Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

خانه ای از حباب

 ایستاده است کنار میزم و با ماهی ام بازی می کند . می گوید:" ماهی ت چه قدر تف کرده توی آب..ایناهاش این حباب ریزا...شبیه کف ان..."

می گویم :" اونا تف نیستن خنگ..توی اینترنت خوندم بهشون می گن خانه ای از حباب..وقتی این کارو می کنن یعنی آماده ی جفت گیری ان...هربار نگاهم به خودش و خونه ی حبابیش می افته..دلم می سوزه براش..اصلا نمی دونم چرا همه ی pet های من ناکام می مونن..."


از بازی دست می کشد و دست اش را از توی آکواریوم بیرون می کشد و نگاهم می کند و خیلی جدی می گوید..:" دو ساله دنبال دوست پسر می گردم..دلت برام نمی سوزه...حتما باید کف و تف کنم تا دل ات به رحم بیاد؟"

و بعد با وقاحت زل می زند توی چشم ِ من! 

 قیافه ی من و ماهی ام از وصف خارج است!


پ.ن.1.برای ترنج دنبال "آقا" بگردم...برای "ماهی خان" دنبال خانم بگردم...برای دوستان دخترم دنبال "دوست پسر " بگردم...برای پسرهای دور و برم دنبال "دوست دختر " باشم...بعد هم هر بار فحش "جا%$" را بشنوم لب هایم را گاز بگیرم که "واااااااای چه حرف بدی!!!"

یک آرزوی دسته جمعی

اولین باری که زهره جون را توی کلاس نقاشی مان دیدم ، اول یا دوم دبیرستان بودم. منظورم از "کلاس نقاشی" همان خانه ی  زیبا و دلباز ستاره جون است که  هفته ای دو ساعت دور هم جمع می شدیم و به  غیر از چای و شیرینی خوردن  و گپ زدن ، کمی هم دور ِ هم نقاشی می کردیم.یادم است مادرم یک تابلو از یکی از شاگردهای ستاره جون را دیده بود و پرس و جو کرده بود تا من را بفرستد و استعداد ِ نهفته ام شکوفا شود! .  او و بابا می خواستند یک جوری از دلم دربیاورند که نگذاشتند هنرستان بروم  و مجبورم کردند "ریاضی" بخوانم! شاید برای همین است که هر وقت کسی از نقاشی هایم تعریف می کند یا هر وقت که یکی از تابلوهایم تمام می شود ، بی اختیار یاد مامان و بابا می افتم و این که به چه سختی ای آن روزها من را کلاس خصوصی می فرستادند تا کاری که دوست داشتم را انجام دهم.بابا همیشه می گفت :" این جور خرج کردن ها سرمایه گذاری ست".و انصافا هم هر وقت مامان شروع به غرغر کردن برای هزینه ی کلاسم می کرد ، بابا سریع پول چند ماه را می داد و می گفت :" نقاشی رو باید بره".


زهره جون آن روزها به قول بچه ها "شاگرد" معروف ِ کلاس ستاره جون بود.یک خانم پنجاه ساله ، با صدای دور رگه و هیکل درشت که توی دوران انقلاب سیاسی  کار و زنده گی و شخصیت و همه چیزش را از دست داده بود و حالا همه ی زنده گی اش شده بود نقاشی.توی ذهن ِ دبیرستانی ام ، خانمی که  هر ده دقیقه یک سیگار می کشید و حرف های سیاسی می زد هم خطرناک بود و هم چندش آور. و اگر همان روزها کسی می آمد و می گفت یک روزی تو خودت همین طور سیگار خواهی کشید  و پر از نفرت خواهی شد از آدم های کشورت ، حتما به او و مشاعر ِ از دست داده اش می خندیدم.زنده گی چه بازی هایی دارد به قول بعضی ها!. من شاگرد ارام کلاس بودم و سرم فقط توی تابلو ام بود.نه چای می خوردم ، نه شیرینی ، نه کیک و نه وارد بحث های کلاس می شدم. .خب از همه هم کوچک تر بودم و زیاد سرم توی این جور نشستن ها و گپ زدن ها نبود.طبیعتا باید بعد از دو سه سال ، کلاس و ستاره جون را رها می کردم و پیش یک استاد دیگر می رفتم  و یا حداقل نقاشی را بی خیال می شدم.اما یک چیزی توی این دو ساعت ِ هر هفته بود که  من کل هفته را به امید همان دو ساعت نقاشی می گذراندم. ستاره جون چند بار خانه اش را عوض کرد و من همراه همه ی آن هایی که خانه ی ستاره جون خانه ی خودشان شده بود ، زنجیروار دنبال اش می رفتیم.از اختیاریه...به دیباجی...بعد به میرداماد...بعد قیطریه...شریعتی. فصل کنکور ِ من شد...دانشگاه قبول شدم...چهار سال دانشگاه...و بعد ازدواج ...اما  خانه ی ستاره جون ،  روزهای یکشنبه  قسمت ِ جدا نشدنی ِ برنامه هایم بود...کلاس  هم چنان برقرار بود، زهره  جون کماکان می نشست پشت پنجره و سیگار می کشید و بحث می کرد و پنج دقیقه هم نقاشی می کرد... و بساط چای و کیک و درد و دل و بحث در تمام این سال ها به راه بود. شاگردهای زیادی می آمدند و می رفتند اما من خود به خود شده بودم  یکی از آن ده نفری که توی این ده سال بی وقفه یکشنبه های شان را با ستاره جون و زهره جون گذرانده بودند. دقیق نفهمیدم که چه اتفاقی توی من افتاد اما به خودم آمدم و دیدم که آن قدر به زهره جون نزدیک شده ام که یک هفته هم نبودن اش را نمی توانستم تحمل کنم و مدام سراغ اش را می گرفتم. و این شد که  گاهی سرم می رفت..اما "یکشنبه ها با موری ام" نمی رفت.

خانواده ی زهره جون پخش شده اند توی کل دنیا .یک بار که خانه اش رفتیم بیشتر شبیه موزه ی عکس بود تا یک خانه.می شد فهمید که زنده گی زهره جون خلاصه شده است در جا دادن ِ عکس های عزیزان اش توی قاب های شیک و چوبی.

تا این که  یک روز بالاخره دل را به دریا زد و گفت می خواهد با شوهرش بروند  اروپا و کل خانواده اش را  ببیند.هفته به هفته پروسه ی ویزا و داستان های سفارت اش را تعریف می کرد و همه منتظر روزی بودیم که شیرینی ِ اساسی ِ ویزا را بخوریم. آن روز خبر ِ ویزا گرفتن اش را اول صبح ِ یکشنبه شنیدم و با خوشحالی به بچه ها مسیج دادم که " امروز شیرینی ِ فرانسوی ِ خونگی می زنیم به بدن..زهره جون ویزا گرفت!"  .اما  همان روز ستاره جون زنگ زد که زهره جون کلاس نمی آید و گویا برای یک سری آزمایش بستری شده است.آزمایش  و سیتی اسکن و ..."سرطان ِ سینه از نوع پیشرفته"!...حال و روزمان گفتنی نبود. تازه از غم و غصه ی بابا فارغ شده بودم .هنوز یک هفته هم نگذشته بود که رفتیم دیدن اش .توی همین فاصله همه ی موها و مژه های اش ریخته بود.  بغل اش   کردم و با خنده  گفتم :" دیدین بابام خوب شد؟شما هم."..مرا بوسید و گفت :" عزیزم..من الانم خوبم". یکشنبه ها هنوز یکشنبه ها بود...چای و کیک و بحث .اما پنجره ی خانه ی  ستاره جون بدجوری زهره جون مان را کم داشت.دیگر تلفنتی حال اش را می پرسیدیم.انرژی حرف زدن و دید و بازدید نداشت.


دیروز بعد از کار ، مثل همه ی یکشنبه های این یازده دوازده سال ،  لخ لخ کنان خودم را کشاندم سمت کلاس.از روی عادت زنگ ِ واحد ِ سه  و  بعد آسانسور . ِدر ِخانه ی ستاره جون  را که باز کردم خشک ام زد.دهانم باز مانده بود.نمی فهمیدم آن چیزی را که می بینم. یک کیک ِ مربعی ِ بزرگ ،همان کیک فرانسوی ِ  خانگی  که قرار بود زهره جون برای ویزا گرفتن اش به ما بدهد،  با چند تا گل روی آن و چند تا شمع  روی میز بود و زهره جون هم  کنارش ایستاده بود.بچه ها جیغ  و دست زدند.زهره جون به زحمت و با لرزش  آمد سمتم و گفت :" تولدت مبارک عزیز دلم".کیف ِ چوبی ِ نقاشی ام از دستم افتاد . پریدم و محکم بغل اش کردم.باورم نمی شد که آمده باشد کلاس.باورم نمی شد که برایم تولد گرفته باشند.مثل بچه ها بغض کرده بودم و چانه ام می لرزید.ستاره جون را که بغل کردم فقط دندان هایم را روی لب های ام فشار می دادم که گریه ام نگیرد.بچه ها سریع جمع شدند دور کیک و گفتند "آرزو کن.." ستاره جون و زهره جون این طرف و آن طرفم ایستادند .توی چشم همه ی بچه ها نگاه کردم و گفتم:" با هم ارزو کنیم و با هم فوت کنیم.."

 خندیدند و به میز و کیک نزدیک تر شدند.

دست های هم را گرفتیم...

ارزو کردیم و...

فوووووت..


ترنج

ترنج گربه ی بد غذایی ست.وقتی که دو ماهه بود ، هر جور غذایی که جلوی اش می گذاشتی می خورد و به به و چه چه و تشکر ِ "دُمَکی" هم می کرد!  اما بعدتر که کمی بزرگ تر شد و مزه ی غذای صنعتی را به دست پخت ِ فوق العاده ی این جانب ترجیح داد  حاضر بود پایه ی مبل را گاز گاز کند اما غذایی به غیر از غذای خشک اش نخورد! چند بار غذای خشک برای اش نگذاشتم تا مجبور شود غذاهای دیگر را بخورد اما انگار "لجبازی" یکی از معدود صفت های اخلاقی ست که توی حیوانات هم دیده می شود.  این بد غذایی شامل شیر ، پنیر ، خامه  هم می شود حتی!..مرغ و ماهی و گوشت و تن ماهی هم که هم دست اش می رسد و هم می گوید  "پیف پیف بو می ده"! گربه های توی خیابان را می بینم که حتی از ته ِ خیار هم نمی گذرند  و به این فکر می کنم که خدا حتی برای گربه های زبان بسته هم  "عدالت " اش را خرج نکرده.گذاشته "عدالت" اش را ترشی بیاندازد حتما و بفروشد به نسل های کلونی حتما! یکی مثل گربه ی لات ِ کوچه مان مدام توی آشغال ها دنبال ته مانده ی میوه و کاهو می گردد و همیشه ی خدا هم نوک ِ دماغ اش سیاه است و موهای اش از کثیفی مثل پشم شده و آن وقت  یکی مثل ترنجک غذا و آب اش به جا و روی پر ِ قو کمتر لم نمی دهد و ناز و نوازش اش هم باید سر وقت باشد و تازه دوقورت و نیم اش هم باقی ست..

ما هم دیگر از رو و زیر رفتیم و رهای اش کردیم به حال خودش تا بچه برای عادت غذایی اش خودش تصمیم بگیرد(بعله ما یک همچین خانواده ای هستیم!)

تا چند روز پیش که آخر ِ شب ، طبق عادت رفتم سراغ شربت بیدمشک  درست کردن  که از قضا ترنج هم همان حوالی توی آشپزخانه می پلکید.شربت را درست کرد م و چند تا یخ هم توی آن انداختم و خواستم از آشپزخانه بیایم بیرون که جلوی پای من صحرای قیامت به پا کرد و کم مانده بود بپرد روی سرم .روی دو پا ایستاده بود و ناخن هایش را با زانوی من تیز می کرد.همیشه وقتی این کار را می کند که از چیزی خیلی خوشحال یا خیلی عصبانی ست.از تیزی ناخن های اش توی پوستم دادم رفت هوا و همان جا روی زمین نشستم.نشستن ِ من همانا و شیرجه رفتن ترنج توی لیوان ِ شربت بیدمشکم همان.درست جلوی چشمان از حدقه بیرون ز ده ی من ، تا گردن اش را فرو کرده بود توی لیوان ام و حالا نخور کی بخور.اشک و خنده ام با هم به صورت خیلی مسالمت آمیز همراهی می کردند.باورم نمی شد چیزی را که می دیدم . نصف لیوان را خورد و بعد هم رفت یله داد به مبل و شروع کرد به لیس زدن دست و صورتش.

 

حالا چند شب است که  تا   لیوان شیشه ای بنفش ام  را برمی دارم و صدای اش می کنم..به عشق بیدمشک با سر می دود و می نشیند روی دسته ی مبل و با هم بساط عرق خوری راه می اندازیم .


یه روزی...

خداحافظی می کنیم و می روم داخل ایستگاه ِ بی آر تی و درست توی محلی می ایستم که اتوبوس آن جا توقف می کند تا مسافر ها سوار شوند. گوشی های آیپاد را می گذارم توی گوشم و سرم را می اندازم پایین تا توی کیفم دنبال آدامس بگردم .بالاخره موفق می شوم و زیپ کیفم را می بندم و تا سرم را بلند می کنم می بینم بیشتر از بیست تا موتور سوار کماندویِ مثلا خفن ِ  لباس سوسکی  ِ زره لاک پشتی ِ موتور نینجایی روبروی ام ایستاده اند.از همان هایی که از دور فکر می کنی زیر آن لباس نظامی ، انسانی در هیبت و مرام ِ آرنولد نهفته است و زیرتر از آن لباس و زره ، قلبی از طلا!..بعد که دهانشان را باز می کنند می بینی حتی نمی دانند فعل و فاعل جمله را باید کجای سرشان بگذارند!..نمی دانم چراغ قرمز است یا چی که ایستاده اند و فقط دسته های موتور را هی می چرخانند و هی صدای پارس کردن می دهد موتورشان.یکی شان که خیلی بهم نزدیک است برمیگردد و نگاهم می کند. تجربه !! یادم داده که این ها دو دسته اند.آن هایی که وقتی توی چشم شان زل می زنی شرمنده می شوند و سرشان را می اندازند پایین..و آن هایی که بر و بر مثل گرگ نگاهت می کنند.

فقط سرش سمت من است و کاسکت اش نمی گذارد صورت اش را ببینم که بدانم نوع اولی ست...یا دومی.عکس خودم را توی شیشه ی کاسکت اش می بینم.موهای فرفری ام را از پشت گوش هایم ریخته  ام روی شانه ام و وروسری ام فقط چند میلیمتر از موهایم را پوشانده و گوشی های ِ آیپادم از سفیدی برق می زنند و مثل خرگوش هیستریک وار آدامس می جوم.نمی دانم دارد به من نگاه می کند یا نه اما من بی خیال زل زده ام به کاسکت اش و آدامس می جوم و  نگاهش می کنم.یک جور نگاهی که یعنی " حالا چی؟..باز فرمان ِپاچه گیری ؟...باز دو نفر ریختن تو خیابون و شما مثل پلنگ آماده بودین؟...باز هیجان ؟.." و بعد هم با همان آدامس خوردن ِ مسخره ام پوزخند می زنم.از همان پوزخندهایی که یعنی" بکشید ما را...ملت بیدار تر می شود" !. دلم می گیرد از این که ما آدم های بی بخار هیچ کاری از دستمان بر نمی آید .دلم میمیرد که من راست راست توی خیابان راه می روم و آدامس می جوم و آن وقت آن ها..زیر آن تپه های لعنتی ِ اوین..


چراغ سبز می شود و قبل از این که حرکت کنند باز دسته های موتورشان را می چرخانند و زوزه کشان می گذرند.تمام که می شوند سرک می کشم به آن سمتی که رفته اند که می بینم همان "مرد ِ کلاهی" هم یک لحظه سرش را بر می گرداند و به جایی که من ایستاده ام نگاه می کند.

قلبم می لرزد . به این فکر می کنم که "یه روزی تو..." و او هم احتمالا به این که "یه روزی تو رو..."!

دلارهای دو هزار و پانصد تومانی ام را فروختم سه هزار و پانصد و ده تومان و حقوق دو ماهم را یک شبه به جیب زدم! به همین راحتی! بدون شنیدن هیچ حرف مفتی.بدون این که شش صبح از خانه بزنم بیرون و شش بعد از ظهر جنازه ام برگردد!..کی می گوید چرخ اقتصاد ما نمی چرخد؟...این هم چرخش..این هم نرمش.خر از خدا چه می خواهد؟..بالا و پایین رفتن مداوم دلار و حقوق دو ماه سگ دو زدن را یک شبه در آوردن. اصلا از دیشب به فکرم رسیده که بروم دلار فروش شوم!...دختر دلار فروش هم نداریم...حسابی معروف و محبوب می شوم. من که از دیشب هر شب ارزو می کنم دلار بشود هزار تومان بعد من دوباره همه ی حقوقم را دلار بخرم و بعد دوباره او که رییس جمهور من نیست برود توی یک کنفرانس خبری پای اش را بگذارد روی خون ندا و سهراب و ننه من غریبم در بیاورد و دوباره دلار خودش را بکشد بالا و من دوباره همه ی دلار های هزار تومنی ام را بفروشم چهارهزار تومان و بروم با سود پول ام یک آکواریوم کوچک برای روی میزم بخرم و برای ترنجکم غذای آمریکایی کیلویی شصت هزار تومان بخرم  .  

ترنج  غذای امریکایی اش را می خورد و دور دهان اش را لیس می زند و بوی گل مریمی که آقای نویسنده برای ام خریده است پیچیده توی خانه و  من ذهنم مشغول حساب کتاب است و گوشم به حرف های والا حضرت و منشور شورای ملی  ایرانیان است و...به تنها چیزی که فکر نمی کنم و شعورم نمی رسد..."ایران ویران" است...  





 

پ.ن.۱.             

دخترم

نشسته بودیم دور هم و هر کسی برای کودک ِ به دنیا نیامده ی مریم اسم می پراند و من حواسم پرت شده بود به  این   که خامه های برش ِ کیک ِ توی بشقابم را پس بزنم و آناناس ِ وسط اش را بیرون بکشم که  یک دفعه صدای کسی من را از توی کیک بیرون کشید که پرسید: "باران اگه دختر داشتی اسمش رو چی میذاشتی؟" و من چنگال را گذاشتم کنار بشقاب و  از صرافت کیک و خامه و آناناس افتادم  و سعی کردم بیفتم توی تصویری که روی یک تپه ی بزرگ و سبز هستم و آسمان اش آبی ست و هوا مثل شیشه است و دخترم با چند تا بچه ی دیگر دارد بادبادک هوا می کند و باد می رود توی موهای من و مدام پریشان ام می کند و یک دفعه انگار که باران بگیرد هوا سیاه می شود و    من  نگران یک دفعه صدای اش می زنم "سنجاقک...باید برگردیم خونه"..و برگشتم به طرف بچه ها و گفتم "سنجاقک!" و همه ترکیدند از خنده و آسمان ِ دنیای من و سنجاقک هم ترکید و باران گرفت و من اصلا خنده ام نگرفت از خنده ی بچه ها  و اسم دخترک ِ داشته و نداشته ام شد:" سنجاقک". 

