Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

من می خوام پیاده شم...

دوباره همان حس ِ گند ِ ریختن ِ کل ِ دل ِ آدم توی کمتر از یک ثانیه. باز همان حس گاف و ه ی ِ نچسبیدن هیچ چیز حتی نفس کشیدن به آدم. مثل همان باری که پیش نازی بودم و به تو زنگ زدم و دل ام هری شد و مزه ی دهان ام تلخ شد و تا صبح خوابم نبرد و مدام غلت زدم و وقتی نازی پرسید چه مرگ ام است گفتم:" راست نمی گه و نمی فهمه که می فهمم". 

فکر می کردم که این چند روز که می آیم مشهد سخت  ترین لحظه ها ، لحظه هایی ست که قرار است توی میتینگ های پنج و شش ساعته با ژنرال فلان و کلنل بهمان بنشینم. نمی دانستم که گاهی "نشستن" و نقش زمین نشدن سخت ترین کار است. قبل از این که آن حرف ها را بزنی فکر می کردم سنگین ترین کار دنیا فرستادن ِ minutes جلسه ، به ژنو بلافاصله بعد از جلسه ی شش ساعته است. چه می دانستم که گاهی سکوت ِ توی سر آدم سنگین ترین ها می شود.  قبل از آمدن ام فکر می کردم حرف زدن با آدم هایی که در زنده گی ِ غیر کاری ام ازشان متنفرم و چشم دیدن شان را ندارم گند ترین حس دنیاست. روح ام هم خبر نداشت که گاهی فکر کردن به همه ی "نگفتن ها و کم گفتن ها" ی تو ، توی زنده گی مان ،می شود گند ترین حس دنیا.

دل ام می خواهد موبایل ام را خاموش کنم و همین الان بروم رسپشن و این اتاق پر از آباژور را open end رزرو کنم و بمانم همین جا تا دل ام دوباره زنده گی بخواهد. حرف های ات تمام شد و صدایم کردی و گفتی "باران من منتظرم تا هر چی می خوای بگی" و من سرد گفتم :" بر می گردم و حرف می زنیم" . می دانی راست اش چیست؟. دل ام نمی خواهد برگردم. دوست ندارم بنشینیم روبروی هم و دوباره از آن دیالوگ ها داشته باشیم. متنفرم از آن پست ِ 348 وبلاگ ام. دوستت دارم و نمی خواهم آن طوری شرمنده بنشینی روبرویم و معذرت خواهی کنی. درک کردن ات کار سختی هست و نیست. دل ام فقط از این می گیرد که فکر می کردم توی خانه مان همه چیز رو است. این که من با آقای میم قهوه بخورم و تو با خانم نون بروی کافی شاپ. فکر می کردم پنهان نمی کنیم چون دلیلی برای پنهان کردن نداریم. فکر می کردم این که برای خودت خصوصی های ات را داری کافی ست برای ات و از این بابت خوشحالی...

حالا هم نه این که حرف خاصی داشته باشم. خاص که نه...اصلا حرفی ندارم.خسته م و  خسته م و خسته م و فکر کردن به همه چیز دارد کم ام می کند . خسته م ریمیا و این بار فرق دارم. خیلی فرق دارم. کاش تورج و ترنج را اورده بودم این جا و توی بغل ام بودند حالا. حالا. همین حالا که خسته م اما فرق دارم.

 هنوز بعد از پانزده سال نقاشی کشیدن، تمام شان که می کنم و می روند روی دیوار، می نشینم روبروی شان و به شان زل می زنم و یادم می آید که آن تکه اش را وقتی می زدم داشت باران می آمد و آن تکه را آن شبی زدم که زهره جون سرفه می کرد و آن گوشه را آن شبی زدم که در حد مرگ خسته بودم و خواب ام می آمد و گوشه گوشه ی تابلو برایم می شود دفتر خاطرات مصور. صبح روز بعدش هم که بیدار می شوم همیشه داستان این است که خواب آلود و با صورت نشسته یک راست از توی تخت می روم دوباره جلوی تابلو و آن قدر نگاه اش می کنم تا خواب ام بپرد. 

 دیشب که این ها تمام شدند و قاب شدند و رفتند روی دیوار، آرزو کردم که کاش نقاشی "کارم" بود و "کپی" کارم نبود. کاش آن قدر وقت داشتم که برای هر داستانی که می خوانم و می نویسم یک تابلو بکشم. یا برای هر آدمی که توی زنده گی ام می آید. کاش یک چیزی شبیه وبلاگ درست شود که آدم هرروز توی اش نقاشی کند عوض ِ نوشتن. کاش از آن دخترهایی بودم که صبح که از خواب بیدار می شدم تنها دغدغه ام این بود که امروز را چه رنگی و چه طور بکشم. کاش یک اتاق داشتم که سه پایه ام را می گذاشتم وسط اش و اطراف اش را پر از طبقه می کردم و دیوارهای اش را پر از رنگ. نشد. نشد. آرزوی ام بود که "نقاش" بشوم و حالا فقط "نقاشی" می کشم که زنده بمانم. نقاشی می کشم که چند ساعت هم شده فراموش کنم همه ی همه ی همه ی رنگ های دور و برم را. نشد نشد که بشود. من اما هم چنان ته ِ آرزوهای ام این است که پیر شوم و مجبور نباشم کار کنم و بنشینم توی خانه و فقط با رنگ های تازه و شفاف نقاشی بکشم که پیری ام یادم برود. بس که می ترسم از این پیری!

 

be my Alex

"سیروس" هم اتاقی ام است. اسم دیگرش "الکس" است. نمی دانم می شود اسم اش را "همکارم" هم گذاشت یا نه اما "هم اتاقی" قطعا هست. دوره ی مدیریت اجساد که تمام شد قرار شد برود و کنار انباری مستقر شود اما من گفتم که تا رییس جدیدم نیامده اتاق ام آن قدر بزرگ هست که دو نفر داخل اش بنشینند. روزهای اول کمی بودن اش سخت بود. مخصوصا این که صندلی اش روبروی میزم است و انگار هیج کاری جز زل زدن ندارد بعضی وقت ها. اما بعد کم کم مثل همه ی چیزهای دنیا که وقتی زمان از روی شان رد می شود عادی می شوند، عادی شد. اوایل نرگس و سپی و نینو غر غر می کردند که چرا این مردک توی اتاق توست و ما حس خوبی نداریم و یکی دو نفر دیگر هم از این چنین حرف ها زدند اما من به عللی که هنوز برای خودم هم معلوم نیست تصمیم گرفته ام که سیروس توی اتاق ام بماند. یا همان الکس. حرفی برای گفتن به اش ندارم. کلا من حرف زیادی با هیچ کس ندارم. نوشتن ام همیشه بیشتر از حرف زدن ام می آید و خب الکس زیاد اهل خواندن نیست و اگر هم باشد آدرس وبلاگم را که نمی توانم به اش بدهم. حتی حس ِ گاهی درد و دل ام هم نمی آید. اما بودن اش حتی بدون این که حرف زیادی بین مان رد و بدل شود گاهی تاثیر گذار است. مثلا روزهایی من مثل اسفند روی آتش این طرف و آن طرف می روم و صدای جیلیز ویلیز خودم را می شنوم و صد تا تلفن و ایمیل می زنم و نامه های امورخارجه را با استرس نامتناهی تنظیم می کنم و شکلات روی میزم یک ساعت تمام دست نمی خورد و خورده نمی شود و توی آن وانفسا یک دفعه نگاه ام می افتد به الکس که "خون یخ" نشسته و ته لب های اش لبخند دارد و ته چشم های اش آرامش و می گوید:"آروم باش...درست می شه" و من آرام می شود و همه چیز درست می شود. یا روزهایی که frustrated هستم و هیچ کس کمکم نمی کند و یک دفعه چشمم می افتد به نگاه الکس که پر از اعتماد به نفس و اطمینان است و می گوید:" چته؟...تو می تونی. خودتم می دونی که می تونی" و من باورم می شود و می توانم. یا روزهایی که به قول دخترها با خودم قهرم و چهار ساعت از صبح می گذرد و لب از لب باز نمی کنم و یک دفعه الکس را می بینم که لبخندش نیمه است و حتی دندان های اش را می شود دید و می گوید:"بی خیال بابا" و من یک دفعه بی خیال می شوم بابا! رییس جدیدم اواخر ژانویه می آید و نمی دانم سه تایی می توانیم توی اتاق جا شویم یا نه و اصلا ایشان خوش شان می آید که سیروس توی اتاق مان بماند یا نه. اما من باید هر طور شده بتوانم قانع اش کنم و به اش بفهمانم که هر آدمی توی عمرش یک "الکس" میخواهد. اصلا هر آدمی توی روز و شب های اش همیشه یک سیروس می خواهد که هیچ وقت temper اش را از دست ندهد و همیشه بگوید و ایمان داشته باشد که همه چیز درست می شود و کول باشد و کول باقی بماند و هرازگاهی بتواند آدم را با خودش آشتی دهد. انسان باید یک سیروسی داشته باشد که بی سیروس، یا الکس اش نتواند زنده گی اش را ادامه دهد و فکر نکنم فهمیدن این ، کار خیلی سختی باشد. هست؟

 

 

  

پایعکس:سیروس یا همان الکس

بچه ها مچکریم!

این یکی مطب از آن یکی شلوغ تر است. خدا را شکر که ما دو تا صندلی داریم و نشسته ایم و خدا را شکرتر که انسان پیر و فرتوت و طفلکی ای دور و برمان ایستاده نیست که وجدان مان درد بگیرد و بخواهیم بلند شویم و جای مان را بدهیم به اش. همه ی آن هایی که ایستاده اند جوانند و خوش تیپ و مطمئنم که هیچ کدام شان مثل من درب و داغان نیستند. دست به سینه نشسته کنارم و با آن ابروهای مشکی و پهن اش طوری اخم کرده که آدم جرات ندارد جیک بزند. با آرنج می زنم به اش. محل نمی گذارد. دوباره می زنم. این بار هم. یک دفعه آن قدر محکم می زنم که نزدیک است از آن طرف صندلی بیفتد. من از دست و پا زدن اش برای نیفتادن می خندم و او از خنده ی من. می گویم:" الان کشتی شماره چند در حال غرقه؟".از آن لبخند های پت و پهن می زند و با دهان بسته طوری که مثلا کسی نفهمد خیلی خنده دار می گوید:" خفه شو خواهرک سیل تو پله". به لهجه ی  مسخره ی فرانسوی اش می خندم. ایپادم را نشان اش می دهم و لب های ام را آویزان می کنم  می گویم :" ببین دکتر به اسم خودش وی فی داره اما قفله". زیر چشمی نگاهی به ایپادم می کند و زیر لب می گوید:"وی فی؟؟؟..خاک تو سرت کنن با این حرف زدنت. وی فی؟". باز لب های ام را آویزان می کنم و می گویم:" سیل تو پلههههههه مون شوو. پسوردشو پیدا می کنی؟". با اکراه مینی لبتاب اش را از کوله اش می کشد بیرون و غر غر کنان می گوید:" موشو یعنی چی؟". می گویم:" یعنی عزیز ‌ِمن ،کَلَم ِ من!" و یک سقلمه ی محکم نثار پهلوی ام می شود. سرش گرم ِ "یافتن حفره های امنیتی" می شود به قول خودش و خیال من راحت ازین که سرش گرم است و از آن اخم های مشکی خبری نیست. فکر می کنم سه ساعت دیگر هم با این جمعیت نوبت مان نمی شود. برادرک سرش توی لبتاب اش است و من سرم توی لاک خودم. نمی دانم چه قدر می گذرد که با آرنج می زند به پهلوی ام که:" اینم رمزش ..." . فکر می کنم شوخی می کند. با هیجان رمزی که می گوید را وارد می کنم و با دهان باز وصل می شوم.  هنوز دهان ام را نبسته ام که به سه تا منشی ای که پشت میز جمع شده اند و دارند چیزی را توی مانیتور نگاه می کنند اشاره می کند و با یک طور ِ‌بدجنسی واری می گوید:" می دونی چی نیگا می کنن؟".سرم را می اندازم بالا که نه. صفحه ی مینی مایز شده ای را باز می کند و صفحه ی کامپیوتر ِ منشی ِ‌مطب باز می شود روی لبتاب ِ برادرک. می خواهم داد بزنم از هیجان. باز هنوز توی کف ام که می گوید:" می دونی دکتر ماهیانه چه قد بابت این اینترنت لگن پول می ده؟...این صفحه ی پارس آنلاینشه و اینم صندوق پستی و..". می گویم:"نههههههههه. دیگه چیا بلدی؟؟".پوزخند مردانه ای می زند که" بابا اینا که بچه بازیه...اینا مال جلسه اوله، من حرفه ای ام".دل ام می لرزد یک دفعه. بغض ام می آید. دوست دارم دنیا همان جا و همان لحظه فریز شود و ما وارد مطب نشویم. انگار که می فهمد توی دل ام چی می گذرد. لب تاب را می بندد و می گوید:" به کسی که نگفتی؟". همه ی کامنت های این چند روزه می آیند جلوی چشمم که باران دل ببند به اون "اما"...اون "اما". آرام می گویم "نه" و سکوت می کنیم. 

اسم برادرک را می خوانند و من مثل فنر می پرم. دکتر سوال می پرسد و تست می کند. تست می کند وسوال می پرسد. یک ربع ِ‌تمام. بعد می نشیند پشت میزش و همان طور که دارد توی دفترچه ی برادرک چیزی می نویسد می گوید:" ممکن است خیلی ها با ام اس اشتباه اش بگیرند اما نه. ممکن است فلان و فلان باشد. یا حتی فلان اما ام اس...قطعا نه. نگران نباشید. دلیل ام هم این است و فلان است" و من دیگر هیچ چیز نمی شنوم. انگار دو تا بال در آورده ام و می خواهم پرواز کنم. برادرک چشم های اش دارد برق می زند و چهارگوش دارد به حرف های دکتر گوش می کند. من می خواهم فقط دکتر زودتر حرف های اش تمام شود و بدوم بیرون. از مطب می آییم بیرون و من یک دفعه مثل کنه می چسبم به اش و با بغض می گویم:" باید زودتر به دوستام بگم که خوبی...همه شون نگرانت بودن آخه...همه شون..گولو شیرین سیمین فرزانه نوشین شی ولف سارا هیما مهسا دریا قوقی مهسا شیدا مهدیس مرمر سایه شب زاد شاه بلوط فنجون زهرا پگاه زالزالک آلما دلی ناجی ترنج..کولی..کولی و خیلیای دیگه که یادم نیست.آهان آهان بهروز ِ غیر ِ صمیمی!". خودم هم از این که اسم ها را این طوری پشت سر هم ردیف کردم خنده ام می گیرد. با دهان باز می گوید:" این جک و جونورا که گفتی کی ان؟؟؟..شاه و شب و فنجون و زالزالک و گرگ و قوقولی؟! بهروز ِ‌چی چی؟! ".دو تایی می زنیم زیر خنده.  بازوی اش را می چسبم و می رویم سمت ماشین. زیپ کاپشن اش را می کشد بالا و با یک لحن ِ مسخره می گوید:"بله بله بهشون بگو در این شب عزیز، آقا عیسی مسیح حاجتمون رو داد!". می ترکم از خنده. خودش هم. یک چیزهایی دوباره درباره ی  اینترنت مطب دارد بلغور می کند و من بی این که گوش دهم فقط گونه ام را می چسبانم به بازوی اش و آسمان را نگاه می کنم و می گویم:" مرسی.مرسی. یک به نفع تو!" 

