Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

فکر نازی دارد روحم را می خورد.نمی توانم آرام بگیرم وقتی می بینم یک نفر مثل من همه چیز باید توی زنده گی اش داشته باشد،پدر...مادر...شریک زنده گی...کار...خانه...دل ِ خوش... و نازی که مثل خواهرم است هیچ کدام این ها را نباید داشته باشد چون سرنوشت اش نخواسته!

 وقت هایی که به دیدن عمه و نازی می روم ، با چشم های ام می بینم که عمه ام چه طور ثانیه به ثانیه سرش گرم شیرین کاری ها و شیرین زبانی های نوه اش می شود و چه طور قطره قطره ترمیم می شود انگار و از آن طرف نازی ثانیه به ثانیه حیران تر و خراب تر می شود از تلخ کاری های سرنوشت اش و چه طور قطره قطره آب می شود عزیزکم.من برگشته ام خانه و ظاهرا دارم زنده گی ام را می کنم اما همه چیز یک جور عذاب آوری تلخ و زهر مزه است.چه طور بابت کار جدیدم خوش حال باشم وقتی می دانم برای کسی مثل نازی آن بیرون کاری نیست...چه طور غذا بخورم وقتی می دانم از گلوی نازی آب خوش پایین نمی رود.

کاش می شد با پول خانواده و همدم خرید ریمیا تا من بهترین اش را برای اش بخرم. نهایت کمک مالی ای که میتوانم برای اش بکنم این است که جای کوچکی را برای اش رهن یا اجاره کنم...اما کاش ..کاش..می شد با پول تکیه گاه برای اش خرید...دل ِ خوش خرید...امید و انگیزه خرید...لبخند ...خوشبختی خرید.امید به آینده خرید.این ها از دست ما بر نمی آید..از دست هیچ کس بر نمی آید یعنی.چیزی که می فهمم این است که باید صبر کنیم ...زمان باید بگذرد...نازی دارد ویران می شود...اما باید صبر کرد و دید این دنیای بی صفت چه کارتی می خواهد رو کند حالا...

نازی اکم...صبر کن..درست می کنیم همه چیز را..نهایت اش این است که می آیی و با ما زنده گی می کنی..قول می دهم مثل ف برای ات خواهری کنم..غصه نخور تو... که درد تو ،از درد رفتن ف هم چاقو چاقو ترم می کند. همان بار آخر موقع خداحافظی ، ف بغل ام کرد و چند بار پشت ام را دست کشید و زیر گوشم گفت :"مرسی که به ما سر می زنی...مرسی که مواظب نازی هستی.."!...نگاه اش کردم و گفتم :"اما این تویی که مواظبشی..نه من".و خندید و توی چشم های ام نگاه کرد. حرف تو که می شد همیشه همین طور توی چشم های هم نگاه می کردیم و انگار "چشمانه" قول می دادیم که باشیم..که مواظب ات باشیم..که کنارت باشیم.

ف با معرفت را نمی دانم چه شد که زد زیر قول اش.نمی دانم چه دید که برنگشت.ولی من هستم نازی.خودت می دانی که می توانی روی من حساب کنی.تا وقتی هستم و هستی...تنها نیستی. ف نیست که چشمانه به اش قول بدهم اما تو می دانی که دروغ توی روز و شب های سه نفره مان نبود .می دانم حالا دو نفره شده ایم...اما قانون ها همان قانون اند.

برادرانه ها

به برادرک می گویم"ماشین ندارم...الان آژانس می گیرم و میام".می پرسد چرا و می گویم که ماشین و مدارک ام  را به خاطر "ناهنجاری اجتماعی" خوابانده اند!.دهان اش باز می ماند و دعوا می کند که چرا تا الان نگفته ام.قطع می کند و یک ساعت بعد زنگ می زند که قبض پارکینگ بیست روزه برای ات جور کرده ام و برو پاسگاه و.ز.ر.ا و بگو که از طرف فلانی هستم و ماشین و مدارک را پس بگیر! حالا نوبت دهان من است که باز بماند.حال ام اگر خوب بود قربان صدقه اش می رفتم اما زبان ام نمی چرخد.می گویم :" مرسی برادرک" و قطع می کنم.هنوز توی فکرش هستم که مسیج می دهد.. 

"اگه بری اونور دنیا و ماشین ات رو بخوابونن..کی می خواد برات درش بیاره؟!(شکلک مسخره)..نرو اون ور دنیا.این جا همه کاری با پول برات می کنم.کاش بمونی پیش مون" 

 

کجای دل ام بگذارم این مسیج اش را.

آخرین سنگر سکوت ِ...

مهدیه ی عزیزم

آن روزی که رفتیم برای پرو لباس عروسی ات...یا برای دیدن نمونه کارهای عکاسی...یا همان روز که کلی نظر پراندیم برای چیدن اسباب و وسایل ات...روزی که حرف می زدیم درباره ی این که عروس باید موهای اش خیلی شیک و ساده جمع باشد و یک دسته گل رز قرمز بگیرد دست اش...یا آن روزی که زنگ زدی و گفتی لباس ات فوق العاده شده...یا همان جمعه ای که نشستم و برای نازی و ف ریز به ریز داستان عروسی ات را گفتم ، یک لحظه...حتی یک لحظه هم به ذهنم خطور نکرد که ممکن است همه چیز آن طور پیش نرود که توی ذهن ام است.برای یک هزارم ثانیه هم این شوخی را با ذهنم نکردم  که  شاید توی عروسی ات نباشم و ف ای نخواهد بود که این هفته بخواهم عکس های عروسی ات را نشان اش دهم.فکر می کردم شب از عروسی ات برمی گردم و توی وبلاگم از خاطره های دانشگاه و این طرف و آن طرف رفتن مان می نویسم.

اگر بدانی با چه سختی  ای شلوار سفیدم را ماتم زده اتو کردم، روسری قرمزم را از توی کشو برداشتم...مانتوی شادم را با عذاب تنم کردم .دل ام نمی خواست سیاهی بخورد به چشم های ات دیروز.دل ام می خواست همان پنج دقیقه ای که می بینم ات...پر از خوشحالی باشی و به هیچ چیز فکر نکنی.فکر نکن برای این آمدم که از صبح مدام اس ام اس می دادی.نه.حتی برای این نیامدم چون وظیفه ای داشتم.هیچ کدام.آمدم تا با چشم های خودم زل بزنم توی چشم های گستاخ ِ زنده گی که آخرین سیلی اش را هم بزند که یک نفر دیشب مُرد و هنوز نان گندم خوب است..آمدم که نکند آخرین بار باشد...آمدم که بعد از دیدن ات بروم پشت سالن و بنشینم توی ماشین و بغض ام را جویده جویده کنم و فکر کنم که آرزوی تو برای بارانی بودن ِ روز عروسی ات برآورده شد و یک روزی آرزوی ما این بود که ف را توی لباس سفید ببینیم و او هم مثل هر دختری...مثل تو...ارزوی این شب را داشت و دنیا یک جا آرزوهای دخترک ساده و معمولی و مهربانی چون تو را برآورده می کند و یک جا آرزوهای یک دخترک ساده و معمولی و مهربان چون ف   را به راست و چپ اش هم حساب نمی کند! ...و...یک نفر آن پشت توی آن سالن...زنده گی اش را دارد شروع می کند و ...یک نفر با همه ی ارزو های اش خاک می شود و اسم این مسخره بازی ها می شود :"زنده گی"!


خوشبخت شوی عزیزکم



باران


آخرین روز ِ بارانی اردیبهشت 1392


 

یک طناب بستم گردن خودم، محکم گره اش زدم و آن سرش را محکم کشیدم."خودم" مقاومت می کرد.محکم تر کشیدم اش.گفتم بگذار این نمایش کوفتی تمام شود بعد بنشین و تا آخر دنیا عر بزن! ولی حالا وقت ادا و قیافه برای آن بچه هایی که همه ی روز و شب شان را گذاشته اند پای این نمایش نیست! طناب را کشیدم و کشاندم خودم را به استودیو..پنج و نیم قرارمان بود...شد شش..شش شد شش و نیم..شش و نیم شد هفت...هفت و نیم...هشت...ده...یازده...دوازده...دوازده و نیم!...مثل ربات می نشستم روی صندلی و هر وقت صدایم می کردند می رفتم توی اتاق شیشه ای و می خواندم و دوباره بر می گشتم روی صندلی می نشستم!..بماند که ترانه  ها باید با لبخند و شاد ضبط می شد و آن هایی که من خواندم "زار" از در و دیوار صدای ام می ریخت.ساعت نزدیک یک نیمه شب بود!..بچه ها غر می زدند.نیکول گیر می داد.به ادای کلمه ها، به بسته بودن دهان..به حرکت سر...به شکاف دیوار...به آدامس جویدن سعید...به راه رفتن مارتین.بعضی از ترانه های سه خطی را سیصد بار خواندیم.نوبت ترانه های "کُر" ِ‌دخترها شد.چند بار خواندیم و نشد.ساعت از یک هم گذشت.یک دفعه "میم" هدست را از گوشش برداشت و پرت کرد و داد زد که"من خسته م نمی تونم!".همه خفه شدند.رنگ نیکول را توی اتاقک شیشه ای دیدم که تغییر کرد. بلند شد آمد توی اتاق ما  و شمرده شمرده اما عصبانی گفت:" خسته؟!...خسته؟!!ها ها ها. حق نداری خسته شی ...هیچ کدومتون حق ندارین...گوشاتون رو باز کنید.وقتی باران با این وضعیت اومده به خاطر شما...وقتی باران نمی خنده...وقتی باران انگار سه هفته ست که غذا نخورده و من هر لحظه نگرانم که بیفته روی زمین اما ایستاده و می خونه...وقتی باران حتی سر به سر سعید هم نمی ذاره...و این یعنی حال اش بده.خیلی بد.هیچ کدوم تون حق ندارین خسته شین.به خاطر باران.هر کس می خواد بره..می تونه بره..اما برای همیشه از همه خداحافظی کنه و بره!".و برگشت توی اتاقک شیشه ای.صدا از کسی در نمی آمد.میم برگشت و هد ست را گذاشت روی گوش اش... 

 و من درک شدم! 

honey...i'm not home

امروز رییس ام بر می گردد.بعد از دو هفته. 

آقای نویسنده هم.بعد از یک هفته. 

من هنوز برنگشته ام.انگار سال هاست که این جا نبوده ام.با کارهای تلنبار شده و روزمره گی ها غریبی می کنم.انگار سال هاست که چای ام را با شکلات نخورده ام.کرم زدن به دستان ام غریب است برایم.سر میز ناهار با بچه ها نشستن را انگار ده سال است که ترک کرده ام...همه چیز یک طور عجیبی دارد بر می گردد به قبل از رفتن ف...جز من!...انگار که یک طوفان بیاید توی شهر و شب همه چیز را ویران کند و مردم صبح دوباره shaveکنند و راهی ِ محل کارشان شوند!مسخره نیست؟...می دانستم که زنده گی نمی ایستد..می دانستم که دوباره همه بلند می شوند و یک روز همه باز دور هم می نشینیم و می خندیم...ولی من دارم جا می مانم انگار.از کار..از زنده گی روزمره...از حس های روزانه...از کارهای پیش پا افتاده ی هرروز.همه ی روز منتظر این هستم که سرم خلوت شود و دور و برم خلوت تر و بروم یک گوشه ای کز کنم و سیگار و فکر و فکر و فکر...بعد یک تلفن به نازی و...حرف و بغض و بغض...می دانم که باید باشم برای اش...می دانم که باید باید باشم کنارش..می دانم که باید کم کم میس کال های ام را جواب بدهم ...ولی کی برمی گردم؟کی برمی گردم که به کارهایم برسم؟...کی برمی گردم که بتوانم جمع شوم و برای اش یک خانه ی دیگر کرایه کنم که آن جا پژمرده نشود؟...کِی ریمیا؟ چرا حس می کنم همه ی اطرافم و اطرافیان ام دارند بر می گردند جز من؟...چرا حس می کنم یک موج بزرگ می خواهد تکان ام دهد و من فرو رفته ام توی ماسه های سیمانی؟...چرا امروز باید ضبط شانسون های نمایش باشد و من باید باید باید بروم برای قطعه هایی که سولو دارم و بچه ها شش ماه است که تمرین کرده اند و من نباید به اف بدهم زحمت های شان را و خودم دارم به گاف و الف می روم و نمی توانم بروم استودیو و هیچ خری نمی فهمد این ساده ترین را واقعا؟...فردا عروسی مهدیه است.باورم نمی شود...

سه روز از رفتن ات...سه سال از عمر ما..

 

از مسجد برگشته ام خانه.تنها.دل ام راضی نمی شد نازی و عمه را تنها بگذارم، اما با خودم کار داشتم.با تو هم.یک چیزهایی را باید بگویم که دارد روی قلبم سنگینی می کند.باید بگویم و بگویم و بنویسم و بنویسم تا سبک شوم.باید سبک شوم تا بتوانم خودم را جمع و جور کنم.باید برای نازی تصمیمی بگیریم.ماتمزده بودن ِ من و همه هیچ دردی از دخترکمان دوا نمی کند.باید خوب شوم...باید خالی شوم....باید بلند شوم...

 

این عکس را بچه ها و نازی پرینت گرفتند برای مراسم امروز که قشنگ دل همه را بسوزاند!دوست اش داری؟...یادت هست؟ یکی از بارهایی بود که رفته بودیم کوه .ما مثل همیشه ولو شده بودیم زیر سایه ی درخت ها و تو مثل همیشه این طرف و آن طرف دنبال گل و گیاه ها بودی! برگشتی با یک قاصدک بزرگ توی دست ات.گفتم:" بگیرش جلوی صورتت تا عکس بندازم".گرفتی جلوی صورتت طوری که صورتت معلم نبود.گفتم :"نه...چشمات معلوم نیست...خودتم نگام کن..."..و نگاهم کردی.شیطنت بار.یک جور ِ رمز دار.آن طوری زل زدی به دوربین که یادم رفت قاصدک هم باید توی عکس بیفتد..و کلیک... 

کی فکرش را می کرد که این عکس را امروز بگذاریم میان ِ دو تا گلدان پر از گل های سفید و جلوی اش دو تا شمع روشن کنیم و جلو ترش حلوا و خرما بگذاریم؟.آدم این طور وقت ها از عکس گرفتن هم می ترسد.به تو و خاطره های نزدیک مان که فکر می کنم می ترسم از هر عکس و خداحافظی و لبخند و صدایی که نکند آخرین بار باشد. 

دیشب گفتند که من و نازی برویم خانه تان و از اتاق ات یک دست از لباس هایی که دوست داشتی را بیاوریم که بدهند به فقیری بپوشد و حس ِ خوب اش برسد به تو!.پرسیدم چرا اما همه زبان به دهن گرفتند.ترسیدند باز مثل جلوی غسالخانه پاچه گیری کنم!...راستی کیف کردی که دویدم جلوی در غسالخانه و با ته مانده ی توانم داد زدم که "هیچ کس حق نداره بره تو"! .دو نفر دهان شان را باز کردند که می خواهیم دعا بخوانیم و دوباره داد زدم "مرده شور ِ مذهب تون و دعاتون رو ببرن که برای اخرین بار باید توی مرده شور خونه عزیزتون رو ببینید!" مادرم گریه کرد که "بذار باهاش خداحافظی کنن مامان جون"...داد زدم سر مادرم که " هیچ کس ...هیچ کس...هیچ کس نباید بره".بعد افتادم به پای مادرم .آن جا فکر کنم تنها جایی بود که اشک های ام آمدند...هق هق کردم که :"مامان تو رو خدا...همون خدایی که می پرستی...نذار برن تو...مامان من و نازی همیشه جلوی هم لباسامونو عوض می کردیم ولی ف هیچ وقت این کارو نمی کرد...مامان ف خیلی با حیا بود...نذار این طوری ببین اش...مامان جونم التماست می کنم....خواهش می کنم...مامان به پات می افتم...نذار برن...." .مادرم  برای اولین بار ایستاد پشت ام.محکم.به همه گفت هیچ کس نرود داخل. بلندم کرد از روی زمین.سرم را چسباند به سینه اش و گفت:" باشه باشه..باشه مامان جون...کسی نمی ره تو...باشه...تو آروم باش..."...کیف کردی؟...بس که تو با شرم بودی دختر.شورش را در می آوردی بعضی وقت ها اصلا.چهل تا سوراخ می رفتی برای لباس عوض کردن و ما همیشه مسخره ات می کردیم که :"بابا بی خیال...مگه چی داری که ما نداریم؟" و تو می خندیدی. 

پرسیدم لباس اش را برای چه می خواهید اما هیچ کس هیچ نگفت.مادرت بغض کرد و گفت که اعتقاد دارد .گفت که من و نازی برویم خانه تان و هم لباس ات را بیاوریم و هم توی اتاق ات شمع روشن کنیم. 

"باز دوباره تو همه ی کارای سخت رو دادی به من و نازی!".این جمله را روزی صد بار از ما می شنیدی.یادت هست؟.وقتی از راه می رسیدی و می دیدی من و نازی  فقط خورده ایم و ریخته ایم و داد می زدی که :"پاشید اینارو جمع کنید ببینم".یا زنگ می زدی که :"بچه ها میز و بچینید من گشنه مه" و ما می گفتیم :" غذا کجا بود بابا" و می گفتی :" می خوام وقتی می رسم غذا اماده باشه ..تن پروری بسه...پاشید غذا درست کنید" !...حالا رفتن توی اتاق ات و لباس های ات را زیر و رو کردن؟..شوخی می کنی؟...کاش تا آخر عمرم برایت میز می چیدم اما مجبور نمی شدم وقتی هنوز بوی تو توی آن خانه و اتاق است برگردم آن جا.کاش تا همیشه خانه تان را تمیز می کردم اما مجبور نبودم کشویی را باز کنم که هنوز روی ِتای ِ لباس های ات جای دست های ات را ببینم..."باز هر چی کار سخته...دادی به من و نازی؟"....  

رفتیم خانه تان.نازی می لرزید.من هم که استاد خفه خون گرفتن و تظاهر به خوب و عادی بودن و ازدرون مثل موریانه خودم را خوردن!.چراغ اتاقت را که روشن کردیم هر دو افتادیم روی زمین.مگر می شود؟...آن پنجره و پرده ی بنفش؟...آن کتاب های نیمه خوانده با نشانه های بین شان، آن مجسمه های نا تمام، آن دار ِ گلیم ، آن لباس هایی که تا کرده بودی تا اتو کنی ، ...این همه بوی زنده گی...این همه بوی ناتمامی...مگر می شود؟...قلب مان می لرزید...دیدی؟...به قول آقای مخلص ...تویی که تا دو هفته ی پیش یک راه به وسعت همه ی دنیا جلوی پای ات بود..مگر می شود نباشی؟...مگر می شود دیگر روی آن تخت نخوابی؟...مگر می شود آن خرس زرد را بغل نکنی؟...عطر زده بودی و در عطر را نبسته بودی ،دستبندت را انداخته بودی جلوی آیینه شلخته.این یعنی با خودت گفته ای شب بر می گردم و جلوی آیینه را مرتب می کنم؟...همین؟...یعنی این قدر بی حساب و کتاب باید می رفتی؟...این قدر ناجور و ناغافل؟...دل ات خنک شد که وقتی لباس های ات را زیر و رو می کردیم برای آن شلوار جین سبز ، نازی نفس اش داشت بند می آمد؟...یعنی آن لحظه خوشحال بودی از رفتن ات؟...یعنی چه طور بودی؟...توی دل ات نسوخت برای بدبختکمان؟...برای نازی اکمان؟...اگر فرصت برگشتن داشتی شک ندارم که وقت اش همان وقتی بود که ماپاهای مان شل شد و افتادیم کف اتاق ات... 