  

 



سال جهش

یادم است یک روز توی کلاس خواستم  کلمه ی "leap " را درس بدهم .تجربه ی ده ساله ی تدریس به من ثابت کرده که اگر یک شبانه روز هم  ،  یک کلمه ی ساده را برای" مغز "  دانشجویان محترم توضیح بدهی توی ذهن شان نمی ماند که نمی ماند.دست آخر هم با دهان ِ باز نگاه ات می کنند که     "?what "!!!....اما کافی ست همان کلمه را با یک جور ادا و اصول خاص و  دلقک بازی به "چشم شان" نشان دهی ،تا عمر دارند آن کلمه یادشان می ماند و توی همه ی رایتینگ ها ، از آن استفاده می کنند و در مواردی با آن کلمه سلام و احوالپرسی هم می کنند!..( از بس که آن کلمه عمیق شده توی شان!) .این شد که برای کلمه ی "leap" از روی صندلی رفتم روی میز و بعد پریدم وسط کلاس و همه خندیدند و به خوبی تفهیم شدند و جیک از کسی در نیامد. این قسمت به خوبی و خوشی سپری شد.اما بعد من ماندم و "leap year"!!!..هر چه قدر ذهنم را چلاندم که چه طور این را بازی کنم به نتیجه نرسیدم. گفتم بگذار اول توپ را پرت کنم توی زمین خودشان ببینم حدس می زنند یا نه.بعد با لحن مرموزی پرسیدم کسی می داند یعنی چه؟...که یک نفر با اعتماد به نفس ِ کامل و با زبان شیرین فارسی  داد زد:" سال ِ جهش!"  .کلمه ی ابداعی ِ ایشان به قدری سنگین و وزن دار بود که چند ثانیه ای همه ی کلاس چشم شان سیاهی می رفت و من مسخ شده بودم توی این مفاهیم..که "سال جهش...سال سقوط...سال سیاه...سال ِ پرش..."!!!..اما سریع ظرف  چند ثانیه خودم را جمع و جور کردم و مثل یک مدرس متبحر یک بشکن زدم تا هیپنوتیزم ِ بچه های کلاس   باطل شود و با چشمک پرسیدم : " سال جهش  منظورت همون سالیه که سیصد و شصت و شش روز داره؟!"...و خلاصه ده یازده تا "دوزاری" هم زمان با صدای قشنگی افتاد و قضیه ختم به خیر شد.  



از صبح که صفحه ی فیس بوق را باز کرده ام نوتیفیکیشن های روز تولد امانم را بریده است و من از صبح با این سوال فلسفی درگیرم که روز تولدم که دیروز بود و توی سکوت و جاده  و غم تمام شد و شب که سرم را روی بالش می گذاشتم به این فکر می کردم که تمام شد!...پس ملت امروز چه شان شده!؟...بعد که تقویم را ورق زدم دیدم "بعله...دل ِ غافل..امسال سال "جهش" است و "روز تولد من"...تبدیل شده به "روزهای تولد من" !.هر چه ما فرار می کنیم از این روز...این روز زاد و ولد می کند و دو روز دوروز خودش را به ما نشان می دهد! آمدیم به روز ِ شمسی ِ تولدمان انگشت شصت (در مفهوم سرزمین خودمان البته ) نشان بدهیم  که   سال ِ "میلادی" انگشت ِ میانی نشانمان داد!..رکب خوردیم بد!اصلا جا خالی دادن به ما نیامده.به درک..والا. اصلا مرده شور ِ سال جهش را ببرند حالا که این طور شد!


هفت ِ هفته !

 باز دوباره نزدیک روز تولدم شد و باز دوباره هر چه غصه و اضطراب دور و برم  بود تصمیم گرفته اند  دست همدیگر را بگیرند  و دور خیز کنند  و جیغ بزنند و  بپرند  توی دلم! 

من چه کار می کنم امسال؟...می گذارم تصمیم شان را بگیرند و دست همدیگر را هم بگیرند و دور خیز کنند و جیغ بزنند و همان موقع که می خواهند بپرند توی دلم ..جا خالی می دهم!


 

می روم سفر...بیست و نه ساله که شوم...برمی گردم

Cognac

یک گوشه ی سالن ،  تکیه داده ام به میز .حواس ام به هیچ کدام از مهمان ها نیست و غرق شده ام  توی صدای    "yasmin Levy"..یک دفعه  روبروی ام ظاهر می شود .به دستم اشاره می کند و  می گوید:" چه طوره؟"

می گویم:" اولین بارمه ...اما  مثل یه توپ کوچیک که از میلی متر میلی مترش نوک چاقو زده باشه بیرون...از دهن ام تا معده ام  رو جر و واجر  می کنه و می ره  پایین!" 

بلند و بی خیال می خندد که :"  توپ ِ "چاقو زده ازش بیرون"؟! .دقیقا همین طوره..آفرین...توپ ِچاقو چاقو..چه تعبیری...دختر آخه من عاشقتم..." و دست اش رامی آورد روبروی ام برای "high five"... زن اش کمی آن طرف تر با نگاه اش از سر تا پایم را جر و واجر می کند .


 یک توپ ِ چاقو چاقو شده ی دیگر روانه ی معده ام می کنم و  می روم توی فکر  زن های کوتوله ای  که  فکر می کنند همه ی زن های اطرافشان (جز خودشان البته)خراب اند و می خواهند شوهرشان را از چنگ شان در بیاورند و شوهرشان همیشه قرار است گول بخورد و دخترها و زن های دیگر همیشه توی ِ کف ِ شوهر دیگران هستند و  زنانه گی شان با حرف زدن شوهرشان با یک زن دیگر خدشه دار می شود و اگر توی یک مهمانی   زنی  با شوهرشان حرف بزند بلافاصله قرار است همان جا همان وسط با هم بخوابند!



این track من را به فنا می دهد یک روزی...

...Adio...Adio Querida..No quero la vida...Me l'amagrates tu 

 


ما ماااااا مااااا

سلام ای ابر نیروهای ، دلار بالا و پایین کُن

 

خواستم خدمت تان عرض کنم که شما چرا این قدر خودتان را به زحمت می اندازید با این "حالتون"!     مردم ِ ما بیدی نیستند که با این بادها بلرزند! شما مردم ما را خوب نمی شناسید.بگذارید یک پیش زمینه ای در مورد خودمان به شما بدهم تا شاید کمی هوشمندانه تر تصمیم بگیرید.از شما با این کمالات بعید است که هی چوب لای چرخ کارنسی ِ کشور ِ ما کنید! جانم برای تان بگوید که ما ملتی هستیم  صبور که هیچ چیز نمی تواند ما را از کوره به در کند.هیچ چیز روی ما اثر ندارد..ما به سختی  و سفتی ِ سیب زمینی ِ کال هستیم!این طوری ما را نگاه نکنید..آن روی سگ ِ غیرت مان بالا نیامده هنوز ها!!ما غیرت مان را نگه داشته ایم برای روز مبادا! ...نه برای بنزین و  زندان و  تجاوز و سرکوب و کشتن جوان ها و با ماشین از "روی" مان رد شدن.اصلا چیزی که زیاد است "جوان" و چیزی که ما خوشبختانه زیاد داریم "رو"!!ما اگر مرغ کیلویی چهل هزار تومان هم بشود باز می خریم تا چشم شما در بیاید!   ما ملت ِ سرسختی هستیم.مثلا همین امروزصبح که می آمدم سر ِ کار ، بازار میوه و تره بار پر از آدم بود و دختر ها آرایش کرده و مرتب می رفتند سر ِ کار و مردها اتو کشیده و مرتب بودند و مطمئنم امروز کلی بچه به دنیا آمده و کلی از مادر ها امروز می روند برای اول مهر بچه های شان خرید کنند و انگار نه انگار که دلار شده است 25300 ریال. اصلا به ما چه.تو را به خدا اگر می خواهید با ما بازی کنید اندازه ی قد مان با ما بازی کنید.مثلا ما  عاشق "بمب الکترونیکی " هستیم! ما "جنگ " می خواهیم و فقط جنگ می تواند اعتراض مان را به هوا ببرد!...ما با این نوسانات دلار آب توی دل مان تکان نمی خورد به علی!..ما له له می زنیم برای تحریم دارو...برای تحریم مواد غذایی. .ما وقتی گشنه بمانیم  و شکم مان خالی بماند اعتراض می کنیم وگرنه...دلار اصلا به زنده گی روزمره ی ما کاری ندارد که!...ما تشنه ی "افغانستان "شدنیم...ما عاشق ِ اینیم که یک روز بیدار شویم و ببینیم حق خروج از کشور را نداریم.نمی دانید چه هیجانی دارد اصلا!..امتحان کنید...

 خلاصه این ها را گفتم که بدانید زنده گی میان ِ ما مردم ِ "سخت سر " جریان دارد و صدای مان هم بابت دلار بالا نمی رود ...حالا شما هی به خودتان زحمت بدهید دلار بالا و پایین کنید...دلار به ما چه!! اصلا بکنیدش پنج هزار تومان خیرش را ببینید.اگر صدای ما در آمد!

 

از ما گفتن بود

 

قربان ِ شما

 

"ماااااا "!*


________________

* "ما" ی آخر را با کشیدن ِ "آ" بخوانید تا صدای مان به گوشتان برسد!

بوی دردناک

خانم "میم" را جن ها محاصره کرده اند.انگار هم زمان با عمل ِ من ..ایشان هم عمل ِ سختی روی روان شان داشته اند.من را که نگاه می کنند انگار رعشه به جان شان می افتد .امروز هم که یک دفعه فریاد زدند:" باران دو روزه اومدی...داری گند می زنی به کار های من"!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

البته ایشان از همان اول هم چشم دیدن من را نداشتند و  من همیشه مثل سوزن توی چشم شان بودم. ولی خب مدتی بود که بنا بر مصلحت ( از دید خودشان) با من صلح کرده بودند.من کلا با "صلح" مشکلی ندارم ..چه مصلحتی باشد چه صمیمانه...اما انگار ایشان بد جوری دارند از وجود" جدید" من اذیت می شوند.یک حس خطرناکی به من می گوید که همان طور که برای دفاع از   قرار داد ِ من و خراب کردن ِ آقای "ی" خودش را به آب و آتش زد...برای منافع خودش هم ممکن است همچین کاری با من بکند.

این که فضای محل کارم بوی گند بدهد درد ندارد.ولی بوی گند ِ یک اتاق ِ دو نفره.. تیر می کشد!


 پ.ن.1.بله "بو" درد دارد...بله "بو" تیر می کشد..

پ.ن.2.صورت ِ جدیدم بد شگون است ریمیا!:-(

چرندیات اول صبحیات!

"ما" دماغ مان را عمل کرده ایم ، آن وقت  خانم "میم" دماغ اش را گذاشته روی سرش !

تا قبل از این که مرخصی ِ دو هفته ای ِ ناگهانی ِ ما  پیش بیاید تا حرف از مرخصی طولانی مدت ِ دماغ مان می شد ، خانم میم دست می زد روی شانه ی ما که "باران فکرشم نکن..برو خیااالت راحت!".ما هم فکرش را نکردیم اما هر چه کردیم خیال مان راحت نشد که نشد.دیروز که از دنیا بی خبر به شرکت برگشتیم ، دیدیم که در نبود ِ ما چه گرد و خاکی به پا شده که همان بهتر نبودیم.می گویند گرد و خاک برای بینی ِ تازه عمل شده سم است! البته ایشان خودشان برای این که مشت محکمی به بینی ِ ما زده باشند دیروز را مرخصی گرفتندکه از شما چه پنهان مشت دردناکی هم بود بعد از سه هفته کار نکردن! ولی من مانده ام که خانم "میم" چرا این قدر بی بصیرت اند که در نبود ِ ما نشسته اند توی چت ، و به صورت مکتوب با آقای "ی" نخود چی  ِ ما را خورده اند که "باران غلط اضافی زیاد می کند...شما چرا مرخصی دادین بهش و کار ِ این جا یک نفره سخته و ...حالا دماغ اش مگه روی زمین مونده بود و..."..آقای "ی" هم که کلا از سیاست "تفرقه بینداز و هار هار بخند" استفاده می کند دیروز پرینت ِ نخود چی ها را تحویل من داد و گفت:" بفرما تحویل بگیر...این همون عقربی ست که به خاطر من با هم متحد شدین!"..من البته جلوی ایشان برگه را انداختم توی سطل زباله ی مخصوص کاغذ.اصلا من معتقدم کاغذ زباله نیست و زباله های خشک و تر هم باید همیشه از هم جدا باشند.گفتم :" خواهشا عمه ی روز اول ام را با این حرف های خاله زنک، فلان نکنید!"..اما بعد به شدت کنجکاو قضیه شدیم و شیرجه رفتیم توی سطل ِ کاغذ و آه از همه جای مان بلند شد برای هم اتاقی ِ سه ساله مان.امروز صبح هم که نزدیک بود کل ِ حقوق ماه بعدم را پیشنهاد بدهم بهشان  تا جواب سلامی نثار ما کنند.البته نه این که این موجودات را نشناخته باشیم نه.اما این که دخترکی توی این دوره و زمانه و با کلی جواهرات آویزان به خودش و با داشتن ِ سگ خانگی و خانه ی میلیاردی ، مسیح بدهد به من که "باران ...آقای ی دارد غر غر می کند پشت سرت و من حال اش را گرفتم!!" و بعد آقای ی پرینت ِ غر غر های دخترک میلیاردی  پشت سر تو و دماغ ات را رو کند  ، کمی فقط کمی فکر برانگیز است!..یادش رفته که یک ماه رفت آلمان خدمت ِ خانواده ی شوهرش و من تک و تنها کشتی کشیدم توی پورت ِ عسلویه و بعد هم تک و تنها  هل اش دادم سمت ِ دریا!

شیطان رجیم اگر می گذاشت ، این محیط تهوع آور را می گذاشتم برای خانم میم و می رفتم دنبال ِ زنده گی ِ تدریسم که نه مدیر بالای سرم است و نه همکار ِ هزار رنگ!


آه...روزهای ملال آور ِ این شرکت ِ   تحریمی ِ نفرینی  ِ حال به هم زن ِ ....حال به هم زن ِ...خر!

دوباره ی آن روزها

دوباره ی زنده گی ِ ساعت ِ پنج و نیم بیدار شدن و شش بیرون زدن و توی گرگ و میش ِ هوا موزیک های دوزاری گوش دادن و سر ِ گاندی پیاده شدن و چشم توی چشم  ِ   پلیسی که سه سال است صبح ها می بینم اش و وزرا و سلام کردن به حراست و سریع از جلوی چشم شان ناپدید شدن و میز کنار پنجره و کشتی های آمده و نیامده و تحریم های دور زده و دور نزده شده و غر غر های آقای "ی" و قِر قِر های خانم "میم" و  فرش کردن Outlook و هنگ کردن ِ SAGE و  غصه ی ناهار و قصه ی شام و ...اِل و بِل و جیم بِل و آه... روزهای ملال آور ِ این شهر...

مستی و راستی

  گفت:"  حرف که می زنی  می خواهم برگردم   طرف ات و  باران را ببینم...برمی گردم...صدا صدای توست...اما از  باران  خبری نیست!"


دلم گرفت.



روزهای دل و دماغ دار!

خانه به قول مادرم شده است "تنبل خانه ی شاه عباس".حالا که دردم کم تر شده و حال و روزم سر جای اش آمده ، روزهایم شبیه ِ داستان ِ پریان شده. صبح ها تا هر وقت که دل مان بخواهد می خوابیم.خودم و ترنج را می گویم.(مطمئن نیستم که ترنج می فهمد چه اتفاقی افتاده یا نه.ولی   از همان روزی که از بیمارستان آمدم و بعد از این که  حسابی باند و گچ ِ صورتم را بو کرد ، از بالای کتابخانه...نقل مکان کرده به بالای سر ِ من.بالای سر ِ من می خوابد ، بالای سر ِ من تلویزیون تماشا می کند...بالای سر ِ من با موهای گره خورده ام بازی می کند و گره های اش را کور تر می کند و خلاصه شده است "خانم بالا سر ِ " ما!)..بله می گفتم که روزهای مان  شده اند شبیه داستان ِ پریان. صبح ها  می خوابیم تا ساعت ِ خدا.تا هر وقت که دل مان بخواهد اصلا! بعد که سیر شدیم بیدار می شویم و ارام آرام صبحانه آماده می کنیم که خودمان هم سیر شویم و هم زمان موزیک  هم گوش می دهیم .صبحانه را با لذت و ولع و اشتیاقی وصف ناپذیر میل می کنیم و بعد لم می دهیم جلوی تلویزیون تا قیلوله ی بعد از صبحانه را به انجام برسانیم.( عمرا بتوانی جز گربه ، موجود دیگری را پیدا کنی که این قدر همیشه و همه جا پایه ی خواب باشد)..ظهر هنگام  دوباره بیدار می شویم و دوباره از فرط گرسنه گی چیزی دست و پا می کنیم و با یک کارتون...یا فیلم ...یا سریال شروع به دوباره سیر کردن ِ شکم مان می کنیم..و بعد ...اگر بخواهیم هم نمی توانیم بیدار بمانیم خب!. از قدیم گفته اند خواب ظهر دخترکان را زیبا می کند. من  و این دخترک ِ زبان بسته هم کولر را می گذاریم روی دور تند و می رویم زیر لحاف و حالا نخواب کی بخواب!..حالا زیبا نشو..کی زیبا بشو!...حالا خر خر نکن...کی خر خر کن!..آقای نویسنده که یک روز زود آمدند و من و ترنج را با دهان باز و تار عنکبوت بسته در کما دیدند...گفتند "هر کس نداند فکر می کند توی عمرتان نخوابیده اید شما دو تا دختر!"...از کار ِ خانه هم که فارغیم.دماغ مان می افتد آخر اگر یک لیوان بلند کنیم...ممکن است قوز بردارد استخوان ِ تازه تراش خورده مان خب! این همه پول داده ایم...آن وقت به قیمت ِ یک لیوان...دماغ مان تاب بردارد؟....بعد از ظهر ها هم که با اینترنت  و اونترنت و فیس پوک  و پی ام سی و دری وری های دیگر می گذرد تا شب بشود و دوباره چیزی بخوریم و سرمان را بگذاریم روی بالش که "چه قدر خوابمان می آید ها..!"..و بعد هم چشم ها را می بندیم و آن گوشه ی ذهنمان چیزی هی نهیب می زند  که ..چند روز بیشتر به تمام شدن ِ این روزهای رویایی نمانده و..ته دلمان می لرزد و سعی می کنیم سریع تر بخوابیم تا فکر هفته ی دیگر خوشی مان را زایل تر نکند.


پ.ن.۱.اصلا این زنده گی ِ غیر ِ مفید و انگلی  یک کیف و هیجانی دارد لامصب که وااااااای....

پ.ن.۲. من به روایت ِ ترنج ،  قبل از عمل...!



...من به روایت ِ ترنج  ،بعد از عمل!



سبُک نماهای موزی

همه چیز برایم سنگین شده است.آدم اصلا فکرش را نمی کند که مثلا پتویی که هر شب روی اش می اندازد تا وقتی سبک است که دماغ اش سالم است.و  اگر روزی دماغ اش برود زیر یک لایه ی نازک ِ گج ، همان پتوی ِ کاه وزن می شود یک تُن! آدم تا وقتی دماغش سالم است می تواند قابلمه ها را هزار مدل بچیند توی کابینت بدون آن که اصلا به وزن شان فکر کند.اما دماغ ات که جراحی شده باشد می مانی حیران از وزن ِ کمر شکن ِ این قابلمه ها!..یا به این فکر می کنی که این احمق ها نمی توانند این سن ایچ ها را به جای یک لیتری ، نیم لیتری تولید کنند؟..یا این که در ِ کمپوت های آناناس چرا این قدر سفت و سخت شده اند؟...یا زیر لب غر می زنی که این سیب زمینی و پیازهای این روزها چه قدر سفت شده اند.چاقو توی شان فرو نمی رود.حتما به خاطر تحریم است!..و یا به خودت لعنت می فرستی که چرا همه ی ظرف های دم ِ دستی را توی کابینت های پایین چیده ای و خلاصه این که چرا این بالش ها این قدر سربی هستند و ترنج چه قدر چاق شده و این برس ِ پلاستیکی که نباید این قدر سنگین باشد و  یک عالمه سنگین های دیگر که همه تا همین چند روز پیش هیچ نبودند به جز یک مشت"سبک نمای ِ موزی!".