 

وقتی فقط از یک نفر، نه یک نفر ِ غریبه...که شاید آشناترین و نزدیک ترین ات، انتظار داری که درک ات کند و به ات احترام بگذارد و جواب ات را با داد و فریاد می گیری و دوباره همان قصه ی غصه دار ِ همیشگی ِ تو و خانواده ات شروع می شود و همان زخم همیشگی ات سر باز می کند و دردش تا مغز استخون ات می پیچد، دل ات می خواهد پای ات را بگذاری روی گاز و عقربک برود روی صد و بیست و با همه ی هیکل ات فرو بروی توی کامیونی که از روبرو می آید. تقصیری نداری. تو چه می دانی که چی توی مسیج های من و مامان می گذرد. تو چه می فهمی که توی نگاه بابا به من چی می سوزد و دل من چه طور برای همه ی داشته و نداشته ام می سوزد. تو چه خبر داری از این که چه در خانه ی پدری من می گذرد که هربار که برمی گردم تا میدان ِ اول شهرک بغض امان ِگلوی ام را می بُرد. تو نه می دانی و نه هیچ وقت خواهی دانست که بین من و خانواده ام چه می گذرد. تو فقط بنشین و بگو که درست چیست و غلط چیست. فکر کن من و خانواده ی چهارنفره ام هم یک کیس ِ جامعه شناسی هستیم و نقدمان کن. نقد کن و فریاد بزن و بگو که چی درست است بی این که فکر کنی آن که دلم برای حرص خوردن اش می سوزد بهش می گویم "بابا" و آنی که مسیج های اش آتش ام می زند بهش می گویم "مامان" و آنی که دل ِ آخ گفتن اش را ندارم بهش می گویم"برادرک"....تو فریادت را بزن دورادور سر ِآن ها و نفهم که من برای داشتن یک ثانیه آرامش توی آن خانه چه لگد ها که نکرده ام خودم را.حق ام را. همه ی آن سال های دور را. بشو کاسه ی داغ تر از آش.حق داری. اصلا عزیزم تو فریادت را بزن برای همه ی آن چیزهایی که نمی دانی و  هیچ ربطی به تو ندارد  و ...دردش با من! 

 

مطب را گذاشته ایم روی سرمان. با این که از شش صبح علاف امتحان تف بودم و مجبور شدم یک بار بروم خانه و دوباره برگردم برای قسمت شفاهی و تمام مدتی که توی مطب منتظر برادرک بودم چرت زدم و کلافه بودم، اما وقتی رسید انگار همه ی روز را یادم رفت. اپلیکیشن های زد ِ جدیدش را نشانم می دهد و من یا دهانم عمودی از تعجب باز می شود و یا افقی از خنده. موبایل را می گیرد روبروی اش، طوری که انگار می خواهد از خانمی که روبروی مان نشسته عکس بگیرد و بعد دوربین اش را روشن می کند و یک تاچ و بعد روی صفحه، یک دایناسور ِ نشسته روی سر ِ خانم این طرف و آن طرف را نگاه می کند و من ریسه می روم از خنده. بعد می گیرد سمت ِ آقایی که آن طرف تر چرت می زند و یک دفعه یک کبوتر روی سر ِ آقا روی تخم های اش می نشیند و یک گوسفند ِ چپه هم می افتد توی دست ِ آقاهه و من کبود می شوم این بار. مطمئنم که هنوز نوبتمان نشده اما منشی ِ بد اخلاق فقط برای این که نظم اتاق انتظار را حفظ کند اسم مان را صدا می زند. سریع بساط مان را جمع می کنیم و بلند می شویم. برادرک شل زنان و خندان دنبالم می آید توی اتاق. ام آر آی مغز و کمر و آزمایش خون و هرآن چه که دکتر هفته ی پیش خواسته بود را می گذارم روی میزش و کنار برادرک می نشینم. دکتر تک تک عکس ها را می زند به صفحه ی نورانی ِ کنارش و با دقت نگاه شان می کند. برادرک به ساعت ِ مچی ِ اریکسون اش اشاره می کند که تازه خریده و  دارد نشان ام می دهد که مسیج ها و کال های اش همه و همه روی ساعت مچی اش می آیند که یک دفعه دکتر بی هیچ مقدمه ای می گوید:" تشخیص من ام اسه!". داریم کنار یکی از صخره ها بالا و پایین می پریم و شوخی می کنیم و قهقهمه مان از خنده بلند است که یک دفعه نمی دانم کی از پشت هل ام می دهد و زیر پای ام خالی می شود و از صخره پرت می شوم پایین. دکتر را نگاه می کنم. می گوید:" تا جایی که من می بینم ...ام اسه اما.." ."اما" "اما". من عاشق این کلمه هستم. "اما" یعنی هنوز یک چیزی هست که کسی نمی داند. "اما" یعنی می شود لبخند زد و امید داشت خیلی جاها. "اما" یعنی معجزه خیلی جاها. اما یعنی همان تخته سنگی که موقع سقوط چنگ می زنی و دستت به اش گره می خورد و معلق ات می کند میان زمین و آسمان. از گوشه ی چشمم برادرک را نگاه می کنم. انگار شانه های اش افتاده یک دفعه. انگار قدش کوتاه شده چرا ؟..رنگ و روی اش یک دفعه چرا پرید برادرکم؟...دوباره دکتر را نگاه می کنم. می گوید :"اما حرف آخر رو باید نورولوژیست بزنه. این آدرسش...ببرید همه ی اینا رو پیشش". برادرک انگار شوکه است. پرونده و عکس ها را می گیرم و می آییم بیرون. آجر آجرم دارد می ریزد. دست ام را گیر داده ام به یک تکه سنگ اما حس می کنم نمی توانم خودم را نگه دارم. من ماشین ام را کنار مطب پارک کرده ام و برادرک باید برگردد همان خیابانی که به خاطر طرح ترافیک ماشین اش را آن جا پارک کرده. بغل اش می کنم و با صدایی که مثلا می خندد می گویم:" بریم ببینیم یارو نورولوژی بازه چی می گه. این مرتیکه که هیچی نفهمید". اولین بار است که بغل اش می کنم و دست های اش را دورم نمی اندازد. تا بغض ام نترکیده خداحافظی می کنم  و هنوز به ماشین ام نرسیده ، از گریه خم می شوم. دست ام را می گذارم روی دستگیره ی در و می نشینم روی زمین از هق هق. نه. نمی تواند درست باشد. نه نه نه زنده گی نمی تواند این قدر خنده دار و مسخره پیش برود. نه نه ...امکان ندارد که هر چه دکتر گفت درست باشد. تشخیص که همیشه درست نیست. نه نه امکان ندارد. موبایل ام توی جیبم می لرزد. مامان. صدای ام را صاف می کنم و دستم را می گیرم جلوی گوشی تا لرزش و بغضم را نشنود. می گویم" همه چیش سالم بود و سر و مر و گنده اومد خونه. فقط وقت منو گرفت". خودم هم نمی دانم چرا این را گفتم. شاید به خاطر آن "اما"..آن "اما" یی که همه ی زنده گی ام شده همان حالا. راه برگشتن به خانه را گم کردم و سر از کوچه پس کوچه های ظفر در آوردم و  راه شد طولانی ترین راه ِ شهر و امشب شد طولانی ترین شب سال و ...من مانده ام و یک "اما"!

راستیات اش این است که رسما کم آورده ام. نه این که تا حالا کم نیاورده باشم و این اولین بارم باشد. نه. اصلا کم آوردن ِ من همیشه توی داستان هایم حرف اول را زده از وقتی که یادم است. اما این بار تاس ام جدی ترین "کم" اش را آورده است. ( این الان به ذهنم رسید که "کم آوردن" شاید منظور "تاس ِ کم آوردن" است. مثلا توی تخته!!). از عهده ی فکرهایم بر نمی آیم و کارهایم را نمی توانم به نقطه برسانم. یک ویرگول نصیب وسط کارهای ام می شود و به امان خدا رها می شوند.

 خودم را به زمین و زمان می کوبم و درست وقتی که تن و بدنم ازدرد تیر می کشد می بینم که به آقای نویسنده مثلا توجه ِ در خور ِ "یک بیمار ِ مرد گونه!" را نکرده ام و به کارم توجه ِ درخور ِ یک پوزیشن حساس و به خودم توجه ِ درخور ِ یک "زن".

از  عهده ام و توانم و روحم خارج است که هم صبح ها ساعت شش از خانه بزنم بیرون و یک ساعت رانندگی کنم و آن قدر کار سرم بریزد که ناهار هم نخورم و هرروز درگیر ِ درگیری های کار جدید باشم و  هم ساعت هفت شب دوباره با گرسنگی ِ قد خم کن، یک ساعت رانندگی کنم و برسم خانه و هم به یک "مرد" که باید یک ماه در خانه بماند و ازین بابت عصبی و بی حوصله است  اتنشن  بدهم و  هم نیم ساعت پشت تلفن گریه های بابا را آرام کنم و هم برای برادرک دنبال وقت دکتر باشم که چرا انگشت های پای اش سر شده و هم فکر ِ امتحان زبان این هفته ام باشم و هم فکر خریدهای خانه و هم فکر اتو کردن لباس های ام و هم فکر پذیرایی از میهمان ها و هم فکر آشپزی و  هم فکر ِ تمیز کردن خانه و رسیدن به ترنج و تورج و هزار جور کوفت و زهر مار دیگر. بعد هم با بی معرفتی ِ تمام برگردند و بگویند که "باران هیچ"! یک ماه است که خسته ام ریمیا و هیچ چیز خستگی ام را در نمی کند و کاش کسی باورم می کرد. هرروز صبح به امید این که شب را بتوانم بخوابم سر می کنم و شب خوابم نمی برد. با نازی شده ام "سلام خوبی؟..خسته م چه خبر؟" و " آره خوبم. دلم برات تنگ شده الان بیزی ام " و همین. از من و نازی اکم همین مانده. دلم هیچ چیز نمی خواهد جز این که هیچ کس حرف نزند. همه ساکت شوند یک لحظه. دلم مردم نمی خواهد. صدا نمی خواهد. قضاوت نمی خواهد. بی معرفتی نمی خواهد. یک سکوت ِ طولانی می خواهم و مطلق. همین.

در چنین روزی...

هفته ی پیش که تقویم دیواری را نگاه کردم و چشمم به امروز افتاد، فکر کردم که امروز را می رویم الکامپ پیش برادرک و بعدش آقای نویسنده را شام دعوت می کنم لئونی ِ سام سنتر و بعد هم فکر کردم که چی برای اش بخرم و با خودم  گفتم توی این هفته تصمیم می گیرم و روح ام هم خبر نداشت که شانزده آذر امسال قرار است بگذرد به باند عوض کردن و خرید کردن ِ تنهایی و اشپزی و "بیمار تیماری"! ( این کلمه را ساخته ام برای خنداندن ِ آقای نویسنده که خیلی جدی اصلا نمی خندد! )

نتیجه: یک نیروی قوی  در هستی، برنامه ریزی های آدم برای روزهای تقویم اش را به یک طرف اش هم حساب نمی کند. حتی اگر آن برنامه ریزی برای هفتمین سالگردت باشد.

  

امروز هیچ کس نیامد خانه مان دیدن آقای نویسنده. فقط مامان و مامان بزرگ و  شوهر خاله و مادرک و پسر خاله ها و خواهرک ِ اقای نویسنده و خلاصه "همه" به قول خودشان! من اما می گویم "همه" ی دنیا هم اگر بیایند خانه ی ما اما بابا نیاید...یعنی هیچ کس نیامده.یا برادرک ِ خر حتی.

برادرک درگیر ِ الکامپ بود و  بابا درگیر ِ درد ِ زخم های اش.

کاش علم پیشرفت کند همین روزها و زخم ها  بی درد  کشیدن خوب شوند.


تمام شد

دوره 

روز ِ کهریزک 

 جراحی ِ دست آقای نویسنده 

 این هفته  

من 

دو شب را به خاطر داستان ِ دست آقای نویسنده نخوابیدم و دیشب از دست ِ داستان های خودم برای امروز. 

سه شبانه روز ، شش ساعت خواب.حال گه ِ‌ آشفته ای دارم. همه ی آدم های دنیا را می توانم توی آن لباس رنگ پریده ی بیمارستان ببینم الا آقای نویسنده. عمل عمل سختی نیست. ولی اتفاق افتادن اش درست توی سه روزی که نمی توانم کنارش باشم چون تنها فوکال پرسن ِ این دوره ی زهرماری هستم  و فکر کردن به جراحی اش درست وقتی که هرروز سر و کارم با لکچر و عکس و متریال" استخوانی مرده ای جنازه ای" است، اصلا خوشایند نیست.

  اضطراب ِ عمل ِ امروز آقای نویسنده و این جا و این جنین های توی شیشه ی اطرافم و این انتظار برای رفتن توی سالن تشریح دارد روانی ام می کند. تا صبح  کامنت های شیدا و بهار و آیدا هزار بار آمد جلوی چشمم اما نشد که نیایم. "نشد" یعنی  وسوسه ی دیدن ِ آن چیزی که نرگس و ف از نزدیک دیده اند و توی آن فرو رفته اند. "نشد" یعنی سیلی زدن ِ خودم برای بو کردن ِ مرگ که این همه ازش می ترسیده ام و نرگس و ف نترسیدند انگار. آمدم که این قدر دیگر فکر نکنم که نرگس چه طور و ف چه طور. شیدا، بهار، آیدا...حق با شماست. من آدم اش نیستم اما آدم ِ "نه" گفتن به ترس هم نیستم. 