اتاق ات را دوست داشتی.با ما بودن را دوست داشتی...نداشتی؟...زنده گی با نازی را انتخاب کرده بودی...نکرده بودی؟...برادرزاده ی شش ماهه ات را می پرستی...یادت هست؟..می گفتی آرزوی ات این است که زودتر زبان باز کند و بگوید :"عمه"...زبان باز نکرد و رفتی. 

چه قدر حرف دارم ف...چه قدر از این خاطره های ریز به ریز دارم که می ترسم به زبان بیاورم شان و مادرت و نازی ریز ریز شوند.شاید این ها را بخوانی. نوشتن را دوست داشتی.آخرین نوشته ی سررسیدت را که بالای سر تخت ات می گذاشتی خواندم و از دیشب ثانیه های ام شده این چند خط که ... 

" توی زنده گیم دو تا آرزو بیشتر ندارم. می دونم که برای رسیدن به هرکدومشون یه عمرلازمه...ولی من هردوتاشو توی همین زنده گی می خوام.من هردوتاشو می خوام" 

 

فکر نکردی که ما این را بخوانیم و ...شب خوابمان نبرد از این سوال که دو تا آرزوی اش چه بود؟... 

می خواهم بدانم این ها را می بینی و حالا خوبی؟...حالا لبخند می زنی یعنی به این مصیبتی که دارد ذره ذره مان را آب می کند؟...یعنی حالا خوبی؟ 

 

 

ف مثل فرشته های نجات

 باید اعتراف کنم که توی این شش سالی که این جا می نویسم ، هیچ وقت هیچ وقت هیییچ وقت به اندازه ی این روزها این جا را دوست نداشته ام.همیشه این جا جایی بود برای گپ زدن های مغزی ام و شما چند تا اسم بودید که نظر می گذاشتید و من هم خوشحال می شدم و همین!  

 

این بار این هفته اما همه چیز یک دفعه فرق کرد. این جا شده بود یک امامزاده!( با این که هیچ وقت به امام زاده ها اعتقادی ندارم) 

  شده بود یک امامزاده ی دنج ته ِ یک کوچه ی پر از درخت...شبیه همان کوچه ای که آن سال ها توی اختیاریه توی آن بزرگ شدم.جایی که شب و روزم را به هم می رساندم که بیایم این جا و بنشینم یک گوشه و  سرم را بچسبانم به دیوار و حرف بزنم. 

شما...شما... شما  هم از چند تا اسم یک دفعه شدید همه ی آدم های دنیای ام.یک دفعه شدید همانی که آدم توی اوج خستگی و لهیدگی می گوید:" برم بهش زنگ بزنم و بگم که امروز چی بود و چی شد". 

شما همان کاری را برایم کردید که ف پنج سال پیش برای نازی کرد."تنهایش نگذاشت"!..من نمی دانم این آمدن و رفتن های تان برای حال و خبر گرفتن از ف و نازی و خودم را چه طور باید جبران کنم.نشستم  که باز بنویسم که توی سرم چه می گذرد اما کامنت های تان...حرف های تان...دلگرمی های تان نگذاشت به چیز دیگری فکر کنم... 

نوشتم که بگویم ممنونم.با همه ی وجودم.از تک به تک تان. 

قوقی...عسل...آیدا..مهدیه... آقای مخلص...بهروز...مینا...فنجون...سما...فرزانه... شهره...شی ولف...میم...آفتاب...شیرین با آن داستان عجیب ات!...بهمندخت...هیما...شاه بلوط..فافا...یک ناشناس با آن سیلی محکم  

 اش!..کولی...آن یکی کولی...مرمر..شیدا...سونیا..سهیلا...شیرین.م ...  master...fafa...فرناز...پیراشکی عشق...زن مش ماشالا..بی درد!(این اسم به خنده ام انداخت!) 

و هر کس که آمد و خواند و دعا کرد و ف ِ من شد..ف ِ او.درد ِ من شد..درد ِ او 

 یک ممنونم ِ بزرگ تا ته ِ‌دنیا.روی تان حساب می کنم..تا آن ور دنیا. 

گاهی این طوری است بازی دنیا...یک فرشته می دهی...بیست تا می گیری.

غم تمومی نداره نداره نداره...

راننده این را گذاشته که به فنا بدهد من را.

باورم نمی شود که تمام شد. چه قدر می ترسیدم ریمیا از این روز.چه قدر شب قبل اش خواب دیدم که قرار است زمان بایستد آن جایی که قرار است ف را بگذارند توی خاک. چه قدر هراس داشتم از این که آن لحظه نازی  و برادرک ِ ف و عمه اکم را از هم دست بدهم.کل ِ شب قبل اش را خواب می دیدم که بیدار شده ام و همه چیز خواب بوده...اما نبود لعنتی.نبود نامرد.

...کاش مردان ِ لااله الا الله گوی زیر ِ تابوت ف، خواب بود ریمیا...کاش ضجه های عمه اکم خواب بود...کاش نفرین های اش برای پاشیدن ِ آشیانه ی کسی که آشیانه اش را ویران کرد خواب بود...کاش افتادن نازی روی سنگ های سرد ِ پشت در غسالخانه خواب بود...کاش سیلی زدن های برادرک توی صورتم موقع گذاشتن ِ ف توی خاک که داد می زد "باران گریه کن...باران گریه کن.." خواب بود...کاش "امامزاده ی لواسان" اسم اش همان "امامزاده ی لواسان" می ماند و نمی شد "پیش ِ ف"!...کاش پزشکی قانونی هنوز همان جایی بود که هفته ای یک بار می روم آن جا برای میتینگ و نه آن جایی که ف را تکه تکه کردند برای یک تکه کاغذ پاره...

کاش پرپر کردن آن همه گل روی آن پارچه ی ترمه ی لعنتی خواب بود...


نماندی ف.آن همه دعا کردیم و نماندی.این همه توی چشم های مان نگاه کردند و گفتند ف خوب می شود و ...نشدی. دل ات نخواست...دل ِ وامانده ی ما هم به درک. چه دارم برای گفتن.چه می کردم وقتی نازی داد می زد و التماس می کرد که تو همه کس اش هستی اما گذاشتن ات توی خاک...چه کار می کردم وقتی دل ام می خواست هوار بزنم و به سر و صورتم بزنم و اشک بریزم اما نمی توانستم؟...اگر نگوییم "قسمت این بود"...چه بگوییم؟!...باید یک چیزی بالاخره بگوییم که دل بی صاحب مان آرام شود دیگر...تو که گذاشتی و رفتی .تو که این بار مثل هربار نگفتی که "نازی تنهاست نمی روم"....دیگر این زل زدن ات توی عکس های ات چیست؟..که انگار دل ات برای ما می سوزد...که انگار توی فکر ما هستی؟!...هه. به قول عسل خفه شوم بهتر است.بگذار بهتر شوم...حرف دارم.خیلی.


یکی مانده به ف

دو ساعت مرخصی گرفتم که بروم و ف را ببینم.نمی دانم چرا همه توی سر و کله شان می زدند وقتی رسیدم.اخم کردم و دنبال برادرک گشتم.گفتم کارت همراه را بده...برادرک اشک ریخت.داد زدم "کارت همراه رو بده به من..دو ساعت بیشتر مرخصی ندارم .به این ها هم بگو این طوری گریه نکنن حال آدم بد می شه".برادرک دوباره اشک ریخت.دست بردم توی جیب سوییشرت اش و کارت را بیرون آوردم و چهار تا دری وری نثارش کردم و دویدم سمت آی سی یو.در را باز کردم که پرستار داد زد :"کجا؟" .گفتم که کارت دارم و خواهر ف هستم و آمده ام ببینم اش.گفت :"جنازه ش رو؟".رفتم سمت اش.گفتم :"یه بار دیگه دهنت رو باز کن و اون کلمه رو بگو تا ببین چه می کنم.تخت اش کجاست؟".سرش را با پرونده های اش گرم کرد.صدایم را بلند کردم که :"تخت اش کجاست؟".کسی دست ام را از پشت کشید.برادرک بود.داد زد سرم.از صدای خودم بلند تر.مثل بچه گی های مان که دعوا می کردیم و صدای اش از صدای من بلند تر بود.من هم برای ادامه ی بازی مثل بچه گی های مان قهر کردم و آمدم پایین.زنگ زدم به نازی که کجایی و این ها شورش را در آورده اند و گریه می کنند و من را آی سیو راه نمی دهند و پس کی ف را می بریم و این زنیکه ی فلان فلان به ف می گوید جسد.نازی رسید.عمه هم.همه ی همه هم.گفتند شناسنامه اش...باور نکردم.یکی گفت پزشکی قانونی...خندیدم.آن یکی گفت جواز دفن...نگاه اش کردم...صدای یکی آمد که مراسم ختم و تشییع جنازه...لب ام را دندان دندان کردم...نازی نشست روی زمین...آفتاب چشم های ام را می زد...نفهمیدم چه شد...نمی فهمیدم چه می شود...چشم باز کردم و دیدم نشسته ایم خانه ی برادر ِ ف  و توی سرمان می زنیم.من اما یک قطره اشک هم نریختم ف.گریه ام نمی آمد یعنی.خب این خوب است یعنی که تو نرفته ای و بقیه دارند چرند می گویند.من اصلا داد هم نزدم ف.مبادا که بترسی عزیزکم.مبادا که بلرزی و فکرهای بد کنی.فقط زیر لب گفتم که دوستان وبلاگی ام دعا کرده اند.که همه شان گفتند که ف خوب می شود...که باید قوی باشم..که باید حواسم باشد..هفت ساعت که انگار هفت سال گذشت به ما.گفتند بمان..گریه کن...داد بزن...گفتم نه می مانم...نه گریه می کنم...نه داد می زنم.دست نازی را گرفتم و آمدیم خانه.قرص آرام بخش توی لیوان اش حل کردم و حالا خواب است.فردا روز سختی ست.باید ف را مثل دانه های کاجی که کاشته بود بکاریم...باید به نازی دوباره بگوییم که قوی باش و صبر داشته باش و خدا بزرگ است و از این فلان شعرها!...قلبم سر جای اش می لرزد و گریه ام نمی آید.تا صبح حرف برای نوشتن دارم.دلم می خواهد بگویم خدا خیلی نامردی.ف به چه درد ِ تو می خورد وقتی تنها همدم نازی بود؟...خدا خیلی نامردی که با نازی اکم این طور می کنی.باد می پیچد توی کانال کولر...خوابم نمی برد.از فردا می ترسم.از خاک...از برگشتن توی خانه ی نازی و ف...بدون ف...

ریمیا چه حال بدی دارم.چه کنم؟...چه کنم؟...کاش اقای نویسنده بود...نازم می کرد...بغلم می کرد...می گذاشت آن قدر گریه کنم که از حال بروم..ولی حالا بی گریه ام..بی رمق ام...

بی ف ام...

fuck you reality

Many brain-dead patients have spontaneous movements such as jerking of fingers or bending of toes that can be disturbing to family members and health care professionals and even cause them to question the brain-death diagnosis. These movements occur in 39 percent of brain-dead patients, according to a study published in the January 11 issue of Neurology, the scientific journal of the American Academy of Neurology
“Family members and others need to understand that these movements originate in the spinal cord, not in the brain, and their presence does not mean that there is brain activity
It starts with stretching of the arms, followed by crossing or touching of the arms on the chest, and finally falling of the arms alongside the torso,” he said. “It is also a spinal reflex, but it can be disturbing to family members and others who see this
.” .

این ها را بگویم که هی چشم ندوزند به حرکت دست و پای ف؟
یا نگویم که امیدشان خشک نشود؟
یا چشم هایم را ببندم و فراموش کنم؟
یا چه؟

ف

مغزم کار نمی کند.رییس قسمت یک هفته است که رفته و من مانده ام و خودم!...قرار بود این هفته کارهایی که به من واگذار کرده را سر و سامان دهم تا برگردد .جمله اش موقع خداحافظی توی گوشم است که گفت:" ببینم چه طور از  پس موقعیت بحرانی آن هم تنهایی بر می آیی"!!

 هه هه هه.بحرانی...تنهایی!.نمی توانم مرخصی بگیرم هرروز ..کارهای ام سنگین اند.برای این ها هرقدر هم توضیح بدهم باز می گویند :"کازین است...خانواده ی درجه یک که نیست!".چه می فهمند به درجه نیست...چه میدانند بعضی چیزها به نسبت نیست...چه درک می کنند که وقتی نازی زنگ می زند و بریده بریده می گوید "باران چرا دیالیزش نمی کنند؟...تو رو خدا بیا...بگو یکی بیاد...من نمی تونم بدوم این طرف و اون طرف.پاهام رمق ندارن" یعنی چی!..بچه های گروه که یک ماه پیش  همه ی تمرین های شان را ، ست کرده اند برای  بعد از ساعت هفت که مثلا به کار من لطمه ای نخورد چه گناهی دارند؟...به کی بگویم که الان برود بیمارستان؟!...نازی مدام زنگ می زند و من سکوت ام.احساس سکته دارم!...چه کنم که خانواده مان کم جمعیت است و آن هایی هم که هستند یا بی خاصیت اند و یا نامرد ! خودم بروم الان...دوباره برگردم این جا و این کار برای امروز را تمام کنم...بعد بروم تمرین یک ساعت و ..دوباره بروم بیمارستان و امشب بمانم آن جا! با کدام ماشین اما؟!...خانه خراب شوند آن هایی که صبح کارت ماشین ام را گرفتند و ماشین را برای سه هفته خواباندند که داشتم زار می زدم و روسری ام عقب رفته بود و برای شان چهار تا موی سیاه و سفیدم از قیافه ی شبیه میت و حال نزارم مهم تر بود!

خراب شود این شهر که ترافیک اش آدم سالم را هم به گریه می اندازد.با خاک یکسان شود آن بیمارستانی که راست و چپ می آیند و می روند و می گویند دلتان را خوش به این تکان ها نکنید...برگه ی اهدای عضو را امضا کنید...زمین گیر شود آن راننده ای که وثیقه گذاشته و ول ول توی خیابان حالا می چرخد و دنیای ما را از چرخاندن ایستانده!...برود زیر خاک دکتری که دو روز است نیامده بالای سر ف و هیچ بی شرفی هم جوابگو نیست...

نازی ست دوباره زنگ می زند...نفس ام مردد است...دل ام آن جاست...دل ام می خواهد تلفن ام را خاموش کنم و جواب هیچ خری از محل کار و بچه های نمایش را ندهم و فقط بروم بیمارستان...ف عزیزم...تو این ها را نخوان...تو گوش نده من هر چه می گویم...تو نفس بکش فقط که نفس مان گره خورده به نفس ات...موهای ات را کوتاه کرده اند مهم نیست...پدرت خمیده شده...مهم نیست!..نازی لکنت گرفته...آن هم مهم نیست...بیمارستان شده خانه مان...آن هم فدای سرت...تو گوش نده به این چیزها...تو مبارزه کن...تو قوی باش...تو خوب شو...تا روی ناخن ِ همین انگشت هایی که ذره ذره تکان می دهی مثل آن وقت ها سه رنگ لاک بزنم...روی شان نقاشی کنم برای ات...ما منتظریم.ما خوبیم...ما خسته نیستیم...ما فقط فقط فقط منتظریم...بی معرفت نباش...مثل نرگس نباش...خوب شو ف خوبم...


ریمیا...قلبم می لرزد...نوشتن چرا خوبم نمی کند دیگر...

ف مثل...

خانواده اش دلِ ماندن ِ شب تا صبح کنار ِ ف را ندارند.می ترسند یعنی.اگر هم بخواهند ما نمی گذاریم.عمه ام شب تا صبح اگر کنار ف باشد خودش را نابود می کند.از نازی اکم هم انتظاری نیست.دخترک مگر چه قدر دل دارد که شب تا صبح صدا کند و صدا نشنود.من شبیه مُرده ها شده ام.استخوان های گونه ام زده اند بیرون.حتی آب هم مزه ی کوفت می دهد برایم.

جودی اصرار می کند که شب را بماند پیش ف.یاد هفته ی پیش می افتم که با نازی و ف دراز کشیده بودیم جلوی تی وی و ف مدام می گفت که چه قدر نگران جودی است و دل اش برای جودی می سوزد و آن پسرک جو الق، لیاقت جودی را ندارد و من و نازی هم تند تند آلوچه می خوردیم و هسته های اش را می ریختیم کنار ِ مبل روی زمین! و یک دفعه ف داد زد که :" من دارم از نگرانی هام برای جودی می گم و شما دو تا خپل بدون هیچ دلداری ای دست از الوچه تون برنمی دارین؟ هسته هاش رو هم می ریزید زمین؟واقعا که ...واقعا که  گامبوهای بی رگ ِ گند و کثیفی هستید!".من و نازی همدیگر را نگاه کردیم و بعد روی مان چرخید سمت ف و  چند ثانیه هر سه به هم زل زدیم و بعد هر سه منفجر شدیم از خنده! جودی را بغل می کنم و می گویم:" مواظبش باش...نگران تو بود!" و برمی گردم خانه.شب ام با کابوس و گریه به صبح می رسد.آخرین شبی ست که آقای نویسنده خانه است و هر چه سعی می کنم آرام باشم تا خیال اش از بابت من راحت باشد نمی توانم.سفرش کنسل شدنی نیست و من اولین بار است که از تنها شدن می ترسم. دارم لباس می پوشم که جودی زنگ می زند.هنوز "الو" نگفته ام که پشت سر هم صدای اش را می شنوم که تکرار می کند:" باری...پاش رو تکون داد...باری به خدا بازوش رو تکون می ده...باری چند بار صداش کردم انگشت های پاش رو تکون داد...باری به خدا خواب ندیدم...باری می خواد خودش نفس بکشه...پرستار مدام لوله ی اکسیژن رو بر می داره که ببینه خودش نفس می کشه یا نه...باری..دیدی گفتم؟..." .نمی دانم چه اتفاقی می افتد ولی حس می کنم سبک می شوم.چشم های ام یک دفعه از تاری در می آید انگار.پاهای ام از زمین بلند می شوند...دل ام می خواهد جیغ بزنم و همسایه ها را صدا کنم. از یک طرف می خواهم از خوشحالی دور تا دور خانه بدوم و از یک طرف منطق ِ لعنتی ام هی تلنگر می زند که خانواده توان ِ امیدوار شدن و دوباره ناامید شدن را ندارند!...نکند این حرکت ها همه را برساند به اوج و از آن جا دوباره بکوباند به خاک؟...نکند عمه ام بال در بیاورد و اتفاقی بیفتد و پرهای اش بسوزند؟ مانده ام بلاتکلیف.اما "امیدوار شدن" آن قدر ولتاژ بالایی دارد که یک دفعه همه ی بدن را تکان می دهد و به هیچ چیز نمی توانی فکر کنی. با نازی حرف می زنم...با عمه ام حرف می زنم.صدای همه تغییر کرده.همه می خندند برای حرکت ِ میلی متری ِ دست و پای ف.یادم است که پزشک اشنای مان گفت که کوچک ترین حرکت یعنی کارکردن ِ ساقه ی مغز.ولی یادم هم هست که توی اینترنت خواندم که تا وقتی خودش نفس نکشد مرگ مغزی صد در صد است.من هم می خندم با بقیه اما.دست خودمان نیست...دل مان می خواهد امیدوار باشیم.دل مان می خواهد فکر کنیم که حرکت دست و پای ف ارادی ست.آدمیزاد این قدر پیچیده می شود گاهی...این قدر به هر طنابی چنگ می زند گاهی...

