ می کنم. هر کدام دوازده دلار. خدا را صد هزار مرتبه شکر که سیزده دلار از اعتباری که برادرک برایم گرفته باقی مانده.

 بی معطلی  چند صفحه ی sample از هرکدام را دانلود می کنم( برای این که مجانی بودند و بشر چیزهای مجانی را بی معطلی و بدون این که بسنجد می خواهد.در واقع در مورد  چیز های مجانی ،  بشر "بعد" از به دست آوردن شان فکر می کند.این البته بهترین حالت اش است چون برخی معتقدند چیزهای مجانی ارزش فکر کردن هم ندارد و همین قدر که داشته باشیم شان خوب و راضی کننده است!. )

یکی که مربوط به یک تاجر است وداستان در عربستان اتفاق می کند و حتی قلقلکم هم نمی دهد.آن یکی   جنایی ست که داستان ِ پسربچه ای ست که پدرش قاضی ست و حتی چشمک هم به من نمی زند. آن دیگری درباره ی فراموش کردن ِ قهرمانان در دنیای ِ امروز ِ ماست که حتی کنجکاوی ام را هم تحریک نمی کند.آن یکی مانده به آخر هم درباره ی دو سرباز عراقی ست که عمرا!اما ..اما آن یکی که باقی مانده  ، حتی اسم اش هم آدم را به فنا می دهد." "This is how you lose her !

یک مجموعه داستان با یک شخصیت مرد ِ واحد .هر کدام از داستان ها درباره ی یکی از زن هایی ست که مرد روزی عاشق اش بوده و او را از دست داده.از یکی بچه دارد ، آن یکی مسن است ، آن دیگری هنرمند است و خلاصه هرکدام را که از دست داده ، یکی دیگر را وارد زنده گی اش کرده.(عجب این "جایگزینی " دارد خودش را جا می کند توی نوشته ام.!).این همانی ست که دوست دارم بخوانم.صفحه به صفحه می روم جلو تا با تنها پس انداز ِ اعتباری ام بخرم اش و از همین امشب شروع به ترجمه اش کنم .همین طور که پسوردم  را می زنم به این فکر می کنم که

 " باید خیلی سریع باشم و زمان مهمه و باید قبل ازین که کسی ترجمه ش رو تموم کنه خودم تموم اش کنم و  باید مثل پلنگ  تحویل یک انتشارات بدم اش و هزینه ی چاپ را یک جا پرداخت کنم اما...کدوم انتشارات؟!...من که نه آشنایی دارم و نه مترجم ِ کله گنده ای هستم و   اصلا کی به حرف من گوش می کنه و   حتما از الان مترجم های خوب این کتاب رو  تور کردند  و چه بسا که یکی دو داستان شون باقی مونده و ...اصلا یه سوال... مگه این موضوع میتونه چاپ شه؟؟!..غیر اخلاقیه...بر خلاف شئونات اسلامیه ...کل اش باید سانسور شه و فقط مقدمه ی کتاب می مونه!..."

 این طوری می شود که دستم گیر می کند روی کلیک ِ آخر برای کم شدن ِ قیمت ِ کتاب از اعتبارم. تردید روی سرم ضرب گرفته است.برای کسی که دارایی اش سیزده دلار است ، دوازده دلار آن هم بدون ِ هدف و نتیجه پول ِ کمی نیست.سعی می کنم دوباره برگردم از اول و این بار مثبت فکر کنم .بی فایده است.شانسی برای سریع ترجمه کردن و ناشر ِ خوب پیدا کردن ندارم.اصلا توی این گیر و دار ، من وقت ترجمه دارم؟!..نه اما پس چرا این قدر دلم می خواهد؟ آه می کشم .از آن آه هایی که خودم هم می سوزم.کاش مجبور نبودم این کار لعنتی را کنم.کاش همه چیز بهتر بود.کاش مملکتم سر و سامانی داشت و روانی های اش دنبال ِ داستان های عاشقانه توی کتاب ها نمی گشتند.کاش دلار همان هزار و دویست تومان باقی مانده بود.کاش این قدر کارت های اپل کمیاب و گران نبود.کاش ما هم جزو آدمیزاد بودیم و می توانستیم از آمازون کتاب بخریم و مجبور نبودیم به آن کتابفروشی ِ شیاد ِ  انقلاب پنج برابر پول بدهیم.کاش این قدر مافیا توی انتشاراتی ها نبود.


 ذهنم بغض می کند و منصرف می شوم.به جای خریدن اش ، اسم کتاب را به خاطر می سپارم تا وقتی که ترجمه شد بخرم اش یا صبر کنم که  تب و تاب جایزه ی کتاب ملی بخوابد و نسخه ی ارزان تر این کتاب به بازرا بیاید. می روم روی کتاب های دو و سه دلاری تا دلم را آرام کنم..