  

 


پ.ن.1.دیشب تا صبح خواب می دیدم که دارم حمام می کنم و صورتم را می شویم و مسواک میزنم!..چه رویای شیرینی بود..!...حالا کو تا ده روز تمام شود و این رویاها به حقیقت بدل شوند!:( 

  

 

درد که می کشم یاد ِ بابا می افتم . این درد کحا و آن کجا.همان یک شبی که توی کلینیک ماندم و تا صبح هر نیم ساعت بیدار می شدم که ببینم صبح شده یا نه ، مدام یاد ِ بابا و یک سال قبل و بستری شدن هایش برای شیمی درمانی بودم.بغض و گریه برایم سم است اما این دو تا دست هم را گرفته اند و  چهارزانو نشسته اند توی  گلویم!.حالا می فهمم چرا بابا به هیچ قیمتی حاضر نیست دوباره بستری شود.

دو روز بیشتر از عمل ام نگذشته و دارم به خاطر مدام خوابیدن و دارو خوردن افسرده می شوم...خجالت هم چیز خوبی ست!

و چه قدر دوست دارم که از بابا بپرسم که" چه طور است" و بنشیند و راست اش را بگوید که چه طور است..

دومین شبی ست که دارم با فلاکت میگذرانم.برای کسی که عادت دارد سرش را بکند زیربالش و مثل خر دمرو بخوابد ،طاق باز خوابیدن یعنی مرگ! نه راه پس دارم و نه پیش. از چند ساعت پیش صورتم یادش افتاده که ورم کند و یاد چشم هایم انداخته که کبود شوند.منی که از سایه زدن همیشه متنفر بودم  ،یک لایه سایه ی بادمجانی به زور نشسته دور چشم هایم.دیدنی ها شده ام.به مادرک که گفتم ،یک ربع نشده بود که پشت در بود!!!بعد از یک سال و اندی باید حتما پای جراحی  وسط می امد تا پای اش را بگذارد این جا؟ من باید این همه درد میکشیدم تا مادرک را توی خانه ام ببینم؟...بگذرم!

در گِلِ درد بینی ام و خوابم نمیبرد و تنها عضوی که حس اش میکنم همین به قول برادرک "بیست ماغ" است!

اندر گفتگوهای من و منشی ِ دکتر


اندر روحیه دادن به خودم سه ساعت قبل از عمل!



من:" به نظرتون خوب می شم؟"

منشی (خیلی جدی و لحنی عاری از شوخی):" دکتر حتی اگه یه مشت هم بزنه تو دماغت ازینی که الان هستی بهتر می شی!"

من: " :-[ "


***


منشی:" دکتر دستش خیلی خوبه...ایشالا ازین ور عمل می کنی...ازونور یه شوهر خوب پیدا می کنی!"

من ( خیلی جدی و لحنی عاری از شوخی):" یه بار این کارو کردم!"

منشی:" با این دماغ؟!"

من :" :-[ "


***


منشی:" دکتر هشت میلیون بابت بینی می گیرن".

من:" ولی این برای من خیلی زیاده"

منشی ( خیلی جدی و لحنی عاری از شوخی):" بذار شب با دکتر صحبت کنم ببینم چی می شه! تا چهار تومن خوبه تخفیف بگیرم؟!"

من :" :-[ ".   توی دلم :" بستگی به شما و دکتر و شبتون و صحبتتون و ..داره!"


***

منشی با یک لحن ِ پزشک گونه و خیلی جدی و عاری از شوخی:" دفترچه تو بده تا داروهاتو بنویسم".

بعد هم با یک دستخط ِ پزشک وار..یک چیزهایی می نویسد و سعی می کند دماغ اش را هم سربالا نگه دارد!..

من توی یک داروخانه ی بزرگ و مجهز که مطمئن باشم همه ی داروهای پیچیده ی خانم منشی را دارد.من :" آقا این دارو ها رو دارین؟"

داروخانه چی:" بده  ببینم...استامینوفن و بروفن؟..بله داریم!"

من:" :-[ "

استامینوفن نوشتن قیافه گرفتن داره آخه؟


farewell post

به این ترکیب ِ صورت ِ این بیست و هشت سال خو کرده بودم. حالا که توی آیینه نگاه می کنم و به این فکر می کنم که این آخرین شبی ست که این شکلی هستم ، دلم می گیرد.خرکانه و احمقانه است می دانم..اما حتی بغض ام هم می گیرد.هر کس هر چه دلش می خواهد بگوید و هر قدر می خواهد بخندد  اما این صورت همان صورتی است که از بچه گی توی عکس هایم به من لبخند زده...با آن عاشق شده ام...سفر رفته ام...با دوستانم خندیده ام..مرا به خاطر آن دوست داشته اند...دل شان برایم تنگ شده است...قرار نیست از این رو به آن رو بشوم...اما مطمئنم این شکلی باقی نمی مانم. تنهایی نشسته ام یک گوشه ی خانه و هر چه آلبوم عکس و سی دی ِ عکس داشته ام دور خودم جمع کرده ام و به قول مادربزرگم بُق کرده ام .یکی نیست بزند توی سرم و بگوید :" خجالت بکش...مگه مجبوری اصلا؟...کی مجبورت کرده که حالا ماتم گرفتی؟"...نمی دانم .فقط می دانم حس عجیب و غریبی ست. دکتر گفت :" صورت ات صد و بیست درجه عوض می شه!" .گفتم:" چه مور مورم شد!"..گفت:" مور مور شدن هایت را نگه دار برای وقتی که جلوی این آیینه گچ ِ صورتت رو باز می کنم.." ...و من باز مور مور ترم شد.

 خب خب..آه و ناله کافی ست.خداحافظ"من ِ از بدو ِ تولد با من"..خداحافظ صورت ِ بیست و هشت ساله ی من...خداحافظ من ِ  عکس های قدیمی...خداحافظ .."بینی "!

دروغ ِ عملی!

مجبور شدم بابت ِ عمل به مادرک دروغ بگویم.از یک طرف حوصله ی اصرار های اش برای رفتنم به خانه شان بعد از عمل و قیافه گرفتن های آقای نویسنده و نیامدن اش  و بگیر و ببند توی آن حال را نداشتم ، از طرفی هم دلم نمی خواست حالا که بابا تازه از رختخواب بلند شده و روحیه ی مادرک بهتر شده دوباره بساط ِ دارو و آه و ناله آن جا به راه شود.مثل سگ می ترسم از دوروز ِ بعد از عمل و این که حتما باید کسی پیشم باشد و چیزهای مقوی بخورم...اما این ترس را به جنگ اعصابی که ممکن است به راه بیفتد ترجیح می دهم.چند بار با تاکید از دکتر پرسیدم که :"می تونم تنها باشم  و تنهایی از پس اش بر میام ؟.." که دکتر بالاخره با تعجب پرسید:" خانواده ات خارج ان؟"...کمی به حرف اش فکر کردم  و گفتم:" شاید خارج از درک ِ حال و روز ِ من!".که به گمانم نفهمید چون سرش را پایین انداخت و گفت:" اگر بخوای می تونم ترتیبی بدم که یک روز بستری باشی..".مادرک انگار که به اش وحی شده باشد دیشب زنگ زد که:" چی شد؟..وقت عمل گرفتی؟" .دروغ به این بزرگی سخت بود.اما چشم هایم را بستم و سریع گفتم:" نه..دکتر داره می ره سفر..می افته عملم برای مهر..نگران نباش"..و زود تر از همیشه خداحافظی کردم.

باید این دوروز را آشپزی کنم و خرید کنم و همه چیز را توی یخچال آماده بگذارم .از مسخره گی ِ این دروغ و علت اش خنده ام می گیرد.چه می شود کرد؟ آدم باید پای ِ غلط کردن های اضافی ِ زنده گی اش بایستد و هیچ کس را هم به زحمت نیندازد!


compte à rebours

نشسته ام یک گوشه ی مطب .گوشی ها را از گوشم در آورده ام و داستان های آدم های  اتاق انتظار را گوش می دهم که از جدید ترین موزیک های آیتیونز هم بهترند. توی این چند بار رفتن و آمدنم به این جا  به این نتیجه رسیده ام که مطب های جراحی پلاستیک با همه ی مطب هایی که به عمرم دیده ام فرق می کند.این جا خبری از آدم های ناامید با یک پرونده ی پزشکی دست شان نیست.این جا خبری از پیر مرد ها  و پیرزن های علیل و از کار افتاده نیست.این جا خبری از بچه های ضعیف و رنگ پریده نیست. این جا هیچ خبری از چانه زدن برای مخارج عمل نیست.

 این مطب ها با خیلی از مطب هایی که شاید یکی دو خیابان آن طرف تر باشند فرق دارند. این جا هر چه هست خوشحالی و اعتماد به نفس و خنده و پول به رخ همدیگر کشیدن و آن دکتر دیگری را خراب کردن و فخر فروختن به بیمار بغلی ست. از خدای ام است که نوبتم دیرتر شود و فقط بنشینم قصه ی آدم های این جوری را گوش کنم.

خانم ص ، که صندل ها و کفش و روسری مارک دار و گران قیمت اش از جلوی در هم معلوم است هفتاد و دو سال اش است.بچه هایش را فرستاده است آمریکا و می خواهد چند ماه دیگر برود پیش شان.شوهرش که وکیل دادگستری بوده پانزده سال پیش فوت کرده.این جا چه می کند؟..می خواهد کل صورت اش را عمل کند تا بچه های اش را سوووورررررپرایز کند؟..هزینه ی عمل؟..ناقابل..سی و شش میلیون!..یعنی نصف ِ سن اش ضرب در میلیون! مدام هم به من و شلوار جین ِ پاره و کفش های کتانی و کوله پشتی ام نگاه می کند!. با مادر دخترکی گرم گرفته که دخترک  فقط بیست سال اش است! آمده است سینه های اش را "توپی" کند!!( اصطلاح خودش بود).می گویم :" بیست سال؟؟؟" .نگاهم می کند که :" دیر هم شده!".آن دخترک ِ آن طرف تر صورت اش هیچ مشکلی ندارد فقط نگران است که دماغ ِ شش سال پیش عمل شده اش از مد افتاده و آمده است مد ِ روزش کند!.آن یکی اصرار دارد که پلک های اش متورم است و باید بالا کشیده شوند.به خواب شب نمی دیدم روزی بنشینم میان این جور جمع ها و قصه گوش دهم.دخترکی که کنارم نشسته  می پرسد:" شما چه عملی کردین؟".می گویم:" هنوز نکردم".خودش را تاب می دهد و دوباره می پرسد:"چه عملی می خواین بکنید؟" .زل می زنم به صورت اش و با خنده می گویم:" قابل حدس نیست؟" .خوب توی صورتم دقیق می شود و با کلی فکر می گوید:" چونه تون؟".فیوز می پرانم."چونه؟؟..مگه چونه م چشه؟؟ اصلا چونه مگه مشکل دار میشه؟؟..دماغ به این بزرگی رو نمی بینه.اونوقت چونه ی بی چاره مو روش عیب می ذاره؟..اینا دیگه کی ان  بابا!!".دوباره می خندم که:" نه..بینی م".این بار خودش را از آن طرف تاب می دهد و می گوید:" بعدش بیا چونه تم بِعَمَل!..ابروهاتم بگو بکشه یه ذره بالا..گوشات بَل بَل نیست؟".در مرز انفجار هستم از خنده." بله؟..بَل بَل؟ ..نمی دونم...دقت نکردم..".روسری اش را می زند کنار و گوش های اش را که هنوز باند دارد نشان می دهد و می گوید:" من گوشام و عمل کردم.خوب شده؟".خیلی سعی می کنم زیر ِ باند را تصور کنم اما عاجز می مانم و در نهایت می گویم:" عااالی شده!". و توی همین وا نفسا منشی اسمم را صدا می زند.سریع بلند می شوم و می روم سمت میزش و آزمایش ها و سیتی اسکن و فیش پول را می گیرد و می گوید:" دکتر از شنبه می ره مسافرت خارج از کشور..برات می نویسم اواخر ِ مهر!".آه از نهادم می خواهد بلند شود که یک خانم دیگر می آید کنارم می ایستد و با اصرار می خواهد که وقت عمل اش را کنسل کند و بیندازد برای دو ماه دیگر.خانم منشی چشم های اش برق می زند و نگاهم می کند.با شیطنت می پرسد:" تو این قدر شانس ات خوبه؟...بذارمت جای این؟" .می گویم:" یعنی کِی؟".تقویم را نگاه می کند." یعنی پنج شنبه!"می مانم بین ِ اواخر ِ مهر و پس فردا!...این پا و آن پا می کنم و بعد از کلی فکر می گویم:" خوبه!" ...و "پنج شنبه ای" می شوم...


پ.ن.1.دلم می خواهد تا پس فردا ساعتی یک مطلب بنویسم!..پر حرف شده ام!

من ِ آخرین روزها...

می گوید:" این همه دکتر...حالا چرا این دکتر؟"

می گویم:" چون انسانه!"

می گوید:" آهاا یادم نبود کلا همه ی دکترا  ناندرتال ان!"

می گویم: " اولا که ناندرتال ها هم انسان بودن  ...اگه منظورت حیوونه...نه خیر حیوون نیستن .اما از صد تا یکی میاد به موسی شیخ کمک می کنه!..موسی شیخ رو میشناسی اصلا؟" و سریع توی آیپادم دنبال عکس اش می گردم.

می گوید:" آره بابا هزار دفعه داستان اش روگفتی..اما این که دلیل نمی شه..."

می گویم:" برای من می شه...خیلی هم می شه.."

می رسیم جلوی خودپرداز .زیپ کیفم را باز می کنم و کیف پولم را از آن بیرون می آورم و بعد هم کارت بانک و ..پول را واریز می کنم به حساب دکتر و...تمام.


از این طرف پول ریخته می شود به حساب دکتر و از آن طرف فکر و خیال است که ریخته می شود توی سرم..فکر و خیال هایی که تا قبل از جدی شدن این تصمیم هیچ دور و بر من نمی پلکیدند. خداحافظی می کنیم و من کمی آن طرف تر می نشینم توی ایستگاه اتوبوس.

" نکنه یه آدم دیگه شم..نکنه آدم های دور و برم با دیدن چهره ی جدیدم معذب شن...نکنه دلتنگ ِ خود ِ قبلیم شم..نکنه دیگه شبیه مادرم نباشم...نکنه شاگردام صورت جدیدم رو دوست نداشته باشن...نکنه دکتر خطا کنه و مجبور شم چند بار دیگه عمل کنم..." 

اتوبوسی جلوی ایستگاه می ایستد.از جایم تکان نمی خورم.عکس خودم را توی شیشه ی اتوبوس می بینم.با یک دست ام نیمه ی راست صورت ام را می پوشانم. تردید مثل باران می بارد روی سر و صورتم.به این فکر می کنم که موسی شیخ چه طور توی خیابان راه می رفته...چه طور با همسرش عشق بازی می کند...چه طور قربان صدقه  ی بچه های اش می رود...از خودم خجالت می کشم.از بدبختی ِ موسی شیخ و از صورت ِ سالم  خودم! دستی دستی دارم خودم را می فرستم زیر تیغ جراحی .به این فکر می کنم که درونم شاید اصلا لت و پار تر از ظاهر ِ موسی شیخ باشد...این که کاش می شد عمر را جراحی پلاستیک کرد...این که وقتی با چه آب و تابی برای  دکتر تعریف کردم که  جریان پیگیری های اش برای موسی شیخ و داستان اش را می دانم  چه طور با تعجب نگاهم کرد و گفت :"  با این کاراکتر  ِقصه گو...عمل زیبایی به چه دردت می خوره دختر؟؟" .که گفتم :"  خسته م! همین". اتوبوس حرکت می کند.فقط همان نیمه ای که زیر دستم است را حس می کنم... 


پ.ن.۱.من می خواهم از تصویر آن دخترکی  که هرروز توی آیینه می افتد...فرار کنم...


پ.ن.۲. داستان موسی شیخ ( عکس ها فیلتر شده اند)



پ.ن.۳.یادم باشد امروز از دکتر بپرسم که از موسی شیخ خبر دارد یا نه...

go vegetarian

داستان ِ من از آن جایی شروع شد که توی یکی از اپیزودهای اول ِ Game of thrones  ، لیدی ، گرگ ِ  بی گناه ِ دختر ِ بزرگ ِ شاه را به جای گرگ دیگری می کُشند. صحنه خیلی معمولی بود و حتی کشته شدن ِ لیدی را هم نشان ندادند.من هم خیلی عادی و معمولی آن قسمت را به آخر رساندم  اما بماند که شب ام را چه طور به صبح رساندم!به چیز خاصی فکر نمی کردم فقط توی دلم آشوب بود.صبح  چند روز بعد ، که داشتیم می رفتیم سر ِ کار    پشت چراغ قرمز ایستاده بودیم و یک وانت روبروی مان بود که پشت اش یک گوسفند خاکستری و قهوه ای ِ تپل این طرف و آن طرف می رفت.من سرم را تکیه داده بودم به صندلی و دست به سینه فقط نگاهم به گوسفند بود و به حرف های آقای نویسنده گوش نمی دادم.یک دفعه نمی دانم گوسفند چه صدایی شنید که ایستاد و زل زد به آن طرف خیابان.انگار که ترسیده باشد.انگار که چیزی توجه اش را جلب کرده باشد.باز دوباره نمی دانم چه مرگم شد که وسط حرف های آقای نویسنده  دلم مثل مرگ ریخت پایین و دستم را گذاشتم روی دلم و خم شدم به جلو و شروع کردم به زار زار.آقای نویسنده فکر کرد که یکی از آن حمله های عصبی ِ همیشگی ست و سعی کرد آرامم کند.خودم اما می فهمیدم که این جور ، از آن جورهای همیشگی نیست.دقیقا می دانستم که نگه داشتن ِ ترنج توی این یک سال  و شب و روز گذراندنم با این موجود دوست داشتنی ، یک چیزهایی را توی من عوض کرده.به یک چیزهای خرکی ای حساس شده ام اما هیچ دلم نمی خواست به جزییات اش فکر کنم.چند روز بعد کسی داشت کمی آن طرف تر درباره ی یک عروسی توی کوچه شان حرف می زد و این که گاوی را بسته بودند تا قربانی کنند که من کمی این طرف تر باز دل آشوبه گرفتم و صد نفر شروع کردند توی دلم رخت شستن و یاد نگاه ترنجکم افتادم و باز فکر کردم که اگر بمیرد من چه می شوم و این که آن گاو بیچاره حتما لحظه ی آخر کلی تقلا کرده و آن هایی که شب عروسی شان را روی خون جشن گرفته اند و دوباره زر زر و زار زارم شروع شد.  دیدم که مشکل دارد جدی می شود. نشستم روبروی خودم و هزار جور فکر کردم.هزار جور کلنجار رفتم با خودم.هزار مدل حرف زدم .هزار راه پیش روی خودم گذاشتم و آخرش به این نتیجه که رسیدم که "خب نخور!".بله نتیجه ی آن چند ساعت بحث و گیس و گیس کشی با خودم این شد که "نخور بچه جان..ناراحتی...نخور!".به آقای نویسنده که گفتم دهان اش اول از تعجب باز ماند.بعد دهانش را بست و دوباره باز کرد و گفت:" مطمئنی؟ تصمیم ات قطعیه؟"..گفتم " همون قدر که مرگ قطعیه!"