ترجمه ی اسلاید کنفرانس بعدی را باید امروز تمام کنم.به نازی و عمه قول می دهم که به محض تمام شدن کارم برگردم بیمارستان.بر عکس همیشه که التماس می کردند که "باران زود بیا...ما تنهاییم" ، می گویند کارت را انجام بده با خیال راحت و بعد بیا.

بلوز نارنجی می پوشم برای این که رنگ مورد علاقه ی ف بود.کراوات ساتن آجری می زنم.آرایش می کنم...موهای ام را مرتب می کنم که اگر ف به هوش بیاید امروز و من را ببیند فکر نکند که ما آماده ی رفتن اش بوده ایم.ببیند که "تیپ" زده ایم و منتظرش بوده ایم.

آن نیمچه نگرانی ام از ناامید شدن را با برس ام می گذارم توی کشو و می آیم سر ِ‌کار.

آسمان ِ‌عجیبی ست امروز.




پ.ن.1. همه ی آن هایی که می آیند و این جا می نویسند که دعا می کنند...همه ی آن هایی که پیغام گذاشته اند و دغدغه های ام را می خوانند...چه قدر سپاسگزار باشم خوب است؟...آرامش دادن تان توی این دنیای مجازی ، بدجوری حقیقی ست.خودتان نمی دانید.

ف ف ف ف...

آن بدبختی که  شب تا صبح باید پیش ف بماند و در سکوت به صورت ورم کرده ی ف که دیگر هیچ چیزش شبیه ف نیست زل بزند و بعد به محض این که صبح شد خودش را بکشاند به تمرین" تاتر کمدی موزیکال پر رقص و آوازش"!!! که قرار است هفته ی دیگر باشد و هیچ فرصتی و امکانی برای واگذار کردن نقش اش و یا کنسل کردن نمایش ندارد...منم! 

می دانم که توی این شرایط این خودخواهانه ترین حرفی است که می توانم بزنم ولی باور کن ریمیا که این "خودخواهانه" ی من دارد به معنای واقعی من را "جر" می دهد.به چه کسی بگویم که بفهمد؟..که من نمی توانم...به بقیه کاری ندارم...من توی جسم خودم هستم و بیشتر از این کشش ِ ادامه دادن ندارم...بقیه نشسته اند توی بیمارستان و به تنها چیزی که فکر می کنند ف است!..من چه؟...که یک  مهره از یک تیم ِ بیست نفره هستم و نباید کاری کنم که چند ماه تمرین بچه ها دود شود. آن ها چه می دانند که من و ف چه قد ر نزدیک بودیم...نیکول ویزای اش تمام می شود و این نمایش به هر نحوی که شده باید باید باید اجرا شود! می گویند "قوی باش" و منظور دقیق شان این است که " بمیر اما باش!"

امروز صبح کسی پرسید که ف چند روز است که تصادف کرده و من گفتم:" یک ماهی می شود!".این قدر کش آمد این چند روز توی ذهن ام...سه کیلو وزن کم کردن توی سه روز دارد مغزم را از کار می اندازد.


ف ...عزیزم...این ها را نمی گویم که بگویم کارهای من از بودن تو مهم تر است.نه عزیزکم...نه مو بلندکم...این ها را می گویم که بگویم من فقط با یک سر سوزن انرژی همه ی این کارها را می کنم..  از بیمارستان به تمرین از تمرین به محل کار و دوباره با سر پیش تو...یک سر سوزن انرژی و امید به خوب شدن ات.به دوباره خندیدن ات زیبای من...فقط همین.فقط این که ته دل ام می گویم تو خوب می شوی و  من برایت این ها را تعریف می کنم و باز دستت را می کشی پشت ِ من و می خندی و می گویی :" باری ِ قوی ِ خودم" 


ف اصلا می فهمی داری چه می کنی؟ 

ف

پس آن بالا نشسته ای و با خودت می خندی و می گویی این درد به اندازه ی کافی بزرگ نیست هنوز برای شان...بگذار اضافه کنم...بگذار این درد را تلخ تر کنم...بگذار بازی را گرم تر کنم...

بعد پزشک آشنای مان را می فرستی بالای سرش که معاینه اش کند و یواشکی در گوشم بگوید که موقع انتقال ف با هلی کوپتر لوله ی اکسیژن را به جای این که توی ریه اش فرو کرده باشند توی معده اش کرده اند و ف تا بیمارستان اکسیژن نداشته و قسمت هایی از مغزش برای این کوبیده شده؟...که آن هلی کوپتر لعنتی فقط روی سقف خراب شده ای این بیمارستان دولتی فرود می آمده چون فقط هلی کوپتر ِ گه ِ این بیمارستان اجازه ی پرواز دارد؟!  و بعدش آن قدر وضعیت ف وخیم باشد که حاضر باشیم شبی ده میلیون هم بدهیم اما هیچ پزشکی توی هیچ بیمارستانی حاضر نباشد قبول اش کند؟...جتی با رشوه؟...حتی با وعده؟! که یعنی توی این بیمارستان دولتی که شبیه سلاخ خانه است بمانیم و تماشا کنیم رفتن اش را؟...بعد میان آن همه خاک بر سر ریختن کمیته ی اهدای عضو را باید بفرستی پیش عمه اکم؟...بعد هم می گویی GCS 3...برای شان زیاد است..می کنی اش دو؟!..بعد همسایه شان را می فرستی که تعریف کند که ف چه طوری یک بار خورده به شیشه ی ماشین و یک بار  خورده به جدول کنار خیابان؟ بعد من را دست به یقه می کنی با نرسی که دیدم ...با چشم های خودم دیدم که داشت فشار روی مغز را می برد بالا که اعضای ف سالم بماند برای اهدا؟...که یونیفورم اش را بگیرم و بکشم و داد بزنم و بگویم " یه بار دیگه ببینم وقتی ما نیستیم به اون دستگاه دست می زنی..تا پورسانت های کثافتتون رو بگیرین..به خدا همه ی زنده گی م رو می دم که بیمارستان رو روی سرتون خراب کنم!" 

اضافه کن درد های مان را.هر چه آس داری رو کن برای بدتر کردن مان.هر چه توی چنته داری بریز از آن بالا برای مان.له مان کن اصلا.اصلا درجه ی تلخی این داستان را تا آن جایی ببر بالا که بالا بیاوریم تک تک مان.ولی...ولی  ف را برگردان بعد از همه ی این ها...ف مظلومکم را برگردان به روزهای از شب سیاه ترمان...

هنوز ف

به شوخی و جدی همیشه گفته ام که توی بچه های مادربزرگم پدرم و عمه پری از همه با دست و پا دار تر هستند.یعنی هر جا کسی گیر می افتد، مشکلی دارد، غصه ای دارد همیشه یا بابا خودش را می رساند یا عمه پری. این بار اما با همیشه فرق دارد.گاهی بدجوری حس می کنم که حساب کتاب های ذهنم دیگر مثل سابق درست از آب در نمی آید.دیگر خیلی چیزها با خاطره های ام مچ نمی شود چرا؟

پدرم روزی یک ربع بیشتر نمی تواند بیاید بیمارستان.آن هم روی پله های حیاط می نشیند و سرش را تکیه می دهد به دیوار و های های گریه می کند.گریه و استرس و غصه برای بابا سم است...اما چه کنیم؟..بعد برادرک به زور باید بلندش کند و ببردش خانه و تا شب طول می کشد که حال اش جا بیاید.عمه پری هم که زینب ستم کش همه بود...حالا خودش شانه می خواهد برای گریه.دخترک اش آن جا روی تخت افتاده و همه ی دکترها و پرستارها فقط سرشان را می اندازند پایین و می گویند منتظر معجزه باشید.

می روم کنارش می نشینم.موهای اش سفیدتر شده اند توی همین چند روز.دست ام را می اندازم دور گردن اش می گویم:" عمه جون...توی اینترنت سرچ کردم و از دوستام پرسیدم...می گن پروفسور عباسیون بهترینشونه...ببریم اش بیمارستان آراد؟...خلاصه پرونده شو بگیریم؟...برمی گردد و هاج و واج نگاهم می کند.انگار می خواهد حرفی بزند اما لال شده عمه اکم.شوهر عمه ام پاهای اش را می کشد روی زمین و می آید سمت مان.:" باران جان...ما نمی دونیم...ینی نمی تونیم...ینی نمی دونم...تو بگو کجا...بگو چه قدر پول...بگو چه طوری...من همون کارو می کنم...ولی ما نمی دونیم...ینی نمی تونیم فکر کنیم...با خودت.."!..توی دل ام می گویم که کار به کجا کشیده که به من ِ یک الف بچه اعتماد می کنند!..کار خانواده ی درب و داغان مان به کجا کشیده که می گویند برو هر کار می خواهی بکن.

می رویم دنبال خلاصه پرونده.اولین قدم؟..."پارتی"!...برادرک خودش را به آب و آتش می زند برای پیدا کردن واسطه ای که خلاصه پرونده را بدهند! نیم روز می دویم برای چهار خط!

همان جا توی راهروی بیمارستان می نشینم و کلمات روی کاغذ را توی اینترنت سرچ می کنم...

"GCS 3 یعنی ضریب هوشیاری سه...از پانزده!

رفلکس های ساقه مغز..مردود

مردمک ها میدریاز دوبل!..این یعنی بی واکنش به نور..

دچار ASDH....این یعنی..


چشم های ام سیاهی می رود.یک لحظه به خودم می آیم و می بینم این منم و این کاغذ پاره ای که دست ام است برای همسایه نیست و برای یک آدم دور نیست!..برای ف است.ف...برای ف خودمان...برادرک بازوی ام را می گیرد و بلندم می کند.می افتم توی بغل اش.با هق هق می گویم:" من نمی تونم...من نمی تونم اینو ببرم...من در توانم نیست..".روسری افتاده ام را می کشد روی سرم و می گوید:" می بینی که کسی نیست خواهرک...می بینی که همه خراب ان..ما باید ببریم...به خاطر عمه پری...به خاطر نازی...".اشک های ام بند می آیند.

می بریم.کسی نیست...یعنی هست...اما خوب نیست...خب من هم خوب نیستم...من هم خراب ترینم...چه کنیم...باید کاری کنیم...تلاش کنیم...دست نمی شود روی دست گذاشت که...


دست برادرک را فشار می دهم."می بریم و نشون پروفسور عباسیون می دیم.اگر قراره بگن نمی مونه....بذار اون بگه که نمی مونه.این دکترا احمق ان.."!



پ.ن.1. عسل...بهروز...فرزانه...مینا...هیما...سما..مهدیه...امید...قوقی...شیما ممنونم.خیلی.

ف

برگشته ام خانه لباس های ام را عوض کنم.بس که توی بیمارستان غد بازی در آوردم و گریه نکردم و به همه تشر زدم که "گریه نکنید اتفاقی نیفتاده که" نفس ام بالا نمی آید.های های گریه های ام را گذاشته ام برای این جا.دعا و درد دل های ام را هم.قوقی برایم نوشتی که توی این وضعیت آمده ام و پست گذاشته ام؟...یادت باشد دفعه ی بعد برای ات بگویم که من گاهی می نویسم که نمیرم.می نویسم که خفه نشوم.می آیم این جا و می نشینم روبروی این قاب سفید و خط خطی اش می کنم که قلب ام نایستد.حالا از همان گاهی هاست.برای نازی نمی توانم گریه کنم.خودش شبیه گریه شده بدبختکم.آدم مگر توی زنده گی چند بار باید تنها شود؟...پدرش؟..مادرش؟...مادر بزرگم؟..حالا ف؟...دلم می خواهد بزنم توی گوش خدا و بگویم آر یو فاکینگ کیدینگ؟...جلوی عمه ام هم نباید گریه کنیم.وگرنه فکر می کند دخترک اش قرار است طوری بشود.مرگ مغزی هم چاره دارد...ندارد؟همه ی هیکل ام سرویس می شود وقتی توی بیمارستان و پیش آن هایم.چرا ننویسم این جا.چرا گریه نکنم این جا.می خواهم بعدا که ف خوب شد بیایم و این جا را بخوانم و لبخند بزنم و بگویم :" مثل سگ ترسیده بودم ها...!" .و ترسیده ام ریمیا.وقتی بالای سرش رفتم ترسیدم.نه از خودش.نه از صورت ِ آش و لاش اش.نه از چشم های کبودش که هر چه التماس کردم بازشان نکرد.نه.من از نبودن اش توی خانه ی دو نفره شان با نازی ترسیدم.من از این که نازی هق هق کند مثل چند سال پیش که مادربزرگم را گذاشتیم توی خاک ترسیدم.

آمده ام این جا بنویسم که من نه اهل دعا هستم و نه نماز و نه هیچ چیز.ولی یک نفر بیاید و بگوید که چه دعا و چه نمازی بخوانم که ف خوب شود.یک نفر بیاید و بگوید فلان دکتر همه را زنده می کند و ما ف را می بریم پیش اش.سی و پنج سال هم آخر شد سن ِ مرگ مغزی؟ این مسخره بازی ها دیگر چه صیغه ای است.دو روز پیش نشستم و گریه کردم که گلدان ایمپتین ام خشک شده.حالا می خواهم بگویم کاش همه ی گلدان های خانه ام خشک شوند ولی ف خوب شود.

یکی آن مردک حرام زاده که به ف زده را بدهد دست من تا با انگشت های خودم خفه اش کنم...که آن قدر سرعت داشته که معده ی ف از چند جا سوراخ شده.یکی آن حرام زاده را بدهد به من تا برایش از خاطره های کوه رفتن و دشت هویح رفتن و کاشان رفتن و هایپر می رفتن و فلافل خوردن و سفال بازی و قالی بافی و تیرامیسو خوردن مان بگویم...


یک نفر گفت که صدای اش کنید و حرف بزنید. آمدم این جا که بنویسم و صدای اش کنم که


:" ف..برگرد...ازین شوخی های مسخره نکن.میدونی که قاطی می کنم ...می دونم که هنوز این جایی..می دونم که می شنوی...دستم رو گذاشتم روی قلبت و دیدم که می زد...داری نفس می کشی بچه...خودت رو لوس نکن و بلند شو ...ما دوستت داریم ف...ما عاشقتیم...مگه می شه ما جمع شیم و تو نباشی؟...برادرک قراره بساط پوکرش رو بیاره و من و تو یواشکی کارتامونو عوض کنیم و برنده شیم...یادته؟...قراره عکس های خلاقانه بندازیم ف...وقتی خوب شدی می کشیم ات که ما رو نصفه جون کردی...حالت رو می گیرم..یه پیغام توی فیس بوکت گذاشتم که بعدا می بینی و حتما بهم می خندی.به نازی فکر کن...نازی مون...این طوری هواشو داشتی؟این طوری هواشو داری؟...این طوری قول دادیم تنهاش نذاریم؟...یه حرکت...یه نشونه...یه عکس العمل...بذار دکتر ها کمک ات کنن...بذار نذرهای مادرت مثل همیشه کارساز شه...مگه برای بابام نشد؟...مگه بابام خوب نشد؟...میخوای برادرت همین طوری سرش رو بکوبه به دیوار هی؟...شورش رو درآوردی دختر.بلند شو...ما ازون بیمارستان تکون نمی خوریم تا تو نیای...اینو جدی گفتم...منتظریم ف...دوستت داریم...برگرد"

.

ف

صدای نازی که گریه می کند پشت تلفن...می گویم:" نازی؟...عزیزم؟...باز دلت گرفته؟"

بریده بریده می گوید :" کاش دلم تا ته دنیا بگیره باران..اما ف...ف...چیزیش نشه"

وا می روم.ف آن یکی دختر عمه ام است که وقتی مادربزرگم فوت کرد و نازی تنها شد ، زنده گی اش را از پدر و مادرش جدا کرد و آمد هم خانه ی نازی شد که نازی مان تنها نماند.

با صدایی که دارم خفه می شوم انگار می گویم:"چی شده؟".از کلمه های بی سر و ته و گریه های نازی می فهمم که صبح موقعی که می رفته سر کار تصادف کرده.سرش ضربه دیده و خونریزی داخلی دارد.به هوش نیامده از صبح.همه ی جمعه ی قبل می آید جلوی چشم ام که پیش شان بودم و پای ام را کردم توی یک کفش که یک عکس "خلاقیتی" بیندازیم!سی و شش تا عکس باید می گرفتیم که می خواستم بچسبانمشان به هم و خلاقیت بازی کنیم مثلا!.کلی فحش و بد و بیراه نثارم کردند اما نتیجه وادار به لبخندشان کرد آخر.

سعی می کنم نازی را آرام کنم.با التماس می گوید:" باران بیا فقط...باران بیا.ف خوب نیست...ف خوب نیست...می گن خوب نیست باران.تو رو خدا..." صدای شکستن ام را می شنوم...

قلبم دارد توی گلوی ام می زند.زمستان است زیر ِ پوستم...زل زده ام به قلب ِ سه نفره مان و منتظرم ماشین بیاید...می ترسم ریمیا.خیلی...





The power is not in your hands...but your tongue

مدیر ها یکی یکی دارند عوض می شوند.از پا قدم ِ من بود انگار که همگی mission های شان رو به اتمام است و کل سیستم دارد نو می شود. امروز مراسم ولکام ِ مدیر اداری ست.یک آقای قد بلند و چشم آبی و کچل با ته ریش ایتالیایی.با همه دست می دهد و هر کس خودش را معرفی می کند.می رسد به من.می دانم که ایتالیایی ست اما فرانسه می داند.دیروز توی راه پله دیدم که داشت با مدیر سابق  فرانسوی حرف می زد آن هم سلیس وار. می دانم که فرانسه ام تعریفی ندارد ولی چیزی که زیاددارم "رو" است! جرات و اعتماد به نفس ام را جمع می کنم توی چشم ها و دست های ام و جلوی چشم های ازحدقه در آمده ی دیگران، فرانسوی بلغور می کنم.از تعجب دست اش موقع دست دادن توی دست ام می ماند.انتظارش را نداشت شاید.این جا از زبان فرانسوی وقتی استفاده می کنند که بخواهند حرف هایی بزنند که کارمندان لوکال متوجه نشوند.دست ام را محکم فشار می دهد و می گوید که خوب حرف می زنم.یاد حرف پدرم می افتم که آن روزها به زور مرا می فرستاد کلاس زبان و می گفت:" بعدا می فهمی که زبان یعنی قدرت".حالا همان بعدا است .راست می گفتی بابا...مثل خیلی وقت ها.

I'm Starting With The Man In The Mirror

ترافیک مورچه وار جلو می رود.مورچه وار رفتن از نرفتن هم بدتر است بعضی وقت ها.آدم دل اش می خواهد خیلی چیزها خیلی خیلی تند پیش بروند و زود برسد به آنجایی که باید برسد.زمان کارش لاس زدن است و بس.