گفتم که...آدم همیشه راه های جایگزین دارد پس ِ سر ِ ذهن ِ دو جایگاهی اش!!


 

 بدبخت نوشت 1. کشتیرانی هایی که به عسلویه سرویس داشتند مدت ها قبل تحریم شدند.شرکت ِ مثلا زبل ِ ما هم پ.ل.ی.ا.ت.ی.ل.ن های بی زبان را بار ِ تراک می کردو این طرف و آن طرف می فرستاد و این طوری بود که هنوز سر ِ پا بودیم.بخشنامه ی جدید را که امروز خواندم این بود که صادرات  پ.ل.ی.ا.ت.ی.ل.ن. ممنوع.حتی با تراک ...حتی شما دوست ِ عزیز!...کم مانده بود اسامی ِ ما را هم ذکر کنند که در به در شویم.خوب گشتم..خدا را شکر اسم مان نبود.

بعد شرکت ِ صادراتی ِ ما چه می شود آیا به این دلیل؟!


بی ربط نوشت 1.بخیه از آن هایی بود که باید توی بینی ام تا ابد بماند و به این ترتیب "یک باران هستم به اضافه ی عضو جدید ِ بدنم "بخیه"!"


بعدا نوشت: در جنگ و گریزی با ذهنم به این نتیجه رسیدم که "گور بابای همه ی حرف های امروزم ،" .کتاب را خریدم و ترجمه اش میکنم و شب ها راحت میخوابم.!

یکی بخیه!

شماره ی مطب دکتر را می گیرم .منشی که گوشی را بر می دارد خودم را معرفی می کنم و می گویم:" ببخشید خانوم من فکر می کنم یه دونه بخیه ی خیلی قطور و محکم و پلاستیکی توی تیغه ی وسط  ِ بینیم جا مونده!" کمی سکوت می کند و می گوید:" کی عمل کردی؟"..می گویم :" دو ماه پیش".می گوید:" کی فهمیدی بخیه جا مونده؟" ..فکر می کنم و می گویم :" یک ماهی هست!"..دوباره سکوت معنا داری می کند و یک دفعه  فریاد می زند که :"  ..چرا تا الان  نیومدی؟..الان نمی شه اونو کشید که..تا الان چی کار می کردی تو؟"..کمی فکر می کنم و می گویم:" زنده گی ِ مسالمت آمیز با یک بخیه!". انگار که نفهمیده باشد دوباره با عصبانیت می گوید:" مگه دکتر کوره که بخیه جا بمونه...نه اون بخیه ی ما نیست!"  و گوشی را می گذارد.


خب خوب که فکر می کنم می بینم  حق هم دارد.توی مملکتی که گنده گنده های اش مسئولیت قبول نمی کنند و تقصیر را گردن ِ روزگار می اندازند ، کی می آید و خودش را علاف ِ یک میلی متر رشته ی پلاستیکی می کند؟!


خلاصه که حالا من مانده ام و این بخیه ی سر ِ راهی که هیچ کس   قبول اش نمی کند و  حتما حالا  قسمتی از آن جزو گوشت و خونم شده.می خواهم دلم را به دریا بزنم و خودم بیرون بکشم اش..اما یاد ِ روزهایی می افتم که اگر این "بخیه" نبود...عمل ِ من چیزی کم داشت! درست است که حالا شده یک تکه نخ پلاستیکی که هرازگاهی توی دماغم را قلقلک می دهد ، اما خب یک روزی خیلی توی زنده گی ام مهم بوده و برای نگسستن اش کارهای سختی کرده ام.عطسه ها نکرده ام...راه ها نرفته ام...سیب ها گاز نزده ام..!اصلا آدم نباید که تا نوک دماغ اش را فقط ببیند.

باید گاهی به گذشته ی طرف هم نگاه کرد.که چی بوده و کی بوده و توی زنده گی..کجای زنده گی ات  بوده.گیریم که الان شده یک رشته نخ ِ معلق میان زمین و هوا!


.اصلا  چه کارش دارم؟...بخیه هم آدم است...خرجی هم ندارد که.دارد زنده گی اش را می کند. موی دماغ ام  نیست که اذیت ام کند..من چه کار دارم که از "بخیه گی " تبدیل اش کنم به "نخ پاره گی"!  درست سر همین بزنگاه هاست که باید  بزنیم روی شانه ی طرف و بگوییم:" هی فلانی..مهم نیست الان چی هستی...من گذشته رو خوب یادمه...تو هنوزم واسه من بخیه ای..یه بخیه ی مهم"!