حالا چند وقتی ست که صبح ها که زود می رسم توی شرکت ، مقاله های گیاهخواری می خوانم .آقای نویسنده برایم کتاب فواید گیاهخواری صادق هدایت را پرینت گرفته .بی این که حواسم باشد گوشت ها را از توی غذایم می زنم کنار و به سلاخی ِ حیوان ها فکر می کنم. برایم کار سختی نیست چون هیچ وقت برای کباب و مرغ له له نزده ام.هیچ وقت دلم استیک نخواسته است.تنها چیزهایی که باید به خوردن و نخوردن شان فکر کنم ماهی و لبنیات است.به لبنیات حس بدی ندارم.فکر نمی کنم شیر دوشیدن  از گاو یا برداشتن تخم مرغ از زیر ِ مرغ   خون و خونریزی و کشتار به راه بیندازد! فقط می ماند ماهی!..غذاهای دریایی را همیشه دوست داشته ام.این طور که خوانده ام یک شاخه از کسانی که  semi-vegetarian  هستند   ، pescetarianism هستند که یعنی  ماهی و بعضی دیگر از دریایی ها را می خورند. ولی مطمئن نیستم که می خواهم جزو این دسته باشم یا نه. نیاز به مطالعه ی بیشتری دارم و این که آدم که یک شبه گیاهخوار نمی شود!.کمی هم شک دارم که بتوانم.هر کسی نمی تواند گیاهخوار شود!درست همان طور که شکیرا برای هر کسی نمی شود!!!

 فعلا همین قدر که از دیدن گوشت توی غذای خودم  دل آشوب نمی شوم خوب است.  

ماسال

جمع کردن ِ  سیزده تا "اراذل و اوباش" برای یک سفر دو روزه هیچ کار آسانی نبود. خب مگر چه قدر احتمال دارد که سیزده تا آدم با  سیزده  تا شخصیت و  سیزده  جور شغل و  سیزده  نوع شیوه ی زنده گی و  سیزده  شیوه ی نگرش به دنیا ، یک پنج شنبه و جمعه ی واحد را بیکار باشند ..یکی بچه ی دو ماهه دارد ، آن یکی شیفت ِ کاری اش است ، آن یکی کمر درد دارد ، آن یکی می گوید "بی دوست دخترم هرگز" ! ..آن یکی می گوید  حقوق نگرفته ام ، آن یکی مسابقه ی تکواندو دارد ، آن یکی به این فکر می کند که چه طور از فرصت استفاده کند و ما را بپیچاند و با دوست پسرش برود یک گور ِ دیگر!..این یکی خودم ،  حاضر نبود از روز تعطیل اش بگذرد و با یک مشت آدم شلوغ کن و هوار بزن و  "قرنده"   (قر دهنده) و ویراژ دهنده توی جاده  و برود آخر ِ ته ِ پشت ِماسوله! 


همه ی این سیزده نفر منهای من  ،  یکشنبه  شب همزمان  شروع کردند به  عملیات" کرم ریزی"! همه ی تک تک شان می دانند که من توی دنیا از هیچ چیز اندازه ی اس ام اس بی خودی متنفر نیستم ، همه ی دانه به دانه شان می دانند که من صد بار گفتم اگر خبری هست ، آخرش را به من بگویید من حوصله ی جزییات ندارم. اما باز زبان نفهمی شان سر گذاشته بود به فلک!باز هر ساعت پیام می دادند." که فلانی می آید..اما فلانی هنوز نمی داند..تو می آیی؟..اگر تو نیایی..فلانی هم نمی آید...پس تو و فلانی و فلانی بیاید   که بتونیم فلانی رو هم راضی کنیم ...اگه همه باشیم..فلانی رو هم به زور می بریم...راستی به فلانی تو خبر می دی؟". نمی دانم چند شنبه بود که   ده تا پیام  توی فاصله ی پنج دقیقه برایم آمد و بلافاصله هم آن روی سگم بالا!. نوشتم که گناه نکردم که فامیل شما شدم و دست از اراذل بودن بردارید و اسم من را از مسیج های این گروه حذف کنید و نمی آیم که نمی آیم که نمی آیم و همانا که همه مان به نحسی ِ سیزده ِ تعدادمان هستیم  و فرستادم برای همه شان..بعداز آن صدا اگر ازدیوار در آمد از این اوباش هم در آمد. خوشحال و خندان شدم و ذوق کردم که راحتم گذاشته اند و به زنده گی ام ادامه دادم تا این که  نمی دانم کی بود که انگشت های قلم شده ام تایپ کرد "ماسال" و دست  درازم  خورد به سرچ گوگل و ...ناخودآگاه چشمم افتاد به عکس ها و آه از نهادم بر آمد.این جا خود بهشت بود. ..با همه جای شمال فرق داشت انگار.شبیه ِ دوراهی شده بودم.از یک طرف وسوسه ی سکوت ِ جنگل و کلبه ها و سیگار ِ صبح های زود شده بودم و از یک طرف حوصله ی اجتماع ِ بیش از یک نفر نداشتم.از ذهنم انداختم اش بیرون و گفتم حتی اگر دلت هم بخواهد حق خراب کردن شادی شان را با اخلاق گند و عوضی ات نداری. و باز به زنده گی ام ادامه دادم  تا همان شبی که می دانستم حالا همه خانه ی نازی جمع شده اند  تا ساعت سه و چهار صبح بزنند بیرون.گفتم به درک.خودم که خوب می دانم...حوصله ی خنده و قهقهه ندارم.حوصله ی صدای موزیک زیاد و بزن و برقص ندارم.حوصله ی بگو و بخند و کارت و تخته ندارم.. . .و  چشم هایم را فشار دادم روی هم تا بخوابم. بخوابم.بله باید می خوابیدم.اما  مگر صدای لعنتی شان می گذاشت؟!..قهقهه های مسخره ی جودی ، ادا در آوردن های برادرک ، عزیزم عزیزم گفتن های  پسر عمه ، غر غر کردن  های دختر عمه ی بزرگ ، خش خش چیپس خوردن ِ پسر عمو  ،   دینگ دینگ ِ موبایل ِ آن یکی ،  ...سرم را گذاشته بودند روی سرشان!..هر چی بیشتر چشم هایم را روی هم فشار می دادم صدای نکره  شان بلند تر می شد.پتو را زدم کنار و بلند شدم.کورمال کورمال دنبال موبایل گشتم و شماره ی نازی را گرفتم.تا گوشی را برداشت  صدای پچ پچ اش آمد که "هییسسس...بارانه"!..پرسیدم چه می کنید؟..گفت "منتظر زنگ تو بودیم.شرط بندی داشت بالا می گرفت  که زنگ می زنی یا نه...."...   صدای انفجار خنده شان  رفت توی گوش وامانده ام.گفتم :"صبح  میاید دنبالم؟.." . "فردین" ها یکی یکی صدای شان از پشت گوشی در آمد..."آره دختر دایی...آره دختر عمو...آره میایم..اصن سینه خیز میایم..اصن میخوای الان بیایم؟...".من و نازی خندیدیم.گفتم صداتون روی مخم بود...خوابم نمی برد...لعنت به گوشت و خون...که با روان آدم ها بازی می کنه..حالا می شه خفه شید و  از سرم برید بیرون  دو ساعت بخوابم؟.."نازی باز می خندد.گوشی را قطع می کنم.خانه آرام شده.سکوت شده.دیگر از صدای اراذل و اوباش خبری نیست...

بدون این که پتو را روی سرم بکشم خوابیدم..


ــــــــــــــــــــــــــــــــــ


پ.ن.۱.این که شب را توی یک کلبه ی چوبی واقعی بگذرانی  واقعیت دارد.

پ.ن.2. این که صبح با صدای ترق ترق ِ هیزم شکستن از خواب بیدار شوی ، واقعیت دارد.

پ.ن.3. این که یک جایی توی شمال ایران پیدا شود که هنوز دست مردم برای به گند کشیدنش نرسیده باشد واقعیت دارد!

پ.ن.4.این که دنبال اردک ها بدوی و آن ها کج کج فرار کنند واقعیت دارد.

پ.ن.5. این که ماسال شبیه هیچ جا نیست واقعیت دارد.

پ.ن.6. و این که این اراذل و اوباش ،  بهترین اراذل و اوباش دنیا هستند ، بدجوری واقعیت دارد!





mes noeuds

شبیه "گره" شده ام این روزها. یک "گره" ی واقعا کور که فرو رفته توی جسم یک دختر  به ظاهر "بینا"  و با مانتو و مقنعه این طرف و آن طرف می رود . از این که تلفنم زنگ بخورد و  ، اسم "مامان" بیفتد  کورتر گره می خورم. یادم است آن روزهای نه خیلی دور هر بار که می رفتم پیش نازی ، شب ها  می نشستیم و همان طور که از همه چیز می گفتیم ،  دستبندهای گره ای می بافتیم. وای به حالمان می شد اگر آن وسط یکی از این نخ ها گره می خورد.تنها راه اش این بود که با یک سوزن ته گرد بیفتیم به جان ِ روزنه های کوچک ِ گره و آرام آرام آن را شل کنیم تا عاقبت باز شود. حالا بابا و برادرک   رسما افتاده اند به جان من!  چسب می ریزند لای همان کوچک ترین روزنه های ِ گره ی استتاره شده در من! خدا قوت خسته هم نمی شوند! بابا لج کرده که دیگر شیمی درمانی نمی رود.مدام افتاده توی دهن اش که " فوقش می خوام ده سال دیگه زنده باشم...حالا بشه یه سال!...چه فرقی می کنه؟...همه تون خسته شدین...همه تون بی حوصله شدین...می خوام راحت باشم!"...و من می دانم این حرف ها از کجا آب می خورد.از رفتار برادرک! ...برادرک ام "رم" کرده!...زنجیر پاره کرده.افسار گسیخته شده ....چه می دانم آب و روغن قاطی کرده.عصبی و بهانه گیر و بدخلق شده. با کوچک ترین حرفی پرخاش می کند و اشک بابا را در می آورد. آن هم می دانم از کجا آب می خورد.دارد همان روزهایی که من داشته ام را تجربه می کند. هشت میلیون خرج ِ اتاق ِ سابق من کرده که بشود یک دنیای دیگر. به مامان می گویم:" به اش سخت نگیرید....نمی بینید خودش رو جدا کرده؟...اون شبیه شما نیست...نمی خواد باشه...شما یک قدم بردارید و درک اش کنید...ببینید چه قدر عوض می شه!"..برادرک پسر خوش قلبی ست...تمام مدتی که بابا بیمارستان بود از کنار تخت اش تکان نخورد.برای داروهای بابا تا اصفهان رانندگی کرد و یک شبه برگشت. اما خرابی حال و روزش را می فهمم.یک سری چیزها را نمی تواند تحمل کند.پسر است...غرور دارد...زیر بار حرف زور نمی رود.مثل من نیست که سرش را بیندازد پایین و بگوید:" اشکالی نداره...بابامه...مامانمه..."...مثل من نیست که آرامش را به هر بحثی ترجیح بدهد. رسیده به آن جایی که نگرانم می کند.به مامان می گویم:" یه کاری کن که بفهمه درکش می کنید...بذار ماهواره بگیره واسه ی اتاق اش"...صدای مامان می رود بالا که :" حرفش رو هم نزن...بابات می گه باید از روی جنازه ی ما رد شه..."...می گویم:" شما با این سن و سال و  تحصیلات کوتاه نمیاین...اون که جوونه و کله خر...از کی باید یاد بگیره کوتاه اومدن رو؟...گذشت کردن رو؟...انسانی رفتار کردن رو...".

سخت است ریمیا.فهماندن و شکستن یک سری چیزها توی ذهن مامان و بابا سخت است.من کم آورده ام.خسته شده ام.ضربان قلبم می رود بالا وقتی این جور بحث ها می شود.سیگار پشت سیگار  .راه می روم.سرم را می برم زیر شیر  آب...پشت سرم می سوزد..اما نگران بابا  و برادرک هستم.بابا افسرده شده و برادرک روز به روز بد خلق تر می شود.برادرک می گوید:" تو که این جا نیستی...خوش به حالت که نیستی..!"..و من می دانم که حق دارد.بابا هم حق دارد!..مامان هم حق دارد!...اما چرا کسی نیست که این حق لعنتی را تعریف کند.  هر بار که از آن جا بر می گردم...یک خیابان آن طرف تر می زنم کنار و تا حد مرگ گریه می کنم.بس که آن ساعت هایی که آن جا هستم خودم را می خورم.بس که قورت می دهم هر چی توی گلویم می آید...

درمانده شده ام ریمیا...می فهمی؟...یک "گره ی درمانده".یک سرم رفته توی ابرها...یک سرم زیر ِ زمین...




آذربی جان!

 

 

باز نشسته اید و هی می گویید چرا کمک رسانی تاخیر دارد؟...باز صفحه های فیس "باک "تون پر شده از این که چرا صدا و سیما چیزی نمی گوید؟...چرا زیر نویس و بالا نویس و پهلو نویس نمی دهند؟...جمع کنید کاسه و کوزه تان  را ملت!...فقط 1200 یا 1300 نفر کشته و مجروح شده اند!..روسری کسی که عقب نرفته...مانتو  و آستین دخترکان آذربایجان که کوتاه نبوده...کسی توی ماه مبارک شیشه ی آب معدنی سرنکشیده یا گوشه ی لپ اش که شکلات نبوده...همه مان بی بصیرت و بی خرد و بی دین و بی همه چیزیم!صدا و سیما هم بچسبد  به المپیک و شب های احیا که هم این دنیا برای مان می آورد و هم آن دنیا.

بچه هایی که  خوشبختانه بچه های من و شما نیستند ،  شبانه میروند زیر خاک و کی برسد صبحی طلوعی بیدار شویم و ببینیم خاک بر سری دارد از سر و روی مان می بارد!


پ.ن. نشسته ام روبروی این عکس و چشم  برنمی دارم از آن دستی که دارد" او" را می کشد که" بیا"  و آن دست دیگر که حلقه شده دور گردن" او " که "نرو" و آن تردید میان ماندن و رفتن...و آن بلاتکلیفی ِ لعنتی..

 


حالا برگشتی چه قد دیر و چه قد دیر...

 یک صحنه توی کارتون" Up" هست که حک شده توی یکی از حفره های ساکت ذهنم.

آن جایی که آقای فردریکسن از بادکنک های خانه ی معلق اش ناامید می شود و برای این که پرواز کند همه ی وسایل ِ خانه اش را یکی یکی می اندازد بیرون.   آن مبلی که همسرش روی آن می نشست....قاب عکس  و صندلی و خلاصه همه ی وسایل خانه که پر از خاطره ی همسرش بود. اولین باری که این کارتون را می دیدم فکر کردم به محض این که  خانه اش  پرواز کند حتما یک صحنه ای را نشان می دهد که آقای فردریکسن  دارد غصه ی وسایل بیرون ریخته  اش را می خورد.اما نه.غصه که نخورد هیچ خیلی هم خوشحال شد از این که خانه اش دوباره داشت پرواز می کرد و می توانست آن را همان جایی فرود  بیاورد که زن اش همیشه آرزو داشت.انگار  براورده کردن آرزوی Ellie  مهم تر از خاطرات اش بود.


... نمی دانم چه طور شد و توی آن لحظه چه اتفاقی افتاد و جرقه اش از کجا آمد که توی یک لحظه برگشتم توی خانه و همه را ریختم بیرون.شاید نشود برای همیشه از سنگینی ِ اضطراب و دلهره و بی اعتمادی و دلتنگی  خلاص شوم...اما یک ماه که می شود....

  یک ماه نگران ِ بودن و نبودن و آمدن و نیامدن چیزی نباشم اشکالی دارد؟ ....گیریم توی خانه غذا هم نداشته باشم بخورم و هیچ جایی برای نشستن هم نداشته باشم...مهم نیست. گاهی آرزوها مهم تر از خاطره ها هستند.می خواهم آرزوهایم آرامش بگیرند..می خواهم از تیمارستان مرخص شوند...می خواهم زنده شوند...همین!




هندوانه...



دکمه ی آیفون را که می زنم ، در اتاق را باز می کنم و  می دوم توی راه پله ها   و از لای نرده ها ی کنار پله ها نگاهشان می کنم تا بیایند بالا.از همان بالا که صدایش می زنم صدای ذوق کردن اش دلم را آب می کند.طاقت نمی آورم و پا برهنه دو طبقه را می دوم پایین .آن طوری که زل زده به من ، یادم می رود بهار را ببوسم .از بغل بهار می گیرم اش و می چسبانم اش به خودم. "خوش اومدی بچه".داریم می رویم بالا که یادم می افتد اصلا بهار را ندیده ام.بر می گردم و بغل اش می کنم.می خندد و می گوید:" من دیگه عادت کردم که دیده نشم ".دست اش را می گیرم و باهم می آییم توی  خانه. تا بهار لباس اش را عوض کند چند بار یکتا را می اندازم هوا و از صدای خندیدن اش بلند بلند می خندم.یک لباس پوشیده با ترکیب رنگ های هندوانه.با یک لحن مسخره ای  که یکتا را می خنداند مدام می گویم:" هندونه به شرط ِ چاقو؟ بی شرط ِ چاقو؟".بهار از توی اتاق می آید بیرون و ولو می شود روی مبل.اسباب بازی های یکتا را می ریزم جلوی اش و می نشینم کنارشان.

_" خب چه خبر؟"

با سر به یکتا اشاره می کند که :" خبر ازین سخت تر؟"

می گویم:" هندونه داری سخته؟"

می خندد ." خیلی باران...خیلی.. همه ی وقتمو گرفته.روزها حوصله م سر می ره...نه دلم میاد مهد کودک بذارم اش ...نه این که دیگه تحمل توی خونه موندن دارم...منو که میشناسی..."

یکی از اسباب بازی های یکتا را جلوی صورت اش تکان می دهم و می گویم:" تقصیر خودته...یه چیزی واسه خودت دست و پا کن..کتابی...فیلمی...آخه دختر قجری...تو حتی با کامپیوتر هم کار نمی کنی...این بچه می خواد چی در بیاد؟!"...یکتا از حرکت عروسک اش که توی دست من است می خندد. چند ثانیه می رود توی فکر و  آرام می گوید:" دلم خیلی می خواد...دوست دارم بیام فیس بوک..روزا باهات چت کنم...وبلاگی که برای یکتا ساختی رو بخونم و توش بنویسم..اما...اما امید نمی ذاره.یه بار بهش گفتم...گفت لازم نکرده.کلی هم دعوا کردیم!"