ماشین را خلاص کرده ای و سرت را تکیه داده ای به صندلی.توی آیینه ی ماشین جلویی دو تا چشم، از تو چشم بر نمی دارد.نه میتوانی لاین ات را عوض کنی، نه می توانی جلو بزنی و نه میتوانی عقب بیندازی خودت را.نگاه بدی ندارد، نه هیز است و نه وقیحانه.فقط یک جفت چشم و یک جفت نگاه است.می خواهی خودت را بزنی به آن راه، به این راه ، به هر راه...نمی شود.سنگین تر از آن است که بتوانی رها شوی.یک لحظه تصمیم می گیری که کوتاه بیایی...کم نمی شود از دنیا که...

زل می زند..زل می زنی...برج میلاد را نگاه می کند...برج میلاد را نگاه می کنی...سی دی می گذارد...سی دی می گذاری...نیم خند می زند...نیم خند می زنی...چشمک شیطنت بار می زند...می خندی...سیگار روشن می کنی....سیگار روشن می کند...مهربان می شوید توی آیینه...دوست می شوید توی آیینه...عاشق می شوید همان جا توی آیینه...ازدواج می کنید آیینه ای...مسافرت می روید با آیینه....بچه دار می شوید آن هم دو تا همان جا وسط ِ آیینه...


ترافیک باز می شود.راه تان جداست.ماشین های تان جداست.هر کدام تان زنده گی را یک طوری می بینید... به توافق می رسید برای جدا شدن و ...

تمام!






family guy

دو نفر آمده اند داخل دفتر که شیشه های پنج طبقه را تمیز کنند.یکی شان ، حالا توی اتاق من است.یک آقای قد کوتاه و تپل که عینک زده و لباس مرتبی پوشیده.من را یاد family guy می اندازد.دست اش را که می برد بالا مدام حواس اش هست که  پیراهن اش از پشت بالا نرود.پسرکش هم مدام زنگ می زند و انگار چیزی می خواهد و او با لحن خیلی مهربان و متشخص سعی می کند توضیح دهد که "بابا جان عزیزم، بابا الان سر ِ کار.گفتم که می خرم ولی حالا نه...لطفا ظهر تماس بگیر تا با هم حرف بزنیم".بعد قطع می کند و دوباره با یک دست اسپری می زند روی شیشه ها و با یک دست روزنامه می کشد. "بابا الان سر ِ‌کار ِ" توی سرم زنگ می زند.کاش می شد آدم هروقت اراده می کند خودکشی کند.روزی چند بار مثلا.اگر می شد، یکی از "بار" هایم همین الان بود. بس که این آقا با ادب است. بس که با شخصیت. مهربان...آبرودار...بس که انگار مرد خانواده است. 

می رود سراغ آن یکی شیشه ی اتاقم.کنار که می رود چشمم یک دفعه می افتد به پنجره ی روبرو که تا امروز طبق عادت همیشه کرکره اش را سفت می بستم...کرکره کنار است و.. کوه حالا پیداست...شهر هم پیداست.گلدان های هزار رنگ  IKEA ی پنت هاوس کناری پیداست...آسمان و لکه ابرهای اش هم حتی...

 سکوت ...فقط صدای قیژ قیژ روزنامه روی شیشه ی تمیز و هیاهوی  دنیای ِ سر ِ ‌من و دنیای ِ سر او . 

پسرک اش چه می خواست کاش؟ 

 

 

تاریخ فایل نامبرم را می پرسد و وقتی می گویم می دو هزار و یازده ، با هیجان خاصی می گوید:"الان آوریلی ها دارن می رن مصاحبه...کم کم خودتو آماده کن".این حرف را اگر دو سال پیش، و یا حتا سال قبل می شنیدم، حتمن چشم هایم برق می زد و دوباره می رفتم سروقت مدارکی که باید آماده کنم و بعد برنامه ریزی می کردم و جدی تر شروع می کردم به فرانسه خواندن.ولی حالا...بحث رفتن و کانادا و کبک که می شود ،چشم هایم که برق نمی زند هیچ ،همان ته مانده ی سوسوی چشمم هم کور و تاریک می شود.دوهزار و ده که افتادم به تب و تاب مدرک فرستادن و اپلای کردن ، فکر می کردم که همه چیز همان طوری پیش می رود که برای دوستان ام پیش رفته.دو سال انتظار و بعد هم مهاجرت.روحمان هم خبر نداشت که برای سوریه خواب هایی دیده اند و میخواهند ترقه بازی راه بیندازند و یکی از آن ترقه ها قرار است فرود بیاید روی پرونده های ما و فایل نامبری که قرار بود سه ماهه بیاید یک سال و نیم بعد تن ِ لش اش را بیندازد روی زنده گی مان و همه چیزمان را به اف بدهد.آن روزها فکر می کردم که دو سال بعد گورم را از این کشور گم می کنم و می روم یک جای آرام تر و سخت کار می کنم و سخت زنده گی می کنم و به جای اش راحت بچه دار می شوم! یک روزهایی می شد که فکر می کردم شاید "بچه ها" دار بشوم حتا! 

اما چه می دانستم.چه می دانستم که می افتم توی این ورطه ی کصافت ِ سیاست "فایل نامبر چرا نفرستادن...وقت مصاحبه بهم ندادن...وای چرا ایمیل نزدن؟...پرونده ها رو چی کار کردن؟".و خلاصه بشوم مثل یک گدا که چشم اش به دست "آنهاست"!"آنها" چه می کنند؟.."آنها" پرونده ام را خواندند؟...قانون های "آن ها" عوض شده ؟...گاف و ه بگیرند آن هایی که خاکمان را از زیر پای مان برداشته اند و ریخته اند روی سرمان!  

امروز که این حرف را زد هر چه توی خودم دنبال انگیزه و انرژی گشتم پیدا نکردم که نکردم.نزدیک به سه سال گذشته و من اگر همین امروز هم بروم مصاحبه ، باز سه سال دیگر طول می کشد تا رفتنی بشوم و این یعنی همه ی عمر! این یعنی دیگر خسته ام.این یعنی اگر رفتنی شوم دیگر مهاجرت راه ام نیست....واقعیت اش این است که اگر همین الان آفیسر کانادایی روبرویم نشسته باشد و سوال و جوابم کند دیگر خاطرم نیست که انگیزه ی سه سال پیش ام چه بوده و چه آرزوهایی داشته ام.خسته گی و بلاتکلیفی تنها چیزی بوده که برایم مانده.این کار ِ بشردوستانه اگر مثل اجل معلق توی زنده گی ام پیدای اش نمی شد حالا حتما دنبال پرونده ی پناهنده گی ام بودم!.ولی جنس این کار و حقوق و همه چیزش آن قدر متفاوت و چشمگیر است که فعلا نمی گذارد به هیچ چیز دیگری فکر کنم.قید بچه را خیلی وقت است که زده ام و با خودم قرار گذاشته ام که اگر به جایی برسم که ببینم رفتن توی سرنوشت ام نیست همه ی زنده گی ام را بدهم و به خرانه ترین وجه ممکن همه ی پل های زنده گی ام را خراب کنم و بروم و دیگر پشت سرم را هم نگاه نکنم .آن طوری لااقل لحظه ای که دارم می میرم به جبر جغرافیایی ام میدل فینگرم را نشان می دهم و می گویم :" دیدی نماندم"؟...و بعد می میرم. 

   

 

مزه ی این روزها

مثل هرروز یک ساعت زود می رسم.با این که شروع ِ ساعت کاری مرز مشخصی ندارد و خبری از کارت زدن نیست ولی مجبورم برای فرار از ترافیک همان ساعت سابق  از خانه بزنم بیرون. 

کیف ام را می گذارم توی اتاق و می روم طبقه ی پنجم که شیری را که روز قبل خریده ام بردارم و یک صبحانه ی درست و حسابی بخورم .به محض این که وارد طبقه می شوم کلاس زبان ِ خدمتکارها ها هم که توی همان طبقه تشکیل می شود تمام می شود و یکی یکی می آیند بیرون. همان طور که با همه سلام و صبح به خیر رد و بدل می کنم می روم سمت اشپزخانه. دارم دنبال لیوان ام می گردم که صدای استادشان را پشت سرم می شنوم. برمی گردم.سلام می کند و بی هیچ مقدمه ای می پرسد:" شما باران ِ کیش ِ شعبه ی فلان نیستید؟".جا می خورم. آن قدر خوب جا می خورم که می فهمد درست حدس زده ومن هنوز این قدر توی عکس العمل هایم غیر حرفه ای و خام هستم!

معلوم می شود که از معلم های واحد پسران بوده و چند وقتی ست که کیش را بوسیده و کنار گذاشته و با آریان پوری ها می پرد!چیزی از من توی ذهن اش است که شرمنده ام می کند.می گوید یک بار جلوی موسسه با مدیر موسسه مشغول گپ زدن بوده که  من را با یک کت قرمز و شلوار جین دیده که داشتم می دویدم که به کلاسم برسم. مدیر موسسه  همان جا جلویم را گرفته که "باران این چه وضعیه...این طوری می رن سر کلاس؟" من یادم نمی آید اما گویا آن روز توپ ام پر بوده و این حرف جرقه زده به انبار باروت و  با وقاحت تمام برگشته ام توی چشم های مدیر موسسه زل زده ام و گفته ام که: "بیمه که ازتون نمی خوام...بابت مدرک تسول ام هم که ازتون افزایش حقوق نخواستم... کپی های شاگردامو هم که خودم می گیرم...فقط صرفا جهت عشق این بچه ها میام این جا ...درواقع دارم مجانی کار می کنم براتون متوجه هستید که؟..بعد شما می گین لباسم فلان؟!...میخواید نیام؟...باشه نمیام ولی من اگه نیام..خودتونم می دونید که حداقل پنجاه تا شاگردی که این جا من رو میشناسن هم دیگه نمیان...حالا انتخاب کنید!" و بعد هم سرم را مثل بز انداخته بودم پایین و رفته بودم سر کلاس...

 

این را که می گوید دلم غنج می رود. برای کلاس های ام.برای آن نگاه هایی که هر روز انتظارشان را می کشیدم.برای آن رضایت عجیبی که همیشه کلاس و بچه ها به من می دادند.بیست بار دیگر هم بمیرم و به دنیا بیایم باز شک ندارم که تدریس آن کاری ست که من برای آن ساخته شده ام. از مرور این خاطره هر دو می خندیم.او کمی از کارش می گوید و من کمی از کار جدیدم و چند ثانیه سکوت می کنیم.یک سکوت معنادار و خاص.سکوتی که انگار هر کداممان در عین رضایت از کار کنونی مان آرزو می کنیم که کاش جای آن یکی بودیم! با لیوان شیر برمی گردم توی اتاقم.پنجره را باز می کنم و می ایستم روبروی باغ خانه ی کناری.از جایی که امروز هستم ناراضی نیستم.راست اش اصلا معجزه وار است برایم.کاملا توی چشم های آقای ف دیدم که دلش می خواست جای من بود و کارمند فلان جا.

 ولی کاش دنیا همیشه همان طوری بازی می کرد که ما دل مان می خواست.کاش مجبور نبودم به جیب ام هم فکر کنم  و آن وقت همه ی وقتم را می گذاشتم برای موسسه و بچه ها...با حجم کاری که این جا دارم فکر نمی کنم که حالا حالا ها بتوانم کلاس بگیرم.اگر هم فرصتی باشد ترجیح ام این است که وقت ام را روی کارم بگذارم که زودتر راه بیفتم.

شیر توی لیوان مزه ی عجیبی می دهد. مزه ی حیرانی انگار...از بازی هایی که توی زنده گی ام می شوند و من فقط دارم این روزها بازی می کنم بی این که قانون بازی را بدانم...


Les grands amours n'ont plus d'adresse

http://www.youtube.com/watch?v=iSisOy3CQHQ 

 

اصلا امروز به این انگیزه آمدم سر کار که توی این یک ساعتی که میتینگ است و طبقه ی ما خالی ست و هیچ کس جز خودم نیست ،این موزیک را بگذارم تا صدای اش بپیچد توی فضای خالی ِ‌این جا و  پنجره ی پشت سرم را هم باز کنم و سیگار...و... وبلاگ. 

 

واقعیت اش این است که حجم ِ هیجان ِ‌کار جدید آن قدر قابل ملاحظه است که توجه و اهمیت ام به چیزهای دیگر به صفر رسیده.این که هیجان یکی از نقطه ظعف های من است را قبول دارم ولی این جا یک جور خاص تری نسبت به همه ی تجربه های ام  دارد همه ی من را مثل حوض خمیر سازی ، می پیچاند و می آمیزاند به هم. برای تمرین های نمایش و رقص به سختی با بچه ها هماهنگ می شوم و دیشب که با ذوق داد زدند که "پیمان معادی میاد واسه نمایش مون" من شبیه احمق ها پراندم که " پیمان معادی کیه؟"!!!..نه که نشناسم اش.که حواس ام سخت به چیزهای دیگر جمع می شود بس که سعی می کنم توی این چند ساعتی که توی محل کارم هستم شش دانگ شوم به همه ی جزییات و حرف ها و کارها و جلسه ها و هدف ها! 

آدم خرافاتی ای نیستم اما هرروز صبح که قدم زنان از ولیعصر بالا می آیم حسی وادارم می کند که مدام زیر لب بگویم :"ممنونم". 

می دانم که "کار" همیشه و همه جا  زیاد و کم و خوب و بد دارد.می دانم که همان قدر که امروز هست ممکن است فردا نباشد...اما حس ام می گوید این جا به جای این که هدف اش پرکردن ِ جیب ام توی مدتی که این جا هستم باشد ، زوم کرده است روی "زنده گی ام"!..روی "خودم"...روی نگاهم به دنیا و آدم های اش...توضیح اش سخت است...هنوز یاد نگرفتم شبیه آی اچ الی ها حرف بزنم اما یک روزی که خوب همه چیز را یاد گرفتم می ایم و می گویم که چه طور بعضی کارها فقط کار نیستند و تو برای داشتن شان نمی دانی از کی و چه طور باید تشکر کنی و همین تو را می ترساند. 

  

 

 

پ.ن.1.مرسی بهروز برای آهنگ این روزهای گرم ِ سرد

ققنوس روی صندلی ِ کافه

 یک چیزی هست که من به اش می گویم "  blonge date" ! یعنی یک چیزی توی مایه های blind date منتها از نوع وبلاگی! من دیروز یکی اش را تجربه کردم و عجب هیجان ِ عظیمی.

 تا لحظه ی آخر فکر می کردم که الان به جای "قوقی" یک آقای سیبیل کلفت ِ مهربان می آید جلو و می گوید:" ta daaaaaaa..من قوقی ام.قهوه مو بده!"

اما "قوقی" آمد.مردانه و مهربان بود بود اما سیبیل کلفت نداشت . 

 بیرون نشستیم و تمام مدتی که حرف می زدیم دسته ی چتر ِ سایبانی که روی سرمان بود بین مان بود و در واقع هیچ چیز دیگری نبود میان مان.نمی خواهم بگویم از لحظه ی اول انگار سال ها بود هم را می شناختیم ولی به جرات می توانم بگویم که شبیه کسانی هم نبودیم که اولین بار است هم را می بینیم.توی کافه های تهران ماکیاتو لاته با قهوه ی فرانسه و کاپوچینو هیچ فرقی ندارد ، اما آدمی که توی آن کافه رو برویت می نشیند و صمیمانه توی چشم های ات نگاه می کند و بی میک آپ " زیبا" می خندد...زمین تا آسمان با خیلی هایی که توی همان کافه دیده ای فرق می کند.

ممنونم "قوقی" برای "دیروز ِ شیرینی که قهوه ی تلخ ات را   به زور گرفتی".

برای من دو تا از صندلی های  "کافه سینما" اسم شان از "فقط صندلی" تغییر کرد به "صندلی هایی که من و قوقی نشستیم اون روز"!

دارم جا می افتم خدا رو شکر!

_ سلام خانوم فلانی..من دکتر قاف هستم.

من : الو؟...صداتون نمیاد...شما آقای؟

_ الو؟..الو؟...حالا بهتر شد؟...سلام.من دکتر قاف هستم.

من: سلام آقای قاف.حالتون چه طوره؟

_ ممنونم. آقای پ نیستن؟

من: نه خیر...تشریف ندارن آقای قاف...زمان همایش ژنو مشخص شد؟

_ بله برای همون تماس گرفتم...پس بفرمایید بهشون که دکتر قاف زنگ زد!

من : حتمن...حتمن آقای قاف.من بهشون می گم.

_ ممکنه توی دفترم نباشم.با این شماره ای که می گم تماس بگیرین و بگید با دکتر قاف کار فوری دارم وصل می کنند.

من: به روی چشم.خیلی خوشحال شدم آقای قاف.خدانگهدارتون

_خدا نگهدار!


ادامه ی دیالوگ ِ ناگفته بعد از گذاشتن تلفن


_ دختره ی خنگ..هی می گه آقا آقا..!

من : چه اقای خوبیه این آقای قاف!




پ.ن.1. از ایشون اصرار ِ پنهان برای دکتر خطاب کردن شون ، از من خنگی ِ آشکار برای درک نکردن ِ تلاش های شبانه روزی ِ ایشان!

درد در درد

بابای شاه بلوط...


کاش شماره ای داشتم و برای ات پیغام می دادم که حسابی گریه کن و تا آن جایی که می شود خاطره های اش را به زبان بیاورو تا هر جایی که توان داری داد بزن ویادت نرود که با همه ی وجودت به مادرت دلداری بدهی . اما بعد از همه چیز برگرد این جاو ما منتظرتیم فرزانه وما هم خوشحالیم برای این که یک بابایی دیگر درد نمی کشد و ماهستیم فرزانه و زود بیا و زود بیا ... 

ژن ِ"گل و گیاه باز" م دارد گل می کند!



می دانی ریمیا واقعیت اش این است که خوب که عمیق می شوم می بینم توی دورترین و محو ترین خاطرات دوران بچه گی ام همیشه پای یک گیاه در میان بوده! این برای این بود که مادربزگ و پدر و عموی ام که همه توی یک ساختمان زنده گی می کردیم دیوانه ی گل و گیاه بودند و باغچه و راه پله وپشت بام و زیر ِ بام و خلاصه تا جلوی در همیشه پر از گلدان های بزرگ و جورواجور بود.مادربزرگ ام انگشتان سبزی داشت.عمویم هم.با این که پدرم دیگر حال و حوصله ی سابق را ندارد اما من هنوز معتقدم که انگشتان پدرم هم سبزند و دست به سنگ هم بزند جوانه می زند.با این که یک جورهایی بین ِ گلدان و برگ و بوته بزرگ شده ام اما خب با همه ی آرتیست بازی هایم هیچ وقت حسی نسبت به هیچ کدام از گلدان هایی که توی زنده گی ام می دیدم نداشتم.تا این که زد و آقای نویسنده آن مهمان های ناخوانده را آورد.این ها از این در آمدند، آرامش و قرار ِ من از پنجره پرید بیرون و خودکشی کرد!همه ی دغدغه ام شدند این ها.راست گفت آن عزیزی که گفت آدم را خر گاز بگیرد اما جو نگیرد.شده بودم شبیه مادری که تازه زایمان کرده و بی این که هیچ حسی به بچه اش داشته باشد روز و شب مراقب اش است!(این جمله را دیروز از میم شنیدم.بچه اش یک ماهه است اما می گوید باورش نیست که بچه اش است و هیچ حسی جز انجام وظیفه ندارد و این طبیعی ترین حس ِ بعد از زایمان است!).همه ی هم و غم ام این شده بود که "وای اون قرمزه گرمشه"..."وای اون بنفشه چرا کبوده؟!"..."اون زرده چرا داره زرد می شه"...! خدا را شکر اسم هیچ کدام را هم نمی دانستم و به سان ِ کور و کر ها صدای شان می زدم.فقط چشم های ام را بستم و باز کردم و دیدم هر جا می روم راه ام کج می شود سمت گلفروشی و بعد یک گلدان می زنم زیر بغل ام و می آورم خانه و آن شد که این شد:



امروز دیدم که این ها هی دارند زیاد می شوند و هی غریب تر. خدا را شکر از صدقه سر ِ کار ِ جدید "تشخیص هویت" ام عالی شده جان ِ شما!