این طوری می شود که همان "نخ ِ معلق"  تا ابد فکر می کند که به خاطر اوست که دماغم روی صورت ام بند شده.




اون و اون


فامیل ِ جنتلمن ِ تازه از فرنگ برگشته مان بدجوری توی مهمانی دور و بر ِ من و نازی می پلکید و نازی غرق بود توی غصه های خودش برای جودی مان.من اما مطمئن بودم از حسی که تا لایه ی زیرین ِ پوستم دویده بود. من مطمئن بودم از آن چیزی که توی چشم های آقای جنتلمن ِ فامیل دیده بودم. شانه ی نازی را گرفتم و برگرداندم اش طرف ِ خودم و با چشمان ِ از حدقه در آمده گفتم:" تو و اون؟" .او هم برای این که توی مسابقه ی "حدقه" عقب نماند ، چشم های اش را گردتر کرد و گفت :" من و اون؟" و بعد برگشت و با تعجب آقای جنتلمن را برانداز کرد.

و دیشب شده بود که" با من زنده گی می کنی نازی؟"

و نازی برایم زده بود:" باران...من و اون!"

امروز صبح که از خواب بیدار شدم احساس  می کردم شده ام یک "پر"!...همان قدر سبک..همان قدر کمرنگ...همان قدر یواش.احساس می کردم از این به بعد دیگر دلم نخواهد گرفت از گرانی و سنگینی ِ اجاره خانه ها و سختی ِ زنده گی. آرایش که می کردم دیگر با نگاه کردن به لوازم آرایشم خودم را سرزنش نمی کردم که چرا من این قدر لوازم آرایش گران قیمت می خرم ! از خانه که بیرون زدم هوا سرد بود اما من انگار توی دلم یه چشمه ی آب گرم قُل قُل می کرد.همه چیز برایم قشنگ بود...حتی ترافیک و آدم های صورت نشسته ی صبح را دوست داشتم.دلم می خواست بروم لواسان ، توی آن گورستان ِ با صفا بنشینم و چند ساعت با مادربزرگم حرف بزنم...گریه کنم...بخندم..جیغ بکشم..بعد هم یک راست گازش را بگیرم و بروم بهشت زهرا پیش عمه ام و آن جا هم بنشینم و یک دل ِ سیر حرف بزنم.

_______________________________________


دهن سرویس نوشت: این جمعه که عروسی ِ دایی اک بگذرد ، هفته ی بعدش می شود عروسی ِ پسر عمو و عروسی ِ کیهان ِ نمایش مان و عقد ِ میم و حتمن بعدش هم یک میهمانی برای نازی!

دلم می خواهد برای همه شان مسیج بزنم که "آآآآآی دهانتان سرویس...آآآآی دهانتان مسطح .این همه میهمانی و عروسی و خوشی  آن هم توی یک ماه و به فاصله ی چند روز را کجای دل ِ وامانده مان بگذاریم آخر؟"

جودی

کلافه و سرگردان توی ترافیک گیر کرده ام و هی موزیک ها را بالا و پایین می کنم که جودی زنگ می زند.

من و جودی با فاصله ی چند ماه به دنیا آمدیم ، توی یک محله بزرگ شدیم ، توی یک مدرسه و یک کلاس درس خواندیم و توی یک دانشگاه  ، یک رشته ی مشابه خواندیم.خلاصه که تا وقتی شخصیت مان شکل نگرفته بود مثل خواهر بودیم.اما دانشگاه که تمام شد و خیر ِ سرمان کمی بزرگ تر شدیم ، حواس مان پرت ِ خیلی از چیزها شد و از خواهر تبدیل شدیم به همان دختر عمه و دختر دایی . حالا کمتر با هم وقت می گذرانیم و با این که از هم همیشه خبر داریم ولی انگار دیگر همدیگر را نمی فهمیم .