 

خشک ام می زند.انگار یک سطل پر از قالب یخ ریخته اند روی سرم.اسباب بازی یکتا از دست ام می افتد .با عصبانیت می پرسم:" امید؟؟...امید؟...غلط کرده.یه لیوان آب یخ هم روش!.. با یخ!...خودش که هرروز توی چت و فیس بوک پلاسه!...لازم نکرده؟...اصلا کی نظر اون و پرسید؟"

 

انگار که منتظر همین حرف ها باشد ، آتشفشان می کند.از سخت گیری های اش می گوید.از بد بینی های اش.از این که توی مهمانی ها فکر می کند همه ی مردها به بهار نظر دارند.از این که هر تلفن  و اس ام اس کمتر از بمب اتم نیست توی خانه شان...بهار همین طور حرف می زند و من همه ی اتاق دور سرم چرخ می خورد. نمی دانم حرف اش تمام شده یا نه اما یک دفعه حیرت زده می گویم:" خب گاهی یه چیزهایی گفته بودی..امید رو هم خیلی ساله میشناسیم...می دونستم یه خر بازیایی داره...ولی خب...از دوز ِ خریت اش بی خبر بودم!" انگار که دیگر کم آورده باشد دوباره شروع می کند .این بار با بغض.این بار با درد بیشتر.فلج شده ام.دیگر نه بهار را می بینم و نه یکتا را. امید را از همان سال اول دانشگاه که با بهار دوست بود می شناسم.دلم می خواهد تلفن اش را بگیرم و  مثل همیشه که به شوخی فحش نثارش می کنم ، این بار خیلی جدی چهار تا درشت نثارش کنم. باورم نمی شود که بهار و امید   از این جور جفنگیات توی زنده گی شان داشته باشند.  بهار هنوز دارد حرف می زند و من یاد آن شبی می افتم که با بهار و دو تا  از همکلاسی های پسرمان داشتیم از کوچه ی موسسه می آمدیم بیرون و امید توی ماشین منتظرمان بود.فقط جواب سلاممان را داد و با اخم استارت زد.توی اتوبان که رسیدیم به شوخی گفتم :" دو تا دختر به چه خوش تیپی توی ماشین ات نشستن...سگرمه هات واسه چیه؟"..که یک دفعه گفت:" اون دو تا پسرا دوستاتون هستن؟..چی می گفتن؟..."..جزییات اش یادم نیست فقط یادم است که سرتا پای اش را شستم و آب کشیدم و همان طور که بهار گریه می کرد وسط اتوبان پیاده شدم و گفتم :" پیاده م کن می خوام امشب  برم پیش همون پسرا ببینم کی جرات داره بپرسه که کی بودن و چی بودن!"  و آن هم زد کنار و تا وقتی قرار به ازدواج شان شد اسم اش را هم نیاوردم. حالا همان سناریو کش آمده و هر شب برای بهار تکرار می شود

مانده ام  که چی بگویم.زل زده ام  توی چشم های یکتا ... یک ماحصل ِ بی نقص و معصوم ،  از همخوابی ِ  همه ی ندیدن ها و کور بودن ها! بهار ساکت شده و با یک دست زیر چانه اش به تلویزیون نگاه می کند. با بی رحمی می گویم:" تو هم بهش گیر بده ببین چه حالی می شه...ببین دو روز تحمل می کنه؟...تو هم هرروز بهش تهمت بزن...اصلا از من مایه بذار...بگو  خوشم نمیاد با باران هر جور شوخی ای می کنی...بگو دوست ندارم با دوستم این قدر راحتی...بگو برای چی با باران دست می دی و بغل اش می کنی..." .یک لحظه باور نمی کنم که این قدر مضحکانه راه حل می دهم.از چشم های گشاد شده ی بهار عمق ِ گندی که زده ام را درک می کنم.بلند می شوم می ایستم و می گویم:" نه اینارو شوخی کردم..فقط می دونم یه جور مریضیه..باید بره پیش روانشناس ...یا روانپزشک..".بهار دست اش را از زیر ِ چانه اش بر می دارد  و بی حوصله می گوید: " فکر کن که بتونیم اون کله خر و راضی کنیم که بره!.کی راضیش کنه؟...حتما تو!" .از فکر این که بخواهم یک کلمه هم با امید حرف بزنم چندشم می شود.همین موقع هاست که تلفن بهار زنگ می خورد. بر عکس همیشه که می پریدم روی تلفن و به اصرار از امید می خواستم که بیاید خانه ی ما و قهوه بخوریم ، از جای ام جم نمی خورم.بهار تغییرم را حس می کند اما هیچی نمی گوید.باید بروند.سریع وسایل اش  را جمع می کند و کلاه یکتا را می گذارد سرش و بغل اش می کند.من هر دو تای شان را بغل می کنم و زیر ِ گوش بهار می گویم" امید با من!" ..و خودم هم از "زر" ی که فرمودم حیران می مانم!...با تو؟...چیش با تو؟...کتک زدن اش؟...یا بد و بیراه گفتن به اش؟..آخه تو اعصاب داری که دهان ات رو باز می کنی و  حرف می زنی؟.. تو سابقه ی گفتگوی مسالمت آمیز داری؟

بهار نگاهم می کند.با یک جور اعتماد خاص می گوید :"مرسی باران" .دلم می خواهد فریاد بزنم  که :"بهاار... دیدی نتیجه ی اون همه ندیدن چی شد؟...دیدی نتیجه ی این که چشم هاتو مدام بستی و گفتی درست می شه چی شد؟..  برای انتخاب لباس عروسی تون یادته چه آشوبی به پا کرد که لباست دکلته نباشه و کت بپوش و من یواشکی بهت گفتم"  بهار حواست به این مرض اش باشه وگرنه می شه سرطان هااا!"لباس چیزی نیست که اون بخواد برات تصمیم بگیره!"...دلم می خواهد بنشانم ات و همه ی این حرف ها را بزنم..اما چه فایده؟..حالا خیلی دیر شده.خداحافظی می کنند و می روند  و من می مانم و یک عالمه سوال از خریت ِ یک نسل از مردانی که مردانگی شان خلاصه می شود توی  با کی بودی و اون کی بود و ... یک مشت حرف ِ مفت!



از قضا..

از گرسنه گی سردم است.نوک انگشت هایم کرخت شده اند.دلم غذای گرم خانگی می خواهد.دلم از آن ظهرهایی می خواهد که بعد از مدرسه برمی گشتم خانه و مادرک خواب بود اما غذای روی گاز گرم.بعد برای خودم غذا می کشیدم و آخرین کتابی که دستم بود را جلویم باز می کردم و شروع به خوردن و خواندن می کردم. فکر این که تازه باید بروم خانه و شروع به جمع و جور کردن و بعد هم فکر غذا بکنم مور مورم می کند.چند شب پیش خواب می دیدم که یک خدمتکار دارم و حتی غذا هم برایم درست می کند. خوب که فکر می کنم می بینم حتی اگر غذا هم توی یخچال بود باز دست و دلم به گرم کردنش نمی رفت.دلم غذای تازه می خواهد.نه توی یخچال مانده و سفت شده!..شش سال است که وقتی به خانه می رسم غذا آماده نیست .این ماه هم   مثل هر سال  شده است عذاب مضاعف.معده و حال و روزمان را به هم زده.نه ناهار می شود آورد و نه ساعت ده شب شام می شود خورد.ریمیا ، کم کم  غذا دارد به یک "معضل" توی زنده گی ام تبدیل می شود.  دارم "آشغال خور" می شوم. گاهی آن قدر خسته و خرد و خاکشیر به خانه می رسم که دلم می خواهد با کفش بروم توی تخت و بخواابم.اما قار و قور شکمم را چه کنم. عذاب آورترین لحظه ی زنده گی ست وقتی نه حوصله ی غذا درست کردن دارم و نه می توانم از خیرش بگذرم.یک جنگ عجیبی این جور وقت ها توی خودم در می گیرد که با پا درمیانی ِ یه تخم مرغ نیمرو که هم گرم است و هم تازه ، ختم به خیر می شود.

از یک طرف منتظرم که ساعت دو شود و تنها روز ِ "زود خانه رفتن ام" را مزه مزه کنم و از یک طرف عزای عظما گرفته ام که سرمای گرسنه بودنم را چه کنم؟.همیشه توی این لحظات به سرم می زند که " مریضی این همه کار رو با هم می کنی؟..بی خیال ِ تاتر و فرانسه و نقاشی و ورزش و کیش و شاگردات  و همه ی اون چیزایی که دوسشون داری  شو و مثل یک خانوم بعد از شرکت  سرت رو بنداز پایین و برو خونه ت و شکم خودت و همسرت رو سیر نگه دار!"...بعد همچین وقت هایی  یک دفعه جنازه ی یک زن   از سقف می افتد جلوی پایم که به انگشت ِ شصت پای اش یک حلقه و یک برگه آویزان است . 

" علت فوت : خفگی ناشی از   روزمر گی  ِ    دنیای پلاستیکی" !..


و همیشه توی  این جور وقت ها آب دهانم را قورت می دهم و سیر می شوم.

 


دل کندن از رویاها...سخت تر از دل کندن از واقعیت هاست 

پوست می اندازم و فراموش می کنم و تو حتی به خودت زحمت ِ دلداری هم نمی دهی.

هه...

گفته بودم که....تو هم مثل همه.

بعضی وقت ها مطمئن می شم که "خود ِ واقعیم" همون عوضی ایه که ویسکی رو سک می ره بالا و سه تا از همه جلوتره و بعد می ره می شینه یه گوشه و با گریه و خنده همزمان حرف می زنه و بعد هم از هوش می ره و مهمون ها خودشون آشپزخونه رو مرتب می کنن و چراغ ها رو خاموش می کنند و می رن!

نازی

"نازی" همیشه یکی از سنگین ترین و دردناک ترین دغدغه های زنده گی ام بوده.از وقتی که پدر و مادرش  و بعد هم مادربزرگم فوت کرد ، نازی با همه ی مشکلاتی که داشت شد یک نقطه ی جدانشدنی  توی غصه هایم.آن وقت ها هنوز  آن قدر  قوی نبودم که بتوانم کمکش کنم  و فقط دختر دایی و دختر عمه ای بودیم که هرروز با هم چت می کردیم و از حال و روز هم خبر داشتیم.دیر شدن اجاره خانه اش ، سر ِ وقت نبودن ِ حقوق ِ ناچیزی که از منشی گری توی یک مطب پوست داشت ، حرف و حدیث های فامیل پشت سر ِ دخترکی که تنها زنده گی می کرد ، شخصیت مغرورش و این که از کسی صدقه قبول نمی کرد و هیچ کس حتی منی که هرروز با هم حرف می زدیم از دردهایش خبر نداشتم.برعکس من که مدام می نالم و ضجه می زنم ، هیچ وقت اهل درد و دل و باز کردن مشکلاتش نبوده و نیست.شاید خیلی کلی بگوید که مثلا "دنبال کار می گردم" یا "باید سر  ِ این ماه خانه را تخلیه کنم" ولی در حد همین جمله و بس.حتی وقتی سمج می شوم و می پرسم می گوید" باری...بی خیال...یه کاریش می کنم!".تا چند وقت پیش که زمزمه هایی شد که مطب دکتر پوست دارد جمع می شود و نازی قرار است بیکار شود. به پیشنهاد ِ مهدیه و با کلی زور و کلک و دروغ ، طوری که نه بهش بربخورد و نه احساس ِ دین کند ،  توانستم بفرستم اش کلاس  ِ آرایشگری.که لااقل چیزی از خودش داشته باشد و بتواند کاری کند.کل کلاس که سه ماه بود را رفت و مدرکش را هم گرفت.یک روز نشستم و با "عمه مری " ای که نزدیکی های خانه ی نازی زنده گی می کند و از وقتی نازی تنها شده برای اش مادری کرده حرف زدم و گفتم  اتاق  طبقه ی پایین خانه اش را بسپارد به ما تا برای نازی یک جای کوچک درست کنیم و دخترک بایستد و خرج اش را در بیاورد."عمه مری " که همه ی این سال ها هوای نازی را داشت ، این یک جا که می توانست زنده گی دخترک را تغییر دهد"نه" آورد.بعد ها فهمیدم که آن اتاق اتاقی ست که "عمه مری" آن جا زنده گی می کند!یعنی درواقع آن جا تنها جایی ست که "عمه مری" دارد که پیش شوهرش نباشد!...توی خانه ی اجاره ای هم که نمی شود کار کرد.چند بار به مناسبت ها و بهانه های مختلف به همه ی عمه ها و عموها و دختر ها و پسرهایشان نهیب زدم که "مگه این دختر ِ خواهرتون نیست؟...مگه این همونی نیست که هر وقت عمه م رو خواب می بینید گریه می کنه و نازی نازی می کنه؟...مگه این همونی نیست که مادر بزرگم تا آخرین لحظه توی بیمارستان غصه اش رو می خورد؟..مگه این دختر از خون شما نیست؟...ببینیدش..داره آب می شه...داره سخت زنده گی می کنه...با کمک ِ صد تومن و دویست تومن که زنده گی این دختر...زنده گی نمی شه..."...همه فقط سر تکان دادند و گفتند که متاسف اند و کاری ازشان بر نمی آید.آخرش هم من متهم شدم که کاسه ی داغ تر از آش شده ام و دخترک خودش شکایتی نمی کند ، آن وقت باران  دوره افتاده که به نازی کمک کنید!...چند بار پدرم برای اش وام گرفت ، افراد دور تر فامیل هرازگاهی کمک هایی می کردند ولی این ها هیچ کدام آن کاری که باید می کرد را نکرد. همیشه می ترسیدم ازین که کمکی کنم و بعدا به گوشش برسانند و فکر کند که به من مدیون است.به زور گاهی کاری ازش می خواستم و بعد به هوای آن کار پولی به حسابش می ریختم.که مثلا این بابت اپیلاسیون ِ دست هایم و آن یکی بابت آن روز که رفته بودیم بیرون و ...از این حرف ها.

یک " انسان نما"   یک جا یک سری "زر" از دهان گشادش خارج کرد و دلار و کرایه خانه و همه چیز رفت بالا.( نمی گویم حیوان چون حیوانات برایم عزیزترین هستند!)  .نازی حتی یک خبر سیاسی هم در عمرش نخوانده ولی  "سیاست"   هرروز با همان آبی که صبح ها به صورتش می زند ، به صورت اش سیلی می زند. نتوانست مقاومت کند و  یک ماه پیش مجبور شد همه ی وسایل اش ( منظورم از "همه" یک وانت است!" ) را جمع کند و برود پردیس بومهن که کرایه خانه های سبک تر شاید بارش را سبک تر کند.   .آخر توی مملکتی که طرف با فوق لیسانس و لیسانس و پدر و مادر و هزار جور امکانات کار پیدا نمی کند ، نازی ِ دانشگاه نرفته ی بدون ِ حامی و پشتیبان حق ِ زنده گی دارد؟...یک هفته توی یک شرکت تولید چراغ خطرهای ایران خودرو کار کرد و بعد گفتند تحریمات جدی شده و ...دوباره بیکار شد.


حالا هرروز که از خواب بیدار می شود توی رختخواب به من "BUZZ" می زند که صبح به خیر.حرف می زنیم .من درد دل می کنم و او گوش می دهد. او تعریف می کند و من گوش می دهم. هر بار که می روم خرید و دستم را توی کیفم می کنم  آه می کشم که "وای نازی"..."آخ مادربزرگم لحظه های آخر"...."وای اشک های عمه ام توی خواب".دلم می خواست می توانستم برای اش کاری دست و پا کنم.اما کجا؟...با چه پولی؟...با کمک کی؟....آن قدر اوضاع مملکت نا بسامان است که خودم هم معلوم نیست امروز که این جا هستم فردا کجا باشم.یکی از موریانه های ذهنم توی روزهااین شده  که  بالاخره این "نازی ها" رنگ خوشی می بینند؟  ..بالاخره می شود یک روزی که من این گوشه ی خاطرم از بابت نازی راحت شود؟...می شود یک روزی نازی را ببینم که توی فکر نیست و نگاه اش را از من نمی دزدد؟...می شود ..؟

تا احساس آرامش کنم...

راهم را کج می کنم سمت ِ کارواش.این سومین باری ست که توی این هفته ماشین را می شویم.یک جور وسواس خاص به گرد و خاک پیدا کرده ام.با خودم درگیرمی شوم که "آخه این سومین باره  توی این هفته!..می فهمی؟!" .بعد هم سریع به همان خودم  تشر می زنم که :" خب حتمن گرد و خاکش خیلی کثیفه..دست از سرم بردار" و دست از سرم بر می دارم.خیابان ِ عریضی که کارواش اتوماتیک توی آن است را دوست دارم. همیشه خلوت و بی ماشین و بی آدم و بی هیاهو و بی استرس است.از آن خیابان هایی ست که حال ِ عوضی ِ آدم را عوض می کند.

توی خیابان که می پیچم انگار  تازه  لای درخت ها ، "باد" را می بینم.سرعتم را کم می کنم که یا من به باد برسم و یا او به من. زمزمه ام می آید که  "مرده است باد...افسرده است باد...گفتند باد زنده است...گفتی نه...مرده باد!..زخمی عظیم مهلک از کوه خورده باد!...که افسرده است باد...که مرده است باد..."

از دور" هاشم" را می بینم که  نشسته است جلوی در.یک لحظه شک می کنم که نکند تعطیل است.نزدیک در می شوم و شیشه را می دهم پایین  و با همان ذهن درهم و برهم می پرسم:" مرده ست؟!".نیم خیز می شود و طوری که انگار مطمئن است اشتباه شنیده می گوید:" بله خانم؟".خنده ام می گیرد و می گویم:" ببخشید...بسته است؟"  .میگوید:"نه ..بفرمایید" .و موهای اش را با حرص از باد مرتب می کند.یک  دو هزارتومنی از داشبورد بر می دارم و می گویم:" با موزیک؟".انگار که تازه یادش افتاده باشد من کی هستم ، می خندد و پول را می گیرد و می گوید:" بله خانم..تا ته اش.هیشکی نیست.راااحت".قبض را می گیرم و می روم سمت تونل.سریع می دود جلوی ماشین و فرمان می دهد که چرخ ها روی ریل بیفتند. موهای اش دوباره اشفته شده اند.یک دست اش را می برد بالا که یعنی "بس"!..بعد هم داد می زند که "خلاص"!پای ام را از روی ترمز بر می دارم و تکیه می دهم به صندلی و زیر لب می گویم"خلاص!" .ماشین یک تکان کوچک می خورد و سلانه سلانه روی ریل ها به راه می افتد.

 قطره های باران یکی یکی می افتند روی شیشه ی ماشین.صندلی و   خودم و چشم هایم را همزمان می خوابانم.صدای ضبط را تا آخر می برم بالا. بازی ِ همیشگی!


درگیر رویای تو ام

منو دوباره خواب کن

دنیا اگه تنهام گذاشت

تو منو انتخاب کن

دلت از ارزوی من

انگار بی خبر نبود

حتی تو تصمیمای من

چشمات بی اثر نبود 


از صدای وحشی شدن قطره های آب می فهمم که از دالان اول رد شده ام. لای چشم هایم را باز می کنم .قطره ها "باد افسرده" را بلعیده اند و حالا  انگار می خواهند از شیشه ی جلو خودشان را بکوبند توی صورت ام. همه چیز   طوفانی شده.مثل همیشه...


خواستم بهت چیزی نگم 

تا با چشام خواهش کنم

درا رو بستم روت تا

 احساس آرامش کنم


دلم برای قطره های وحشی ِ با سر خورده توی شیشه می سوزد.حتما دل آن ها هم برای سر ِ من که این روزها مدام می خورد به در و دیوار ِ اتفاق های روزمره!یکی یکی ناامیدانه می روند کنار و ...تمام می شوند. این جا بهترین قسمت بازی ست.چند ثانیه سکوت می شود که ابلهانه فکر می کنی باران و طوفان و برق و هیاهو و دعوا و همه چیز تمام شده.اما یک دفعه که چشم هایت را باز می کنی  نگاهت خشک می شود روی   یک گردباد بزرگ و سیاه!  و بعد از پشت آن یکی دیگر و بعد هم یکی دیگر.چرخ می خورند .... چرخ می خورند...چرخ می خورند... با رقص وحشتناکی  می آیند سمت ِ ماشین.گردباد ها به چه بزرگی...به چه سیاهی...به چه سرعت..

دوباره چشم هایم را می بندم و می گذارم همه ی زنده گی ام برود توی این گردبادهای سیاه...