نشستم و از این جا همه را هویت یابی کردم.حالا شاید بهتر بتوانم قربان صدقه شان بروم.

ریمیا این نشانه ی بالا رفتن سن و سال اگر نیست پس چیست؟


-------------------------------------------------------------------


 

گیاه نوشت 1.آن سمت چپی پایین که سوسول ترین موجود دنیاست اسم اش "پیرومیا"ست.(آب ِ دست ام را هم می پاشم به اش ، برگ های اش را جمع می کند قرطی خانوم!)


گیاه نوشت 2.آن کناری اش کاج ِ نوئل است که امسال خدا را شکر کریسمس بی کاج نمی مانم دیگر.


گیاه نوشت 3.کناری اش "کالانکوآ" خان است!(اسم اش شبیه فحش است اما دل اش اندازه ی گنجشک!)

گیاه نوشت 4.آن آخری "حَسَن یوسف" خان است.روزی یک برگ می دهد و کلا شاخ و شانه برای ترنج می کشد.


گیاه نوشت 5.همان طرف بالا،"کوردیلاین" خانوم است که نازترین خانوم ِ خانه مان است.نه آب زیاد می خورد نه نور.به خودم رفته.فقط عشوه ی شتری ست که می ریزد.ته اش هیچ چیز نیست.


گیاه نوشت 6.کناری اش "ایمپتین" سلیطه است!..دل اش نخواهد گل دادن اش را نصفه نیمه رها می کند و غنچه اش ، نشکفته خشک می شود.ول اش کنم از گلدان می آید بیرون لخت راه می افتد توی خیابان!.این را کجای دلم بگذارم نمی دانم!


گیاه نوشت 7.آن آخری هم خواهر ِ کوچک ِ  "حسن یوسف" است که قرمز می پوشد.دختر بدی نیست ولی فکر کنم زیاد به پر و پای کالانکوآ خان می پیچد!..کنار هم که می گذارم شان رنگ شان تیره می شود!



 خیلی زیر پوستی دارم حس می کنم که سی ساله شدن با هر چند ساله شدن فرق دارد!




اولین "من"

 


اول ِ صبح فکر کردم تنها چیزی که امشب توی وبلاگم می نویسم این است که yes baby این جا اینترنت فیلترینگ ندارد!...این جا خانوم ها مثل "خانوم" ها لباس می پوشند و از مانتو و روسری های بد ترکیب خبری نیست .فکر می کردم که امشب قط یک جمله می نویسم و توی دلم جیغ می زنم که من یک تراس دارم توی  اتاقم که "جولیا" می گفت می توانم آن جا سیگار بکشم.تا ساعت ِ نه و ده ِ صبح فکر می کردم این ها بهترین چیزهایی ست که می توانم در موردشان حرف بزنم.


اما هر چه بیشتر "الخاندرو" برایم کار را توضیح می داد...هر چه بیشتر کاتالوگ ها و فیلم ها را می دیدم...هر چه بیشتر می دیدم که این سازمان  برای یک "انسان"...برای یک  "قربانی"....برای یک "هویت"  چه کارها که نکرده است و نمی کند..از خودم بیشتر خجالت می کشیدم. هر چه آن ها بیشتر از خودشان  گفتند...من با خودم غریبه تر شدم. احساس می کردم روز ِاولی دارم پوست می اندازم.دارم استخوان می ترکانم .احساس می کردم این منی که روبروی شان ایستاده آن منی نیست   که روبروی آقای "ی" جفتک می انداخت و به حراست دندان نشان می داد!

.ته دل ام حس عجیبی بود ازین که قرار است کار کنم تا "کمک" کنم...نه این که کار کنم تا جیب ِ یک مشت مفت خور پر پول شود!

  ساعت هفت بود که اولین روزم تمام شد و آمدم بیرون.با باران ِ هفت ِ صبح خیلی فرق داشتم.ذهنم داشت می پُکید از همهمه ی حرف ها و عکس ها و داستان هایی که شنیده بودم.  بند بندم داشت زایمان می کرد انگار و من درد می کشیدم از حجم ِ این "من" ِ جدید که بی صبرانه منتظر ِدیدن اش ام.

دلگرم و بی قرار...

سیزده به در را بعد از هفت سال با مامان و بابا و برادرک و خاله و دایی ها و مادر بزرگ و پدربزرگ  بودم.هیچ چیز عوض نشده بود.حیاط پشتی ِ خانه مان کنار ِ کوه.چرت و پرت گفتن ِ دایی ها و ریسه رفتن ِ کوچک تر ها.چشم و ابرو آمدن ِ زن دایی ها برای مامان و خاله.از زمین و زمان بالا رفتن ِ برادرک و پسر خاله ها.


فکر می کردم که بعد از هفت سال حتما خیلی چیزها توی جمع ِ خانودگی مان تغییر کرده است اما نه. تنها چیزی که مثل همیشه نبود "بابا" بود.


بابا حال جسمی اش بد نیست.درمان شده است تقریبا.اما بابای همیشگی نیست.بابای سیزده به در ها نبود یعنی.بی حوصله و کم حرف شده.شوخی نمی کند.پیش ما نمی نشست.پشت سر ِ هم چای نمی خورد تا مامان یک دفعه داد بزند که "چه قدر چایی می خوری...چایی رو تموم کردی" و همه بزنند زیر خنده.دیگر نتوانست برود تا پشت ِ تپه ها و بعد از یک ساعت با یک مشت والک و آویشن برگردد. به کباب های روی آتش ناخنک نمی زد.


می دانی ریمیا، خب میتوانست همه چیز یک طور دیگر باشدو مثلا امسال بابا بین ِ ما نباشد.تعارف که نداریم .دور نمی دیدیم.اما به ما رحم شد گویا!.به تک تک ِ این روزهای مان رحم شد.کسی دل اش برای خانواده ی چهارنفره ی ما سوخت و سه نفره مان نکرد. بابا خوب شد در حالی که هیچ کس فکرش را نمی کرد. ضعیف شده اما خب خوشحالیم که دیگر روی تخت بیمارستان نیست.رنگ و روی اش مثل سابق نیست اما خب به جای اش رگ های اش   دیگر به خاطر داروهای شیمی درمانی خشک نیست.کاش نماز نمی خواند که هر بار که آستین های اش را برای وضو بالا می زند دست های اش را ببینم که فقط پوست روی استخوان است. 

از سرطان دیگر خبری نیست اما از بابای ِ من قبل از سرطان هم دیگر خبری نیست. فکر می کنم بابا یک جورهایی افسرده شده. چه طور می توانستم خوش بگذرانم وقتی بابا را می دیدم که یک گوشه ایستاده و به آتش نگاه می کند. غذا از گلوی ام پایین رفت؟  وقتی دیدم یک قاشق برنج کشید و نیم قاشق هم زیاد آورد! دلم می خواست بپیچم به خودم وقتی می دیدم هرازگاهی دولا می شد و دست های اش را می گذاشت روی دل اش و از درد به خودش می پیچید. دلم می خواست گریه کنم وقتی دید نمی توانم جوجه کباب بخورم و به جای این که مثل همه گیاهخواری ام را مسخره کند برایم سیب زمینی کبابی درست کرد.


 فقط یک چیز ریمیا...یک چیز نمی گذاشت بغض ام بترکد و هرازگاهی که نگاهم می کرد لبخند می زدم. آن هم این که می دیدم اش و دلم خوش ِ این بود که هنوز آتش ِ سیزده به در را باباست که روشن نگه می دارد.آن هم نه با زغال سوپر مارکتی که با چوب!.بابا مثل آن وقت ها می گفت  باید چوب توی آتش بسوزد و چند تا تکه ی بزرگ چوب با خودش آورده بود.

حواس اش به آتش بود که بعد از ناهار خاموش نشود...تا  چای بعد از ظهرمان را هم توی آن قوری ِ دودی مخصوص ِ کوه رفتن های اش به ما بدهد...


همین.همین... دلخوشی ِ امروزم. 



باور کن...



http://www.youtube.com/watch?v=6xcmgn-x7N0


من اصلا کاری ندارم که این خانم خودش را قاطی بازی ِ من و تو کرد و امیر حسین را ناعادلانه حذف کردند و مجید را به عنوان تخمه آفتابگردان قاطی "آجیل ِ چهار مغز ِ" فینال کردند !و بعد ندا و آن صدای پر از قابلیت را   کردند سوم که مثلا  بین مجید و ارمیا جای شکی نیست برای ارمیا.

 من اصلا کاری نمی خواهم داشته باشم به سیاست هایی که پشت یک شوی تلویزیونی باید باشد.اسکارش سیاست بازار است این که دیگر هیچ.


اما امروز بیشتر از صد بار این کلیپ را دیده ام و می خواهم بگویم که آن جایی که می خواند

 "یه جا ابره آسمون یه جا پر از ستاره...یه جا آفتابیه آسمون یه جا می باره...تو اگه باشی...ابرا می بارن...دشتای خالی...پر گل می شن "

 یا آن جایی که می گوید "دوسِت داشتم دوسم داشتی منو کشتی....دوباره زنده کردی..."

و یا آن جا که " بگو ابر بباره...می خوام جون بگیرم...اگه بارون بباره...اروم آروم و نم نم..."

....

بعضی کلمات و حروف و  مخصوصا سین و شین را یک جوری می گوید که آدم می خواهد از حس بمیرد! من این صدا و آن چشم هایی که حالت شان با هر کلمه عوض می شوند را دوست دارم.بقیه ی داستان ها حرف مفت اند بابا.


دقیقه ی 15:30 به بعد را ویژه تر دوست دارم.



تشکر نوشت: مرسی آنا واسه فیلتر شکن.مثل ِ "بنز اس ال کی " سایت ِ پیوند ها رو در می نورده!

یادآوری نوشت: بهروز؟ شیرینی ِ لبتابم کو؟ کار از محکم کاری عیب نمی کنه.

بدون شهر!

قرار می گذاریم که دو ساعت قبل از رفتن خانه ی نیکول ،جمع شویم خانه ی سعید و نقش های مان را دو به دو تمرین کنیم.یک ربع زود می رسم. بدون این که بپرسد کیست ایفون را می زند.یک راست می روم طبقه ی دوم.در ورودی شان باز است.صدای سعید می آید که دارد با تلفن حرف می زند. در را می بندم و می روم سمت اتاق اش.تا روسری و مانتو ام را در می آورم تلفن اش تمام می شود.همدیگر را بغل می کنیم.کلافه می گویم:"سعید من حفظ نمی شم این کوفتی رو".منتظرم تا مثل همیشه در جواب این جمله چهار تا فحش حسابی نثار متن و نیکول کند و بخندیم.اما من و من می کند.می گویم:"چته؟".رک می گوید:"مژی داره میاد این جا...همون دختره همسایه مون که برات گفتم...میخواد بیاد یه چیزی بهم بده...اوکیه؟".همان طور که دیالوگ های دو نفره مان را جدا می کنم می گویم:"اره فقط زود بره ها...سعید وقت نداریم.الان اف و ام هم می رسن .باید دیالوگامون با اونارو هم سر و سامون بدیم." چهارزانو می نشینم روی تخت اش که صدای زنگ می آید.مثل فنر می پرد بیرون.در را باز می کند و یک صدای لوندی سلام می دهد و بعد هم صدای لب و لوچه شان می آید!.تا می خواهم بلند شوم دخترک رسیده جلوی در اتاق سعید.به قول برادرک یکی از آن در و داف های اساسی که اصل ِ جنس اند!(چه قدر دعوای اش کرده با شم برای خطاب کردن یک خانوم با این الفاظ خوب است؟.)

بلند می شوم و دست می دهیم و می نشینم آن طرف تر روی صندلی ِ پیانو.دخترک خودش را رها می کند روی تخت و سعید هم کنارش می نشیند و شروع می کنند به حرف زدن درباره ی باکس قرصی که دست دخترک است.گویا برای پدر سعید آورده است.من محو حسنات و وجنات دخترکم و هرازگاهی خودم را توی آیینه دید می زنم.موهای سیخ سیخ درآمده ی بی رنگ و تی شرت مشکی و نیمچه آرایش و شلوار بگی!سعید چیزی می گوید و دخترک دلبرانه می خندد و جلوی چشم های از حدقه در آمده ی من سعید را هل می دهد روی تخت و خودش خم می شود روی سعید.پشت گردن ام را می خارانم و سرم را می کنم رو به سقف و سعی می کنم خیلی جدی توی سقف دنبال صور فلکی بگردم!.با خودم می گویم یک بوسه است و تو چرا اصلا این قدر معذب می شوی.اما آه و ناله ی دخترک چیز دیگری می گوید.موبایل ام را از روی میز می قاپم و می روم سمت در.(می دوم در واقع!) و همان طور که بیرون می روم می گویم :" زنگ بزنم ببینم چرا اف نرسید!".می روم توی سالن.دگرگونم.هیچ وقت توی چنین موقعیتی قرار نگرفته ام.سالن را بالا و پایین می کنم.مانده ام حیران.که عادی باشم و cool برخورد کنم و بگذارم کارشان تمام شود یا بروم و داد و هوار کنم که "گم شید فاحشه های کثیف...کمی حیا داشته باشید!".صدای دخترک بند نمی آید بی صفت!.می روم سمت آشپزخانه.(می دوم در واقع باز!).چشمم می خوردبه دستگاه کافی میکر و سعی می کنم برای خودم کافی درست کنم.برایم هیچ چیز عادی نیست اما نمی توانم به خودم اجازه دهم که اعتراض کنم.با خودم قرار می گذارم که اگر طول کشید حق اعتراض دارم برای هدر رفتن زمانم.همین و بس! احساس بچه ای را دارم که پدر و مادرش را توی این وضعیت می بیند و هیچ چیز جز سکوت ندارد!.اما به شش دقیقه نمی رسد که صدای در می آید و سعید صدای ام می زند.می آید توی آشپزخانه.می گوید که متاسف است و پیش آمد!.می گویم "فقط خفه شو تا اطلاع ثانوی!".هنوز دارم ور می روم با کافی میکر!.فنجان را از دست ام می گیرد.دست اش را حلقه می کند دورم و مدام گونه ام را می بوسد و زبان می ریزد که " باران جون نوکرتم...خرتم...ببخشید...اخه می شه به این پری دریایی گفت نه؟...اخه تو بگو..من مخلص تم." خودم را از بغل اش می کشم کنار و می گویم:" خاک تو اون سر ِ بدبخت ات کنن که جون به جون ات کنن... خری!(به جای خر از کلمه ی بسیار رکیکی استفاده کردم البته که لایق اش بود!)

.فکر می کنم که دخترک حتما بسیار شرمنده است از این "پیشامد" و تصمیم می گیرم که توی آشپزخانه بمانم تا تشریف ِ گندش را ببرد! به سعید مثل سگ می پرم که "دیره ...گم شو پری دریایی خانوم رو بفرست تو دریا کار داریم.تا یک دهنی ازت سرویس...".هنوز حرفم تمام نشده که دخترک صدایم می زند برای خداحافظی! به همین ساده گی به همین خوشمزه گی!دارم از وسط نصف می شوم بین ِ آن همه چیزی که توی سرم است.لبخند می زنم و مودبانه خداحافظی می کنم. دوباره جلوی چشم های من از گردن سعید آویزان می شود که "جوجو...بوس خدافظی چی می شه؟" و دوباره گره می خورند به هم.همان موقع اف زنگ می زند که جلوی در است.می دوم سمت آیفون انگار که نجات دهنده ام پشت در است.دخترک دل می کند و می رود.اف می آید و تمرین را شروع می کنیم.من اما هر لحظه بدتر می شود حال ام.نمی توانم رابطه ی شش دقیقه ای ِ سکس برای صرفا سکس را آن هم جلوی چشم شخص سومی ، هضم کنم.فرشته ی روشنفکری ام مدام می گوید "اتفاقی نیفتاده که..الان دنیا همین طوره...به تو که آسیبی نزدن...بی احترامی نکردن.." .و فرشته ی درگیرم از آن طرف می گوید :"خاک بر سرشون.حق اش بود یه دفعه در و باز می کردی و ابروشون و می ریختی!"


اما واقعا که چی بشود؟...شیطنت؟...دخترک فاحشه و هرجایی نبود.معلوم بود که فقط زیادی دل اش هیجان می خواهد! به سعید می گویم دخترک ساده و بی مغز بود و این را از آن جمله و از آن جمله اش فهمیدم و سعید جواب می دهد که " خب باشه...با مغزش که نمی خوابم!".

همین جمله تکان ام داد.شاید راست می گوید ریمیا.شاید من زیادی همه چیز را پیچیده و سخت می کنم.من شده ام شاید یکی از آن دخترهای سی ساله ای که دخترهای بیست ساله می گویند امل و عقب افتاده ام!.شاید باید می خندیدم و می گفتم :"ایول به جفتتون!".شاید دنیا و روابط دارند تغییر می کنند و من جا مانده ام.شاید همه چیز آن بیرون توی شهرمان یک جور دیگر است و من گیر کرده ام توی فکر ها و ارزش های خودم...نمی دانم.واقعا نمی دانم.هنوز درگیرم.خیلی.

لب تاب ِ پر آب و تاب

بالاخره برادرک را خفت کردم تا برویم و برایم لبتاب بخریم.چند بار تهدیدش کردم که اگر نیایی خودم می روم ها.که پاسخ آمد:" اره تو که واردی!برو بگو آقا لبتاب قرمز دارین؟!"



برادرک کرم ِ کامپیوتر است.هم در رده ی نرم تنان...هم سخت تنان!یک جمله بخواهد درباره ی کامپیوترش حرف بزند ، هیچ کلمه اش شبیه آدمیزاد نیست. از تفریحات سالم اش این است که می نشیند و پسورد وایرلس های ساختمان را پیدا می کند و بعد یک طور ِ زیر پوستی به صاحبان ِ آن رموز آمار می دهد که سکیوریتی را ببرید بالا.بندگان خدا هفته ای یک بار رمز عوض می کنند و این می شود challenge  برای برادرک! چند تا شرکت ِ اسم و رسم دار برای کار رفته بود و وقتی رزومه و گواهینامه های اش را دیده بودند ، معذرت خواهی کرده بودند و گفته بودند که کارشان برای برادرک صقیل است و با سلام و صلوات ازش خداحافظی کرده بودند و بابت این که وقت اش را گرفته اند عذر خواهی کرده بودند!.خانواده ی ما اولین خانواده ای توی فامیل بود که کامپیوتر خرید.بابا خودش از کامپیوتر چیزی نمی دانست اما حس می کرد که یک نیاز است و برای همین از یکی از آشناهای مان که دستی در خرید و فرش کامپیوتر داشت ، یک دستگاه کامپیوتر خرید.من اواخر ِدوران ِ راهنمایی بودم و برادرک فنچی بیش نبود.یادم است اولین بار یک سی دی ِ بازی را گذاشتیم توی دستگاه و دست به سینه نشستیم که بازی شروع شود!.هر چه نشستیم شروع نشد که نشد.من گفتم سی دی خراب است.برادرک اما سمج شد.با هزار تا تلفن این طرف و آن طرف فهمید که باید کلیک کنیم و آن سی دی بخت برگشته را نصب کنیم! برادرک بدون این که کلاس برود آن قدر آن کامپیوتر زبان بسته را به مرز هلاکت رساند تا چشم باز کردیم و دیدیم شده کرم ِ کامپیوتر.روزی صد بار کیس را باز می کرد و می بست.من اما در همان حد ِ منتظر نشستن ِ بدون ِ کلیک ماندم!