زیر چشمی نگاهم به این" توی فورمالین" هاست و منتظرم!. آن یکی که سیزده هفته ای ست کاملا "آدم" است ریمیا. همان سیزده هفته ای که یک روز هیوا گفت و من گفتم :"سیزده هفته مهم نیست...اگه نمی خوایش بندازش"! .الان از این که یک روز این حرف را زدم بدنم می لرزد. فکر کن که یکی این را خفه کند. یا له کند. یا چاقو بزند. اینی که انگشت هم دارد حتی...اینی که زانو های اش را خم کرده. این ِ نحیف...این ِ پوست ِ مهتابی...این ِ چشم بسته ی بی خبر از دنیا.

دوست دارم بروم و یک گوشه ای بنشینم روی زمین و بخوابم و وقتی بیدار می شوم ، آقای نویسنده عمل شده باشد و تشریح چهارتا آدم ِ تازه مرده تمام شده باشد و دوره تمام شده باشد و تصویر باشد همان تصویری که آرام ترین تصویر زنده گی ام است. همان تصویری که جلوی تی وی چهارتایی نشسته باشیم و آقای نویسنده میوه بخورد و بی بی سی ببیند و  ترنج و تورج از سر و کول من بالا بروند  و من بلند بخندم و آقای نویسنده هی بگوید باران هیسس و من خوشبخت ترین ِ دنیا باشم. دیدم توی یکی از فرم ها جلوی "اولین و مهم ترین فرد زنده گی تان" یا چیزی شبیه به این   نوشته بود "باران" و از بیمارستان تا خود ِ خانه را گریه کردم نمی دانم چرا. 

تمام شو امروز. تمام شو فقط.

فاکینگ هیومرس

روز اول. 

 موضوع: آناتومی و استخوان شناسی. 

 می روم کنار سخنران ایرلندی مان می ایستم و وقتی حرف های اش  درباره ی استخوان" humerus" تمام می شود، می خندم و می گویم"! so...that was humorous "و می خندیم. لحظه شماری می کنم که ساعت بشود پنج و تمام شود این روز اول لعنتی و طولانی که تلفن ام توی راه با یک درصد باقی مانده ی شارژش زنگ می خورد و باورم نمی شود شکستن ِ humerus ِ آقای نویسنده و  دور سرم فقط می چرخد" باید عمل شدن اش" و "برنامه های چند روز بعدم" و "گم شدن شارژرم و"..."شب تا صبح توی بیمارستان باید ماندن ام " و همه چیز فاکینگ هیومرس واقعا

تورج ِهفت خط تر از من و بربری

از صبح آن قدر سرم شلوغ بود که نه به صبحانه رسیدم و نه ناهار. فقط رساندم خودم را خانه و با هزار آرزو، به امید ِ یک تکه نان در فریزر را باز کردم. خدایا من چه قدر خوشبختم. یک تکه نان بربری ِ دولا ! که توی یک کیسه فریزر به خواب زمستانی فرو رفته بود. برداشتم و بوسیدم اش و پریدم هوا از خوشی. آدم ِ گرسنه ی خوشحال. صفحه ی گریل را گذاشتم روی گاز و فندک زدم و نان را گذاشتم روی اش تا خط به خط شود. یک  بند انگشت موزارلا ی باقی مانده و زیتون و گوجه ها را داشتم به شیوه ی نینو اسلایس می کردم و همزمان به این فکر می کردم که این لقمه ی فضایی و بهشتی را بنشینم جلوی تی وی و فرند بگذارم و ببینم و بخورم ، یا بنشینم روی تخت و کتابم را باز کنم و بخورم، یا بایستم پشت پنجره و بخورم.  

 هم زمان و هم مکان با خیال پردازی های ام بوی نان در آمد. با نوک دو تا انگشت نان هفت خط را برداشتم و انداختم اش توی سبد ِ نان روی میز و برگشتم تا آخرین تکه ی گوجه را هم اسلایس کنم. بشقاب را برداشتم و با همه ی امید و آرزوی  یک روزه ام  برگشتم سمت میز و سبد ِ نان که... 

 

"عوضی جون "آخر من برای آن تنها تکه ی نان،  فانتزی ها داشتم! الان خوبی؟...الان زیرت گرم است؟...زیرت گریل است؟!...زیتون و موزارلا و گوجه ی خالی سق زدن و وبلاگ نوشتن ، اصلا هم یکی از آن صد چیزی نیست که به اش فکر می کردم!:(

می پرسد:" جلسه ی تشریح رو می ری؟" . از همین می ترسیدم. ازین که بیایند و بپرسند که می روی یا نه؟ ازین که بخواهم جدی به اش فکر کنم که می روم یا نه. نگاه اش می کنم تا بفهمد که نه "نه" هستم و نه "آره". می پرسم:" دقیقا چه قسمت هایی رو قراره؟...منظورم اینه که...سرشون رو می پوشونن؟ چشماشون ینی...ینی می خوام بدونم..." . انگار که اصلا نشنیده باشد می گوید:" همه چی..مغز..فک..قلب..معده..همه چی باران. فرقی هم داره مگه؟". آب دهان ام را قورت می دهم که "نه" و توی دلم می گویم:" فرقی نداره واقعا؟!". می گویم بگذارید تا چهارشنبه ی بعد فکر هایم را بکنم. از اتاق که دارد می رود بیرون می گوید:" یوتیوب..شاید به فکرهات کمک کنه". فکر این که حتی فیلم اش را ببینم مور مورم می کند. اصلا وحشتناک ترین قسمت قضیه این است که این اتفاق قرار است توی "کهریزک" بیفتد. همین کلمه آدم را زیر و رو نمی کند؟...همین کلمه ی "کهریزک" آدم را بغضی نمی کند؟ همین که می خواهی سوار ماشین بشوی و بروی جایی که اسم اش"کهریزک" است، آدم را یاد آن روزهای کصافت و آن هایی که رفتند کهریزک و برنگشتند نمی اندازد؟

بدجوری با خودم درگیرم ریمیا. نمی خواهم چشم های ام را ببندم و بگویم:"نه..من می ترسم..حالم بد می شه". هیچ کس قرار نیست مواخذه ام کند. هیچ کس مجبورم هم نمی کند. اصلا این به کار من ربط مستقیمی ندارد راست اش.ولی...ولی نمی دانم چی توی این داستان دارد ریز ریز ذهن ام را می خورد که "نترس".."ببین"..."برو". صبح که بیدار می شوم از خودم می پرسم" باران می ری؟"...ظهر موقع ناهار هم. بعد از ظهر موقع برگشتن به خانه...شب موقع خواب هم حتی. امان ام را این تصمیم بریده. منی که توی فیلم ها چشم های ام را می بستم که خونی نبینم...منی که گوشت نمی خورم برای این که روزی توی اش خون بوده...حالا نمی توانم راحت بگویم که "نه نمیام" و این من را متحیر کرده در خودم. سخت ام است تصمیم. خیلی.:(

یک هفته بیشتر به دوره ی آموزشی منطقه ای نمانده و من از یک طرف اضطراب برگزار کردن اش را دارم که تک و تنها و بدون رییس دارم ثانیه به ثانیه ی روزهای اش را برنامه ریزی می کنم و از یک طرف اضطراب قسمت های عملی امانم را بریده و به هیچ وجه به روی مبارک ام نمی آورم و آن قدر عادی ام که دارم می میرم!

نه که بترسم، نه. چیزی شبیه هیجان هم نیست. فقط اضطراب مواجه شدن و نزدیک شدن و یکی دو ساعت توی آن محیط پرسه زدن. امروز همه ی چیزهایی که برای قسمت عملی نیاز داریم را هماهنگ کردم و همین روانم را به هم ریخته.

بیش تر از صد بار تکرار کردم "چهار تا جسد بی نام و نشان برای کالبد شکافی ِ بخش عملی"، " سه تا جمجمه با دندان های سالم"، " یک مشت استخوان فلان جا و فلان جا و فلان جا" و همان وسط ها ناهار و شام شرکت کننده های خارجی را هم باید سر و سامان می دادم و همین دل ام را بر هم زده ریمیا. بیشتر از همه اما چیزی که امروز آشفته ام می کرد این بود" جسد بی نام و نشان"! که کی باشی و چی باشی و کجا بمیری که هیچ کس نیاید سراغ ات و جسدت بشود کیس ِ کالبد شکافی و روح ات هم خبر نداشته باشد و مثلا مرده ای و تن ات کجاست و عمرا اگر مهم باشد به خدا! عققققققققققققققققققققققققق به دنیا ...امیدوارم لااقل صورت های شان را بپوشانند و به من رحم کنند.

باز دل ام به هم ریخت. کاش دوره تمام شود و من بتوانم دوباره غذا بخورم!

بیم ِ بیمه

برای این که سابقه بیمه های ام متمرکز نشده بود، مجبور شدم دانه دانه، جداگانه بروم سراغ شعبه های مختلفی که بیمه ام را آن جا رد کرده بودند. در مورد شعبه های بیمه در ایران همیشه این را به خاطر داشته باشید که گرچه همه زیر نظر یک جا هستند و سیستم و همه چی شان یکسان است ، اما مثل "ساندویچی هایدا" نیستند که هر جا بروی ، منو یکی ست و طعم یکی و میزان ِ سس یکی و خدا یکی! در نظام بیمه "شعبه با شعبه یکی نیست ، مگر این که خلاف اش ثابت شود". این را من نمی گویم ها. این را همه ی آن بیمه-بلد هایی به من یاد دادند که وقتی سوالی کلی درباره ی مثلا مهر کردن فلان برگه می پرسیدم ، همه بالاتفاق به جای این که پروسه را توضیح دهند، اول می پرسیدند که کدام شعبه؟! و بعد هم در نهایت می گفتند:" بستگی داره...یارو حال اش خوب باشه..زود انجام می شه...بخواد اذیتت کنه..سه ماه طول می کشه!". به همین راحتی.

پرس و جو کردم که میان این چهار پنج شعبه ای که توی آن ها سابقه ام موجود است،کدام آدم تر، کدام مودی تر ، کدام عصبانی تر و کدام منطقی تر است. همه را سر و سامان دادم و انصافا هم نیم ساعت بیشتر طول نکشید. یکی شان که جل الخالق پنج دقیقه! بدنام ترین شان را که بیشترین بیم را در موردش داشتم گذاشتم برای آخر و امروز رفتم سراغ اش.  

اتاقی که باید برگه را نشان می دادم کنار اتاق بازنشسته ها بود. حال و روز پیرزن و پیرمردهایی که نمی دانم بابت چه آمده بودند و اول صبحی همه خسته و مستاصل بودند خلق ام را عوضی و گاف و ه کرد. بعضی هاشان را که نگاه می کردم تا ناخن های ام از دردشان تیر می کشید. بی این که چیزی بگویم دست ام را دراز کردم و نامه را به خانمی که پشت میز بود نشان دادم. بی این که نگاه ام کند اسم هشتاد تا اتاق را پشت سر هم ردیف کرد که اول فلان جا، بعد آن جا، بعد امضای آن یکی ، بعد تایید فلان شخص ، بعد مهر ِ آفرین طبقه ی بالا، صد آفرین طبقه ی سوم، هزار و سیصد آفرین آقای مهندس سه نقطه و...من با دهان باز فقط نگاه اش می کردم. نامه را دوباره داد دست ام و نفر بعدی آمد جلو. دیدم اگر بخواهم دوباره اسم هشتاد جا را بپرسم اعدامم می کند، برای همین یک مکث خیلی طولانی کردم و بعد پرسیدم:" الان کجا برم دقیقا؟!". برگشتم سمت در. یک لحظه احساس کردم توی راهرو شلوغ شد و یک مرد با چند تا بادیگارد و خدم و حشم آمد سمت اتاقی که من داشتم از آن می آمدم بیرون. هیچ کس نفهمید چرا و چه شد و یک دفعه چرا این طور شد ، اما آن مرد بی این که چیزی از کسی بپرسد، بی این که حتی نگاه ام کند، یک دفعه آمد سمت من و نامه ام را از دست ام گرفت و نیم نگاهی کرد و بعد گذاشت روی زانوی اش و چیزی روی آن نوشت و تحویل ام داد و گفت:" حالا برو مدیر شعبه امضا کنه" و بعد هم رفت توی یک اتاق دیگر. اتاق شلوغ شد و من به زحمت خودم را کشاندم بیرون. رفتم بیرون و چند تا تلفن زدم و یک ربع بعد دوباره برگشتم داخل و رفتم سمت اتاق مدیر شعبه. نامه ی بی امضا را که دید خواست چیزی بگوید اما یک دفعه آن نوشته را دید و پرسید:" این رو کی نوشت؟". شانه انداختم بالا که : "نمی دانم..یک آقایی". با تعجب نگاهم کرد و گفت:" آشناتونه؟" گفتم:"نه. یک دفعه از هیچ کجا رسید و این را نوشت". نگاه نه چندان خوبی بهم انداخت و تلفن را برداشت و اشاره کرد که بنشینم. به چند نفر زنگ زد که کی بی اسم و نشان برای این خانم چنین دستوری داده و ازین جور حرف ها". من هم که خدا را شکر نه شماره ی اتاق یادم می آمد و نه هیچ چیز . مدیر شعبه به هیچ نتیجه ای نرسید و نامه را گرفت سمت ام و گفت:" لااقل برو یکی رو بیار که دیده باشه کی برات اینو نوشته!.بدون طی کردن مراحل اداری نوشته من امضا کنم!..مگه الکیه..اصلا این کیه..شما کی هستین؟" دیگر داشت خنده ام می گرفت. حس جهت یابی ام را متمرکز کردم و سعی کردم یادم بیاید که وقتی وارد ساختمان شدم کجا رفتم و بالاخره برگشتم همان جا. برای آن خانم توضیح دادم که جناب مدیر می خواهند بدانند که این "سفارش" بی نام و نشان مال کیست. ایشان هم شماره ی مدیر را گرفتند و گفتند:" آقای مهندس...این خط ِ حاجی صادق است" و تمام. اشاره کرد که برگردم پیش مدیر. نامه را گرفت و بی این که چیزی بپرسد نامه ام را مهر و امضا کرد و وقتی خواست پس اش بدهد پرسید:" به ایشون گله ای کردین؟...یا سر و صدایی راه انداختین بالا؟" من ِ ساکت ِ از خدا بی خبر؟ سرم را به این طرف و آن طرف تکان دادم که "نه". نامه را پس گرفتم و برگشتم و هر چه فکر کردم نقش ِ حاجی صادق  در گرفتن سابقه ی بیمه ام به این سرعت چه بود واقعا... نفهمیدم که نفهمیدم.  