باور نمی کنم ولی

انگار غرور من شکست

اگه دلت می خواد بری

احساس من بی فایده ست


نا خواسته  از دل ِ گردباد ها  به دنیا می آیم.حیف که هاشم همیشه می گوید:" خانم ترمز نزنی ها"...وگرنه همان وسط ِ گردباد ها بهترین جا برای ترمز زدن و مردن است.دوباره چند ثانیه سکوت.این سکوت ِ دالان ِ آخر است.این را چشم بسته هم می توانم بگویم.آخر سکوت ها هم مثل صداها با هم فرق دارند.سکوت ِ اول...مثل سکوت آخر نیست.سکوت ِ میان راه...شبیه سکوت اول و آخر نیست. این آخر ِ بازی ست. به آخر تونل رسیده ام.باید خودم  را خشک کنم از هر چه باران و طوفان و گردباد و...هر چیز.

صندلی و خودم و چشم هایم..همزمان برمی گردیم به حال و روز اول.منتظر می مانم که چراغ سبز شود.درخت های توی حیاط هنوز درگیر ِ بادند.دور می زنم سمت در خروجی.هاشم ایستاده کنار در.حیاط به آن بزرگی و در به آن عریضی ، نمی دانم من را چه قدر بی عرضه تصور می کند که باز شروع می کند برایم فرمان دادن.شیشه را  می دهم پایین و می گویم:" هاشم؟ این جا اندازه ی زمین فوتباله...خدا رو شکر پرنده هم که پر نمی زنه...فرمون دادن داره آخه؟".دستپاچه می شود و دوباره با حرص از باد  موهایش را صاف می کند و می گوید:"   خانم ها بی دقت اند خب...فرمون ندی..می کوبن به در و دیوار...".این بار بلند تر می خندم که" عجب هاشم خان.من اصلا ازین به بعد می رم یه جای دیگه موزیک کارواشی گوش می دم".انگار که شوخی ام را نگرفته باشد خیلی جدی می گوید:" موسیقی ِ  کارواشی نه و موسیقی ِ  افسرده گی !...گوش ندید خانم گوش ندید!".با تعجب می گویم:"موسیقی ِ افسرده گی دیگه چیه؟ چه ربطی به فرمون دادن ِ تو داره؟".انگار که نشنیده در را نگاه می کند و می گوید:" نه من عادت دارم...اما  اینا آدم رو غمگین می کنه".به شوخی می گویم:" آدم ِ  غمگین رو چی کار می کنه؟"..خیلی جدی تر می گوید: " می شوره و می بره ...!".خنده ام می ماسد روی لبم.خداحافظی می کنم و شیشه را می دهم بالا...و غرق می شوم توی "شستن و بردن و رفتن و ..."


موسیقی ِ افسرده گی!


 


دارم خفه می شوم  که این گوشی لعنتی را  بردارم و بروم توی راهرو و یک  شماره ای را  بگیرم و هی راه بروم و  هی حرف بزنم و آن شماره هی گوش بکند... 



این گوشی لعنتی را  بر می دارم و می روم توی راهرو..اما هیچ شماره ای نیست و هی راه می روم و هی حرف نمی زنم و هی کسی گوش نمی دهد و هی خفه می شوم...



نرگس...هیچ این جا رو می خونی؟...هیچ دلت برام نمی سوزه؟..هیچ فکر می کنی رفتن ات هم زنده گی خانواده ت رو داغون کرد و هم زنده گی من رو خالی؟...اصلا توی اون جایی که هستی یادت مونده بغض یعنی چی؟...یادت مونده سکوت هامون رو وقتی اون یکی حرف می زد؟..یادت مونده دست ِ هم رو گرفتن؟...یادت مونده شماره هامون رو؟...یادت مونده مسیج ِ خالی فرستادن هامون رو ...یعنی دارم خفه می شم؟ اصلا این تابستون و بارون هاش خوراک ِ اینه که زنگ بزنی بهم و بگی..."مردنم شوخی بود...باران باور کردی؟...هاهاااا...یک به نفع ِ من....یک یک ِ بزرگ به نفع من..."بعد من هم بخندم و بگم.."باشه خر... یک هیچ ِ بزرگ هم برای من.."

کج بُعد

 

تلنگرش از این حرف زده شد که امیر گفت:" می دونم از آقای میم متنفری ..ولی لازم نیست این قدر تابلو بهش این رو بفهمونی.حس ِ تو مربوط به خودته...فکر نکنم نیازی به این باشه که اون هم از حس تو خبر دار شه".بعد هم طبق عادت همیشگی اش شروع کرد با خودکارها و هایلایت ها و مداد رنگی های روی میزم ور رفتن.از کوره در رفتم و دست اش را از روی مدادهایم با شدت پس زدم و تند گفتم:" امیر بس کن خواهش می کنم...من نه انرژی مهربون بودن دارم...نه حوصله ی مودب بودن...می فهمه که می فهمه...چی کار کنم...دست نزن به اینا!"

عینک اش را جابه جا کرد و گفت:" اما آدما یه سری خصوصیت خوب هم دارن...تو فقط داری بُعد ِ بد شون رو می بینی..فقط هم که آقای میم نیست...خودت می دونی...یه جورایی با همه.. ." و دوباره دست اش می رود طرف هایلات ها.این دفعه محکم تر دست اش را زدم کنار و گفتم:" من اصلا آدم ِ "بد بُعدی " هستم تو هم چون اتاقت توی اون واحده...هنوز چیز ِ گندی توی" بُعدت "پیدا نکردم...وگرنه حوصله تو ندارم....چند بار بگم اینا رو به ترتیب می ذارم ..باهاشون ور نرو..." و می رود.

خوب که فکر می کنم می بینم راست می گوید.چند وقت است که محسوسانه "بد بُعد" شده ام.انگار کن که بدون  این که حواسم باشد و بدانم  یک شب بیدار شده ام و همه ی آدم های دور و برم را جمع کرده ام توی یک شیشه ی خالی ِ مربا و بعدخوب تکان شان داده ام و بعد یکی یکی از توی شیشه در آورده ام و روی هر کدام یک برچسب زده ام و بعد رهایشان کرده ام." خانم  میم...برچسب زرنگ بازی و دروغ....آقای میم..برچسب روی اعصاب بودن...آن دخترک توی باشگاه  حسود .... آن یکی مربی ...خودش را شکیرا می بیند توی آیینه....خانم   ی...فضولی ِ بیش از حد.  ف  بی دهان بودن اش...و الا آخر.

نتیجه اش این شده که این روزها فقط دنبال یک سوراخ می گردم که  با سر بروم آن جا و  حتی هیچ غریبه ای هم نباشد .نه دیگر روحیه ی چت کردن دارم  این روزها و نه تلفن جواب می دهم.نه دلم غریبه گویی  می خواهد و نه آشناجی* .شاید فصل که عوض شود...بهتر شوم..دوستان جان

 

*غریبه گویی : گفتگو با غریبه ها

آشنا جی: وراجی ِ آشنایان!

این متن عنوان ندارد..

 .چراغ قرمز ...هفتاد و سه ثانیه...دست های ام را آرام می گذارم روی فرمان و سرم  را بر می گردانم سمت پنجره.یک موتور سوار و همراه اش که ترک موتور نشسته اند.لباس گارد ویژه پوشیده اند.آن قدر به ماشین نزدیک هستند که می توانم بی آن که دستم را زیاد دراز کنم آرام بزنم روی شانه شان   و بگویم:" هی آقایون...یادتون هست؟.!"..نگاهم  می ماسد روی تفنگی که نفر ِ پشتی روی شانه اش انداخته است.

یک تفنگ مثل همین تفنگ ...شاید یک موتور مثل همین موتور...ممکن است یک موتور سوار مثل همین موتور سوار ....وای ندا...آخ سهراب...بچه ها ترانه...صدا ها و  تصویر ها... از همه جای ماشین مثل حمله ی موریانه ها می آیند سمت  ام...شیشه را می دهم بالا ...به دست هایم نگاه می کنم که بی اختیار مشت شده اند...چراغ سبز می شود.


***


هیچ چیز لذت بخش تر از این نیست که در  این ماه به جای ساعت چهار ، ساعت دو و نیم تعطیل شوی و بروی کارت بزنی و برگردی کولر را تا آخر زیاد کنی و بنشینی پشت میزت و تا ساعت چهار و نیم که کلاس ورزش ات شروع می شود ،یک اپیزود از  Game of thrones  ، یک اپیزود از Modern Family و یک اپیزود هم Fringe تماشا کنی .فقط این طوری ممکن است باور کنی که وقتی "کار"  را از این اتاق  و میز و لبتاب  حذف کنی...این اتاق و میز و این لبتاب...آن قدر ها هم اذیت کننده نیستند.


***

امیر  همه ی تلاشش را می کند که قرار بگذاریم و یک روز روزه بگیریم و افطار برویم بیرون.می گویم:" برای بیرون رفتن نیازی به روزه گرفتن نیست تو هر بار بگی..من باهات میام.می گوید:" به هیجان ِ زمان اذان فکر کن  بعد از دوازده ساعت چیزی نخوردن!"."هیجان"...بله "هیجان" دقیقا همان چیزی ست که مملکت ها را به F می دهد





با بینی ِ کوچک ...دنیا جور ِ دگر بینی!

 _من ( با کلی مِن مِن و این پا و اون پا کردن و سرخ و سفید شدن) :  "بچه ها..تصمیم گرفتم ..راستش اینه که می خوام..والا چه جوری بگم...می دونم مسخره ست...می دونم به شخصیتم نمی خوره..ولی خب..می دونید یه اقدام سرخودانه و جهان سومیه. می دونم.....نه که مشکلی داشته باشم ها..نه اصلا....نه که واسه زیبایی ها...نه...ولی  خب بیست و هشت سال این طوری بودم...حالا می خوام ..می خوام بینی م رو..جراحی کنم!"

_بچه ها ( همه با هم...یا تک تک به هم ،  بدون این که به من نگاه کنند حتا!):" آخ آخ اره..منم تو فکرشم دکی ِ خوب سراغ داری تی تی؟...وااا تو که مماخ به این نانازی و خوجگلی داری...خیلی هم شیک و مجلسیه...یه نمه این جاش یه قوس کوچیک می خواد..که اونم فقط کار ِ دکتر فلانی ِ!..مای گاد...من زیر دست اون نمی رم...ازش کار خراب دیدم..دختره به چه خوشگلی رو برداشته دماغشو خراب کرده..به نظرت دکتر فلانی چی؟..اون کاراش چه طوره؟..من صد تا کار ازش دیدم...خیلی دستش خوبه..کلا یه کاری می کنه که دماغ   تو صورتت بدرخشه!( من در حالی که دماغم را لمس می کنم:" یعنی روش چراغی چیزی نصب شه؟).   .این دکتر ِ فلان بازیگر و فلان خواننده هم بوده دیگه..حالا چه تیپ مماغی می خوای عسیسم؟( من به خودم:" عسیسم ؟!!") ..ببین من دوس دارم دماغم شکل  دماغ ناتالی پورتمن شه..( من به خودم:" جونم؟!" ).می شناسیش که..عکس  مماخشم توی کیف پولم دارم..ببین..این طوری می تونه در بیاره؟...( من به خودم: "خاک تو سرت که عکس ِ دماغ هیچ کس رو توی کیف پولت نداری...حقته محل ات نذارن..بدبخت ِ بی عکس ِ دماغ!") ولی به نظر من دماغای اون دکتر همه  گربه ای ان!..گربه ای یعنی خوکی؟..نه بابا خوکی یعنی مایکلی...گربه ای یعنی کوتاه و ریز..مثه فلانی! ( من به خودم:" باید یادداشت بردارم...خوکی یعنی مایکلی؟!...گربه ای یعنی فلانی..!") ..آهاااااا...نه اه اه..ببین من داداشم  و بابام و مامان و دختر عموهام هم پیش  دکی  فلانی عمل کردند..خیلی هم حساس ان..به نظرتون چه طورن؟..بذار عکس دماغ هاشونو " قبل و بعد از عمل"  توی موبایلم دارم.اووووو چه قدر تمیز کار کرده...(من به خودم:" تمیز و کثیف هم داریم؟!)... االبته سوراخاشون قرینه نیست...یه کوچیک هم این ورشون ورم داره ..ولی خب دماغ دو سال طول می کشه جا بیفته.( من به خودم:" دو ساااال؟..تازه جا می افته؟...تو این دو سال چه غلطی می کنه پس؟") ولی اگه نشد...یه ترمیم ده دقیقه ای تو مطب ِ دکتر فلانی مماخشون رو خوججل تر می کنه...( من به خودم:" خوجججل ده دقیقه  ای اونم توی مطب؟؟!!") .دماغ ِ سارا هم عملیه؟...اره ولی بهش نگو...بهش بر می خوره بگی عمل کرده!...خب مگه نکرده؟...چرا اما نباید بگی..( من به خودم:" پس چی بگیم؟ اصن هیچی نگیم؟..نمی شه که...ما باید یه چیزی بگیم!") .ببین من خیلی دوست دارم طبیعی شه دماغم!...خب طبیعی که الان طبیعیه دیگه..طبیعی یعنی همین جوری کوفته و کج و نامرتب!( من به خودم:" مروری بر معانی ِ  جدید ِ  کلمه ی نامرتب و طبیعی!")...ببین تعریف ِ دکتر فلانی رو هم خیلی می کنن..کارش فانتزی و عروسکیه...می شی مثه باربی جی جی جونم...ببین ولی به نظرم دکتر فلانی حرف اول رو می زنه ...درسته که نزدیک صد سالشه..ولی اونقدر خوب سوهان می زنه تیغه تو که نگووو..من خودم دو بار سوهان خوردم...اما بار سوم می خوام برم پیشش حتمن!...الی جون به نظرم تو عمل نکن..همین طوری شیکی..فقط پره ی راستت یه کم بزرگ تر از چپیه ست...آخه جوش زده..آها..پس اگه جوشه که هیچی!...ببین من فقط می خوام این قوس رو برداره...یه قوز ِ کوچیک بده..( من:" برعکس نگفت؟!.) ...تازه من  رنگ چشم هام  هم با پیشنهاد همون دکتر توی کلینیک  فلان عمل کردم..بابا آخه دخملا یه کم به خودتون برسین...چیه مثل مرده ها راه می رین توی خیابون...یه فرقی باید با ماماناتون داشته باشین..!..( من به خودم:" F&*K !..رنگ چشم رو مگه عمل می کنن؟؟؟) ..ناااااازی  ناناز حالا مگه چشات چه رنگی بود؟..ریسک نداره؟...قهوه ای بود...الان عسلیش کردم دیگه...معلوم نیست مگه؟...همه چی تو دنیا ریسک داره اینم یکیش..( من به خودم:" دو کلام از ماشین عروس!"....ولی جوجو باید حسابی مطب گردی کنی هاا...بی مطب گردی مموخ ِ خوشگلتو ندی دست این دکترا هاا...ایشالا دماغت بهترین دماغ ِ دنیا شه!...عکساتم یادت نره فیس بوک بذاری..من دعا می کنم حسابی خوچچمل شی!

 

_من به خودم: " ! "

بی من تمام می شوند..

خیلی وقت است که بیدار شده ام اما  مثل مومیایی ها  پتو را دور خودم پیچیده ام و بی دلیل سرم را توی بالش فشار می دهم.ضربه های پنجه ی نرم و پشمالوی  ترنج را روی شصت پای   از   پتو بیرون زده  ام ، احساس می کنم.از تکان دادن بدنم عاجزم اما در عرض یک ثانیه یک سناریوی تعقیب و گریز برای "پیشی خانوم"  درست می کنم.اول  پای ام را می کشم زیر پتو و سعی می کنم صورت ظریف و گوش های راست شده اش را با یک نگاه متعجب تصور کنم.بعد با یک حرکت ناگهانی  یک دفعه  شصتم را می آورم بیرون و همین موقع است که یک ضربه ی سریع با چاشنی ناخن های اش حواله ی انگشت ام می کند و حالا یک حمله ی دیگر از یک سمت دیگر... 

.می دانم که برای بیدار شدن خیلی زود است.ولی چیزی که بیشتر میدانم این است که "سرد است"!.سعی می کنم به یاد بیاورم که کولر را خاموش کرده ام یا نه. دیشب هم طبق عادت ِ هر شب...اول تلویزیون را خاموش کردم...بعد به سمت ِ در  برای قفل کردن اش ، بعد هم چراغ پذیرایی ..بعد به سمت اشپزخانه و هالوژن های اوپن...بعد هم چراغ راهرو و..کولر.بله خوب یادم می آید که کولر را خاموش کردم.به این فکر می کنم که نکند باز بدون لباس خوابیده ام و برای همین سردم است.حواس پنج گانه ام را معطوف می کنم به بدنم ..کمی حرکت می کنم تا از حس اصطکاک کمک  بگیرم...اما نه.با لباس ورزشی خوابیده ام.شصت پای ام هنوز درگیر ِ گربه بازی است و من سگ لرز می زنم.دستم را به زور می برم زیر بالش و موبایلم را در می آورم تا ساعت را ببینم.شش!...می خواهم دوباره بگذارم اش زیر بالش  که یک دفعه نگاهم روی تاریخش منجمد می شود  .16 نوامبر؟.به بی زمانی ها و  قاطی کردن های موبایلم عادت کرده ام.همیشه  وقتی یک بار خاموش و روشن می شود این بلا سرش می آید.اما از دیروز که خاموش نشده است.آن قدر سردم است و خوابم می آید که دیگر اصلا برایم مهم نیست.کمی سر جایم وول می خورم و سعی می کنم برای یک ربع هم که شده بخوابم.اما تاریخ ِ موبایل مثل ملخ توی کله ام ورجه ورجه می کند.آخر هیچ وقت بی دلیل قاطی نمی کرد.لعنتی.نه.نمی شود خوابید.با یک حرکت ناگهانی پتو را کنار می زنم و می نشینم روی تخت.همزمان با خیزش ِ من ، ترنج هم خیز بر می دارد روی لبه ی پنجره.کورمال کورمال می روم سمت آشپزخانه و با دهان باز به پنجره ی باز تر ِ آشپزخانه خیره می مانم.آسمان رنگ موهای ِ قسمت راست ِ سرم شده است.خاکستری و سفید! باران آن قدر شدید است که از روی میز  کنار  پنجره  قطره قطره آب می چکد.اصلا باران به درک...اما این همه سرما...آن هم توی تیرماه؟!.پنجره ی واحد ِ روبرویی که رو به پنجره ی ما باز می شود هم باز است و دخترکشان با یونیفورم مدرسه و مقنعه ی سفید  دارد صبحانه می خورد.مادرش هم هی از این طرف اشپزخانه به آن طرف می رود که "بدو..دیر شد...بدو بخور...سرویس اومد!"..همان طور که مدام از کادر پنجره خارج می شود و دوباره می آید توی کادر ،  ژاکت سبز رنگش را دنبال می کنم!...ژاکت؟...تابستان و ژاکت؟ ...خب وقتی من سردم است ، او هم آدم است دیگر...سردش می شود.تعجب ندارد که!...دستم را می برم توی موهای ام و از جلوی پنجره کنار می روم.تعجب می کنم که انگشت هایم توی خرمن ِ جنگلی ِ موهای ام گیر نمی کند! انگار موهای ام صاف شده است و بلند!...شاید هم به خاطر نرم کننده ی جدید است.بی خود نبود این قدر گران بود!..