با هزار غر و لند کشاندم اش پایتخت.جلوی در پاساژ نگه ام داشت و پرسید چه قدر پول دارم و انتظاراتم از لبتابی که می خواهم صاحب اش شوم چیست.یک لیست دست اش بود که با هر چیزی که می گفتم یک سری از مدل ها را خط می زد. آخرش سه چهار مورد توی برگه اش باقی ماند.یک راست رفتیم سراغ مغازه هایی که آشنایان اش بودند. یک سری دیالوگ ِ بسیار تخصصی بین شان رد و بدل می شد و بعد به قیافه ی من نگاه می کردند و ...خب گفتن ندارد واقعا که  شبیه چه بودم!.انگار برای یک گوسفند بنشینی و از کوانتوم حرف بزنی!.بعد برای این که دل ام را به دست بیاورند مثلا می گفتند:"این رنگ و دوس دارییییییییی؟" یا مثلا : "ببین این به تیپ ات میاااااااااااااد؟".من هم دیدم برای این که این بی اطلاعاتی  به رسوایی مبدل نشود ، بهتر است زودتر بزنیم بیرون.یک لبتاب سفید یخچالی انتخاب کردم و سریع کارت کشیدم و دمب ام را گذاشتم روی کول ام  و الفرار. از پاساژ آمدیم بیرون و رفتیم سمت ماشین .برادرک هنوز داشت به قیافه ی من می خندید.من  دست ام را حلقه کرده بودم دور بازوی اش و به متلک های اش می خندیدم و پر از غرور ِ خواهری بودم که برادرک اش همه چیز می داند و هیچ کس مثل برادرش نیست و همزمان پر از مرض ِ بغض بودم و بازوی اش را فشار میدادم و توی دل ام میگفتم:" همیشه باش.همیشه.که اگه یه بازو توی دنیا برای تکیه دادن من باشه...اون همین بازوست".

کمی آن طرف تر پشت ات به من و روی ات به دخترهای لوند ِ میهمانی ست!گپ می زنید مست.


 حواس ات نیست و حواس ام هست! 

 

دوستت می پرسد:"شب ها تنها نمی ترسی باران؟".ته ِ گیلاس را می روم بالا و گیج و منگ می گویم:"نه...ولی راست اش بعضی شب ها خاطرم نا آسوده می شود و حس می کنم کسی دارد توی قفل کلید می چرخاند...احساس می کنم قفل در ِ خانه مان سست و .. دزدپذیر است!".هر دو از کلمه ی "دزد پذیر" می خندیم. امروز صبح بعد از صبحانه میگویی کار مهمی قبل از سفرت داری و می زنی بیرون. نیم ساعت بعد با کلید ساز برمی گردی و چند تا قفل مدرن به در خانه مان اضافه می شود.می گویی "برای آسودگی ِ خاطر ِ نا آسوده ات.برای دزدناپذیر کردن ِ خانه مان وقتی تنهایی". 


حواس ات بوده و حواس ام نبوده!

چرت نوشت!

سخت نوشت 1: از وقتی ماشینم" رابیده" شده و لبتابم "ربوده " و وی پی ان ها هم افتاده اند به "ریپیدن"، من رسما ارتباطم را با دنیای مجازی و خانواده ی مجازی ام از دست داده ام. کامپیوتر خانه را هم پارسال همین موقع روشن کرده ام و در حال بالا آمدن است هنوز! .ایپاد که بدون وی پی ان یعنی چیزی در حد نوکیا 232! وایبر را هم که زده اند ترکانده اند.فعالیت ِ من با ماحصل ِ کار ِ شبانه روزی ِ آقای "استیو جابز و شرکا" منحصر شده به رکورد زدن توی بازی های آفلاین!.نه از فیس بوق خبر دارم ، نه عید نوشت های دوستان ام را خوانده ام نه هیچ.مثل پیرزن ها از صبح می چسبم به تی وی و "من و تو" می بینم فقط!


سخت نوشت 2: پر و خالی می شوم از حرف و دست ام به وبلاگم نمی رسد برای نوشتن.


سخت نوشت 3: فاااااااااااااااااااااااااااااک، گوگل ریدر چی شده.هست؟نیست؟چی؟!


سخت نوشت 4: سال ِ نویِ موز ماری ست.به نظرم قرار است اتفاق های زیادی بیفتد امسال. حس عجیبی دارم از آمدن اش.شبیه هیچ سالی نیست.


سخت نوشت 5: بهار مبارک همساده ها.به همین زودی ها لبتاب می خرم و میام عید دیدنی.:-)

 

پیش- بهاری

کاغذ بازی های تسویه حساب ام را کردم و آمدم بیرون.حوصله ی سوار و پیاده شدن از تاکسی را نداشتم.زنگ زدم به آقای نویسنده که ببینم کجاست و اگر می تواند بیاید دنبالم.گفت :" چند تا مهمان داریم و دارم می برم شان خانه!".دلخور پرسیدم" این حال و روز و مهمان ِ ناخوانده؟".مهربان گفت:" ناخوانده ها گاهی عزیز تر از خوانده ها هستند.حالا می بینی"


بعد از یک ساعت رسیدم. جلوی در چشم های ام را گرفت و وقتی باز کردم...




 




راست می گفت.این ناخوانده ها عزیزترین هایم شده اند.عزیز ترین های ترنج هم انگار!


پ.ن.1.دارم بهار را باور می کنم.


هرآن چه توی شرکت داشتم جمع کردم و آوردم.سر راه رفتم و سرخوش کیف و کفش چرم خریدم.لبتاب و همه ی زنده گی ام را گذاشتم صندوق عقب و رفتیم اوپرا.



برگشتیم...همه را زده بودند!


من مانده ام و یک ایپاد.


حال گهی دارم.ممنونم

یه مرد...

سایت تخفیفان برایم کوپن 90 درصد تخفیف ِ آخرین اجرای گروه اوپرای کمدی ِ آنسامبل را فرستاده."جیاموکو پوچینی".تاتر به زبان ایتالیایی اجرا می شود با زیر نویس فارسی. نمایش جدیدمان چیزی توی همین مایه هاست.کمدی و آواز و موسیقی.سریع کلیک می کنم روی خرید آنلاین کوپن های باقی مانده.هفت تا باقی مانده!  خودم و تو و چند تا از بچه های گروه .
 بی این که فکر کنم که سه شب است نخوابیده ای.بی این که فکر کنم دوست صمیمی ات بچه دار شده و می خواهی بروی بیمارستان امروز.بی این که فکر کنم شاید تاتر ِ اوپرا برای تو آن قدر جذاب نباشد که برای من است.بی این که حواسم باشد شاید تو از جفنگ گویی های من و بچه های گروه حوصله ات سر می رود.بی این که خاطرم باشد تورت چند روز دیگر شروع می شود و هزار تا کار داری.اصلا پاک فراموش کرده ام که صبح گفتی چه قدر خوشحالی که امروز بعد از کار می روی خانه و به کارهایت می رسی.
 همه ی این ها را درست وقتی یادم می آید که پشت تلفن می گویم بلیط گرفته ام و تو سکوت می کنی...سکوت...سکوت...سکوت .هر دلیلی بیاوری حق داری و من تسلیم می شوم.اما می گویی:" باشه...خوبه...میام".
سکوت می کنم ..سکوت...سکوت.
و به غیر از همه ی آن چیزها یادم می آید که چه قدر مردانه "مَردی" !

وقتشه..وقتشه رفتن...

رفتنی که باشی ، دیگر هیچ چیز روی اعصاب ات نمی رود.نه بداخلاقی های "آقا سلام" و غر غر کردن های اش.نه چشم و ابرو آمدن های خانم "میم" ، نه دیر آمدن و زود رفتن های خانم "علف"، نه سم کوبیدن های آقای "ی" ، نه دو دستی غذا خوردن ِ شوهر ِ خانم "علف"، نه ساعت ِ حضور غیابی که هنوز انگشت میانی ِ تو را به جا نمی آورد و نه هیچ چیز دیگر.


فکر کنم این دقیقا شبیه همان حسی ست که وقتی خاله نصرت می آید ایران دارد.از همه چیز ِ این خراب شده لذت می برد.دلش غنج می رود برای ترافیک ، قربان صدقه ی خیابان های کثیف می رود.دل اش می خواهد توی کثیف ترین جگرکی  ها بنشیند و دل و قلوه بخورد.از هرج و مرج ادارات ریسه می رود و می گوید که عاشق این مسخره بازی هاست! بچه تر که بودم فکر می کردم این اسم اش "دلتنگی " ست..ولی حالا که کمی بزرگ شده ام ، می دانم که به این می گویند "دل ِ خوش".بله خاله نصرت دل اش خوش است.دل اش به غیر از خوش ، قرص هم هست.که مجبور نیست هرروز توی این ترافیک بماند...هرروز این خیابان های کثیف را ببیند...هرروز یکی از پرهای اش بگیرد به این هرج و مرج.می داند که سه ماه ایران است و بعدش می رود شیکاگو زنده گی اش را می کند.برای همین است که همیشه وقتی ایران است  آرام و خونسرد و بشاش است.لبخند می زند و می گوید ایران جای خوبی ست.قدرش را بدانید.(ولی حاضر نیست برگردد چرا؟!).هیچ چیز  ِ این جا اذیت اش نمی کند ولی راضی به برگشتن هم نیست.

این اصلا خاصیت ِ "رفتن" است باور کن.

نه صلیب شیکاگو است و نه این شرکت پتروشیمی، ایران، اما "رفتن" همان رفتن است یک جورهایی.

این چند روز اندازه ی همه ی این سه سالی که این جا کار کرده ام آرام بوده ام و لذت برده ام.از پنجره ی کنار میز و پیچک های خشک شده ی حیاط کناری لذت برده ام.با اقای "N" ایستاده ام جلوی شرکت و جلوی چشم های از حدقه درآمده ی حراست سیگار کشیده ام.( همیشه دلم می خواست با آقای ""Nسیگار بکشم و عجب کیفی داد!) به متلک های آقای "ی"  خندیده ام و گاهی حتی به شوخی جواب اش را داده ام.چند بار که با امیر حرف می زدم و پکر بود بغل اش کردم و گفتم امیدوارم زودتر کارش درست شود و برود.(چه قدر همیشه دلم می خواست برای این همه که مرا درک می کند و توی سکوت حرف هایم را گوش می دهد بغل اش کنم و بگویم ممنونم).

هنوز هیچ کس از رفتن ام خبر ندارد.نامه ی استعفایم را گذاشته ام برای روز ِ آخر اسفند.همان طور که پارسال روز آخر اسفند نامه ی تمدید نکردن ِ قراردادم را به من دادند!.این آن وجه ِ بدذات و بی صفت ام است! تنها چیزی که کمی مغموم ام می کند ، "امیر" و  گاهی "خانم میم" و گپ های سه نفره مان است و بس.


"رفتن" چیز عجیبی ست ریمیا.همه چیز را اسموت می کند آن قدر که هیچ چیز توی گلوی ات نمی ماند و می شوی یک آدم با گلوی سبک.بی بغض...بی هیچ چیز توی گلو.

رهاااش کرده بودم رییس..!

دیروز را مرخصی گرفتم که خودم ، فکرهایم، ریجکت شدنم و روزها و برنامه های نابسامان ام  را جمع و جور کنم.

از خواب که بیدار شدم ،قبل از این که سرم را بگیرم زیر شیر(از ادونتج های کچلی ست، بعله!) ، یک راست رفتم طرف پنجره ی آشپزخانه و بازش کردم چهارطاق .یک تخم مرغ گذاشتم  آب پز شود. سه تا نان هم گذاشتم توی تستر.چند تا پرتقال از توی یخچال برداشتم و به روش ِ سنتی آب شان را گرفتم.کمی خامه هم مانده بود که با مربای تمشک ِ خاله جان قاطی کردم و گذاشتم روی میز.ته مانده ی مربای ِ گردوی ارمنی را هم ریختم توی یک ظرف کوچک و گذاشتم کناربقیه ی چیزها.سریع سر و رویم را شستم ، لبتاب را آوردم گذاشتم کنار ِ خوردنی های خوشمزه و نشستم پشت ِ میز ،پشت به خانه ی  پر از"باران" ... رو به  آسمان ِ پر از "باران". ترنج زیر ِ پای ام می لولید.خم شدم و بغل اش کردم و او هم شکل " میگو" روی پای ام جا خوش کرد.


فنجون و بهروز همزمان توی جی تاک پیغام دادند.به" فنجون" گفتم که خوبم و دارم صبحانه ی هتل عباسی وار می خورم و همه چیز را فراموش کرده ام.با بهروز گپ زدم و کمی فحش دادیم به هر که دست مان می رسید و بعد هم گفتم که خوبم و نگفتم که چه قدر کامنت اش را دوست داشتم که نوشته بود علی مصفا توی فیلمی مدام با یک لحن خوبی می گفته "رهاش کن بره رییس.." .یاد روز امتحان زبان افتادم که یک ساعت قبل اش با بهروز چت می کردم و وقتی قبول شدم به اش گفتم:" تو تاس ِ جفت شیشی ..برای مصاحبه هم بیا که قبل اش حرف بزنیم و قبول شم".خندیدیم. نه او آمد و نه من قبول شدم.


بلند شدم  پتو بیاورم که تلفن ام زنگ خورد. "نرگس".فکر کردم حتما می خواهد دلداری ام دهد و بگوید اگر دوباره  vacancy داشتند خبرم می کند.خواستم جواب اش را ندهم اما با خودم گفتم :" رهاش کن بره رییس..". گفت  که متاسف است و رقابت خیلی تنگ بوده و تصمیم برای اچ آر بسیار سخت.با لبخند و آرام جواب دادم که درک می کنم و شک ندارم که دخترک بهتر از من بوده و آن جا قسمت ِ او بوده حتما.یک دفعه اما  شروع کرد چیزی شبیه داستان تعریف کردن که" رزومه ت روی میز ِ" پی یر" بوده و "آندرس" آمده توی اتاق و اتفاقی رزومه ات را دیده و پرسیده که این دختررا برای کارت انتخاب کردی؟ و "پی یر" گفته نه و "آندرس" گفته پس اگر نه ، من می خواهم اش و بگویید امروز بیاید مصاحبه تا دو ساعت دیگر!".فکر کردم  دارد شوخی می کند.گفتم  نرگس با احساسات من بازی نکن.من دارم خوب می شوم.گفت دو ساعت وقت داری و   قبل از این که بگویم آره یا نه ، خودم را توی اتوبان  دیدم!


دوباره طبقه ی پنجم و سالن کنفرانس و یک ساعت و نیم سوال و جواب .توی چهره اش هیچ عکس العملی نسبت به جواب هایم نبود.فقط هرازگاهی نگاه اش می رفت روی موهای ام و سوراخ های گوش راست ام! همه ی سوال ها را با فرض این جواب دادم  که "باران خودت را دلخوش نکن دوباره...نمی شود...رهای اش کن رییس.!." .و تکرار همین چند تا کلمه توی ذهنم، انگار پر از جرات و جسارت ام می کرد.پر از حس ِ رهایی ام کرده بود.حس کسی که چیزی برای از دست دادن ندارد و به چیزهایی که دارد راضی است.حس کسی که همه چیز دارد و این جا کارکردن را برای مزایا و اسم ِ گنده اش نیست که می خواهد. 


  به ساعت اش نگاه کرد و  تمام .تشکرکرد و گفت :"خبرتان می کنیم".خنده ام گرفت.به نظرم این جمله شبیه ِ جمله ی "یه دوری می زنم..برمی گردم" بود که توی فروشگاه به فروشنده ها می گوییم.یک جور مودبانه "نه" گفتن.بی خیال با او دست دادم و آمدم بیرون.با وجود آن صبحانه ی شاهنشاهی ، گرسنه شده بودم. .دنت ِ طالبی خریدم و برگشتم.ماشین را جلوی خانه ی سفیر بلژیک پارک کرده بودم.همان جایی که نمایش مان را اجرا کردیم.صندلی را خواباندم و همان طور که نگاهم روی باغ ِ خانه ی سفیر بود، دنت می خوردم و خاطره های اجرا را مرور می کردم.برای نمایش ِ بعد از عیدمان باید هفته ای شش ساعت تمرین رقص کنیم!.سالسا و تانگو و والس باید یاد بگیریم.مربی مان زن ِ آقای کامکار است!.غرق شده بودم  توی لذت ِ نمایش جدید و تصور رقصیدنمان توی همین باغ که نرگس زنگ زد. بی این که سلام کنم گفتم :"بگو.وقت ندارم..مشغول رویا پردازی ام!" حیرت زده گفت :"آندرس گفته  این دختر لیاقت ِ پیشرفت دارد..بهت زنگ بزنم و بگم هفته ی بعد بیا برای قرارداد!".دنت ام تمام شده بود اما هنوز داشتم نی اش را میک می زدم!

 

 

 

ب.ن.بهروز؟..نگفتم که تو تاس جفت شیشی؟

پ.ن.1.خودم هم نفهمیدم چی شد؟؟!

پ.ن.2.برف چی می گه؟ اونم این هوا؟ دیشب یه اتفاقی توی هستی افتاده من بی خبرم؟!


صلیب !

 

می گوید:" هر دو شیرجه می روید زیر آب.هر که دیرتر آمد بالا برنده است.یک ...دو...سه!" و می پریم توی آب.به محض این که می رویم کف آب و خودمان را پیدا می کنیم...روبروی هم قرار می گیریم. بی حرکتیم اما هرازگاهی با دست های مان آرام آرام آب را کنار می زنیم.اول اش آسان است و فقط توی چشم  های هم نگاه می کنیم...اما کم کم، خیلی خیلی  سخت می شود.چند متری با سطح آب فاصله داریم. بی هیچ حرکتی تمرکز کرده ایم روی نفس مان.از حالت چشم های اش می فهمم که دارد کم می آورد.توی دلم می گویم...به محض این که شروع کرد به سطح آب رفتن...چند ثانیه تحمل می کنم و بعد من هم می روم.پاهای اش را سریع تکان می دهد.می فهمم که بی طاقت شده.من هم حال بهتری ندارم.سرش را بالا می گیرد و می بینم که آرام آرام می رود سمت ِ سطح.چشم هایم  را از بس باز نگه داشته ام، می سوزند.محکم فشارشان می دهم و تا هشت ثانیه می شمارم وبا سرعت هرچه تمام تر می روم بالا.یک خیز ِ بلند و به محض این که نوک ِ سرم از آب می رود بیرون دهانم را باز می کنم و شش برابر ِ حجم ریه های ام هوا واردشان می کنم.دوباره فرود می آیم توی آب.با دست چشم های ام را می مالم و سرم را برمی گردانم که بگویم برنده شدم و فقط چند ثانیه کم آورده که می بینم..هنوز بیرون نیامده!..یک...دو...سه...و با شدت از زیر ِ آب خیز برمیدارد بیرون و...من بازنده می شوم.