"ماها"جرت

این که دوستت زنگ بزند و بگوید ویزایم آمده و هفته ی دیگر می روم و این هفته هم را ببینیم، دارد می شود یک عادت مثل همه ی عادت های زنده گی. مثل سیگار بعداز ناهار. مثل چوب بستنی چوبی را گاز گاز کردن. مثل ِ اول ضبط و آهنگ مورد نظر را ست کردن و بعد ماشین را استارت زدن. مثل اسمارتیز یا کیت کت خوردن زیر باران...یا خیلی عادت های دیگر. فقط فرق اش این است که همه ی این عادت ها عادی شده اند برایم اما این "ویزایم آمده" ها نه. هنوز با اکراه برای خداحافظی می روم و هنوز همه ی آن چند ساعت خداحافظی را به بق و بغض می گذرانم و آخرش هم بدون استثنا باید یک سری فحش به نمی دانم کی بدهم که "چرا باید بری؟" .چرا باید بروند؟..دوست ها، دور و نزدیک اش فرق نمی کند، مثل کوه و تپه هستند. درست شدن شان را می گویم. هزاران و میلیاردها سال توی سر آدم  طول می کشد تا بتوانی به یک نفر بگویی"دوست". باید روز و شب ها بوده باشید با هم. فصل ها، مکان های مختلف، کافی شاپ ها، سفرها. باید بحث ها کرده باشید و گپ ها زده باشید. تباید گریه ها و خنده ها با هم بوده باشید تا بالاخره یک روز از دهن ات در بیاید که "دوستم فلانی"! بعد فکر کن که یکی  از این  مااشین های غول سایز مثل CAT بیاید و کوه را بتراشد و صاف کند و هموار کند و مسطح کند و اسفالت کند و خوشحال بایستد کنار و با افتخار بگویند" جاده!". حالا هی بیایید و بگویید که جاده فلان می کند و مهاجرت فلان. گور بابای همه شان که یکی یکی داریم تنها می شویم.


نیکول برگشته و از بچه های نمایش محمد رضا و سعید و آن یکی سعید و سینا و ابی و کیهان و ماریا و نگار رفته اند و ندا هم این هفته می رود و من مانده ام و فاطمه و دو سه تای دیگر که سیاهی لشکر بودند! به نیکول گفتم که پنج شنبه ها تا پنج سر کار هستم و به کلاس که از دو تا شش است نمی رسم. به نیکول این را گفتم اما توی دل ام گفتم کلاس و تمرین بی سعید و ندا هیییییییچ لطفی ندارد. شب موقع برگشتن اگر سه تایی توی بی ام و یه فاطمه ننشینیم و توی تونل نیایش ویراژ ندهیم و هی سعید نگوید :" خدایا شکرت دارم بی ام و سواری می کنم" و ما نترکیم از خنده...اگر چهارتایی نرویم کافه فنجون و طهرون...اگر به عنوان قدیمی ترین و پیشکسوت ترین های گروه نیکول بهترین نقش ها را نگیریم و سعید دنبال نقش هایی نباشد که توی نقش بتواند ما را بغل کند و ببوسد و ما مدام بگوییم"کصافت" چه لطفی دارد...اصلا اگر چهارتایی ها نباشیم، نمایش بازی کردن دیگر نه شور دارد و نه حال.

ندا دیشب خداحافظی کرد و نیکول امروز ایمیل زده و ساعت کلاس را کرده پنج تا هشت و ته اش هم نوشته:" تنهایم نگذارید". فاک! نمی دانم چرا عصبانی شدم. دل ام می خواست داد بزنم و بگویم ما تنها بمانیم عیبی ندارد؟..."کوه" های مان یکی یکی جاده شوند مهم نیست؟...دل مان لک بزند برای نشستن روبروی دوست مان و قهوه خوردن باهاش، اما فقط عکس های فیس بوک اش نصیب مان شود عیب ندارد؟ بعد اما فکر کردم که باران چرا پارس می کنی؟ خودت هم شاید چند سال دیگر خیلی ها را تنها بگذاری و این تقصیر هیچ کس نیست ...درگیرم که تلفن ام زنگ می خورد. بابا. از من "الو" از بابا "گریه"..از من رعشه که "چی شده بابا جون" و از بابا دوباره گریه...از من نفس تنگی و از بابا دوباره هق هق. بریده بریده می گویم "بابا الان میام اون جا ...می گی چی شده؟"...می شنوم "زونا گرفته ام از دیشب. درد دارم...خسته م بابا..درد دارم و انرژی ندارم...چی کار کنم؟". قلب ام یک لحظه جدی جدی می ایستد. دوست دارم یکی از همان ماشین های کوه صاف کن کن از روی ام رد شود و صاف ام کند و هموار شوم ... و خلاص شوم از هر چه کوه...هر چه مهاجرت..یک روز شاید من ...یک روز شایدبابا...

کسی به نام "خانواده"

با یک پاکت توی دست اش می آید توی اتاق ام و می گوید که اسکنرش مشکلی پیدا کرده و اگر می شود از اسکنر من استفاده کند. بلند می شوم و همان طور که دارم پنجره های باز ِ صفحه را می بندم می پرسم:"نامه های کی؟" خمیازه کشان، بی حوصله می گوید:"خانواده ی X". چشم های ام برق می زند.  چند وقت بود که می خواستم دماغ ام را بکنم توی امورات این آقای مسوول امور detainees ,که ببینم دقیقا چه می کند و چه طور ، اما فرصت اش را پیدا نکرده بودم. با خوشرویی می گویم:" من لطف می کنم و براتون اسکن می کنم.خوبه؟". می خندد و خوشحال می گوید:" از این بهتر هم"باران" مگه پیدا می شه؟". پاکت را می گیرم و انگشت های ام از تماس با پاکت به وجد می آیند.انگار نقشه ی گنج را به ام داده اند. با وسواس پاکت را باز می کنم و انگار که در باع مخفی را باز کرده ام چشم های ام گشاد می شوند. ازX زیاد شنیده ام. زیاد نه زیاد ِ گل و بلبل البته. زیاد ِ ت.ر.و.ر.ی.س.ت و بامب بگذار و کشت و کشتار. هرازگاهی کسی را از این جا می فرستند گ.وان.تا.نام.و برای بازدید و آمار و من هر بار یاد ِ prison break می افتم و آرزو می کنم کاش بشود و یک بار ، نه اصلا نیم بار من را بفرستند گوان.تا.نا فلان! 

 نامه ها را بیرون می آورم و قبل از این که روی اسکنر بگذارم شروع به خواندن شان می کنم. چند تایی شان به زبان عربی  و چند تا هم به فارسی. دو سه تا رنگ  وارنگ بین شان چشمک می زنند. دختر بچه ای که از همه ی رنگ های مداد رنگی اش برای رنگ کردن صفحه ی نامه استفاده کرده. می خوانم و دلم ضعف می رود. دخترک چه می داند که عموی اش کیست و چیست. نوشته که این جا  مدرسه می رود و با دوست های اش توی کوچه خاله بازی می کند. از عموی اش پرسیده که او کجاست و چه می کند و نکند تنها باشد و چه می خورد برای شام و ناهار و  من به تنها چیزی که فکر می کنم این است که  توی دستخط و کلمه ها و رنگ های رنگ به رنگ ِ دخترک هیچ هیچ هیچ نشانه ای ازین که عموی اش نفر اول ا.ل.ق.ا.ع.د.ه است و دیزاینر ِ حملات زیباست! و همه ی یازده فلان زیر سرش است نیست. دخترک یک طوری عاشقانه و صادقانه برای عموی اش نامه نوشته که اگر عمو جان را نشناسی، دل ات می خواهد زنده گی ات را بفروشی و این عموی فرشته صفت را آزاد کنی. دخترک و دنیای اش و عموی اش و دنیای عموی اش غرق ام کرده توی خیال های ام. 

 یک جا سرود نوشته و وقتی صفحه تمام شده نوشته...

 

  

 

..یک جا گل کشیده که.. 

 

 

 

 

می بینی ریمیا؟ می خواهی قاتل باشی، سیاستمدار باشی یا یک آدم عادی ِ فقط عوضی. تو همیشه مادر یا پدر یا خاله و عمو و عمه و خلاصه یک کوفت ِ  یک بچه ای هستی که تو را بی همه ی آن حرف هاو اتهام ها و جرم هایی که پشت سرت است دوست دارد و این واقعیت ِ‌خری ست! 

 

 

 

یک نفر و دو نصفی

می شود رفت سفر و رنگ های پاییز ِ روستا سحر آمیز و دیوانه کننده باشند و صدای ریز ریز باران روی برگ ها آدم را مست کند اما آدم نه دیوانه شود و نه مست. می شود همه چیز شاعرانه و عاشقانه باشد اما آدم یک سر سوزن احساس شاعرانه گی و عاشقانه گی نکند و برعکس ثانبه به ثانیه حال اش گاف و ه تر شود. علت و معلول اش مهم نیست ، مهم این است که این سفر دوروزه می توانست یکی از خوش رنگ ترین سفرها توی پادشاه فصل ترین های عمرم باشد، اما نشد. می شد که خوش بگذرد، اما نگذشت. نشد که لذت ببرم. نشد که برگ های زرد و نارنجی را بریزم روی هوا و بخواهم از من عکس  هنری بگیرند. نشد که دراز بکشم روی برگ ها و چشم های ام را ببندم و قطره های بارانی که روی پلک ام فرود می آیند را بشمرم. منظره، برگ ها، هوا، فصل ام، تصویر ها...همه و همه یک چیزی فراتر از "جادو" بودند اما به هیچ جای دل و ذهن من وارد نشدند که نشدند. لجظه شماری می کردم برای برگشتن و دور شدن از همه ی آن واقعی های رویا مانند. راست گفته اند که کافی ست دل ات خوش نباشد. بعد توی خود ِ بهشت هم بگذارن ات، دل ات آشوب است.

نشسته ام روی این مبلی که گربه های ام عاشق اش هستند. همانی که من بنشینم وسط اش و آن ها بدو بدو بیایند و این طرف و آن طرف ا م لم بدهند. نشسته ام و مثل همیشه دلم می خواهد عکس های سفر را نگاه کنم ، اما عکسی نیست. از آن همه زیبایی هیچ عکسی نینداختم و نیست. خاطره ها چه قدر بی رحم می شوند گاهی.پاییز هم. عاشقانه ترین رنگ های اش را رو می کند و بی نصیبی. فقط سردی و سِر. انگشت های ام اگر درگیر نوازش این ابریشمی ها نبودند، خیلی چیزها را حلق آویز کرده بودم  امروز و تمام. چه خوب که دو تا گرم و نرم توی خانه ام دارم که همیشه می توانم صورت ام ، انگشت های ام، شک های ام و اشک و خیال های ام را گم کنم توی موهای شان و همه ی دنیا و ما یتعلقات اش را به درک واصل کنم و همه ی دنیا اگر نخواهند من را، این دو تا همیشه هستند و می خواهندم و می خواهم شان.






  

مُرگ!

می پرسد"می خواهید بازش کنم؟". من شانه می اندازم بالا اما توی دلم با همه ی وجودم فریاد می زنم :"نه..نه..نه". مگ  نگاهی به من می اندازد و با یک لبخند مردد می گوید:" باران؟...این چیزی ست که انتخاب کردی و دیر یا زود باید روبرو شوی. پس بازش می کنیم" و بعد به پ اشاره می کند که مشکلی نیست. مدت ها بود که خودم را آماده کرده بودم برای این صحنه. خیلی از شب ها به این فکر می کردم که دیدن چنین چیزهایی جزیی از کارم است و من خواسته و ناخواسته قبول اش کرده ام. پ یک کد را وارد دستگاه کوچک کنار در می کند و در با صدای نه چندان وحشتناکی باز می شود. دماسنج روی در منفی ِ بیست درجه را نشان می دهد. مگ و پ شروع می کنند به توضیح دادن و من فریز می شوم!  

نزدیک ترین شان که فکر می کنم شاید همین چند ساعت پیش منتقل شده، خوش تیپ و خوش لباس است. برق کفش های تازه واکس زده شده اش، دکمه های سر استین اش، کمر بند گران قیمت و خط اتوی شلوارش طوری ست که منتظرم بلند شود و نمرده باشد. صدای مگ و پ را اصلا نمی شنوم. سرم ثابت است و دارم تلاش می کنم که تعادل ام به هم نخورد. نگاهم می چسبد به نگاه آن یکی آن طرف تر که کاملا سوخته است اما سرش به طرف ماست و گاااااااااااااااااد ، هنوز"نگاه" دارد! زل زده به من و زل می زنم به اش. مگ با دست اش یک طرف را نشان می دهد و باز بی این که سرم را بچرخانم چشم هایم می چرخد و فقط می شنوم که "mass grave" و این یکی چیزی نمانده ازش حتی نگاه. مگ می پرسد خوبم و سر تکان می دهم و می گویم:" آره. طبیعیه!"..و توی دل ام فریاد می زنم که نه خوب نیستم. خوب نیستم. طبیعی نیست. نرمال نیست. مُردن و توی یخچال ماندن اصلا طبیعی نیست. آن یکی که تکه پاره است اصلا طبیعی نیست. من پزشک نیستم، روحیه ی پزشکی ندارم. روحیه ی جسدهای جنگی و جسد های تصادفی و جسد های حتی فقط جسد را هم ندارم. من نقاشی می کنم ، روزگاری گیتار می زدم ، وبلاگ می نویسم...شعر می خوانم. جسد و سردخانه و جنگ و بدن های متلاشی شده از کجا توی روزگار من سبز شد. در بسته می شود و در دوم. پ دارد می گوید:" این یخچال مجهز به..."و من شانه می اندازم بالا که "اوکی" و درونم فریاااد می زنم که "نههههههههههههههههههه...نگاه ننهههههههههههههههههه...کفش های واکس زده شده ی  امروز صبح نه..نههههههههه" و دماسنج روی در..زیر صفر. 