دنبال یک دستمال می گردم تا آبی که روی میز و زیرآن  جمع شده را خشک کنم.ریموت را از روی کتاب آشپزی بر می دارم و تی وی را روشن می کنم  که صدای اش منگی  ام را بترکاند.اخبار فرانسه.یک دستمال از توی کشو بر می دارم و همان طور که سرم رو به آسمان است ، دستم روی میز را خشک می کند و نگاهم به دخترک ِ مدرسه ای است که چرا مدرسه ها این قدر زود شروع شده و  گوشم متعجب که چرا هی کلمه ی "نوامبغ" می شنود؟!...دستمال را پرت می کنم یک گوشه و می دوم سمت تی وی.نوامبر کجا بود ...تازه جولای هستیم...سریع می خواهم بدوم    توی اتاق سمت موبایلم..اما میان ِ راه روی میز ناهار خوری...بشقاب نقاشی شده ام میخکوبم می کند!...بشقابی که تازه دیروز شروع به کشیدن اش کرده بودم تمام شده بود! حالا دیگر صدای قندیل بستنم را می شنوم...از این که سراغ موبایلم هم بروم واهمه دارم.ترنج نشسته زیر ِ میز و مدام به قطره ها نگاه می کند و خانه را با میو میو گذاشته روی سرش.داد می زنم که

_" باشه فهمیدم...کور نیستم..دارم می بینم...بارونه دیگه...بارون...بارون پاییزیه دیگه..میو میو داره؟!" .این را که می گویم دوباره لال می شوم...پاییز؟؟ ...پاییز کجا بود...تابستان تازه شروع شده...مانده ام حیران..می روم سمت تلفن کنار کامپیوتر..نه همه ی این ها شوخی ست...همه هم که شوخی باشد...سرما که شوخی ندارد...صد و نود و دو را می گیرم..."توجه شما را به تاریخ و اوقات شرعی...امروز جمعه ، بیست و شش آبان ، برابر با شانزده نوامبر..."..آبان؟..آبان؟...پس مرداد و شهریور و مهر ؟...گذشتند؟..کِی؟..بی من؟...از کجا؟...از خانه ی ما رد نشدند؟...خواب بود؟...دیشب گذشتند؟؟...گوشی را می اندازم روی میز...دلم خواب می خواهد.سرم را می اندازم پایین و بی هیچ حرف و فکری خودم را تا اتاق خواب می کشانم.هنوز چند قدمی با تخت فاصله دارم که بدنم  را رها می کنم روی تخت و مومیایی می شوم بین پتو و بی جهت صورتم را فشار می دهم روی بالش و به هیچ چیز فکر نمی کنم جز ..نقاشی ِ بی من تمام شده ام ...جز به باران  و بی خبر آمدن اش...جز به تابستان و تمام شدنش...جز به پاییز و سزارین شدنش!...




دختری با کفش های دمپایی!

امروز که ساعت ده خودم را سلانه سلانه می کشیدم سمت شرکت و صابون ِ هر جور حرف درشتی را به خودم می مالیدم ،نگاهم خشک شد روی مردی که سر ِ کوچه ایستاده بود .یک آقای کت و شلواری  و کراوات زده و مرتب ... که وقتی از کنارش رد شدم بوی عطرش داشت دیوانه ام می کرد  ، اما  یک لحظه ، یک آن  و یک دفعه نگاهم به پاهایش افتاد و دیدم یک جفت دمپایی ِ پاره پای اش است!...درست است که  بلافاصله هم نگاهم افتاد به  کفاش ِ  همیشگی ِ کوچه ی پنجم مان که  نشسته بود و کفش های آقای محترم را واکس می زد...اما تصویری که من دیدم بدجوری توی ذهنم ماسید.چه قدر شبیه این باران بود ریمیا نه؟...چه قدر شبیه حس و حال این روزهای تیر ِ نود و یک ِ من بود ریمیا نه؟دختری با کفش های دمپایی.

پ.ن.طولانی : مردها موجودات عجیبی هستند.گاهی حس میکنم چه طور اشتباه به این بزرگی را مرتکب شدم و ازدواج کردم.خوشی های با آن ها بودن چیزی ست که شاید  توی زندگی مجردی هم پیدا شود...اما زخم زدنشان...بی منطق بودنشان...خودخواه بودن شان ..چیزی ست که تا ازدواج نکنی عمق فاجعه اش را درک نمی کنی.( درست است که ما زن ها هم به موقع خودش خودهواه ، بی منطق و بی اعصاب هستیم...ولی خب ...این چیزی نیست که بخواهم حالا درباره اش حرف بزنم!) گاهی از بحث های صد تا اردک یک غازمان آن قدر خسته می شوم که وسط دعوا می دوم سمت دستشویی و سرم را مثل مرغابی  می برم زیر شیر آب .موهایم مثل شمع آرام آرام آب می شوند و می ریزند دو طرف صورتم...بعد همان طور  از زیر آب زل می زنم به چاهک کوچک دستشویی و چند بار پشت سر هم ارزو میکنم که کاش به جای آب سرم زیر اسید بود و همه ی سرم یکجا ریز ریز می شد و از این چاهک می رفت و میپیوست به فاضلاب های زیر زمینی... و هی صدای ات آن زیر ها توی گوشم می پیچد و اکو می شود که  میگویی توی زنده گی مان ،  بیش از حد به من خوش میگذرد!یا تن ِ صدای ات  وقتی میگویی حالت از این که من راننده گی کنم و تو کنارم بنشینی به هم میخورد...یا وقتی با لحن عصبانی  همه ی درک کردن ها و تشویق کردن هایت  را به رخ  ام می کشی..دلم تکه تکه می شود وقتی نظرهای مخالفم را میگذاری به حساب "پاچه گیری" ام و حتی به خودت زحمت حرف زدن دوباره را نمی دهی...حالم گرفته می شود وقتی هنوز وهنوز به این فکرمیکنم که خیلی شب ها انتظار داری من سر ِ حرف را باز کنم چون تو حوصله نداری...هیچ تعجب نمی کنم وقتی می گویی من دیگر آن دخترک ِ آرام ِ نوزده ساله نیستم...خب تو هم دیگر آن مردی که زنده گی اش بر پایه ی حرف زدن و به نتیجه رسیدن بود نیستی.حالا هم تو خسته ای و هم من.فقط فرقمان این است که تو در اوج خسته گی قرص و محکم می گویی:" می دونم که دوستم داری..." اما من چندگاهی ست که این حرفم نمی آید.هیچ مطمئن نیستم که من همان باران ِ سابق برایت باشم.هیچ احساس نمی کنم که از بودن کنارم خوشحالی.برعکس...هر چه فکر  می کنم می بینم بودن ِ من برایت  بیشتر شبیه  معذب بودن و عذاب و استرس است.تا به حال تنها عذاب وجدانم این بود که به خاطر من قید ِ پاسپورت اسپانیایی را زدی و امروز  عذاب وجدانم این است که توی رودروایسی با خودت  هرروز داری تحملم می کنی. حالا دیگر بحث هایمان به جایی رسیده که حتی یک ثانیه هم به حرف هایی که می زنی فکر نمی کنی و آخرش هم باید باور کنم که "توی دعوا حلوا که پخش نمی کنند".مثل این که توی دعوا روی هم دست بلند کنیم و آخرش همدیگر را بغل کنیم و معذرت خواهی کنیم!.قضیه ی دعواهای من و تو همین قدر خنده دار و مضحک شده. یک اتفاقی افتاده است بین ما که خودت هم اعتراف کردی که نمی دانی چیست..یا همدیگر را نمی فهمیم...یا "فهمیدن " را نمی فهمیم!

پ.ن. کوتاه. درد!


گربه ها و گریه های زنده گی ِ من..

تلفنم چند بار زنگ می خورد و قطع می شود.مامان است.گوشی را بر می دارم و شماره اش را می گیرم.از "الو" گفتن اش می فهمم که دلخور است.از نرفتن ام به میهمانی ِ "دایی اک".اعتراف می کنم که  این نرفتنم از همه ی نرفتن های دیگر سخت تر بود."دایی اکی" که با هم بزرگ شدیم..."دایی اکی" که با هم خاله بازی می کردیم و همیشه هم سر این که کی خاله شود و کی عمه دعوایمان می شد.."دایی اکی" که شاید بعد از برادرک تنها کسی ست که برایش نقش بازی نمی کنم و خود ِ خودم را می بیند."دایی اک ام" دارد ازدواج می کند و این اولین میهمانی ِ دو خانواده بود.خوب می دانم که دلخوری های ما ربطی به او نداشت و شاید یک جورهایی باید می رفتم...اما گاهی آن قدر قلب ات درد می گیرد که ذهنت طرف هیچ  چیز نمی رود.

مامان می گوید:" همه می پرسیدند که چرا نیومدی...آبرومون رفت...آخه چی باید می گفتیم.."
" .می گویم:" می گفتید که ما یک ساله هیچ کدوممون پامون رو خونه ش نگذاشتیم...می گفتید که همه جا می ریم...الا خونه ی دخترمون...می گفتید که ..."

حرفم را با عصبانیت قطع می کند که :" من از خدامه که بیام...اما بهت گفته بودیم اگر گربه بگیری پامونو اون جا نمی ذاریم... امروز بذارش بیرون..من امشب میام!"

دنیا روی سرم خراب می شود.یاد ِ متن ِ چند ساعت پیش ام برای ترنج می افتم.یاد همه ی حس های خوبی که ترنج توی  خانه مان آورده...یاد همه ی روزها و شب هایی که تنها بودم و دنبال من  از این اتاق به آن اتاق می آمد.می گویم:


_" پدر و مادر ِ آقای نویسنده هم همینو گفتن...اما در نهایت دلشون طاقت نیاورد که خونه ی ما نیان...آدم بچه شو به خاطر گربه ول می کنه؟...اون ها که نه مثل شما تحصیلات دارن و نه به جوونی شما هستن.من گربه ی زبون بسته رو بذارم بیرون که شما آیا سالی یک بار می خواین بیاین به دخترتون سر بزنید؟...من بی دین و نفهم...شما که مسلمونید...حیوون بی گناه روزی ش توی خونه ی ماست...مامان چه طور دلت میاد بگی من بذارمش بیرون شما بیاین؟؟..مگه قراره روی سر شما بشینه؟..اصلا شما بیاین...من یه کاری می کنم صداش رو هم نشنوین...بیست سال توی خونه ی شما به احترام شما هر کاری که گفتید کردم...بدون هیچ اعتقادی چادر سرم کردم..بی هیچ حسی هرروز نماز خوندم...همون طوری که شما خواستید رفتار کردم...نه مهمونی رفتم...نه مهمونی گرفتم...حالا می خوام خودم باشم مامان...بذارید توی خونه ی خودم "خودم " باشم...همین حالاشم که وقتی میام پیشتون ...سرم رو پایین میندازم و هر چی می گین..می گم چشم...خسته شدم مامان...از فیلم بازی کردن جلوی همه ی فامیل به خاطر شما خسته شدم...ازین که هر جا یه جور باشم دارم به جنون می رسم...بذارین خودمو پیدا کنم...بذارین آرامش داشته باشم...بذارین فکر کنم "خانواده" دارم...نه دو تا آدم که باید همه چیز رو ازشون پنهون کنم...شما باید دو تا آدمی باشید که من همه ی خودم رو بهتون نشون بدم.من وضعیتم از دختر ِ آقا و خانم فلانی هم بدتره که بدون این که ازدواج کنه بچه دار شده ؟..دیدین چه طوری زیر بال و پر دخترشون رو گرفتن؟...دیدین چه طوری رفتن استرالیا تا دخترشون تنها نباشه؟...آقای فلانی فکرکردین کم جبهه رفته؟...کم نماز خونده؟..کم روزه گرفته؟...اون که برادر شهیده تازه!....مامان بچه ی آدم هر چی باشه...بچه ی آدمه..من بچه ندارم...اما این رو خوب می فهمم.. . ..شب عروسیم رو کردین بد ترین شب زنده گیم...به خاطر همین حرف ها...کاری کردین که از همه ی مراسم های عروسی متنفر شم...کاری کردین که حتی یه دونه از عکس ها مو هم نرفتم بگیرم...دیگه بسه مامان...من گربه مو نمی ذارم کنار خیابون .شما هم اگر خیلی دلتون من رو می خواد...بیاین تا پشت در من رو ببینید و برگردین...اگر هم نه...من تکلیفم با خیلی چیزها روشن شده...این هم یکیش...لااقل توقعی هم نخواهم داشت ...

وقتی دلتون نمی خواد بیاین..چرا گربه رو بهانه می کنید...رک و پوست کنده بگید از این که من دخترتونم خجالت می کشید ..."

صدایم می لرزد.یک لحظه نگاه می کنم می بینم خانم میم زل زده است به من.مامان سکوت کرده.بغضم را آن قدر سخت قورت می دهم که گلویم گز گز می کند .رویم را می کنم به پنجره و آرام می گویم:" بابا چه طوره؟..بهتره؟"...با بی حوصله گی می گوید:" خوبه..از کی تا حالا این قدر اهل حساب و کتاب شدی؟..که کی میاد و کی نمیاد؟...یکی حساب و کتاب خودت رو باید بکنه " .چشم هایم را می بندم.همه ی انرژی ام یکجا تخلیه می شود.آرام می گویم:" از همون وقتی که آقای نویسنده برگرده و توی صورتم بگه...کدوم خانواده؟؟..همونی که به خاطر یه بچه گربه...یک ساله خونه ی دخترشون نیومدن؟!..از همون وقتی که  فهمیدم اگه یه روز قرار باشه توی خونه ی خودم نباشم...خونه ی شما هم برام "خونه " نیست....شما آدم های مذهبی ای هستین...اما مشکلتون...مذهب نیست...تعصبه مامان...غرورتونه...غرور نسبت به حرفاتون..نسبت به فامیل...من خودم پکیج مشکلاتم...شما فقط اضافه می کنید به من..همین...من باید برم...کاری نداری؟".

با سردی می گوید:" نه.."...و گوشی را می گذارد.من اما هنوز گوشی توی دستم می لرزد.دلم می خواست قطع نمی کرد و می گفت :"  این طور نیست ... دخترم..ما همیشه تو رو می خوایم...مهم نیست که قبلا حرفی رو زدیم...مهم نیست که از آقای نویسنده خوشمون نمیاد...مهم نیست که نماز نمی خونی و چادر سرت نمی کنی و توی خونه ت گربه داری...تو دختر ما بودی و هستی...همیشه..ما همیشه پشتت هستیم...این جا خونه ی توست..هر وقت که خواستی خونه ی توست..."


هه...به تخیلات خودم می خندم .گوشی هنوز توی دستم است...بوق اشغال...و نگاهم که گربه ی روی دیوار را دنبال می کند و دلم که پر از گریه  های دنیاست...

آقای مشکی ملقب به "خپل"

بالاخره برای ترنج شوهر پیدا کرده ام.آقای مشکی ملقب به" خپل"!



یک آقای خانواده دار ، اصیل ،  اهل زنده گی و همسر  و خوش پُز و خوش عکس!( حالا گیریم که اسمشان کمی عامی و "خز" است...این چیزی از اصالت ایشان کم نمی کند مردم!)

البته بیشتر از آن که از آقای مشکی ملقب به "خپل "خوشم بیاید از صاحب ایشان خوشم آمد.

این آقای مشکی ملقب به "خپل" ...یازدهمین گربه ی پرشین ِ خانم آرزوست.(خودم هنوز این  عدد را هضم نکرده ام!...یاااااازده تا؟؟!) .خانم آرزو  و همسر محترم و پسر هفده ساله شان با این یازده موجود متشخص که یکی از دیگری اصیل تر و نجیب تر است توی یک خانه ی هفتاد متری نزدیکی های ما زنده گی می کنند.شاید هم بهتر است بگویم که "این یازده تا موجود اصیل و نجیب " با یک زن و شوهر و پسرشان توی یک خانه  زنده گی می کنند!.

آقای نویسنده به شدت  نگران ِ معاشرت من با خانم آرزو هستند...چرا که به طرزی خیلی جدی معتقدند که من پتانسیل ِ  این را دارم که چیزی شبیه به خانم آرزو شوم  و  نیز پتانسیل زنده گی مسالمت آمیز با بیش از سه  گربه را هم در من می بینند.من اما به شدت جذب ایشان و زنده گی شان شده ام و مدام در باره ی "زنده گی با یک مشت گربه" سوالاتی را مطرح می کنم.

آقای  مشکی ملقب به "خپل" به شدت برای پریدن روی سر ِ یک گربه ی ماده بی قراری می کنند .به طوری که طبق گفته ی خانم آرزو ، روی سر ِ گربه ی دو ماهه هم پریده اند!.قرار گذاشتیم که وقتی "وقت ِ" ترنج شد با سرعت ببرم اش آن جا تا باب آشنایی باز شود و این دو تا زبان بسته را "پنجه به پنجه" کنیم.


و اما ترنج!...ترنجی که در ماه...بیست و نه روزش را آویزان ِ دستگیره ی در بود و صدای "خر" از خودش در می آورد این روزها هیچ فرقی با سبد ِ سیب زمینی و پیاز ندارد.برای خودش سوت می زند و توی خانه قدم می زند!..شب ها که همیشه اوج سر و صدایش بود ،راس ساعت ده ، روی لبه ی مبل مدیتیشن می کند و مثل یک بچه می خوابد!...نه نشانه ای از حرارت دارد و نه هیچ علاقه ای برای خرغلت زدن روی سرامیک ها.شده است یک گربه ی خانوووم و تو گویی "مایل به ادامه تحصیل"!...دیگر حتی کلاغ های پشت پنجره را هم آدم حساب نمی کند .خانم آرزو از آن طرف مسیج بارانم کرده  که آقای مشکی ملقب به "خپل " دارد از دست می رود...و من از این طرف خیره به ترنج که " ایشان هنوز آماده نیستند".یک سری عکس از گربه های  نر ِ  خوش بر و رو سیو کرده ام و   برایش همراه با صداهای مختلف از حالات مختلف گربه ها مدام پخش می کنم که شاید تحریک شوند...اما اگر آقای نویسنده با این کلیپ ها تحریک شد ، ترنج هم می شود!!...ایشان مدام غر می زنند که به خودت نگاهی بینداز...شده ای " پورنو ساز ِ کت ها!" و معتقدند که اگر این همه کالری را بابت ِ تحریک ایشان سوزانده بودم ، به نتیجه ی بهتری می رسیدم!  اما  من هیچ اهمیت نمی دهم. همه ی تلاشم را می کنم و آن قدر برای ترنجکم  عکس گربه نشان می دهم که بالاخره   "بخواهد"!

آقای مشکی ملقب به "خپل"...طاقت بیار!


یک ثانیه ...صد حرف ..ز ِ من می گذرد

کارتم را می زنم و به محض این که برمی گردم می بینم پشت سرم ایستاده.می گوید:" سلام..صبح به خیر".می خواهم جواب سلامش را بدهم که کارت از دستم می افتد.تا دولا می شوم کارت را بردارم ، آرنجم می خورد به جا خودکاری ِ مسعود و همه ی خودکارهایش پخش ِ زمین می شوند..می روم عقب تر که پایم روی خودکارها نرود که از پشت می خورم به زونکن ِ برگه های آرامکس و آن هم می افتد.همان جایی که هستم میخکوب می شوم.می خندد و می گوید:" چی کار کردی؟..اول صبح چرا این قدر عصبی؟"

نگاه اش می کنم  .که ..