سلام و احوالپرسی و فحش کاری ها و بگو بخند های همیشه گی و بعد یک دفعه می گوید :" باری...فردا جشن عقدمه..میای؟"..ماشین جلویی یک دفعه می ایستد و من هم یک دفعه ترمز می زنم. شانه ام از فشار ِ کمربند ایمنی درد می گیرد.دلم می خواهم بگویم "عقد؟؟!!..همون پسره ی بی ادب  ِ بی نزاکت؟ عقد؟؟؟..مامان بابات راضی شدن؟...پسره و اون خواهر ِ بی شعورش که تازه هفته ی پیش اومدن خواستگاری ! همین که باباش نیومد کافی نبود که بفهمی پسره چه جونوریه؟بذار جای پاشون خشک شه حالا...چه مرگت شده؟...اون پسره حتی شاید معتاد باشه...به قیافه ش که می خوره...خجالت نمی کشی مثه دخترای چهارده ساله هول شدی؟.." و خیلی جفنگیات دیگر که تا نوک زبانم می آیند و حتی بعضی هاشان دور خیز هم می کنند که از دهان ام بپرند بیرون.اما در هزارم ِ ثانیه با خودم فکر می کنم که " بچه که نیست...بیست و نه سالشه..فکر کردی الان اینارو بگی..منصرف می شه؟..گیریم که شما دو تا دوست و دختر عمه و دختر دایی...گیریم که توی سر همدیگر هم بزنید به جایی بر نمی خورد...اما حتما پسرک را دوست دارد...اصلا به تو چه؟..دل اش می خواهد با پسرک ِ یک لا قبا ی بدون ِ کار و بدون ِ خانه و بدون ِ ادب و بدون ِ خانواده ازدواج کند.مگر آسیب اش به تو می رسد؟..میخواهد عقد کند...می فهمی؟...یعنی فکر های اش را کرده."


 همه ی این ها می شوند پتک و می خورند توی ِ سر ِ آن حرف های نوک ِ زبانم و می گویم:


_" به سلامتی..مبارک باشه...ولی چه قدر زود؟.." بعد هم می خندم و می گویم:".فکر ِ ما رو نمی کنی که باید بریم لباس بخریم دیوونه؟". او هم می خندد و می گوید:" تو که با هر لباسی بیای خوش تیپ ترینی باری جونم..آره یه کم عجله ای شد...ولی خب دیگه..ردیف اش کردیم.".


 باز می خواهم با پتک بزنم توی سر ِ حرف هایی که نوک ِ زبانم ورجه ورجه می کنند که ناغافل یکی شان از زیر ِ پتک در می رود و می پرد بیرون و می گویم:


_" بهتر نبود بیشتر فکر می کردی؟..درسته که دو ساله پسرک رو می شناسی..ولی خب رفت و آمد خانوادگی فرق داره!..می فهمی که؟"..


سکوت می کند.جمله ام جلوی چشمم ورجه ورجه می کند و زبان درازی می کند که "دیدی؟..دیدی؟..نتونستی مثه انسان منو نگه داری؟دیدی نتونستی منو نگه داری؟". یک لحظه چیزی مثل برق از ذهن ام می گذرد.یک دفعه انگار پیر می شوم و یک کت  و دامن می آید تن ام و یک کلاه انگلیسی هم می آید روی سرم و می شوم" خانم مارپل"!.یک چیز ِ این قضیه بودار است.پسرک  حرف یومیه اش را هم بلد نیست بزند و آن وقت می خواهد با جودی ازدواج کند.. جودی که برنده ی چند دور مسابقه ی کاراته و کاتا و کوفت و زهر مار شده.جودی که اتاق اش شبیه آتلیه های هنری ست و همه چیز زنده گی اش باید با وسواس خاصی هنری و خاص باشد.پسرک حتی لباس پوشیدن هم بلد نیست و جودی هفته ای یک دست لباس برای خودش می دوزد.اما این ها هیچ کدام به بدی ِ این نیست که پسرک بی ادب ترین موجودی ست که تا به حال به عمرم دیده ام. بی خیال ِ پتک و حرف های پس زمینه و پیش زمینه ی ذهنم می شوم .می گویم برای اولین و آخرین بار حرف ام را بزنم و دین ِ خواهری ام را ادا کنم . راهنما می زنم و توی حاشیه ی بزرگراه  می ایستم.

از پوست ِ خانم ِ منطقی و مودب در می آیم و می شوم همان دختری که با جودی شب و روز گذرانده و بهتر از هر کس ِ دیگری می شناسدش.می گویم:


_" ببین جودی..به من اصلا ارتباطی نداره که تو می خوای با زنده گی و آینده ت چه غلطی بکنی..همون طوری که تو هیچ وقت سرت رو توی زنده گی من نکردی...اما این قضیه داره یه طور مسخره ای می شه و خودتم خوب می دونی...این که این قدر عجله کنی برای رسیدن به پسرک رو من نمی فهمم.وقتی بابای پسره حاضر نشده براش بیاد خواستگاری و گفته..حیف ِ اون خانواده و اون دختر!..تو از بابای پسره که پسره رو بیشتر نمی شناسی...ببین جودی...اگه فکر می کنی چون با پسره خوابیدی...باید حتما زن اش بشی این مزخرفات رو از کله ت بکن بیرون...هیچ عقب افتاده ای این روزا به فکر ِ این چیزا نیست...اصلا بیا من صد تا دکتر بهت معرفی می کنم.. .ولی این قدر عجله نکن.من می دونم که عجله کردن ات برای اینه که گند ِ این پسره پیش خانواده ت در نیاد...ولی آینده ت چیزی نیست که به این راحتی باهاش بازی کنی..این پسر با اون داستان هایی که با هم داشتین..ارزش ِ دفاع کردن نداره...اینا رو گفتم که پس فردا با گریه و زاری نگی من نمی دونستم و چرا این طوری شد و ...کسی به من نگفت....گوش ات با منه؟"