دیوونه

شراب پنج ساله و بعد هر کس می رود سراغ خانه و زنده گی اش و تو می مانی و خودت و خودت و شهری غریب و آدم های غریبه و زبانی که غریب ترین و غریبه ترین است و هیچ نمی فهمی و آرزو می کنی کاش کمی روسی خوانده بودی این سال ها و الحق که زمان فقط هدر دادی این سال ها.پنج دقیقه تا guest house اگر قدم بزنی و پای رفتن ات نیست. "پنج ساله" بیداد می کند توی رگ های سر ِ آدم. سرت را کج می کنی آن جایی که باید. جلوی در حلقه ات را در می آوری و بعد تاریکی ست و نورهایی که چشم را می زند و موزیک انگار حل می شود توی "پنج ساله" ی رگ های ات...می پرسد تنهایی؟ خوش قیافه است و همین بس است برای یک ساعتی که تصمیم گرفته ای خودت باشی و خودت نباشی. سرتکان می دهی و می گویی"برقصیم" و رها می شوی. بی این که بترسی کیست و چیست. بی این که نگران باشی کی نگاهت می کند و چه فکری می کند. بی ترس این که تحریک آمیز برقصی و بقیه بگویند دخترک فلان است.خوب می رقصد و نمی رسی به پای اش. دست های اش همه جای بدن ات سر می خورد و لذت می بری از این که فقط می رقصد و زر نمی زند. یک لحظه لب های اش را می آورد نزدیک گوش ات که مال کجایی و بعد می چرخاندت که از پشت بغل ات کند. می گویی"گربه" و دوباره می چرخی و روبروی اش، یک سانتی متری اش ، و دو تا انگشت اشاره ات را مثل گوش می گذاری بالای سرت و "میو". رقصان می خندد که " گربه ی زیبای ِ ایرانی" و بعد یک چیزی می گوید شبیه این که دی جی دوست اش است و ایرانی ست و برود و به اش بگوید که یک آهنگ ایرانی بگذارد. دست اش را می گیری و می کشی اش سمت خودت که نه،  مهم نیست و اصرار می کند و می رود یک جایی که تو نمی بینی چون چشم های ات می سوزد از تاریکی و نور. برمی گردد و دست اش پشت گردن ات است و چه قدر بعد یک دفعه فضا پر می شود از کلمه های آشنا. آهنگ آشنا نیست اما انگار می چسبد به حس ات. حرکت های رقص اش را نمی توانی پیش بینی کنی و همین اش خوب است. چشم برنمی دارد از چشم های ات توی تاریکی و تو رهاترین رقص زنده گی ات است. به هیچ چیز فکر نمی کنی و به هییییییییچ چیز فکر نکردن یعنی همه چیز. هیچ محدودیتی نمی گذاری برای خودت و خودش. موزیک دوزاری ِ ایرانی که هدیه شده به ات انگار بهترین beat دنیا را دارد.

طول نمی کشی و تب ات می خوابد و فرصت مناسب می شود می زنی بیرون بی خداحافظی از پسرکی که بهترین رقص زنده گی ات را با او کردی...

حلقه ات را دوباره دستت می کنی و پنج دقیقه تا guest house و دوباره خودت می شوی ...خودت نمی شوی...


موزیقی ِ متن که بابت جلافت آن پیشاپیش عذرخواهم!

من به رفتن...

دارم از old town برمی گردم و دلم اندازه ی خدا گرفته بعد از آن پاپت شوی نفس گیر و بعد از نشستن توی کافه ای که انگار متعلق به هیچ جا، روی زمین نبود بس که نمی فهمیدم دور و برم چه می گذرد و مردم چه می گویند. 

آدرس را نشان راننده می دهم و چیزی می گویدو بی این که بفهمم سرم را تکان می دهم ومی نشینم توی ماشین.

 فرو می روم توی صندلی و دلتنگی های ام. چند تا موزیک جورجی یا شاید هم روسی از ضبط تاکسی پخش می شود. دارم جان می دهم توی خودم و فکر هایم که یک دفعه "همسفر" .گوگوش! توی آیینه نگاه می کنم .فکر می کنم راننده فهمیده که ایرانی هستم و این موزیک را گذاشته. ولی مرد انگار نه انگار که گوگوش دارد همسفر می خواند! 

 یاد راننده تاکسی های خودمان می افتم که یک دفعه وسط سلکشن های ایرانی شان ، مدرن تاکینگ سر در می آورد. راننده کمی خواب آلود است و حواس اش به خیابان و من بی این که حواس ام باشد لبخندم می آید و فکر می کنم این یک نشانه است و دلتنگی ام از تنهایی در می آید.


شهر گمشده ها

"تفلیس" می تواند برای آدم خیلی چیزها باشد. می تواند یادآور خیابان های چراغانی شده و کافه های دنج و رستوران های غار مانند و میدان های قهرمانان و مرکز خریدهای اروپایی و موزه های رنگارنگ و شراب سفید و سیاه غلیظ و غذاهای خوشمزه و ارزان باشد. "تفلیس" می تواند یک شهری باشد که بیایی و توی اش بچرخی و بگردی و مست شوی و مستانه بچرخی و بعد اسم اش اضافه شود به لیست شهرهایی که توی عمرت دیده ای.

برای من اما "تفلیس" ، دارد مساوی می شود کم کم با هیچ چیز مگر جنگ گرجی ها و ossetian ها، 1991 تا 1993 ، 22 سپتامبر و سقوط آن هواپیما، روس ها و 2008 ، غرب ِ گرجستان، اپخازیا، هزاران مفقود و گمشده، همه ی آن خانواده هایی که رفتیم خانه شان ، همسر و پسر ِ همان مردی که من و ناتا می دانستیم که جسدش را دیده اند اما آن ها مطمئن بودند که جایی آن دورها زنده و اسیر است و ما اجازه نداشتیم که بگوییم که می دانیم یا نمی دانیم. آن پدر و مادر پیری که رفتیم خانه شان و لباس های بافتنی تن شان مندرس و تکه تکه بود و وقتی گفتیم دهان شان را باز کنند تا از بزاق شان نمونه ی دی ان ای بگیریم ، چشم های شان را بستند و فقط می لرزیدند و چانه ی من هم.

از باران ِ توی تفلیس ، هیچ چیز برای کافه و شاپینگ و مست شدن نمانده و خودم سخت متعجبم. که هر چه هست ، همین پنجره ی اتاق ام رو به شهر است و شب های ام و عکس ها و صداهای ضبط شده ی هرروزم و سیگار و فقط و فقط و فقط که "کاش پیدای شان کنیم...کاش انتظارشان تمامی داشت...کاش توی ایران هم همین کار را می شد کرد برای آن هایی که نشسته اند منتظر یک تکه استخوان....کاش کاش کاش ..کاش و هزاران تا کاش...."








دوحه نامه

یک انسان نرمال با شانس معمولی اگر بخواهد از تهران برود تفلیس، باید ١١٥٠ کیلومتر را طی کند.

همان انسان نرمال با همان شانس معمولی حالا اگر بخواهد از تهران برود دوحه قطر  باید  کمابیش  ١١٥٠ کیلومتر را طی کند.

اما یک  انسان داغون با شانس سه نقطه و سه حرف،اگر بخواهد برود تفلیس، اول می فرستندش دوحه که از آن جا برود باکو و بعد شوت شود به تفلیس. یعنی بلیط و برنامه ریزی ای هم که نصیب اش می شود ، داغون و سه نقطه و سه حرفی است !

آن انسان داغون با شانس سه نقطه و سه  حرف بنده ی عزیزم، که از مملکتم تهران، آمده ام این پایین در مملکت دوحه و شش ساعت باید این جا بمانم و بعد از ریختن پول هایم توی فری شاپ و جیب امیران قطری، برگردم بالا و 1927 کیلومتر را طی می کنم تا برسم به تفلیس!

باورش سخت است اما به عبارتی من حدودا با کمی بیش و کم ،همان قدری توی راه خواهم بود که وقتی رفتم هاوانا، توی راه بودم!

چندان بد نمی گذرد این جا. We Chat را روشن کرده ام و با تمدن ها و بی تمدن های دور و برم مشغول  گپ و گفتگویم.جالب ترین اش همین آقایی ست که روبروی ام نشسته و عکس جفتمان هم توی پروفایل مان است و می دانیم که روبروی همیم  اما در سکوت همدیگر را نگاه می کنیم و فقط می چتیم! We Chat یک جهش در ارتباطات انسان های چند کیلومتری و چند متری ِ انسان نیست آیا؟ ترسناک نیست آیا؟ که یک مشت انسان غریبه  همه در سکوت نشسته اند در حالی که همه هم را می شناسند به عبارتی؟ رعب ندارد؟





باید امشب بروم...

نشسته ام پشت نیم میز آشپزخانه، روبروی تنها پنجره ی خانه که رو به دیوار و پنجره ی خانه ی روبرویی ست اما جای شکرش باقی ست که آسمان دارد لااقل. توی هفته ی کذایی ای که گذشت ، این اولین باری ست که پریشانی ام کمی کم است و می توانم بنشینم و بنویسم.تورج طبق معمول مثل کنه به من  وصل است. همین یک وجب پنجره را هم گرفته و طوری به من زل زده که انگار جدی جدی انتظار دارد به جای نوشتن با او حرف بزنم! به گربه جماعت رو بدهی باید پس فردا  بهشان جواب پس بدهی که مثلا چرا دیر آمدی خانه! 

از صبح شش جای مختلف تهران برای شش جور کار مختلف رفتم و تلاشم برای ندید گرفتن هوا و آسمان به هیچ جا نرسید.آسمان همه جای تهران یک رنگ و هواست. هوا هوا هوا...دیوانه کننده و سرد و مست آلود و پاییز وار و هوایی کننده و  پر ابر و غم آلود است امروز چه قدر. 

 دل و دماغ سفر ندارم. چمدان ام یک هفته است که وسط خانه است ولی تنها چیزهایی که پرش کرده اند ترنج و تورج اند. چند ساعت دیگر بیشتر به رفتن نمانده  اما چمدان من هنوز پر از گربه است و همین و دیگر هیچ.اولین باری ست که تنها می روم  سفر.  فرودگاه امام را تک و تنهایی دوست ندارم. دل ام می خواهد رفته باشم دنبال کسی یا مثل بارهای

 قبل با آقای نویسنده کوله های مان روی دوش مان باشد و خوشحال باشیم و Lonely Planetرا ورق بزنیم. 

 انگار باید کنار بیایم کم کم با این سفرهای  عجیب و غریب کاری و مسوولیت های کاری تر. 

نگران دخترک و پسرکم هستم چون هیچ کس این دو تا موجود زبان بسته را مثل من و اندازه ی من دوست ندارد و این ها برای همه "گربه" هستند و برای من خیلی چیزها.

یکی بیاید من را بکند از کنار این پنجره و آسمان و بگوید سفر قندهار که نمی روی ، بلند شو خودت را جمع کن و  لبتاب را ببندد و دست ام را بکشد و ...شاید آن موقع خودم را جمع کنم. هوای نامرد، که هوایی ام کردی موقع رفتن...باش تا برگردم.  

 

مواظب شهرمان و پاییزش و ولیعصرش و غروب های اش باشید تا برگردم.

  

____________________________________________________________________ 

 

یک خط اعتراف برای  سیمین، ناجی، شی ولف، کولی، شیرین،  فرزانه، سارا، مهدیس، دختر نارنج و ترنج ، زهرا، یاسی و فنجون نو عروس!: باورم نمی شد که این قدر از ننوشتن ام نگران شوید. حال من خوب است اما باور نکنید. شما را دوست دارم خعلی! این را اما باور کنید:)

موتیواسیون

یک روز طوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووولانی است امروز که هنوز نیمی اش هم مانده. یک نامه ی سرگشاده برای ام از سازمان مهاجرت ایالت فاکینگ آباد آمده که باید اپدیت کنم هر آن چه را که قبلا فرستاده بودم را به علاوه ی یک سری موارد خر در چمن دیگر. آیلتس و تف و تس اف و هر  زهر ماری که سه سال پیش فرستاده ام همه اکسپایر شده اند و نود روز وقت دارم تا دوباره همه را بفرستم. همین ام کم بود این روزها. که یک چیزی هی هرروز دنگ دنگ صدا کند توی سرم که هشتاد و نه روز باقی ست...دنگگگگگ...هشتاد و هشت روز...دنگگگگگگگ هشتاد و کوفت روز. 

 از صبح با قیافه ی آویزان نشسته ام و تنها کار مفیدم چند تا پاسخ به پاسخ بوده و همین. نینو هی از آن طرف نگاه می کند و عصبانی می گوید "باران می شه اون قیافه تو درست کنی؟تو چی کم داری آخه؟" و من درب و داغان می گویم:" موتیواسیون...موتیواسیون". نمی دانم. شاید بروم خانه امروز زود و بخوابم موتیواسیون ام بیدار شود. شاید یک بستنی ِ خامه دار ِ پر کرم و شکلات بخورم، موتیواسیون ام شیرین شود و از فردا به زنده گی ام جور بهتری نگاه کنم.  شاید اگر یکی دستم را بگیرد و ببردم مانسون لانژ و بهم سوشی بدهد، از فردا موتیواسیون ام مثل ماهی شنا کند توی روزهایم.  

شاید اگر بروم و تاتر پارسا پیروزفر را ببینم ، موتیواسیون ام کله ملق بزند از فردا. یا نه ، رنوارم بالاخره تمام شود و بیاورم اش خانه. شاید اگر آن کیف منگو را خریده بودم حالا موتیواسیون ام بیشتر بود برای ادامه ی زنده گی! 

 نمی دانم. بروم سمت ِ خانه شاید توی راه حسی، حرفی، نگاهی، تصویری موتیواسیون ام را بلرزاند و فردا را بهتر شروع کنم. 

پففففففففففففففففففففففففففففففففففففففففففففففففففففففففففففففففففففففففففففف

من ِ درگیر

  متن قبل به دلایل کاری-حیثیتی-اخلاقی-مرامی-حرفه ای توسط اینجانب حقیر سانسور شد!پشت و روی ام به دیوار واقعا! 

 عنوان و کامنت ها را نگه داشتم چون داستان ِ رییس جدید، باید توی روزنگاری های ام باقی می ماند.  

ممنون بابت حال و احوالپرسی های تان دوستان، من و وبلاگم خوبیم و پر ِ هیچ سانسورچی ای به پرمان نگرفته، الا خودمان! بعله می دانم که خودسانسوری از همه ی جرم های عالم سنگین تر است ولی این یکی واقعا  کاری-حیثیتی-اخلاقی-مرامی-حرفه ای بود! 

 

 

رنگ به رنگ

این عکس را الان پیدا کردم. 