 

 

پ.ن.1. فکر کردم که ننویسم و ننویسم و یک باره بیایم بنویسم که تمام شد و درست شد و من کارمند سازمان سه نقطه شدم.اما ننوشتم  و ننوشتم و حالا با هزار این پا و آن پا گردن ام را کج کرده ام و آمدم بنویسم که تمام شد و درست نشد و آن صلیب رفت بالای گور ِ امید و آرزوی این چند وقت ام!


پ.ن.2. می توانست همه چیز این آخر ِ سالی یک طور دیگر پیش برود.می توانستم سرم را گرم ِ کار ِ فعلی ام کنم و این همه تست و امتحان و مصاحبه را نگذرانم و نرسم به دو نفر ِ آخر که  مُهر ِ مردود بخورد توی پیشانی ام.حالا که فکرش را می کنم می بینم کاش سر ِ همان امتحان زبان ِ کذایی رد شده بودم و سه بار مصاحبه نمی شدم و این قدر محکم زمین ام نمی زدند.آن هم آن قدر از بالا!


پ.ن.3.انرژی گرفته بودم از "یک احتمال" فقط !...رودروایسی ندارم با خودم که...دلم می خواست میهمانی بدهم و میهمانی بروم...خودم را زده بودم به بی خیالی اما واقعیت این بود که ذره ذره ام شده بود امید و آرزو.یک چیزهایی زیر پوست ام شروع کرده بود به وول وول خوردن.عجیب شده بودم برای خودم.از فکر ِ "تغییر"...از فکر "عوض شدن ِ همه چیز"...


پ.ن.4. دل ام نمی خواهد بنشینم و گوش کنم که دلار پایین آمده ...حال بدی دارم وقتی می شنوم که شاید خاتمی بشود نامزد اصلاح طلب ها...دلشوره می گیرم از شب عید و جنب و جوش مردم توی بازار تجریش...نمی خواهم "ر" بیاید توی اسکایپ و برایم از "پناهنده گی " بگوید و تشویقم کند...نمی خواهم به این روزهای ِ "بی خبر ِ خوب "ِ قبل از نوروز فکر کنم...دل ام می خواهد از همین حالا مرخصی بگیرم و تا خود ِ سال تحویل مست کنم و بخوابم و بخوابم و مست کنم و  به هیچ چیز فکر نکنم.شاید هوشیار و بیدار شوم ...شاید خوب شوم.


پ.ن.5. نمی دانم چرا زنده گی اصرار دارد که هی به من ثابت کند  که "ببین تو خیلی خوبی...ولی خب..عالی نیستی!"


پ.ن.6. به درک ! ( تعارف که نداریم...به قول استتس دوستم توی فیس بوق ، پشت هر "به درک" و "فدای سرم"...یک خاک بر سرم ِ شدید و تاکیددار نهفته است و بس!)

خودم

ترنج و آقای نویسنده خوابیده اند.همه ی چراغ ها را خاموش کرده ام و فقط هالوژن های اوپن را روشن گذاشته ام. خودم را نشانده ام روی میز ِ کوچک ِ آشپزخانه .یادداشت ها و پرینت ها را گذاشته ام کنار و به جای اش "برایم" نسکافه درست کرده ام.من به فردا ساعت ده فکر نمی کنم ، اما انگار فردا ساعت ده ، دارد مدام به من فکر می کند! هر کس ِ دیگری هم بود همین قدر مضطرب و غرق ِ فکر بود خب و برای همین به خودم خرده نمی گیرم و راحتم می گذارم.نشاندم  خودم را و چراغ ها را خاموش کردم تا هر چه می خواهم بگویم و راحت بخوابم.

داستان هنوز داستان ِ کار جدید است! مصاحبه ی فردا و این که همه  حذف شده اند و فقط یکی مانده و من.این خبر ها را نرگس توی یاهو به من می  دهد.امروز نوشته بود که "باران دخترک ِ ادیتور، همه را تحت تاثیر قرار داد توی مصاحبه و از این بهتر نمی شود دیگر.تکلیف اش با همه ی دنیا معلوم است و کلمه به کلمه توضیح داده که چه می خواهد و چه نمی خواهد".خب این یعنی از همین الان او برنده است.چرا چون تکلیف اش با همه ی دنیای اش معلوم است لااقل.مثل من نیست که مدام دست و پا بزند توی چاله های  روزانه!...مثل من نیست که هنوز نداند چی خوشحال اش می کند و چی ناراحت اش. ناشبیه به من ، توی سالن که نشسته برای مصاحبه ، دنیا را توی یک مشت اش داشته و آینده اش را توی یک مشت دیگر.کجا شبیه منی است که همه ی "امروز" ها را با نفرت و عصبانیت از دست ِ آقای ی و خانم الف و صد تا شبیه آن ها به شب می رسانم وشب با هزارتا غلت زدن باز خوابم نمی برد و ساعت می شود دو و ...نه خواب مرا برده و نه فراموشی.

 می گوید حساس شده ای باران.بله بله.من حساس شده ام.از اعتراف به اش نمی ترسم.من حساس شده ام.حساس شدن لااقل از خیلی از بی صفتی ها بهتر است. من حساس شده ام  به هر چه بی شعوری و بی احترامی ست.حساس شده ام به هر چه مرد ِ نامرد است.به هر چه که بوی سیاست و فرهنگ می دهد.به هر بحثی که می خواهد برسد به روسری ِ ارمیا و چشم های امیر حسین.بله من حساس شده ام و تمام و کمال مسوولیت اش را می پذیرم.آن قدر حساس که دیروز تمام مدت به ماشین کردن ِ موهایم فکر کردم و امروز صبح اولین کاری که کردم همین بود و موهای سه ساله ام را ماشین کردم و هیچ هم پشیمان نیستم و حالا حس بهتری دارم و اصلا نگران نیستم که فردا به عنوان ِ دختر ِ "کچل" مورد قضاوت و داوری قرار بگیرم.


حالا اما نه می خواهم در مورد ِ حساسیت ام حرف بزنم و نه درباره ی ماشین کردن ِ موهای ام . الان خودم را نشانده ام که بهم بگویم آن دخترک ِ رقیب هم کمتر از تو دل اش این کار را نمی خواهد.اصلا شاید قلب اش بیشتر ازتو برای کار کردن آن جا بتپد.نشاندم خودم را که بهم بگویم از میان ِ آن همه آدم  short listشدن و نمره ی زبان ِ بالا آوردن دلیلی برای انتخاب شدن نیست و شاید بعد از فردا و پس فردا و بعد از نتیجه ی مصاحبه ، مجبور شوی  چند وقت ِ دیگر کار ِ فعلی ات را تحمل کنی تا بالاخره با خودت به نتیجه برسی و فکری کنی. نشانده ام خودم را که بگویم فردا بعد از مصاحبه نقاشی را بی خیال شو و برو کافه ی موزه ی سینما و برای خودت یک چیز خنک سفارش بده تا دل و زبان و مغزت خنک شود و بعد سوت زنان، صدای ضبط را زیاد کن و برگرد خانه و راحت چند ساعت بخواب.انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده توی فردا.فراموش کن که چه قدر مطالعه کردی برای مصاحبه و چه قدر دلت آن کار را می خواست و یادت باشد که هستی  به غیر از "خواستن" خیلی چیزهای دیگر هم می خواهد و تو مرکز ِ دنیا نیستی و...اصلا از  همین امشب بی خیال اش شو .تمام اش کن توی ذهن ِ ویران ات. نسکافه ات را بخور و بخواب!

"گم -رک"

پنجمین روزی بود که برای گرفتن و چلاندن ِ حال ِ بی حالم ، روانه ی اداره ی گمرک  ام کردند! آقای "ی" برای این که درسی به من داده باشند و به قول خودشان زبان درازم را کوتاه کرده باشند، کار ِ گمرکی شان را انداختند گردن من و این چنین بود که محکوم شدم به" اداره ی گُم رک"!.حبس ابد و اعدام اگر بود فکر کنم بیشتر تاب و توان داشتم تا "گم و گور " شدن توی آن جا را! فقط حیرانم که یک سیستم چه طور توانسته این همه آدم ِ" چپول" را یک جا توی یک ساختمان جمع کند! یک سری کارمند که باید از میزان تسبیح ها و تعداد ِ قرآن های روی میز و گشادی شلوار و پیرهن شان متوجه شوی که چه کسی مدیر است و چه کسی معاون! وگرنه همه نسبت به کارشان یک اندازه تسلط ندارند و نمی دانند چی به چی است!

چهار روز ِ گذشته فقط صرف ِ این شد که آن ها من را به صورت چندش آوری به قول خودشان به همدیگر "ارجاع" دهند و من هم توی دلم رکیک ترین ها را "ارجاع"ِ آن ها! یکی از مدل ِ موهای ام خوشش نیامد و  گفت "فردا بیا".آن یکی با آستین های بالا زده ام "جال نکردند" و فرمودند :"عمرا اگر بشود!"..آن یکی که معاون بودند کلا از قد و بالای من استقبال نکردند و گفتند:"باید بررسی شه!".آن یکی که توی بایگانی تخمه می شکست که کلا اصلا نه من را دید و نه صدای ام را شنید و فقط گفت :" آشپزخونه اون بغله"!امروز هم که بالاخره رسیدم به مرحله ی تایپ ِ نامه ی مذکور ، به خانمی ارجاع داده شدم که با مهارت ِ عجیب و خارق العاده ی "یک انگشتی"! شروع به تایپ نامه ام کردند .کور شوم اگر دروغ بگویم.ایشان فقط با یک انگشت-سبابه- بدون ِ استفاده از هیچ انگشت دیگری..به تنهایی...بله به تنهایی...سبابه ی یکه و تنها...سبابه خسته...سبابه تنها...نامه ام را تایپ کردند!متن ِ نامه : سه خط!..زمان ِ انتظار: سی دقیقه!.


نامه همزمان با صبر ِ من تمام شد. دیدم تحمل ِ ایستادن و ادامه ی پروسه را ندارم.باید نفس می کشیدم.باید چیزی می خوردم و فراموش می کردم" چپ" هایی را که راستی راستی مقام و منصبی دارند توی مملکت! به جای آسانسور از پله ها رفتم.هر یک قدمی که روی پله ی پایینی می گذاشتم ، انگار یک ساچمه ی بزرگ توی سرم تکان می خورد.توی فکر بودم که کجا بروم سیگار بکشم که تلفنم زنگ زد..."سلام..از سازمان ِ سه نقطه مزاحم می شم..نمره ی امتحان زبانتون سوم شده! فرصت دارید برای مصاحبه ی هفته ی آینده؟...".این از آن شوخی های ناموسی بود توی آن حال.دلم می خواست یک راست بپرم بغل ِ اولین "چپی" که از پله ها می آید بالا.از ذوق ام پله ها را برگشتم بالا و پریدم توی آسانسور...حالا فقط یک مرحله مانده.مهم ترین مرحله که مصاحبه است.نباید زیاد فکرش را بکنم...ولی اگر بشود؟ نمی دانم چه قدر غرق شدم  که یک دفعه دیدم چند بار چهار طبقه را بالا و پابین کرده ام با آسانسور!...بی خوردن ِ چیزی..بی کشیدن ِ چیزکی...یک راست رفتم طبقه ی چهار و گفتم :"تمام اش می کنم! هر جوری که بشود..".

قهر قهر تا روز ِ قیامت!

مسیج داده که :" باران...پارسال دقیقا همین ساعت بود. بعد از دوازده ساعت درد..پیشونیمو بوسیدی و از اتاق رفتی بیرون .خانم دکتر بعد از تو ازم پرسید خواهرته؟.گفتم خواهرمه..دوستمه...مهربون مثه مادرمه...همه کسمه!"


جواب دادم :" چرت نگو بابا مارمولک...تو اونقد درد داشتی و اونقدر بهت مسکن زده بودن...آخراش به من می گفتی خانوم پرستار!این حرفای عاشقونه رو از کجات درآوردی؟"


دوباره سریع زد:" باران بیا آشتی..یکتا دل اش خاله باران می خواد..."


نوشتم :" خاله باران با چه جور لباسی؟!!"


زد :" فقط خاله باران!"


____________________


دختر _نوشت.1: ما دخترکان ، فقط روی مان نمی شود به خدا! وگرنه هنوز یک چیزی توی وجودمان هست که ولمان کنند روزی صد بار تا روز ِ قیامت قهر می کنیم و بعد قیامت به پا می کنیم  و بعد هم " آشتی آشتی...تو آسمون نوشتی.."!


دختر_نوشت.2: از کارم پشیمان نیستم. مطمئنم هر دوی مان یک چیزهایی یاد گرفتیم!


 


تف!

از دو ماه پیش می گفت که می خواهد برای تولد یکتا چنین کند و چنان کند.گفتم بچه ی یک ساله چه می فهمد از دی جی و ده جور غذا!اگر می خواهی برای دل خودت میهمانی بگیری چرا می گذاری به حساب بچه که همه چیز مسخره به نظر بیاید؟دی جی آهنگ های شش و هشت بزند ، همه آن وسط از رقص خودکشی کنند و بچه توی اتاق سرش با پرستارش گرم باشد و بعد کیک ِ تولد بچه گانه بیاورند و همه تولدت مبارک بخوانند؟!.گفت همیشه همین طور بوده و هست و گفتم همیشه مسخره و خنده دار بوده همه چیز توی میهمانی های ما و همیشه هم هست.گذاشتم به حساب ِ این که من بچه ندارم و نمی فهمم تولد یکسالگی ِ بچه ام یعنی چه! این جور جاها همیشه کوتاه می آیم ومی گذارم به حساب ِ نفهمی ِ خودم.


یک ساعت زودتر رسیدم.دلم لک زده بود برای آن فسقلی ِ مو فرفری و چشم های شیشه ای.چسباندم اش به خودم و رفتم توی اتاق.میهمان ها کم کم سرو کله شان پیدا شد و بهار هم مدام از این اتاق به آن اتاق می رفت.آن قدر سرش شلوغ بود که هنوز به احوالپرسی درست و حسابی نرسیده بودیم.یک ساعت ِ تمام با یکتا توی اتاق بودم و از ثانیه به ثانیه اش غرق لذت بودم.اسم اش را یاد گرفته و مدام می گوید:"یه تا".من ریسه می رفتم که "چند تا ؟" و او با ذوق می خندید و برای بار هزارم می گفت :" یه تا".گذاشتم اش روی تخت و چند تا اسباب بازی جلوی اش گذاشتم و شروع کردم به حاضر شدن.زمان زیادی نیاز نذاشتم.شلوار کبریتی ِ جدیدم را پوشیده بودم و یک بلوز ِ ساده  و اسپرت ِ فیروزه ای رنگ که سوغاتی ِ فرنگستان بود.موهایم را هم صبح اش صاف کرده بودم و حالا فقط کمی آرایش مانده بود.داشتم رژ می زدم که بهار آمد توی اتاق.یک راست رفت سمت کمد و همان طور که سرش توی کمد بود گفت :"باران چرا حاضر نمی شی؟".رژ را سریع زدم .لب هایم را مالیدم به هم و گفتم:"حاضرم".از توی آیینه دیدم که یک دفعه برگشت و با تردید گفت:" با این لباس؟!".چند بار پلک زدم.توی آیینه دوباره خودم را نگاه کردم و برگشتم طرف ِ بهار و با سوال نگاه اش کردم."باران؟..این چه لباسیه؟..چرا دامن یا پیرهن نپوشیدی؟من که گفته بودم مهمونیم چه طوریه..."!.

همین.همین یک جمله ی به ظاهر ساده.درست انگار که دارم فیلمی تماشا می کنم و یک لحظه فیلتر ِ دوربین عوض می شود ، همه چیز عوض شد. با سردترین لحنی که ممکن بود گفتم:" اهان یادم نبود که قراره از هالیوود و بورلی هیلز بیان و همه هم منتظرن ببینن که دوست ِ تو چی می پوشه!".به یک حالت حال به هم زنی گفت :" نه خیر ولی انتظار داشتم لباس ِ خوبی بپوشی جلوی مهمونام!" .رفتم سمت اش و روبروی اش ایستادم."لباس ِ خوب؟!مهمونات؟چرا مثل عقب افتاده ها  حرف می زنی بهار؟یه مهمونی ِ دو سه ساعته توی یه خونه...که گفتی می خوای به همه خوش بگذره! چرا شبیه تازه به دوران رسیده ها حرف می زنی؟کدوم کودنی اون بیرون قراره روی لباس آدمای ِ امشب نظر بده...اصلا اگر آدمای دور و برت این قدر کودن اند که می خواستی با لباس ِ من جلوشون پز بدی.." حرفم را قطع کرد و بی حوصله گفت:" باران ناراحت نشو..چون دوستمی می گم".

یک چیزی توی دلم شکست.دیگر برایم مهم نبود که چه می شود.انگار این آخرین سنگریزه ای بود که توی لیوان ِ نزدیک به سرریز شدن ِ دیروزم انداختند.توی دلم بغض کرده بودم اما ظاهرم عصبانی بود.رفتم سمت ِ مانتو و کیف ام.بی این که نگاهش کنم گفتم:"فکر می کردم منو می شناسی...فکر می کردم  همه جا من رو همون جوری که هستم می بینی و قبول می کنی.اشتباه کردم.همه ی این سال هارو. میهمونیت خوش بگذره با میهمونای لباس-خوب ات!".

سعی کرد دستم را بگیرد.خواست توضیح دهد که اشتباه کرده و بی فکر حرف زده.من اما روی مود ِ سگی ام افتاده بودم.دست ام را مثل وحشی ها از توی دست اش کشیدم و از جلوی ِ همه ِ میهمان ها با غرور رد شدم و بی خداحافظی زدم بیرون.انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده سوار ماشین شدم .یکی دو میدان را رد کردم و بعد زدم کنار.حرف های گندش را نمی توانستم فراموش کنم.هر چه سعی کردم این یکی را هم بگذارم به حساب نفهمی خودم و برگردم ، نشد.دلم می خواست سرم را بکوبم توی داشبورد.حتی دلم سیگار هم نمی خواست.صندلی را خواباندم.چشم هایم را بستم و سعی کردم چند لحظه به هیچ چیز فکر نکنم.حال کسی را داشتم که توی صورت اش تف کرده باشند...حال دختری که پسر مورد علاقه اش بهش گفته باشد که "چون کمی زشتی نمی توانم دوستت داشته باشم!" .احساس ام درد می کرد...شخصیت ام کبود شده بود...خاطرات دو نفره مان به گند کشیده شده بود...دوستی مان...مُرده بود!

اختلال طبقه ای!