 _"عصبی؟؟؟..عصبی؟؟...هفت و نیم صبح؟...نه..مگه چی شده؟؟..مگه کار ِ ما عصبی شدن داره؟..نه...الان می ریم و با آرامش شروع می کنیم کارهارو انجام دادن...انگار نه انگار که حجم کار شده سه برابر!  برای خودتون می برین و می دوزید...سه ماه پیش بهتون گفتیم خانم الف نمی تونه از خونه کارا رو انجام بده..بذارین از همین الان خودمون با کارها کنار میایم..گفتین..نه..ایشون بارداره اما "کارداره"!...پز ِ کار مال ایشون...استرس و اعصاب خردیش برای من و خانم میم...حالا دیروز آخر وقت  ایمیل زدین که خانم الف دیگه نمی تونه کارا رو انجام بده...کارها تقسیم شه؟؟ مخصوصا آخر وقت زدین که ما نباشیم و چیزی نگیم؟...غیب گفتین؟..خب این که از اولش معلوم بود ..چه طور تا الان می تونستن؟؟؟..الان یه دفعه ناتوان شدن؟..شش ماه حقوق بیمه و شش ماه هم حقوق دورکاری ؟..یک سال ما همین طوری با حجم زیاد کار سر کنیم که چی؟؟..میز ِ ایشون براشون باقی بمونه؟؟..که ایشون..بعد از یکسال  با خیال راحت بیان ور ِ دل شوهرشون ؟؟

نه عصبی چرا...خدا رو شکر این جا همه مدیرن و حقوق هاشون به دلار. فقط من و خانم میم کارمندیم و حقوقمون به "قرون" و خیلی هم راضی هستیم و خوشحال.برای اضافه کاری ِ ما اون همه بازی در آوردین  و اخر سر هم به حقوق امسال سی هزار تومن اضافه کردین؟ میلیون میلیون می رود توی جیب شما و آقایون و برای دست گرمی یک چیزی هم به ما می دهید!..نه عصبی؟...عصبی چرا؟...تا باشه ایشالا تولد ِ بچه ی خانم الف...اصلا شادی باشه همیشه...به ما چه...نه عصبی چرا؟.."


 کارت را از روی زمین برمی دارم.از کنارش رد می شوم و  می گویم:" سلام..صبح شما هم!"

گم نشو

وقت..خیلی دیر وقت

مسیر...مسیر همیشگی ِ خانه

ذهن ام...یک قدم فاصله داشت با متلاشی شدن و پخش شدن روی شیشه ی روبرو

چراغ بنزین...روشن تر و درخشان تر از ماه ِ توی آسمان!

فلش ضبط..."گُم" تر از همیشه.

 

با خودم توی سکوت حرف می زدم و دنده عوض می کردم.بغض می کردم و دور می زدم.کمی با خودم دعوا می کردم و چراغ قرمز رد می کردم. بعد هم به خودم حق می دادم و ورود ممنوع می رفتم!..


تقریبا با خودم داشتم آشتی می کردم و مصالحه نزدیک بود که یک دفعه یادم نیست چه تابلویی

 جلوی چشمم سبز شد. یادم نیست چه دیدم اما حس اش شبیه این بود که یک دفعه یک بوفالو غلت بزند روی کاپوت ماشین و محکم بخورد به شیشه ی روبرو!...اسم آن محل  را شنیده بودم اما در واقع فقط همین!...فقط اسم اش.نه می دانستم کجاست...نه می دانستم شرق است یا غرب...و نه هیچ چیز به درد بخور دیگر.ایپاد لعنتی هم خاموش شده بود و نمی توانستم خودم را توی نقشه پیدا کنم.خیابان ها و محله هایی هم که ازشان می گذشتم خلوت تر و سوت و کور تر از آنی بود که جرات نزدیک شدن به کسی را برای پرسیدن آدرس بکنم.دور می زدم و دور می زدم و بعد از یک ربع می رسیدم به یک خیابان ناشناخته ی دیگر.نه تابلوی ِ بزرگراه...نه حتی یک اسم آشنا.دلم نمی خواست به آقای نویسنده زنگ بزنم.روی مود ِ اضطراب و نگرانی و عصبانیت است این روزها .می دانستم که الان است که دوباره سرزنش شروع شود. .نه یک آژانس ماشین...نه یک آدم درست و حسابی.با دو دو تا چهارتای مغزم به این نتیجه رسیدم که   قرار نیست بمیرم!...مطمئن بودم  که تا صبح این طور نمی چرخم و بالاخره راهی پیدا می شود.نگران بنزین بودم و نگران تر از آن این که یک صدایی هی توی مغزم می گفت " گم  شدی "!...بله..خب معلوم است که آن جا  کویر برهوت نبود  و قرار نبود داستان من بشود  داستان ِ فیلم ِ "خیلی دور خیلی نزدیک"  ...اما راستش  وقتی گم شده ای...دیگر گم شده  ای. این که توی کویر باشی یا شهر...جای خلوت باشی یا شلوغ..زیاد فرقی به حالت ندارد."گم شدن" همیشه رعب آور است.همیشه آدم را هوشیار می کند...همیشه همه ی چیزهای پس ِ ذهنت را پس می زند و به تو می گوید به یک چیز فکر کن" پیدا شدن"!.یک مسیج  فرستادم به آقای نویسنده که " توی راهم..ترافیکه"..تا خیالم از بابت تماس گرفتن اش و یک وقت لرزیدن صدایم راحت شود و بعد با خیال راحت به "گم شدنم" فکر کردم!.


بی هیچ حرفی و توی سکوت  دنده عوض می کردم...خیلی جدی دور می زدم...بدون این که از دست خودم عصبانی باشم پشت چراغ قرمز می ایستادم تا فرصت نگاه کردن به اطراف را داشته باشم. یک دفعه ته ِ یک خیابان که ورود ممنوع بود  چراغ های بزرگراه را دیدم...اما  از آن گذشتم  تا برسم به یک خیابان دیگر که ورودش غیر ممنوع باشد..



درست است که آخرش هم افتادم  توی اتوبانی که خلاف ِ مسیر خانه بود اما هیچ کس نمی توانست بفهمد که چرا هم اشک می ریختم و هم می خندیدم.بقیه اش و این که با چه سرعتی رسیدم خانه...یادم نیست.کلید را آرام چرخاندم. چشم های ترنج  توی تاریکی نور بالا می زد!..در را باز کردم و بدون این که کفش هایم را در بیاورم رفتم سمت اش و بغلش کردم.صورتم را فرو کردم توی موهای  بلندش و پشت سر هم  می گفتم:" پیدا شدم...پیدا شدم.." .آقای نویسنده از اتاق آمده بود بیرون و من را  تماشا می کرد.پرسید:" پیدا شدی؟!"....  اشک هایم را پاک   کردم  و ترنج را روی مبل گذاشتم .بعد مثل بچه ها ایستادم وسط خانه . اشک هایم را دو دستی پاک می کردم و تنها کلماتی که به زبانم می آمد این بود که :" گم شدن خیلی بده...خیلی بد...از مردن هم بدتره...گم شدن ..خیلی بده...کاش گم نشم دیگه...کاش ...همیشه پیدا شم...فلش ضبط هم گم شده...پیداش می کنی؟...پیداش می کنی برام؟...گم شدن خیلی بده...خیلی.." 

دلم می خواست بغل شوم...اما خب...حرف ها و حال و روز  من فقط عصبی تر و مضطرب ترش کرد و دوباره برگشت توی اتاق ...

این شهر بابا دارد

حالا شب ها کار تو این شده که بنشینی توی تراس و چراغ های شهر را تماشا کنی.می ایستم کنارت و آرام دستم را می گذارم روی شانه ات و به این فکر می کنم که تو به چه فکر می کنی...تو مغرور تر از آن هستی که حرفی بزنی و من غمگین تر از آن که بپرسم...


که همیشه اندازه ی همین شهر فاصله بوده بین من و تو...


dansons

گاهی رقص ...می فراموشاند همه ی قبل و بعدت را...حتی اگر  یک کلمه از موزیک را درک نکنی و کل ِ درک ات از محیطی که توی آن هستی...خلاصه شود در چشم های هم رقص ات که حس می کنی الان است که از چشم های ات شیرجه بزند توی ِ همه ی درک ِ تو ...و کل ِ دنیا برود به دَرَک!



اسمش را نمی دانم...اما  می دانم هفت بار پلی بک شد...

پرده ی آخر

خوشحالی ِ شب ِ اجرا  گم شد توی اشک های خداحافظی  ِ همان شبمان با نیکول.زنده گی این طور آدم ها...این طوری ست.امروز ممکن است این طرف دنیا باشند و فردا آن طرف دنیا.امروز ممکن است یک نقطه از کره ی زمین...حس خوب بسازند و فردا..یک نقطه ی دیگر.زنی مثل نیکول را که ببینی...گاهی باورت می شود که از اخلاق و انسانیت هیچ نمی دانی.گاهی خجالت می کشی از بزرگی این انسان های غربی  بی فرهنگ!!...گاهی گم می شوی میان همه ی محبت های بی اندازه شان.گاهی فکر می کنی این ها آمده اند که اخلاق نمیرد و بس...


همه با هم بغل اش کردیم و قول دادیم که تا اکتبر که برمی گردد پسر ها و دخترهای خوبی باشیم!.اما یک چیزی توی همه مان وول می خورد.باز هم سعید دست به کار می شود که ببیند نیکول چه ساعتی پرواز دارد.پرواز؟؟؟..پرواز کجا بود.از این جا تا تا فرانسه را قرار است براند!..می گوید سفر به جاده است...به عکس های توی راه است که قرار است روز به روز توی پیکاسا برای مان آلبوم کند و بفرستد .از ایران به ترکیه...ترکیه به یونان...به ایتالیا...جنوب فرانسه...

سعید آمار درست و درمانی در می آورد از ساعت رفتنش.پنج صبح امروز!..اصلا نیاز به پرسیدن نیست که چه کسی می آید و چه کسی نمی آید.خب معلوم است که همه باید باشند.یک نفر هم اگر نباشد...نمایش بی نمایش!...پرده ی آخر باید همه باشند.بی حرف قرار را فیکس می کنیم برای ساعت چهار و نیم..جلوی در خانه ی نیکول.بی آن که بداند..بی آن که حتی فکرش را بکند.برگه های کوچکی که نوشته ایم را پخش می کنیم و چند بار تمرین ایستادن می کنیم...

‌BON  VOYAGE  NICOLE



انگار نه انگار که چهار صبح است.انگار نه انگار که دو تا از بچه ها از کرج آمده اند برای همین چند دقیقه..انگار نه انگار که دیشب بعضی ها دو ساعت خوابیده اند.


در ِ پارکینگ باز می شود.بچه ها به صف می شوند..ماشین اول با سرعت..و بعد میانه ی در متوقف می شود.دست هایش را گذاشته است روی فرمان و فقط نگاهمان می کند.  چهره ی بغض آلودش را که می بینیم...می رویم سمت ماشین.در ماشین را باز می کند و همان طور که چانه اش می لرزد تنها چیزی که می گوید این است که الان صبح خیلی زوده...خیلی زود...سوپر زود...!به سختی پیاده می شود و دوباره همه همدیگر را بغل می کنیم.پسرها با خودشان درگیرند که بغض نکنند و دخترها درگیر که بغضشان نشکند که شگون ندارد برای مسافر.بچه ها اشاره می کنند که کافی ست.تک تک برمی گردیم روبروی ماشین ،  سر ِ جای مان و برگه مان را دوباره نگه می داریم .بغضش بد جوری اذیتش می کند.دوباره سوار ماشین می شود.ماشین اش از جلوی ما می پیچد و گردن های ما هم تا ته ِ کوچه می چرخد و چهارده جفت چشم می شود بیست و هشت کاسه ی آب پشت پای اش ...


سفرت به سلامت

که حال و روز خوش این روزهای ما...به خاطر توست و بس.


یک شروع

 


تمام شد بچه ها!..باورتان می شود؟..حالا دو روز از دوم تیر گذشته اما من هنوز توی ابرهای آن روز سیر می کنم.دوم تیر با آن همه و اضطراب و دلهره ای که برای اجرا داشتیم.خب وقتی از اول قرار بر اجرا نبود...وقتی هیچ کداممان حتی فکر بازی کردن از مخیله مان نگذشته بود...وقتی چند نفر از بچه های گروه تا به حال کلاهشان هم نزدیک ِ یک سالن تاتر نیفتاده بود...چه برسد به دیدن ِ یک نمایش...چه انتظاری از ما می رفت؟

 شب ِ قبل از نمایش  یادتان هست؟که  آقای نجار سن  را آورد ...سکوت ِ عجیبمان یک جوری عجیب تر از همیشه بود.انگار آن لحظه اولین لحظه ای بود که همه مان بد جوری باورمان شد که فردا باید روی همان سِن اجرا کنیم.. با "چه حالی" آن شب...به صبح رسید. هیچ خاطرم نیست که  فردای آن روز تا ساعت شش چه طور گذشت اما به خودمان آمدیم و دیدیم تماشاچی ها آمده اند و تا چند دقیقه ی دیگر شروع می کنیم!

 

_"بچه ها اصلا نگران نباشید...هر جا یادتون رفت...بقیه شو فارسی بگید" و انفجار خنده ی ما..

 

_" مریم تو هر وقت اشاره کردی..ما می ریم توی صحنه.." و نتیجه اش این شد که مریم آن دورها یک مگس آمد جلوی صورتش و مگس را با دستش پس زد و ما پریدیم توی صحنه بی آن که نوبتمان باشد!

 

_" دخترها...اگه جایی رو یادتون رفت نزنید زیر گریه ها...اصلا مهم نیست...بزرگ می شین یادتون میاد!"...و یک سیلی ِ محکم که حواله ی پس ِ گردن ِ سعید می کنم و باز همه می خندیم.

 

_" دخترها ..اگه یه وقت روی صحنه دامنتون گیر کرد و افتادین...خواهشا خوب بیفتین که ما ازین دور که تماشاتون می کنیم بیکار نباشیم!" ..و دخترها می ریزند سرش تا حال اش را جا بیاورند.

 

 چند دقیقه مانده به شروع قرار می گذاریم که فقط به تمام کردن ِ نمایش فکر کنیم.متن ها را می گذاریم  کنار  و دست های هم را می گیریم.

 

 صدای موزیک از گرامافون...و شروع می کنیم...

 

می گوییم و می خندیم و می دویم و می رقصیم و می بوسیم و گریه می کنیم و همدیگر را در آغوش می کشیم و  فریاد می زنیم و غش می کنیم و می خوابیم و می افتیم و غذا می خوریم و دو ساعت و سی دقیقه می گذرد و  همه می آیند توی صحنه و  دیالوگ ِ آخر و تمام!

 

..سر که بلند می کنیم تماشاچی ها ایستاده اند..که بروند؟...به این زودی؟..نه..دست می زنند...بی وقفه..بچه ها گیج شده اند..به هم نگاه می کنیم...که یعنی این قدر خوب بود؟..نیکول از کنار صحنه نگاهمان می کند که "یعنی این قدر خوب بود!"...چند نفر از دیپلمات های فرانسوی چند تا سوال درباره ی اجرا می کنند .از سوال ها معلوم است که فکرش را نمی کردند که "بتوانیم "!...انگار سبک شده ایم...تک تک ادای احترام می کنیم...دوباره  دست می زنند..دلم می خواهد ما تا ابد آن بالا بمانیم و آن ها تا ابد دست بزنند..آرام آرام از صحنه خارج می شویم و ...دوباره پایان!

 

از دید تماشاچی ها که خارج می شویم...هنوز منگیم...بچه ها هیچ نمی گویند.بی هوا و یک دفعه می پرم بغل ِ سعید و محکم فشارش می دهم که" عالی بودیم" .بچه ها انگار یک دفعه از خواب می پرند و یادشان می افتد که باید حرف بزنند.یک دفعه فوران می کنند...

 

شلوغ می کنند...و می گویند و می خندند و می دوندو می رقصندو می بوسندو گریه می کنند و همدیگر را در آغوش می کشند و فریاد می زنند و غش می کنند و...

 

باورش سخت است که تمام شده باشد.همه ی آن استرس و دلهره...همه ی آن تمرین های شبانه و روزانه...همه ی آن "gâteau " های عصرهای پنج شنبه که نیکول برایمان می پخت...همه ی آن سیگار کشیدن های توی تراس  طبقه ی پانزدهم .باورش سخت است که ببینی این ها هم مثل خیلی چیزهای دیگر می شوند خاطره و می چسبند به جمله ی " یادش به خیر"!...


بچه ها..

نوشتم که بدانید برای من..."بلژیک"..."نیکلای گوگل"..."بازرس"..."روسیه".."دوم تیر"..."گلبو"...."خیابان شریفی منش"..."گربه های علیل"..."فیله سوخاری"..." quel tablea"...."donnez la"...تا ابد..تا ابد گره خورده به خاطره ی با شما بودن و ...تمام!







دست و دوست

در آستانه تابستان

 در این شب بارانی

دست و دست

دوستت دارم و دوستت دارم 


عاشقانه های زیر ِ لب ِ تو و ..زیر ِ لب لعنت  فرستادن ِ من به همه ی آستانه های تابستان و شب های بارانی و دست ها و دوستت دارم هایی که صبح هیچ اثری ازشان نمی ماند...

پنج روز...آه...پنج آه...روز

نه اشکالی ندارد که مادر ِ نازنین بعد از سه سال مبارزه با سرطان بمیرد و نازنین از دبی بلند شود و بیاید ایران و بچه اش هم توی این هاگیر واگیر  سقط شود.نه اصلا به کجای دنیا بر می خورد که بابا بیست و چهار ساعته نیاز به همراه داشته باشد ؟..اصلا خیلی هم خوب است که مادرک از کمر درد بیفتد توی خانه و پاهایش یک شبه بی حس شوند و برادرک هم درگیر ِ امتحان های اش باشد و هی جاده ی کاشان تهران...تهران کاشان..کاشان تهران...تهران کاشان.ای بابا عزیز ِ دلم..مگر مشکلی پیش می آید اگر همه ی کشتی های نیامده توی این چند ماه ، همین هفته تحریم را دور بزنند و قطار شوند توی بندر عسلویه و بندر عباس و من و خانم میم مثل تراکتور کار کنیم و ناهار هم نرسیم بخوریم؟..زیاد سخت نگیر عزیزم.باور کن آخر دنیا نیست اگر جمعه ی همین هفته اجرای نمایشی باشد که چهارماه تمرین کرده ای و به جای یک سالن ِ سه در سه...بزند و توی سفارت بلژیک اجرا داشته باشید..نه عزیزکم...آخر مگر مهم است که تو متن ات را هنوز حفظ نکرده ای ؟...سخت می گیری ها!!...از همین الان به مدت ِ پنج روز...پنننننننننننننننج روز فرصت داری که برای مادرک وقت دکتر بگیری و همراهی اش کنی...شیفت ِ روزها بالای ِ سر بابا باشی...چون شب ها اجازه نمی دهند یک زن بالای سر ِ یک مرد باشد ..حتی شما دوست ِ عزیز!!....بعله..پنج روز فرصت داری که کشتی ها را سر و سامان بدهی و ...متن ات را حفظ کنی ( ده صفحه به زبان ِ فرانسه ..با گرامر ِ صد سال پیش!) ..آهان یادم رفت...از این پنج روز...چهارروز هم از دو بعد از ظهر تا هشت شب خانه ی خانم نیکول تمرین داریم...نکند دیر کنی هاااا..بچه ها زحمتشان هدر می رود...!..و خب...نور ِ خدا که آدم را سیر نمی کند!!!..چند وعده هم غذا درست کن  و..به همین راحتی!!..به همین شیرینی...آهان یادم رفت.. .احتمالا توی همین پنج روز هم بابا به سلامتی مرخص شود و ...لی لی لی....دسته جمعی برویم خانه و دور هم جمع شویم  و...با خوبی و خوشی..این پنج روز را دور هم ...دور آتش بنشینیم و گل بگوییم و گل بشنفیم!

ای بابا....سخت می گیری ها...به کجای دنیا آخر بر می خورد این دو سه تا کار ِ کوچک؟..زنده گی همین است دیگر...می گذرد!!!!...حالا گیریم از روی ما...می گذرد دخترم.