  همان شبی که تا صبح نشستیم و این دستبندها را بافتیم و فردای اش دست مان کردیم و رفتیم دشت هویج و به گمانم همان شد،آخرین چهارتایی مان ... 

 

دارم حس می کنم که می میرم...

داریم با نازی و برادرک می رویم سمت ماشین برادرک و من دارم از آیفون فایو اسِ شامپاین رنگ، می گویم که یک دفعه نمی دانم چه می شود که  نازی چپه می شود و با صورت می رود روی زمین! فقط خدا می داند که من در چنین موقعیتی چه عکس العمل سریع و تیز و فرزی دارم! به سرعت می نشینم روی زمین و آن قدر می خندم که مرحوم می شوم! نازی مثل سفره ماهی هنوز پخش زمین است و من قهقهه ام رسیده به خدا. امت رد می شوند و از خنده ی من می خندند و من دکمه ی stop ام کار نمی کند. خود نازی هم دارد کف ِ زمین می خندد. برادرک هم قرمز شده از خنده اما لااقل مردانگی می کند و به نازی کمک می کند تا بلند شود.

پارسال برف آمده بود و با نازی و برادرک و ف داشتیم توی لواسان قدم می زدیم که نازی درست مثل امروز، سُر خورد و به قول برادرک "شتک ِ زمین" شد و وقتی بلند شد  جای دست و پای اش که باز مانده بود مثل "ستاره" روی برف ها افتاده بود. آن روز تا سرحد مرگ خندیدیم و برادرک تا شب به نازی می گفت :" ستاره جون!".

نازی هم دارد می خندد و هم دست اش را می مالد. برادرک هم بریده بریده حین ِ‌خنده مدام می پرسد:" ستاره جون...چیزیت که نشد؟...نازی جون تو چرا هی ستاره می شی آخه؟"من به مرز کبودی رسیده ام. انتهای شال ام را فرو می کنم توی دهان ام که صدای عرعر خنده ام بیش از این بلند نشود. نازی هم هی با خنده تشر می زند که "بارون ِ‌داغون...بس کن...باران خفه شو...باران خیلی بی شعوری!" و من دوباره اوج می گیرم. برادرک نازی را بلند می کند و می روند سمت ماشین و من هم سینه خیز خودم را می رسانم به شان. نازی دراز می کشد روی صندلی عقب و من همان طور که هنوز دارم ریسه می روم می نشینم روی صندلی جلو و صدای ام را کلفت می کنم و می خوانم:" اما همییییشگی تویی...نازی جونِ دنباله دار" و دوباره قهقهه مان می رود آسمان. برادرک می خواهد چیزی بگوید که تلفن اش زنگ می زند و شروع می کند به حرف زدن. اول اش هنوز دارد می خندد اما بعد جدی می شود و فقط آره و نه می گوید. من برمی گردم که ببینم نازی خوب است یا نه. کمی آرنج اش درد می کند. دوباره کمی هر هر می کنیم تا برادرک تلفن اش تمام می شود. نازی بلند می شود و می نشیند. برادرک بی هیچ مقدمه ای می گوید:" جودی بود...کارت عروسی شو برده دم خونه اما کسی نیست"

خنده ام بند می آید.زل می زنم به روبرو. سعی می کنم فقط سکوت کنم و به قول دیگران"درک" کنم فقط.خاله زنک نباشم و قبول کنم که زنده گی جریان دارد و این دو نوگل شکفته و شترمرغ عاشق بالاخره باید بروند سر زنده گی شان و نمی شود که همه عروسی های شان را تعطیل کنند و اصلا ما سر پیازیم یا ته پیاز و  ازین خزعولات و  تتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت....چرت و پلا!

نازی دلخور و غمگین می گوید:" من که نمی رم!". برادرک از توی آیینه ی روبرو نازی را نگاه می کند و با پوزخند می گوید:" با عرض شرمنده گی ستاره جون، تو و باران جون دعوت نیستید اصلا بن کل! گفت بهتون بگم ترجیح می ده دعوت نکنه تا این که دعوت کنه و نرید!"برمی گردم و با دهان باز برادرک را نگاه می کنم. سکسکه ام می گیرد ناغافل.

بچه گی ها و خاله بازی ها و برای عروسک های مان لباس دوختن ها و مدرسه رفتن ها و مشق نوشتن ها و شب امتحان بیدار ماندن ها  و پسر بازی ها و دانشگاه قبول شدن مان و تولد ها و سفرها و خانه ی نازی و ف جمع شدن ها و به جرز دیوار خندیدن ها  و صدای ف و موهای  ف و  خنده ی ف و.. سی سال خاطره مثل فیلم از جلوی چشمم می گذرد.

برادرک یک آه عجیب می کشد و استارت می زند. دست ام را دراز می کنم و ویزور ِ آفتاب را باز می کنم و از توی آیینه اش نازی را نگاه می کنم. آرنج اش را گذاشته لبه ی پنجره و دست اش را مشت کرده زیر چانه اش و با اخم بیرون را نگاه می کند. می گویم:" ستاره جون..جاییت درد نمی کنه؟ آرنج ات خوبه؟". بی این که بخندد و نگاهم کند سرش را می اندازد بالا و می گوید :"نچ" و من قلب ام تیر می کشد.ویزور را برمی گردانم بالا و سرم را تکیه می دهم به صندلی و برادرک سیستم اش را آتش می کند و صدای اش را می رساند به خدا و سه تایی تا خانه خفه می شویم توی این ...

 


برای یک رویا

مثلا دو و نیم نیمه شب برسی و توی خواب بغلم کنی و توی خواب بوی افتر شیو خنک ات را خواب ببینم ( اگر عطر دیدنی باشد !) و بیدار شوم از آمدن ات و توی تاریکی  بازوهای ام بشوند شبیه شال گردن برای ات و بعد نخوابیم و به جای اش برویم و توی هنوز تاریکی بنشینیم پشت نیم میز اشپزخانه و آن قدر حرف نزده داشته باشیم و بزنیم که ساعت بشود پنج و بعد بگویم :"می شه نری سرکار امروز؟پیشم بمون!" و تو بی هیچ مقاومتی بگویی "می شه که نشه؟" و من دوباره از شوق بپیچم به گردن تو و بعد بی این که فنجان های چهاربارچای تا صبح را برداریم برویم توی اتاق خواب  و دوباره حرف حرف حرف یادمان بیاید و بعد از همه اش ، تو که خواب ات ببرد...یادم بیاید که زنده گی ام با تو این شکلی ست و دوستم داری و دوستت دارم...

من ِ نانوا پسند-دو

دو نفر توی صف بودند. دیرم شده بود اما نینو آن روز عاشق ِ نان ِ "چنگک" شد به قول خودش و ساعت هفت صبح مسیج داد که "شغی می شه چنگک بخری امروزم؟" و من دوباره روانه ی چنگکی شدم. پسرک پشت اش به مشتری ها بود. چند تا نان از توی تنور بیرون آورد و تا برگشت و چشم توی چشم شدیم ، ابروهای اش رفت بالا و شیطنت وار خندید. نان ها را داد به دو نفری که جلوی من بودند و آن ها را روانه کرد و من ماندم بی نان. خیلی بانمک خندید و گفت:" سلاام مشتری ِ نه خیلی جدید. دیروز نیومدی". نه خیلی جدیدش سر ِ ذوق ام آورد. گفتم :" چه طور خاطرتون می مونه این همه مشتری...کی کِی میاد و کی کِی نمیاد؟". برگشت و تنور را نگاه کرد که ببیند نان من آماده شده یا نه و دوباره برگشت و با خنده گفت:" آخه ما مشهدیا خیلی زرنگیم..البته تهرانیا هم زرنگن". سقف را نگاه کردم و سرم را روی شانه ی راست و بعد چپ خم کردم و با خنده گفتم:" اتفاقا اصفهانی ها و شیرازی ها و جنوبی ها و شمالی ها و ...صبر کن ببینم...اتفاقا همه ی مردم ایران همین رو درباره ی خودشون می گن...فقط نمی دونم این همه زرنگی چرا ثمر نمی ده و وضعیت روز به روز "زردرنگ" تر می شه عوض سبزرنگ!". خودم هم نفهمیدم چه گفتم. آن بنده خدا که دیگر هیچ. دوباره برگشت و یک نان از تنور درآورد و گذاشت جلوی ام و انگار که ده سال است من مشتری شان هستم ، خیلی صمیمانه گفت:" راستی خوب شد اومدی..کارت داشتم!" ذهن ام شروع کرد به دری وری نثار کردن به خودم که آخر دخترک، بیماری؟ اول صبحی با این پسرک جوان لام و الف و سین می زنی که حالا "راستی کارت داشته باشه"! می گویی و چشمک می زنی و  می خندی با این طفلک معصوم و چه می دانی توی دل اش چی می گذرد. 

سنگ ها را از روی نان برمی داشتم و با هر کدام که به کف زمین پرت می کردم یک بد و بیراه جانانه هم نثار خودم می کردم. اما نمی دانم چرا دلم نیامد اخم کنم و سنگ باشم و مثل سگ بزنم بیرون. نان را تا کردم و با لبخند گفتم:" بله بفرمایید"...کفش های اش را نگاه کرد و بعد هم زیر چشمی آن یکی "همکارش" را و بعد خم شد سمت من و با خجالت گفت:" چون شما خانوم با کلاسی هستید و خیلی مدرن و امروزی هستید!...می شه نظرتونو بپرسم ..درباره ی خانواده ی اون دختری که خونه ی اون وری کنار فلان جا زنده گی می کنن ...اخه دارم تحقیق می کنم از همسایه ها". تنها صدایی که توی سرم پیچید این بود که "واااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا؟؟؟!!!!!". تمرکز شدیدی کردم که نخندم و بعد طوری که به دل نگیرد گفتم:" آقا من متاسفانه کسی رو نمیشناسم اینجا. آدم های ساختمونمون رو هم به ندرت به جا میارم وشناسایی می کنم چه برسه به این کوچه و...ببخشید واقعا. نمیتونم کمکی کنم". عینک ام را از بالای سرم آوردم پایین و خداحافظی کردم. دوباره از پشت سرم آمد و همان طور که می رفتم سمت ماشین داد زد که" نه بابا...مهم نیست...شما چرا معذرت خواهی می کنی..مواظب خودت باش تو رو خدا..."!..."توروخدا" من را منفجر کرد باز از خنده و او درست مثل دوروز پیش همان جا ایستاد تا ماشین را روشن کنم و راه بیفتم و من تا وسط های یادگار هنوز می خندیدم.

من ِ نانوا پسند

به سه تایی شان گفتم که امروز ناهار نیاورید چون مادرک یک پاتیل (اندازه ی کله ام دقیقا) کشک بادمجان درست کرده که می آورم. البته نیت ِ‌مادرک سیر کردن ِ دوستان من نبود. ایشان این ظرف ِ اندازه ی کله ام را موقع خداحافظی با عصبانیت پرت کردند  توی سرم و دعای خیرشان شد بدرقه ی راهم که:" بگیر اینو لااقل دو هفته بخور نمیری بیچاره!..گوشت و مرغ که نمی خوری ورپریده، لااقل این و بریز توی شیکم ِ خرت!".که خب همان شب موقع گذاشتن توی یخچال ناخنکی به اش زدم و متوجه شدم که منظور ایشان از "کشک بادمجان"  همانا "گردوی آسیاب شده با اسانس بادمجان" است که مثلا من بخورم و قوت بگیرم. 

 صبح از خانه که در آمدم یادم افتاد که نه توی آفیس نان داریم و نه توی خانه. همان موقع هم پیچیدم توی کوچه ی بغلی و دیدم پرنده دم ِنانوایی سنگکی پر نمی زند. آخرین باری که این نانوایی رفتم شاید همان وقت هایی بود که این را نوشتم! بعدش کم کم شروع کردم به نان تست خوری و آقای نویسنده هم برای تامین نان ِ‌خودشان ، خودشان زحمت نانوایی را تقبل می کنند همیشه. جلوی نانوایی ترمز زدم و پریدم پایین.  

مثل همیشه ای که وارد مغازه ای می شوم، با خودم فکر کردم که چه بگویم الان. بعد به این نتیجه رسیدم که چرا باید بگویم یک نان می خواهم اصلا؟! مگر توی نانوایی مثلا ماست و نوشابه هم دارند؟! پس فقط پول را گذاشتم روی توری ِ فلزی ای که مغازه را از انسان ها جدا می کرد و دست دراز کردم که یکی از نان های آن کنار را بردارم که نانوا خان که جوانکی بود با یک صدای سرحال و اول ِ صبحی داد زد که  

_" سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام...مشتری ِ‌تازه و زیبا. خوبین؟.. نه نه اونا رو دست نزن. مشتری تازه باید براش نون سفارشی بزنیم! مال این محلید؟" 

 

پشت سرم را نگاه کردم. هیچ کس نبود و ایشان قطعا با من بودند.خانم آرایشگر که دیروز گفت" مبارک باشه،موی یک سانتی ِ‌خانوما همیشه مردا رو جذب می کنه!" منظورش مردهای نانوا بودپس؟ 

تا خواستم چیزی بگویم سریع گفت:" مال مشهد که نیستین؟..ینی همشهری ِ‌ما؟.." 

 تصمیم ام عوض شد. اصلا دهان ام بسته می ماند بهتر بود. سرم را فقط انداختم بالا که یعنی نه. یک نان از توی تنور در آورد و به جای این که پرت کند دو دستی گذاشت جلوی ام.  

_"  این یه نون ِ خوشگل واسه یه مشتری ِ جدید ِ خوشششششگل. اینم پلاستیک مجانی که دستات نسوزه!  خدافظ. مواظب خودت باش!" 

 

 این "مواظب خودت باش" را دیگر نتوانستم تحمل کنم و خنده ی سرکوب شده ام ، ترکید. نان را برداشتم و رفتم سمت ماشین. حس کردم از پشت دارد دنبال ام می آید.من رفتم آن سمت خیابان و او جلوی در نانوایی ایستاد. نان را گذاشتم روی صندلی عقب و هنوز داشتم خرخند می زدم که داد زد" این بازاریابی ِ ماست...خدای نکرده به دل نگیرین؟!" 

سرم را انداختم بالا که یعنی نه و دست تکان دادم . 

 حالا برای ناهار هم نان سنگک دارم و هم داستان.  