زیر لب می گوید:" اره..اما من فکرامو کردم..حالا فردا میای؟"


کمی سبک شده ام. اما یک چیز سنگین تری هنوز توی گلوی ام ذق ذق می کند.یک نفس ِ عمیق می کشم و می گویم:" می تونم نیام ؟...یادت نیست روی پشت بوم می خوابیدیم و واسه عروسی هامون نقشه می کشیدیم ؟..می تونم اون آرزوها رو نصفه نیمه بذارم؟...می تونم جودی ِ اون همه خاطره رو...تنها بذارم؟..فردا می بینم ات..اما فکر کن..خواهش می کنم.."


بدون خداحافظی گوشی را قطع می کند  و بوق ِ  تلفن  پرت ام می کند   توی بوق ِ ماشین هایی که مثل برق از کنارم می گذرند..

من ِ گل باقالی!

هفته ی دیگر عروسی ِ دایی اک است.مادرک روزی صد بار زنگ می زند که برایم تعریف کند چه کرده اند و کجا رفته اند و چی خریده اند و آخرش هم به صورت ِ خیلی زیر پوستی ، غیبت ِ "عروس " را می کند.  نمی دانم چرا فکر می کند که من علاقه ای به شنیدن ِ این ببرو بیارها و بخر و ببند ها دارم ،  اما خب از طرفی هم این اولین بار است که توی دنیای مادر و دختر ی مان ، حس می کنم دل اش می خواهد با من درد و دل کند و  نخودچی ِ فامیل را با من بخورد. تمام مدتی که دارد حرف می زند ثانیه ای صد بار دلم می خواهد بگویم :" مامان جان به من چه که کی چی گفته و کی قیافه گرفته و کی چی خریده و کی قراره چی بپوشه .."...اما هی چوب پنبه ی سکوت را فشار می دهم توی حلقومم و فقط گوش می دهم. حالا هم که چند روز است  که کلید کرده "عطی می خواد فلان کار و بکنه...تو چی؟...عطی فلان چیز و میخواد بپوشه...تو چی؟...عطی موهاشو فلان رنگ کرده..تو چی کار می خوای بکنی؟.."

"عطی" دختر دایی ِ سوپر قرتی ِ من است!. هم سن و سال ِ برادرک است  و بسی زیبا و لوند و براق و برنزه و مانکن و فشن و هچل هفت است!..دوست پسرهای اش هم همه یا توی رالی تیغی می زنند!..یا نمایشگاه ماشین دارند و یا جواهر فروشی!"

  مامان دارد پشت سر ِ هم از پروژه های عطی برای عروسی ِ دایی اک حرف می زند و من غرق شده ام  توی فکرهایم.فکر ِ   آن روزهایی که من خودم را بابت ِ اعتقادهای دگم خانواده ام توی اتاقم زندانی می کردم و  عطی خانوم راست راست با دوست پسرهای شان تا دم ِ در خانه می آمدند . یاد ِ وقتی که  خودم را جر و واجر می کردم برای پوشیدن ِ یک مانتوی کوتاه ، و مامان و بابا کوتاه نمی آمدند...و عطی خانوم با بلوز و شلوار  این طرف و آن طرف می رفتند!.یادم است هر بار که دعوای مان بالا می گرفت به مامان می گفتم :" برادرت رو نگاه کن...اونم از خون ِ توست...اعتقاداتش شبیه توست...یه ساختمون اون طرف تر!...اما هر چی هست برای خودشه...بچه هاش رو مجبور به هیچ کاری نمی کنه...چرا شما نمی تونید همه چی تون رو برای خودتون نگه دارید؟...من شبیه شما نیستم...دست از سرم بردارین.." و مامان هیچ وقت هیچ چیز برای گفتن نداشت. من توی مهمانی ها همیشه آن چیزی بودم که پدر و مادرم می خواستند  و عطی همیشه آن چیزی بود که خودش می خواست. به خودم می آیم که می شنوم مامان پشت سر هم هی "الو الو " می کند.با بی حوصله گی می گویم:" گوشم با توست مامان..".می گوید:" بالاخره چی کار می کنی ..آرایشگاه کجا می ری؟..لباس کی می خری؟"

نزدیک است که از کوره در روم.سعی می کنم با آرامش حرف بزنم و می گویم:" من لباس دارم مامان جان..آرایشگاه برم که   نیم کیلو میک آپ بذارن روی صورتم که چی بشه؟..نفسم می گیره اصلا.."