گیشا.درست زیر پل اش منظورم است ،یک نادانی کمی جلوتر نافرم پیچیده بود و نادان های دیگر که ما باشیم مانده بودیم توی ترافیک و بد و بیراه می گفتیم!(نادان را برای بد و بیراه گفتن گفتم ، وگرنه توی ترافیک ماندن که دلیل ِ نادانی نیست!).چشمم به پرادویی بود که روبروی ام بود و تمام مدت به این فکر می کردم که چرا این ماشین امروز این قدر کوچک شده! احساسی شبیه به این را درست هفته ی پیش نسبت به خودم و قد و قواره ام داشتم.نشسته بودم توی ایستگاه مصلا و پسرکی هم کنارم نشسته بود.anorak پوشیده بود و  روی ساک ورزشی اش نوشته بود"مهرام" . جو ِ فروشنده های مترو من را گرفته بود و تمام مدت فکر می کردم که توی ساک اش پر از سس های خرسی است و الان است که یکی را در بیاورد و بگوید:" خانم سس می خواین؟ سس های تازه..سس های خرسی...سس های غیر ِ خرسی..."! قطار رسید و هر دو همزمان بلند شدیم و من کجا و او تا کجا! من شاید چند میلیمتر بالاتر از زانوهای اش بودم.یعنی اگرمی خواستم بغل اش کنم ، باید دست های ام را حلقه می کردم دور زانو های اش.انگار آلیس شده بودم و او بلند و بلند تر می شد و من کوتاه و کوتاه تر.حالا هر چه فکر می کردم نمی فهمیدم چرا این پرادو و ماشین های اطراف آن قدر کوچک به نظر می رسیدند که یک دفعه چشمم افتاد به یک هیولای ِ چهار در چهار!.ماشین های عجیب الخلقه کم ندیده ام توی دبی ولی این یکی فرو رفت توی مخ ام.هر چه گردن کشیدم که لوگوی پشت اش را ببینم نشد که نشد.آن نادان ِ جلویی هنوز مانده بود توی دور زدن اش و نادان های دیگر که ما باشیم دست از فحش دادن برداشته بودیم و محو ِ SUV  شده بودیم.(این بار نادان را برای زل زدن به  آن دو تا زنی که توی ماشین نشسته بودند گفتم وگرنه زل زدن  به ماشین ِ بزرگ آن هم آن قدری ، توی خیابان ِ گیشا ، که دلیل ِ نادانی نیست!).پیرمرد ِنازنینی که داشت از خیابان رد می شد ، جلوی "کینگ کنگ" که رسید چند ثانیه  مکث کرد و آن موجود عظیم الجثه  و خانم های ظریف الجثه ی  داخل اش  را خوب ورانداز کرد و بعد بی نوا آن قدر گیج شد که دوباره برگشت همان سمت خیابان که از آن آمده بود.

شماره ی برادرک را گرفتم و گفتم :" یه ماشین مشخصاتشو می گم بگو چیه..لوگوشو نمی بینم...".هارهار خندید."بگو خواهری !"..با هیجان آب دهان ام را قورت دادم و گفتم:" گنننننننننننننده نصف ِ مینی بوس...اگزوزهاش اندازه تانک دو تا این ور..دو تا اونور..بعد مششششششششششششکی  "تلف شد از خنده.مردانه می خندد این روزها." فهمیدم فهمیدم..آفرین خیلی خوب مشخصات دادی...اینی که می گی خاور ِ اسپرته!" و دوباره منفجر شد از خنده."مضحک ِ مسخره".برای این که دلجویی کند گفت :" بگو لااقل موتورش جلوست یا عقب؟".انگار که چشم ِ مادون قرمزداشته باشم ، سرک کشیدم و دوباره ماشین را نگاه کردم."چه میدونم...دو تا خانوم توش ان".دوباره به قول خودش "شتک " شد از خنده.خودم هم خندیدم این بار.حال و روزش را پرسیدم..حال و روزم را پرسید .نادان ِ جلویی بالاخره دور زد.نادان های دیگر که ما باشیم با گردن ِ کج از کنار ِ "گرازیلا" ، با پرایدها و پژوها و زانتیاها و پرادوهای مان پت پت کنان گذشتیم و هر چه او بیشتر خرامید و با سر و صدا گاز داد ، ما خفه تر و مایوس تر راندیم از کنارش...(این بار ِ آخر نادان را برای تلاش و کوشش نکردن و به مدارج عالی و ماشین ِ میلیاردی نرسیدن گفتم ، وگرنه پراید هجده میلیونی سوار شدن که دلیل ِ نادانی نیست!)

دور ِ همی

یک شماره ی نا آشنا.و درست وقتی انتظار داری یک صدای نا آشنا هم آن طرف باشد ، صدا آشناست. همکار سابق- دوست ِ فعلی  که از این شرکت ِ مافیایی کند و رفت و سفید بخت شد توی آن سازمان "اسمشو نبری" که حالا کار می کند .با عشوه می گوید " اتفاقی روی میز رییس دیدم که رزومه ت جزو ده تای شورت لیست شده است".

عوض ِ خوشحالی وا می روم. چرا این کار را با اعصاب ِ مشوش ام میکنند؟چرا باید کنار هزار تا چیز به یک چیزی به مهمی ِ شغل ام هم فکر کنم؟.یک غلطی کردم و یک رزومه ای فرستادم محض ِ تفریح و دور ِ هم بودن.یادم است توی کافه بودیم و گفت تو بفرست ضرر نداره..فوق اش می خندیم!و من همان موقع از وایر لس ِ کافه استفاده کردم و فرستادم و خندیدیم! قرار به استرس نبود که.دو ماه از آن روز گذشته و من اصلا یادم نمی آید هدف ام چه بود از فرستادن ِ آن رزومه... این پا و آن پا مانده ام که به بیچاره ی طفلکی بگویم که خوشحال ام یا عصبی یا هیچ چیز .می پرسم :" یعنی چی؟".انگار که کسی وارد اتاق اش شده باشد صدای اش را آرام می کند و دست اش را هم می گذارد روی دهان اش ." یعنی فقط مونده یه امتحان زبان.اونو رد کنی..میای مصاحبه و تموم!".یک لحظه می خواهم دل ام را خوش کنم و مغرور شوم به نمره ی هفت ِ ایلتسی که برای اش یک صفحه هم محض رضای خدا نخواندم ، که آرام تر می گوید :" باران من رزومه ها رو دیدم..رقیبات دو نفرن فقط... یه مدت توی  "یو- ان" ژورنالیست بودن و الان هم توی Iran Daily  ادیتور هستن ! مهم نیست اصلا ها.تو می تونی.من فعلا برم.حالا بهت برای امتحان زبان زنگ می زنن.احتمالا دو شنبه ست.بای".

یو ان؟ ایران دیلی؟..ادیتور؟...ژورنالیست؟..خب یک بارکی یک شوخی ِ ناموسی می کردند با رزومه ی من ...دیگر نیازی به این کارها نبود که. بعد آن وقت من بروم با یک نفر امتحان زبان بدهم که "روزنامه ی فرنگی نویس " است ؟..بگویم چند "من" است سابقه ی من؟ که رییس ِ خارجکی  شان ، من را مقایسه کند با کاندیداهای دیگر و توی دل اش بخندد به هاواریو آی ام بلک بورد های من؟! می خواهم تصمیم بگیرم که نروم برای امتحان زبان و خودم را سبک نکنم و بچسبم به همین کارهایی که می کنم و برای خودم دردسر درست نکنم که یک دفعه ، یک هو ، در یک ثانیه (نه کم تر..نه بیشتر.فقط یک ثانیه)  ،همزمان ، هم وسوسه  می شوم ، هم امیدم با فنا وصلت می کند، هم بی خیال می شوم ، هم مضطرب می شوم ، هم بغض می کنم ، هم یاد ِ کار ِ کنونی ام می افتم و هم  یک دفعه مصمم!.(در یک ثانیه یک دختر چه قدر تحمل دارد آخر که این همه بلای حسی سرش بیاید.بیچاره من!)


موبایلم را در می آورم.می نویسم برای همکار سابقم - دوست فعلی ام- که "رزومه را که محض اصرار های تو و خنده و شادی ِ روح ِ خودمان فرستادم.امتحان زبان را هم می آیم می دهم محض ِ خنده و شادی ِ روح ِ رییس ِ  بزرگوارت.خودت را آماده کن برای "شو"! ....و..send

در میهمانی اتفاق افتاد!

فضا فضای  انگشتر الماس ام را ببینید و لباس میلیونی ام را کیف کنید بود(.نه خیر من نه انگشترم از ان چیزها بود و نه لباس ام از ان چیزک ها.بنده وصله ی ناجوری بودم و برای کاری رفته بودم.خیر من خدمتکار نبودم....چه قدر حرص فکر خواننده را بکنم!پیرم کردید !)

نمی دانم چی چی جون برگشت به کدام جون با هزار قروکرشمه و تاب و مژک مژک زدن گفت:"چی چی جون فمیدی پورشه پانمارا خریدیم؟!".کدام جون هم نه گذاشت و نه برداشت و گفت:"من حامله م"! (به این برکت!!).این یعنی کدام جون خفه شود چون این روزها بچه لوکس ترین و گران ترین و قابل پز ترین کالاهاست حتمن به گمان ِناجورمان!

حرف ها و حروف ها!

کاش کر نبودیم و آن شبی که  گفت :" بگم ...بگم؟؟" ...الف بعد از گاف اش را  هم شنیده بودیم !

عنوان ام کجا بود بلاگ اسکای ِ خر!

آدرس را دوباره چک می کنم.طبقه ی سوم.آسانسور خراب است.باید از پله ها بروم .پاهای ام از حرکت های پرشی ِ نیم ساعت ِ قبل درد می کند و دماغم پر از بوی لجن است هنوز! قیافه ام شبیه آدم های بی خون و روح است.حراست گفته خانم های طبقه ی اول آرایش زیاد می کنند!.حق دارند خب.مردک های  پر از تعفن که جلوی در می نشینند ، حتما حالی به حالی می شوند با پنکیک ِ بی رنگ و رو و رژ آب دهان مرده ی ساعت ِ هفت صبح ِ ما !. وارد می شوم.دخترک دارد ناخن های اش را سوهان می زند.می گویم برای ساعت شش وقت داشتم. فرمی می دهد که پر کنم.می نشینم.دلم هنوز قارقور می کند.  گفته اند که توی شرکت دیگر آقایان با خانوم ها یا خانوم ها با آقایون "یک جا "غذا نخورند.من پریدم که :"وقتی سالن غذاخوری نداریم ...مجبوریم توی یک اتاق جمع شویم خب." و دهن ِ کثیف شان را باز کردند و جواب دادند که "سر ِ میزتان بخورید خب"! حالت تهوع گرفته ام.  دخترک ِ منشی بلند می شود که به اقای فلانی بگوید که من آمده ام.مانتوی ِ کوتاه ِ چسبان پوشیده.گفته اند که خانم فلانی ( یعنی دقیقا با ذکر اسم ) مانتو های اش چند سانت بالای زانوست همیشه..آن یکی خانم هم آرایش های اش مناسب نیست...آن یکی هم شلوارهای فلان می پوشد...و آن یکی هم کاپشن های سفید و سبز ِ تابلو تن اش می کند.مردک های حرام زاده! پس شما نگهبان ِ ساختمانید یا تن و بدن و لباس ِ خانم های شرکت؟ خانم های دو طبقه ی بالا مشکلی ندارند.فقط این شرکت ِ خصوصی ِ شماست که مورد دارد و اگر ادامه پیدا کند مجبوریم نامه ی حراستی بدهیم.فرم را می دهم دست ِ منشی.با صدای تو دماغی می گوید که منتظر بمانم.درست شبیه صدای خانم "الف" که امروز بعد از یک سال تشریف گه شان را آوردند و بی سلام و بی هیچ حرفی مثل خر نشستند پشت میزشان ، جلوی چشم های عزیز ِ ما.یک سال مرخصی ِ زایمان داشتند ایشان!.نه خیر شش ماه تبدیل به یک سال نشده ، ایشان خرشان خب این قدر می رود.خرشان موتور ِ توربو دارد اصلا انگار که با مدیر صحبت کرده اند و قرار شده که یک سال حق ِ شیرشان را به جای ساعت دو ، ساعت دوازده بروند!.بله خب ایشان کلا شش ماه توی این شرکت کار کرده اند و آن قدر خودشان را ثابت کرده اند که حقوق شان کمی بیشتر از سه میلیون است!.خانم میم توی اسکایپ زد که "چه قدر چاق شده خانم الف" و من چندشم شد حتا نگاه اش کنم  و گفتم :" ندیدم اش"! نمی بینم اش راست اش.نه خودش را ...نه آن شوهر ِ بدترکیب ِ نامردش را.از همین می سوزند که هربار برایم داستانی می سازند.به درک.گور مرگ ِ جفت تان و همه ی دار و دستک ِ شرکت ِ حرامی تان.یک آقای اتو کشیده با کروات و موهای ِ فشنی می آید بیرون و سلام می کند و می گوید "بفرمایید داخل".حرف ام نمی آید.می گویم :" راحتتان کنم...چه قدر؟".فرم ام را نگاه می کند و با ماشین حساب اش ور می رود و می گوید:" هشت هزار تا".می خندم ."اما به من گفتند که شش هزار تا".دوباره با ماشین حساب اش ور می رود  " اوکی چون آشنایید...شش هزار".چه قدر طول می کشد؟. نهایت یک ماه. و بعد؟   بعدش به عهده ی خودتان است.من فقط ردتان می کنم.هه.یک عمر دنبال قبول شدن بودیم و حالا شش هزار تا باید بدهیم برای رد شدن.اما این برای من خیلی زیاد است.باید فکر کنم.هر قدر دل ات می خواهد فکر کن.تصمیم ِ بزرگی ست.می گویم درد ِ بزرگی هم.دقیقا چه چیزی این جا اذیتت می کند؟ دقیقا "مردم".که خودم هم جزوشان هستم. چه دردشان...چه حماقت شان...چه بی غیرتی شان...چه اصلا هر چیزی که با کلمه ی "مردم" بیاید.چه اصلا من وقتی قاطی این مردم و فرهنگ های صد تا یک غازشان می شوم.برایم "آن جا" به عنوان ِ یک جا مهم نیست.برایم هر جا که این "جا" نباشد مهم است...آسانسور دوباره خراب است.چرا می گویم دوباره..از اول خراب بوده حتما.از پله ها می آیم پایین و هنوز به در خروجی نرسیده ام..بالا می آورم!

سه تا دل برای به دست آوردن...

خانم طبقی اولی اسم اش نسرین خانم است.یک خانم ِ تمیز و مرتب و ترگل و ورگل و خانه دار و همیشه _رژ لب بزن و رژ گونه یادش نرود _ که البته مدیر ساختمان هم هست .شوهرشان کارمند بانک است و آقایی بسیار مودب و مرتب.نسرین خانم هم خانم خوبی ست فقط کمی زبان شان مثل ِ نوک ناخن های شان تیز است. هر بار مرا می بیند شروع می کند به گله گزاری از همسایه ها و درد دل اش را بیرون ریختن که غم باد نگیرد  و جوان مرگ نشود خدای نا کرده!( علت دیگرش هم این است که ایشان فقط من را یا ده شب در حال بالا رفتن از پله ها می بیند یا  شش صبح موقع پایین آمدن و احتمالا قیافه ی من توی آن ساعات ِ روحانی !خیلی شبیه کسی ست که اگر داستان همسایه ها را نشنود غم باد می گیرد و جوانمرگ می شود!!) بعد از سلام و بی احوال پرسی شروع می کنند که آن یکی شارژ نمی دهد  و آن یکی محکم راه می رود و آن یکی سلام نمی کند و آن یکی بوی غذای اش همیشه می پیچد و  از همین قبیل داستان های به شدت فجیع و عمیق  که قلب هر شنونده ای را به درد می آورد واقعا.این داستان ها از چهار سال پیش که ما توی این ساختمان زنده گی می کنیم هر بار که توسط ایشان رویت شویم ، نقل می شود. (بله ایشان چهار سال است که ریاست ساختمان را به عهده دارند و قرار است چهار سال دیگر هم بمانند و بعدش هم ریاست به طایفه شان می رسد.حتی شاید جاری شان !علیرغم ِ رفتن مستاجران ِ قدیمی و ساکن شدن ِ مستاجران جدید توی ساختمان ، انگار قصه ها دایمی اند.یعنی همیشه یکی هست که شارژ ندهد و یکی هست که محکم سم بکوبد و یکی دو نفر هم که بلند حرف بزنند توی راهرو!).این اواخر اما یک مورد ِ جدید به گله گزاری ها اضافه شده بود که بد جوری ذهنم را رنده می کرد تا همین دیشب!.آن هم داستان ِ مستاجر جدیدی بود که صدای قفل ِ ماشین و دزد گیرشان به قول ِ خارجی ها شده بود دردی در آن جای خانم مدیر! ایشان هر بار که از همه ی درد ها می گفتند اضافه می کردند که " این آقای واحد شیش هم که تازه اومدن مثل شما  همون موقع های صبح می رن که تو سر ِ سگ بزنی نمی ره !( یک بلا نسبت هم نگفت به جان خودم)...اون موقع صبح ، سه بار این بیق بیق ِ قفل ِ ماشین رو می زنن...بعد نصفه شب هم که برمی گردن ، باز سه بار بیق بیق ِ ماشین رو می زنن.بعضی وقتا هم سه بار صدای این دزدگیر وامونده ی ماشین شون میاد از توی پارکینگ. یه بار باید برم پایین بگم آقای محترم اینو یه بار بزنین..در بسته می شه...یه بارم بزنید باز می شه. در به در ها خونه نساختن که ، پارکینگ انگار توی آشپزخونه ی ماست.مثلا شما که  صد بار ماشین عقب جلو می کنید تا بالاخره پارک کنید ، صداش توی گوش ماست!(قیافه ی من!).شاید اصلا برم دم خونه ش فردا که مرد حسابی...مراعات کنید آخه..."

 ایشان می رفتند و من می ماندم با این سوال که چرا واقعا سه بار؟...چرا نه یک بار؟..چرا نه چهار بار اصلا؟


تا دیشب که وارد پارکینگ شدم و باز دیدم که ماشین کناری ِ فضای پارکینگ ِ واحد ِ ما ، خیلی شیک دوبله وار پارک کرده اند و من باید ماشین را جا می کردم توی بیست سانت فضا!( بعد می گویند بیست بار ماشین را عقب جلو می کنم!)فکر کنم که بار ِ هفدهم و هجدهم بود و به هدف نزدیک شده بودم که یک دفعه دیدم ماشین ِ واحد شش هم وارد پارکینگ شد.با یک فرمان وارد ِ جای پارکینگ شان شدند!( خب این که کاری ندارد ، چون واحد کناری شان آن قدر گله گشاد پارک نکرده بود!).من توی همان مراحل هفده و هجده ماندم اما ،تا بالاخره رمز گشایی کنم آن شماره ی سه را ! آقای واحد شش پیاده شد ، خانم اش هم.مقنعه و مانتوی گله گشاد خانم اش داد می زد که از سر ِ کار می آمدند. آقا رفت به سمت ِ در عقب و آن را باز کرد .یک پسر بچه ی حدودا شش و هفت ساله پرید از ماشین بیرون و دوید جلوی ماشین ایستاد.بعد بلافاصله یک پسر بچه ی کمی کوچک تر ، مثلا شاید پنج ساله هم به زحمت پیاده شد و او هم دوید کنار اولی ایستاد.بعد هم دوباره یک پسر بچه ی دیگر که معلوم بود قل ِ پسر  دومی ست پیاده شد و او هم دوید کنار آن دو تای دیگر.آقای شش ، در را بست و مثل رباتی که طبق کد و برنامه عمل می کند سوییچ را داد دست پسر اول.بییق..در ها قفل شد.پسر دوم با هیجان سوییچ را گرفت و ...بیق..در ها دوباره بسته شد...پسر سوم پر هیجان تر از دو پسر دیگر سوییچ را قاپید و بیییق...در برای سومین بار قفل شد.بعد هم پنج تایی رفتند سمت ِ در ِ راهرو ...و..من ماندم و سه فرمان دیگر برای پارک کردن...