  

La Femme de trente ans

 باید بنشینم و زن سی ساله ی بالزاک را بخوانم بالاخره. همان که هر وقت می خواستم سراغ اش بروم با خودم می گفتم بگذار سی ساله شوم تا بتوانم بهتر بفهمم اش. و همه ی این سال ها این"حالا زود است ها" ، یک دلگرمی ِ اساسی از جانب خودم تقدیم به خودم بود که ته اش می رسید به "اوووفففففف... چه خوب که هنوز دهگان  ِ سن ام دو است".  

 خواستم دیروز، یعنی آخرین روز ِ بیستی ام را خودم باشم و خودم و تکلیف ِ خودم را برای همیشه با این "سه شدن"  ها و "سه کردن" ها معلوم کنم اما نشد. یعنی نگذاشتند. نینو و سپی و نرگس. اصلا میدانی ریمیا؟ همیشه توی رابطه همین است. وقتی راه می دهی کسی را به زنده گی ات و راه ات می دهد، دیگر خیلی چیزها دست ِ خودت نیست. باید ببینی اش حتی اگر خسته ای، باید تلفن اش را جواب بدهی چون دوست اش داری و نگران توست، باید وقتی جلوی ات اشک می ریزد بلند شوی و بغل اش کنی حتی اگر دل ات نمی خواهد گرمای بدن کسی به ات بخورد. سپی و نرگس را توانستم تا بعد از ظهر دور نگه دارم از خودم. اما نینو؟...از آن سخت هاست!...من گفتم نمی خواهم رانندگی کنم ، گفت می آیم دنبال ات. گفتم می خواهم ریلکس باشم، گفت می رویم شنا می کنیم. گفتم دل ام سکوت می خواهد ، گفت بیا خانه ی من و توی اتاق ِ میهمان "بِکَُپ"! هر چه گفتم گفت نه و نه و نباید تنها بمانی و راه ندارد. گفتم که، همیشه توی رابطه همین است. باید یک جاهایی موبایل ات را پرت کنی و بگویی"به درک" و راه بیایی با دل ِ‌کسی که دوستت دارد و دوست اش داری. با کسانی که تو به اصطلاح مسخره تان "هانیسمک" شان  هستی و "هانیسمک" تو هستند!  

 نصف روز را توی باشگاه انقلاب پرسه زدیم، شنا کردیم، بدون این که حرف زیادی رد و بدل شود. گفت که سکوت خواستن ام را درک می کند و فقط مهم این است که تنها نباشم. بعد یک دفعه موقع برگشتن نمی دانم چرا درک و ادراک اش نم کشید و به سرش زد سرش را توی ایران "مش" کند!  داستان ِ نیم روز در آرامش ِ‌من یک دفعه تغییر پیدا کرد به چهارساعت معطلی توی آرایشگاه و زبان نفهمی ِ‌آرایش گرها و  غر و لند ِ‌نینو برای این که چه بر سرش دارند می آورند. چند بار مسیج دادم به سپی و نرگس که دوستان جان من یک فاک فیس ِ واقعی شده ام این جا توی آرایشگاه و نینو هزار تا فوبل روی سرش دارد که مدام غر می زند و من را بکُشید هم بعد از این جا باید باید بروم خانه و به این جای ام رسیده و بگذارید این دم ِ آخری ِ بیستی را توی حال خودم بمیرم! و خب البته یادم نبود این دو تا موجود اچ آر هستند و زیاد نباید به پر و پای شان پیچید چون وقتی قاطی  

می کنند خواهر و مادر نمی شناسند عوضی ها! 

 آخرین ساعت های بیستی ام به اراجیف و قهقهه گذشت و تا خانه بی هوش راندم و از هوش رفتم و صبح که بیدار شدم ، سی ساله شده بودم و این شعر توی اولین دقیقه های صبح شد بهترین و قشنگ ترین اولین روز ِ‌سی ای ایم! 

  

با یک نسیم، پنجره ای باز می شود                  در یک هجای ساده خبرساز می شود
از کوچه های شهر، بوی قاصدک                        تصویر مبهم یک راز می شود
رنگ هزار عشق می کشد به روی شهر              پاییز برگ ریز، که طناز می شود
این هفت روز که بگذرد از مهرماه                        گویی درون تو اعجاز می شود
نازک و نرم ورق می خورد زمان،                        وقتی که سی سالگی آغاز می شود

 

 

 

   

 

این ها مغزشان بیست و پنج گرم است.قبول که هوش سگ ها(با هفتاد گرم مغز) را ندارند، شاید وفادار هم نباشند به قول داستان های مردمان ِ داستان پرست،اما لااقل دلتنگی ِ من و سکوت ِ خانه و از تنهایی ترسیدن ام را حس می کنند انگار که صبح تا شب هم جلوی تی وی دراز بکشم باز  از کنارم جم نمی خورند و جای شان نیم سانتی متری ِ من است و آدم مگر از یک حیوان خانگی جز درک این که " خرابم...باش تا نوازش ات کنم" چه می خواهد؟ 

انسان های خانگی اش، (با مغز ِ یک کیلو و چهارصدی!)توی درک ِ همان اول اش که "خرابم" مانده اند، چه برسد به این که "باش " . نوازش که دیگر... 

 


not happened

 چُرت می زدم اما هی هی هی "چِرت- زمزمه" ام این بود که : "do the fucking handshake, you idiots" 

  

 

 

ساعتا رو به عقب برگردون

داشتم فکر می کردم به اینکه گاهی فاصله ها خودشون رو بکشن هم حریف خاطره ها نمی شن.  

 

رج و رنج

من توی عوالم خودم ایمان دارم که یک نقطه هایی روی کره ی زمین برای یک رسالت و هدف خاصی آفریده شده اند که تغییر نیافتنی اند.

مثلا هدف از آفرینش ِ خیابان ولیعصر و کوچه پس کوچه های اش این است که آدم ها توی آن ها قدم بزنند و خاطره بسازند و بعد از مدتی دوباره از آن جا رد شوند و از یادآوری آن خاطره ها دهن شان سرویس شود!

یا مثلا بن بست ته کوچه ی ما که در واقع بن بست هم نیست و فقط "بن بست نما"ست ، برای این ساخته شده که انسان هایی که همدیگر را دوست دارند یا بروند آن جا و هم را ببوسند و از همان بوسه خیلی چیزها شروع شود و یا همان جا هم را ببوسند و خداحافظی کنند و همه چیز را تمام و این قطعا راز پیدایش این بن بست است که در واقع بسته هم نیست انتهای اش و راه دارد به کوچه های بغلی و می بینی؟...همیشه وقتی فکر می کنی به بن بست رسیده ای ، ته ته اش راهی هست.

یا آن فاصله ی بین مبل و میز وسط هال، برای این ایجاد شده که آدم حال اش گاف و ه باشد و بنشیند آن جا و زُل و زار بزند.


آن روزها، دو سال پیش بود دقیقا، آمدم و نوشتم که تمام مدتی که من توی آشپزخانه این طرف و آن طرف می روم یکی ایستاده و نگاهم می کند و هرازگاهی صدایم می کند که یعنی "من هستم".

روزهای به غایت "داغونی" را تجربه می کردم آن سال و آن دو چشمی که یکی اش به خاطر عفونت همیشه شبیه چشمک بود خیلی چیزهای روز و شب ام را عوض کرد.حالا دوباره یک جور روزهای "داغون تری" را دارم می گذرانم به حمدلله!

اما دیروز دیدم انگار باز تاریخ دارد تکرار می شود. من توی آشپزخانه این طرف و آن طرف می رفتم و اشک امان ام را بریده  بود که یک صدای ریزی پیچید توی گوشم.برگشتم و دیدم دوباره همان صندلی و زل زدن ها و من هستم ها.

کسی نمی داند اما من درعوالم خودم فکر می کنم که شاید هم رسالت ِ‌آن نقطه از آشپزخانه این است که یادم بیندازد که از الان تا آخر دنیا همیشه همیشه همیشه یکی  باید روی آن صندلی ، گوشه ی آشپزخانه بایستد یا بنشیند و بگوید که "من هستم"!





.

باران بیست و نه ساله از تهران

 سلام آقای جوون (به فتح ِ جیم!)

راست اش دیدم ممکن است کامنت ام کمی طولانی و حوصله سربرنده شود (به فتح ِب.این را می گویم چون "سربرنده "به ضم ِ ب خودش یک کلمه ی عظیمی است!)

 بله داشتم می گفتم که ترسیدم جواب کامنت شما کمی طولانی و سربرنده شود و برای همین ترجیح دادم این جا بنویسم. از قدیم هم گفته اند یک نامه ی درست و حسابی به از هزار کامنت کج و ناحسابی.

این کامنت شماست. (خدای نکرده فکر نکنید با کپی کردن اش می خواهم به حافظه ی شما نقطه اهانتی کنم.خیر. فقط این جا می گذارم اش که خودم جلوی چشمم باشد)



پست زیر حقش بود که تو وبلاگستان قرار بگیره 

حالا خب باید سیاست های کلی اینجور سایت هارو هم در نظر داشت.

ممکنه به علت فضای محدود گفتمان در جامعه ی مجازی باشه و ترس از فیلترینگ. 

همینکه انتشارش دادن. باید ازشون تشکر کرد.


  حقیقت اش این است که من اصلا نتوانستم این بلاگستان  شما رادرک کنم. یعنی راست اش این که یک جایی باشد و بلاگرها جمع باشند و به هم معرفی شوند و متن های شان برگزیده ی روز و هفته و ماه باشد را  می فهمم..اما این که کی و چه طور و کجا متن ها را می خواند  و بر چه اساس و مبنایی (اگر اساس و مبنایی در کار باشد اصلا)متن ها انتخاب و گزینش  می شوند را نمی فهمم.


سانسور و بقیه ی داستان را قبول دارم و هیچ حرف و نظری هم ندارم برای اش. اصلا در حد و سایز نظر برای امنیت اخلاقی سایبری وبلاگی نیستم بنده.این مقوله مقوله ای "سربرنده" به ضم ب است که من اصلا اشاره هم به اش نمی کنم. سری که هنوز بریده  نشده را که دستمال نمی بندند.

ولی این که واقعا از انتشار مطلب ام خوشحال شدم یا نه..صریحتا "نه".

شاید کمی وقیحانه و حتی قدرنشناسانه باشد ولی راست اش ترجیح ام این بود که  بلاگستان یک جایی  بود که "محتوا" حرف اول را می زد و  وبلاگ نویس هایی مثل من که از گربه و سگ و هوا و دختر خاله  ی دسته قوری و پسر خاله ی عم قزی شان می نویسند ، به این راحتی ها پای شان باز نمی شد به آن جا.

 دل ام می خواست می آمدم و وبلاگستان را می دیدم و بعد با خودم می گفتم یعنی می شود یک روزی متن من را بگذارند این جا؟ یعنی می شود من یک روز متن ام آن قدر خوب باشد که انتخاب اش کنند برای این جا؟

شاید من بسیار مشنگ و ایده آل گرا هستم که قطعا هم کمی تا قسمتی  هستم و متاسفانه زیادی به وبلاگ و وبلاگ نویس ها جدی فکر می کنم ولی خب این منم و دوست دارم که جدی بگیرم کاری را که ده سال است آلوده اش هستم.


 ولی شما که حالا غریبه نیستید...بایک نگاه خیلی چند ثانیه ای و ساده به لینک های پربازدید و وبلاگ های پرطرفدار این بلاگستان می شود حدس زد که صرفا دلیل و اساس خیلی محکمی برای قله نشاندن یک وبلاگ یا وبلاگ نویس وجود ندارد و همین خب خودش درد است دیگر!..نیست؟

   بنده مطمئنم و شک ندارم که وبلاگ نویس هایی هستند که آن قدر نگارش قوی و درستی دارند و آن قدر خوب به همه چیز نگاه می کنند و اصلا هم پر بازدیدکننده نیستند و هیچ کس هم برنده ی هیچ جا نمی کندشان اما یک متن از هزاران متن شان می تواند یک روز کامل آدم را درگیر کند و به فکر بیندازد.


چه قدر حرف زدم...پیرتان کردم آقا...ببخشید


درباره ی فیس بوک هم واقعیت اش این است که فیس بوک من هم مثل همه ی آدم های دنیا بسیار شخصی ست. چند باری خواستم برای وبلاگم پیج درست کنم ولی متاسفانه چون آن قدر شخصی و روزمره می نویسم و گاهی حتی حوصله ی عوض کردن اسم ها را هم ندارم ، ترس برم داشت که دوستان واقعی ِ فیس بوکی ام رد پایی پیدا کنند( در و پیکر  ندارند که این شبکه های اشتماعی!) و دیگر وبلاگ ام آن جای امنی که می آیم و توی اش هذیان های ام را بالا می آورم نباشد. وبلاگ و این جا برای من امن ترین ، دورترین، ساکت ترین و دنج ترین کافه ای ست که می توانم توی آن بنشینم و با خیال راحت سیگارم را بکشم و خفه خونم را بگیرم. 



با تشکر



باران 


 

پست قبل، بعد از کمی گرفته شدن زهرش که جمله های اخر بود و تغییرِ "مملکت خراب شده" به فقط"مملکت" به عنوان پست روز بلاگستان انتخاب شد!!! 

 

 http://weblogstan.ir/

ه"وار"..آ"وار"

برای شان یک صندلی از اتاق ام می برم که بنشینند. حدس می زنم که پسر و پدر باشند و از ساک و اسباب و وسیله های شان هم معلوم است که از شهرستان آمده اند. می گویم لطفا منتظر بمانید تا خانم فلانی بیاید. 