سریع بدون این که فکر کند می گوید:" مثلا چی می پوشی؟"

می دانم که دست بردار نیست.کمدم  را توی ذهنم تصور می کنم و لای لباس ها کمی می گردم و برای این که بی خیالم  شود می گویم:" همون پیرهن گلدار ِ"

صدای مامان می رود بالا که :" وااااااااااااااااا...باز می خوای گل باقالی پاشی بیای؟..آخه اون لباسه؟..فلانی و فلانی و فلانی میان..آدم آبرو داره.."

انگار دست بردار نیست.افتاده روی آن دنده.می خندم که :" مامان جان محض اطلاعتون ..اون گل باقالی ، " دبنهامز" ِ !..و سگ اش می ارزه به همه ی  اون  لباسای مونجوق ملیله ای ِ داهاتی ِ توی بازار! فکر کردی فلانی و فلانی و فلانی چی کاره هستند که من بشینم و به اومدن و نیومدنشون فکر کنم.پروفسورن؟...یا نوبل بردن؟ من همینی ام که هستم..هیچ خری هم برام مهم نیست! اصلا من نمی فهمم..عروس و داماد و عروسی شون  مهمه یا لباسی که مردم می پوشن؟"

انگار که حرفم را نشنیده باشد یک جور ِ تند تند که وقتی عصبی می شود این طوری می شود می گوید:" مثلا که چی؟..لباس ات چی چی دامزه؟...هر چیزی یه آدابی داره..نمی شه که سرتو بندازی مثه اسب هرجا هر چی دوست داری بپوشی....بیا بریم من خودم هم آرایشگاه میفرستم ات هم برات لباس می خرم..اون موهای خرمن رو می خوای همین طوری مثه جنگلیا بریزی دورت و باز یه رژ  بزنی پاشی بیای عروسی؟؟..جلوی فامیل؟..مردم نمی گن پول نداشته بره آرایشگاه..یا پول نداشته لباس بخره؟....این قدر منو حرص نده...ببین عطی چی کارا داره می کنه..."

این را که می گوید قاطی می کنم.کمی صدای ام را بلند می کنم  و می گویم:" مامان جان..چرا متوجه نیستی؟..بحث پول اش نیست. من اصلا  توی درکم نمی گنجه چرا یه آدم  باید واسه یه عروسی خودش رو به آب و آتیش بزنه..بعدش اصن واسه چی یکی بیفته رو صورتم هی ماله  بماله رو صورتم ...اون یکی هم ازون ور هی کله مو این ور اون ور کنه..موهامو بکشه بعدش یه بقچه بکاره رو سرم..لباسم هم خیلی خوبه...خودم هم بلدم خودم رو آرایش کنم...اگه خیلی ناراحتی و آبروت می ره..من اصن نمیام..بعدش چی شده که حالا عطی خانوم شدن دختر نمونه؟!..اون وقتی که گلومو پاره می کردم و می گفتم بذار منم مثه دختر برادرت زنده گی کنم و اون جوری که دوست دارم باشم...عطی دختر ِ مردم بود و من دختر ِ شما!..حالا   دختر ِ مردم داره آبروتون رو می خره و من دارم آبروتونو می برم؟!"


مامان سکوت می کند.می فهمم که نباید این قدر تند می رفتم و حالا وقت ِ این حرف ها نبود.اما حرف ِ زده را نمی شود جمع کرد.برای این که سکوتمان آزاردهنده تر نشود می گویم:" مامان جان..من فعلا برم..بعدا حرف می زنیم..کاری نداری؟"

آرام و دلخور می گوید:" نه!"

و خداحافظی می کنیم.

ماهی خان :(

صبح که رسیدم شرکت ، هر چه قدردنبال "ماهی خان" گشتم ، نبود! اصلا مگر کسی توی آکواریوم بیست سانتی گم می شود؟. فکر کردم بچه ها شوخی شان گرفته و "ماهی خان " را برداشته اند که اذیت ام کنند. نشستم پشت میز تلفن را برداشتم که به الی زنگ بزنم و خط و نشان بکشم که دفعه ی آخری باشد که کسی دست به "ماهی خان " می زند که دیدم نوک دم اش از یکی از صدف هایی که توی خانه اش گذاشتم زده است بیرون. گوشی را گذاشتم و با خیال راحت آه کشیدم و گفتم :" تو که نصف عمرم کردی  ماهی خان ..حالا فقط نصف ِ عمر دارم...خیالت راحت شد؟" .و لبتاب را روشن کردم .برای خودم آب جوش آوردم .از توی کشو جعبه ی چای سبز را برداشتم و یکی از چای های کیسه ای را انداختم توی لیوان و رو به "ماهی خان" گفتم :" بفرما چایی آقا ".اما یک جوری  انگار که خواب باشد هیچ حرکتی نکرد.با انگشت چند ضربه به شیشه ی آکواریوم زدم..گفتم :" در حد یه " خان" خوابیدی هاا" .لیوان ام را گذاشتم روی میز و گفتم :"تا سه می شمارم اگه نیای بیرون..با همین نصفه ی عمرم میارم ات بیرون.." و دستم را بردم توی آکواریوم..."یک...دو..سه...سه!"...دلم مثل آب سدی که یک دفعه باز شده باشد ریخت پایین.صدف را آرام برداشتم و از ترس این  که یک دفعه نپرد بیرون ، نزدیک ِ سطح آب نگه داشتم. با ناخن یک ضربه ی آرام به صدف زدم. بی فایده بود.صدف را کاملا از آکواریوم بیرون آوردم و گذاشتم اش روی میز...

"ماهی خان" مرده بود.همان جا توی آن صدف ِ کوچک که همیشه قایم می شد .یعنی توی خواب مرده بود؟...یا وقتی دیده دارد می میرد رفته و توی صدف خوابیده؟... باورم نمی شد که به این زودی ِ زود...باورم نمی شد که امروز صبح فردای دیشب است که  توی خانه عزاداری راه انداختم که اگر ترنج چیزی ش بشود من می میرم..

 دست می کشم به آن دم ِ کوچکی که از صدف بیرون زده و ...

نصف ِ دیگر ِ عمرم هم تمام می شود!


مثه برگی نسوزونم...

 ..(دانلود)


صدای اش می کنم توی اتاق.چهارزانو نشسته ام روی تخت و با سر اشاره می کنم که روبروی ام بنشیند.دستم  را می گذارم روی گلوی ام که بغض ام نترکد.آرام شروع می کنم به حرف زدن.از این یک هفته ای که برایم یک سال گذشت.از این یک هفته ای که معنی ِ سرویس شدن را با سلول سلول ام درک کردم .از این هفته ای که توی خودم تنها ترین بودم و ازبس با خودم حرف زدم حالم از درونم به هم می خورد.از این هفته ای که شب و روز را گم کرده بودم و نمی فهمیدم چه طور روز را به شب و شب را به صبح می رساندم.دستم را روی گلویم فشار می دهم و سعی می کنم آرام حرف بزنم. که می دانم دروغ گفته...که حس های زنانه حسادت های زنانه نیست...که من شبیه زن ها و دخترهای احمق دور و برش نیستم که تنها دغدغه ام این باشد که  با کی می رود و کجا می رود و چرا دیر می رسد و چرا اصلا نمی رسد...اما همه چیز را توی زنده گی ام شفاف می خواهم...می گویم اصلا بیا و بگو می خواهم امشب را  نیایم خانه و بروم خانه ی  دوست  دختر سابقم که هنوز هم مجرد است و تا صبح عشق و حال کنیم!.....ولی  بیا و بگو .این که ناراحت می شوم یا نه به تو ربطی ندارد.به خودم و خودم مربوط است.اما نگذار ابهام و ابر  سرتا پای رابطه ی نه ساله مان را بگیرد...

 نشسته ام روبروی اش و دست ام را روی گلوی ام فشار می دهم و آرام آرام برای اش میگویم. همان طوری که آن روزها با نرگس می نشستم و حرف می زدیم.یادش می آورم  که قول داده بودیم هر غلطی توی این زنده گی می کنیم بکنیم ، اما دروغ نگوییم ... که اگر هر کس دیگری جای او بود و دوست اش نداشتم و می دانستم ارزش اش را ندارد ، می خواباندم توی گوش اش و می گفتم برو پی کارت و هر وقت اون قدر مرد شدی که پای کارهای ات ایستادی سراغم را بگیر .که من دوستی برای درد و دل ندارم و حرف هایم می ماند برای خودم ..این که تنهایی خوب شدن سخت است...این که نیاز به کمک دارم برای خوب شدن و حال و روزم اورژانسی و خراب است...این که ازدواج نکردیم که زن و شوهر هم باشیم و چاره ای جز ازدواج نداشتیم توی این مملکت ِ نفرین شده با اتفاق های آن سال ها...

آن یکی دستم را هم می گذارم روی گلوی ام تا مبادا اشک هایم بیایند و شبیه دختر های بدبخت ِ گریه کن شوم...شمرده شمره حرف می زنم تا یادش بیاورم که توی گند ترین روزهایی که می شد با یک دروغ سر و ته قضیه را هم آورد ، ایستادم و سرم را بالا نگه داشتم و حقیقت را گفتم و پای همه ی حقیقت هم ایستادم...به تک تک ِ کلمات ام فکر می کنم و سعی می کنم هر چی توی سرم است را بریزم بیرون تا بداند که حالم شبیه چیست...می گویم که حالا دیگر حتی آن شب و شب بعدش برایم مهم نیست  و تنها چیزی که ناراحتم می کند این است که  من را نشناخته و نمی داند که می دانم اش و فکر کرده با یک دروغ  ِ ساده ، همه چیز تمام می شود. 

دیگر نگه داشتن ِ بغض ام برایم سخت شده.آن قدر که صدای ام می لرزد.دست های ام را از روی گلوی ام بر می دارد و می بوسدشان.دست های یخ کرده  اش را می گذارد دو طرف صورتم  که "..عاشق چشماتم باران..می شه بغض نکنی..می شه گریه نکنی...این طوری نگام نکنی...می شه؟..حق با توست...اشتباه کردم...ببخش...آدم ها اشتباه می کنند..من هم آدمم...راست می گی...اما دلیلی برای نگفتن نداشتم...باور کن همه ی زنده گیم تویی...می دونم اگه یه سر سوزن شک داشتی یک ثانیه هم نمی موندی...تو می دونی باران...میدونی که من برای  تو موندم این جا...می دونی که همه ی زنده گیمون یعنی "تو"...یعنی چیزایی که "تو" دوست داری...یعنی کارایی که "تو" دوست داری...یعنی جاهایی که "تو" دوست داری  ...دور و برمون رو نگاه کن..همه چی اون جوریه که "تو" دوست داری...نقاشی های تو...شمع های تو...وسایل ِ تو...میز ِ آرایش ِ یه هم ریخته ی تو...من اینا رو دوست دارم..من  زنده گی مونو  خیلی دوست دارم..تو رو دوست دارم باران ..تو همه ی زنده گیمونی .خودت هم خوب می دونی...نفس هم بی تو نمی تونم بکشم...ناراحتت کردم..می دونم...ببخش باران جان...عذر می خوام... ".از رنگ اش می فهمم که حال اش بد شده.دلم نمی خواهد آن طور شرمنده ببینم اش.دلم راضی نیست جلویم سرش را بیندازد پایین و معذرت خواهی کند.هر چه باشد سیزده  سال از من بزرگ تر است و همیشه سوای همه چیز به اش احترام گذاشته ام.  سرم را ازبین دست های اش عقب می کشم و می گویم:" نیازی به معذرت خواهی نیست...  من بارانم...من همون بارانم....اگر این جا توی خونه ی تو ام برای این نیست که زن ات هستم..برای این نیست که دلم می خواسته ازدواج کنم و کسی "شوهرم" باشه...برای اینه که برای با هم بودن چاره ای جز ازدواج نداشتیم...نمی خوام زنده گیت رو عوض کنی..هیچ وقت نخواستم...این جا از اول اش هم خونه ی تو بوده...فقط  مرد باش  ... روراست باش.پای کارهات وایسا.این که با تو و زنده گی ِ شخصیت کنار میام یا نه به خودم  مربوطه...ولی تو حقیقت رو بگو...حتی اگر بدونی اون حقیقت همه چیز رو زیرو رو می کنه...به زیر و رو شدن ِ من راضی نباش..حالم گفتنی نیست..."

سیگار  بین انگشت های اش می لرزد. زل زده به ترنج که مثل همه ی وقت هایی که دعوا می کنیم می آید و کمی آن طرف تر از من کز می کند و زل می زند به لب های ما. بلند می شوم و از تخت می ایم پایین .می خواهم از اتاق بروم بیرون که می گوید:" میتونم مدتی تنهات بذارم اگه راحت تری...جز معذرت خواهی کاری از دستم برنمیاد...کاری هست بکنم که خوشحالت کنم؟"...بدون این که نگاهش کنم می گویم:" آره...بهم دروغ نگو " و می روم دنبال قرص و سیگارم.ترنج مثل برق از جای اش می پرد و می دود دنبال ام.


پ.ن.1.نیاز به زمان دارم.یه زمان ِ طولانی.باید تیکه هامو پیدا کنم.