 دل توی دل ام نیست که بپرسم برای چه آمده اند اما آن قدر مستاصل و درمانده و بیچاره اند که می ترسم بپرسم و سفره ی دل شان را باز کنند و بعد از منی که هیچ کاره ام درخواستی کنند و من بگویم نمی دانم یا نمی توانم و بعد همین بدو ورود ناامیدی سایه بیندازد روی دل شان...(اووووووف، که آدمیزاد چه قدر باید و نباید،چه قدر بگویم و نگویم ، چه قدر بکنم و نکنم دارد توی این نیم سانت عمرش) 

برمی گردم توی اتاق ام و می نشینم پشت کامپیوتر. توی سالن درست روبروی من نشسته اند و هر چند ثانیه یک بار که نگاه شان می کنم  چشم در چشم می شوم با آنی که فکر می کنم پدر است. آزی می آید و پسر شروع می کند به حرف زدن،به حرف زدن...به حرف زدن.آنی که پسر است شمرده شمرده حرف می زند و آنی که پدر است ملتمسانه گاهی به آزی و گاهی به من نگاه می کند و چشم های من هی پر و خالی می شوند. قلب من هربار از شنیدن ِ‌"جانباز عصبی" بیست ریشتر می لرزد ، نفس ام هربار مردد می ماند بین آمدن و نیامدن وقتی پسر می گوید:"حقوق ماهیانه ی پدرم بابت جانبازی صد هزار تومن است". می گویند که پرونده شان را جا به جا نمی کنند و اگر ما یک نامه بدهیم شاید فلان شود و من هر لحظه انگار الان است که قلب ام بایستد و پخش زمین شوم. می گوید وضعیت روانی ِ آنی که پدر است آن قدر بد است که مادرش طلاق گرفته و هیچ فامیل و همسایه ای برای شان نمانده و هیچ جای این مملکت خراب شده برای آنی که پدر است کار نیست. من دل ام می خواهد کر و کور بودم و آن قدر چشم در چشم نمی شدم با آنی که پدر بود. دل ام می خواهد حافظه ام را از دست می دادم که حرف ها و نگاه های شان مثل یک رد پا نمی ماند روی آسفالت ِ نرم ِ ذهن ِ به فاک رفته ام! هر جوری که فکرش را می کنم می بینم این درد شبیه هیچ درد از دردهای عالم نیست. این شبیه این که فلج به دنیا بیایی یا بیماری اعصاب داشته باشی نیست. این شبیه این که بی پول و مفلس باشی نیست. این آن کابوسی ست که یک روزی با هزارتا امید بروی و برای کشورت بجنگی و بعد برگردی و بی پول و روانی بیندازن ات یک گوشه ی مملکت و برای تشکر ماهی صد هزار تومن پرت کنند جلوی ات. این آن دردی ست که به خاطرش از شهرت راه بیفتی و بیایی و به یک سازمان ِ خارجی! التماس کنی که کاری کنند که هموطن های خودت کمک ات کنند. 

یا می شوی آن ، یا می شوی اینی که دیروز نینو عکس اش را برایم از فیلد فرستاد که  همین دیروز  پیدای اش کرده اند، که بعد از سی سال...از زیر خاک پیدای ات می کنند و هیییییییییچ کس نمی داند که کیستی و چیستی و خانواده ات کجای این دنیا هنوز  چشم به راهت هستند.

 

 

نصیب ِ اینان، این پدر و پسر ها، ماهیانه صد هزار تومان می شود و عاید ِ سر ِ ما باتوم ِ‌این که "شهید و جانباز نداده ایم که دخترها با لگینگز بیایند بیرون!" و به همه ی این کصصثثافت کاری ها می گویند:"جنگ"!  

 

  

 

ناتمام

یک

دو روز پیش نمی دانم کجا بود که خواندم. که زنده گی توی ِ سر ِ آدم است. یا انسان ها توی سرشان زنده گی می کنند. یا زنده گی ِ آدم توی کله اش است یا چیزی شبیه به این. فهمیدن و فهماندن اش سخت است ولی واقعیت همین است.

از دیشب هم ساعت حدود یازده و پنج دقیقه دل ام گرفته است که البته کمی اش برمی گردد به ساعت شش و چهل و چهار دقیقه و کمی اش هم به ساعت هشت و نیم که برگشتم خانه. همه ی این یکی دو هفته یک طرف ، این"دیروزجان" یک طرف. که مثلا راست راست توی چشم ات یکی که خیلی برای ات عزیز است نگاه کند و بگوید:"حالا چی؟..چه تاثیری؟..واقعا حل کرد؟" . این یعنی مثلا تو خودزنی کنی و نمیری (متاسفانه) اما  هنوز جای جراحت ها و چه بسا تروماهای ات درد کند و هرروز مجبور باشی مثل گربه زخم های ات را زبان بزنی تا خوددرمانی کنی و خوب شوی،  آن وقت یکی که خیلی برای ات عزیز است و می داند که چه بودی و چه کردی بیاید بگوید:"هه...زرشک..حالا که چی مثلا خودت رو زدی؟" آدم درد اصلی اش یادش می رود اصلا. همیشه ی دنیا مدل اش این بوده که گاهی انتظار نداری و خیلی چیزها از خیلی آدم ها می شنوی. بعد از میلیون ها سال بشر عادت نمی کند چرا!


*** 

دو

  یک هفته است که دارم خودم را آماده می کنم که چه طور و کجا و کی به Ev ،رییس مان، بگویم که من نقاشی خون ام پایین آمده و نیاز دارم هفته ای یک ساعت زود بروم و نقاشی کنم. یک هفته است که دارم جمله های ام را بالا و پایین می کنم که چه طور بگویم که اگر می شود من دوشنبه ها را یک ساعت زودتر بروم و اگر نقاشی کنم تومنی دوزار می رود روی روحیه و اخلاق سگم!

امروز صبح رفتم توی اتاق اش و با هزار من و من و آب دهان قورت دادن ،جمله هایی را که آماده کرده بودم گفتم و در آخر هم افزودم که مجبور نیستید همین الان جواب بدهید و می توانید بررسی کنید درخواست ام را که ایشان نه گذاشتند و نه برداشتند و با لبخند گفتند: 

  _ Wow ...u paint? really? only one hour? no problem with me, you can come early in the morning to compensate...go and enjoy girl.

و من با دهان باز مات زده نگاه اش می کردم. یادم افتاد که آقای ی عوضی فهمیده بود که من یکشنبه ها مرخصی را برای کلاس نقاشی ام می گیرم و همیشه ی خدا جلسه ها را یکشنبه ها همان ساعت تنظیم می کرد که من به کلاسم نرسم! مردک ! 

از اتاق Ev آمدم بیرون و دل ام می خواست گریه کنم از خوشحالی. نینو نیست و من کسی را برای توی بغل اش پریدن در این لحظه کم دارم. قطعا من آدم ِ فقط کار و فقط کار نیستم. کار ِ خالی، کار ِ‌تنها من را راضی نمی کند. با این که این کار را با همه ی وجودم دوست دارم اما یک جای ذهنم ، هرروز احساس می کنم که آدم ِ بی مصرفی هستم. وقتی نقاشی نمی کنم ، وقتی ورزش نمی کنم ، وقتی فرانسه نمی خوانم، وقتی فرصتی برای سفر ندارم ، وقتی تدریس نمی کنم و بچه ها را نمی بینم...انگار هرروز بی مصرف تر و بی خاصیت تر می شوم. انگار هی پیر و زشت می شوم وقتی فقط صبح می آیم سر کار و بعد برمی گردم خانه و همین!


 ***
سه
 همیشه یک فانتزی ای دارم از خودم و صداهای بی سروتهی که توی سرم است  که مثلا یک روزی یکی از آن دستگاه هایی می خرم   که به اش می گویند"یک دو سه" و بعد می گذارم اش روی میز و  روشن می کنم و بعد سرم را خم می کنم و هر چه هست خالی می کنم توی آن و "یک..دو.." و به سه حتی نمی رسد و بعد سرم را بلند می کنم و خوشحال و با سری خالی و قلبی آرام! می روم و کپه ی مرگ ام را یک گوشه ای می گذارم و تمام!



بچه ها متاسفم!

خیلی راحت دروغ گفتم به سپی و نرگس. شرم اور است اما از نتیجه راضی و آرامم.

 بس که این دو تا جانور امروز غر غر کردند که امشب پنج شنبه است و نینو هم که نیست و هیچ جا چرا دعوت نیستیم و امیدواریم تا شب دعوت شویم و چه خاکی به سرمان کنیم پس! اصلا امورات این دو نفر بدون میهمانی نمی گذرد. بی پارتی دنیای شان چیزی کم دارد. گاهی بهشان حسودی می کنم. به این که فقط به فکر اینند که کجا بروند که بیشتر خوش بگذرد. به فکر این که امشب چی بپوشند و فردای اش چه طور آرایش کنند. کجا خرید کنند و چی بخرند و کجا می شود آن را پوشید که مرکز توجه باشند و همین! فقط همین. واقعا فقط همین. 

 پرسیدند که امشب تنهایم که بیایند خانه ی ما بساط عیش و نوش به پا کنیم یا نه و من هم بی درنگ فرمودم :" خیر" و دیگر خفه شدند! 

نه که با آن ها بهم خوش نگذرد. نه. نه که دل ام نخواهد خانه ی من بیایند. نه. نه که من اهل میهمانی و تا خرخره خوردن نباشم...اصلا.این دو نفر با نینو در حال حاضر ثابت ترین و  یک جورهایی نزدیک ترین آدم های زنده گی ام هستند که حتا آخر هفته ها دلتنگ شان هم می شوم. ولی اگر دوستی مان  را بگذاریم از یک تا ده ، من فقط از یک تا دو ، و بعضی وقت ها به زور تا سه باهاشان همراه و هم سو و هم فکر و هم جهت ام. از هر ده حرفی که بین مان رد و بدل می شود من برای دو تا و بعضی وقت ها به زور سه تای اش نظر و حرفی دارم. از ده تا چیزی که ان ها را خوشحال میکند من فقط از دو تا و گاهی به زور از سه تای اش به وجد می ایم. خودشان هم این را می دانند. توی یک برخورد و دو برخورد من بسیار جذاب و اجتماعی و خوش مشرب هستم همیشه. اما به محض این که قرار باشد یک سری چیزها زیاد تکرار شود یک دفعه به قول سپی تبدیل می شوم به "ننجون ِ مهدی"!

 برای من هر شب میهمانی رفتن خسته کننده و مسخره  است. خریدن خیلی چیزها و رفتن خیلی جاها هیچ دلیلی جز دک و پز ندارد. پیش فالگیر رفتن  و هر هفته آرایشگاه رفتن ، مثل خود ارضایی به مفلوکانه ترین وجه می ماند.


 برای من بهترین پنج شنبه و ایده آل ترین تفریح ِ شب جمعه همین است که تنها باشم و دراز بکشم وسط خانه و گاهی رو به سقف شوم و چند خط کتاب بخوانم و گاهی غلت بزنم و فیلم ببینم و گاهی هم مثل الان بچرخم توی اینترنت و این بزغاله هم این طوری کنارم بنشیند و به مانیتور زل بزند و بالاخره  بعد از یک هفته ی مزخرف یک شب را آرام باشم و خوب . اصلا من دل ام می خواهد "غیر آدم" باقی بمانم اما آرام باشم. حتی اگر همه ی این آرامش را در قبال یک دروغ به چنگ آورده باشم. یک دروغ سفید.


                 

   

 

hallucination

 از دور می بینم که حواس اش به موبایل اش است و می خواهد از خیابان رد شود.خیابان ِ اول صبح ها همیشه خالی ست و من همیشه ی خدا صبح ها وحشی. نگاه می کنم و می بینم که هم از پشت اش می توانم رد شوم و هم از جلوی اش. یک دفعه انگار برق هزار ولت وصل می شود به مغزم...که نکند...نکند یک دفعه روی اش را برگرداند و ماشین ام را ببیند و تعلل کند که برود جلو یا عقب...نکند ترس برش دارد...نکند دستپاچه شود...نکند یک دفعه بدود... نکند بخورم به اش و روانه ی بیمارستان و اتاق عمل شود و مرگ مغزی شود و یک هفته خانواده اش خون گریه کنند و دیگر هیچ وقت برنگردد و دوست اش بی دوست شود و مادرش داغدار. حتما یک اتاقی دارد توی خانه شان که بعد از رفتن اش می شود کوه روی شانه های اطرافیان ... نکند که توی یک پرورشگاه یا بیمارستان روانی کار کند و همه ی بچه ها و مریض ها عاشق اش باشند و با شنیدن رفتن اش یک هفته کسی لب به غذا نزند...یا نکند که با یک دختر خاله ی تنها و بی هیچ کس اش زنده گی می کند که با رفتن اش دنیای آن دختر خاله خالی شود؟...نکند زیر این روسری موهای اش بلند باشد و مجبور باشند توی بیمارستان موهای اش را قیچی کنند..نکند نکند نکند نکند... و بیست متر مانده به قدم های اش ترمز می کنم.

که نکند مبادا بمیرد...تا نکند مبادا یک خانواده به زانو در بیاید...که نکند مبادا زنده نماند!

تولدت مبارک

یک گوشه ی صفحه پنجره ی چت ام با نازی باز است و بقیه ی صفحه عکس های تولد پارسال ات! همان پارسال که تولدت وسط هفته بود و من گفتم که ماشین ندارم و شب ماندن و فردای اش سر کار رفتن ام از خانه ی شما سخت است و نیامدم و دو هفته بعدش دیدم ات.

کاش کاش کاش ...خدایا کاش کاش کاش کاش یکی آن روز به من نهیب زده بود که شاید امسال آخرین سال باشد و شاید سال دیگر همین موقع دیگر ف ای توی دنیا نباشد و  آن وقت  باور کن که هر جوری شده بود خودم را می رساندم و با همه ی سختی اش فردای اش از خانه ی شما می رفتم سر ِ کار.هه...سختی!..چه سختی ای؟ ماشین نداشتن ِ من سخت تر بود یا شب تا صبح کنار ِ بدن ِ بی حرکت ِ تو بیدار ماندن و دعا کردن؟...تاکسی سوار شدن سخت تر بود یا تو را توی خاک گذاشتن؟...کاش کاش کاش کاش خدایا کاش کاش آمده بودم و کنار تو نشسته بودم توی این عکس ها. بخت بد را می بینی؟ همان سالی که بهانه اوردم و نیامدم شد آخرین سال! فکر رفتن ات هم تن ام را می لرزاند. مرور ِ آن روزها و شب ها قلب ام را می آورد توی دهن ام. نه که فردا نیایم...نه که برای ات فردا تولد نگیریم...نه که سه تایی جمع نشویم.نه عزیزم. فردا هم مثل هر سال. وسط ُ هفته هم هست اما من ِ بی لیاقت می آیم. من ِ خر می آیم. فقط...فقط فرق اش با سال های دیگر این است که تو نیستی. تو نیستی که بغل ام کنی و پشت ام را دست بکشی و بگویی:" باری جون خوش اومدی". هه. چه طور باور کنیم که بیاییم تولد و تو نباشی؟ هه.مسخره نیست ف؟ پس شام را کی بپزد؟..پس آخر شب کی توی رختخواب برای من و نازی  کیک و چایی بیاورد؟ پس اصلا کی شمع را فوت کند بچه جان؟ کاش یک تولد...اندازه ی یک تولد دیگر مانده بودی که من ِ عوضی وسط هفته ، بدون ماشین ، یا همه ی سختی های دنیا خودم را برسانم خانه تان و زنگ بزنم و تو در را باز کنی و من بپرم بغل ات و جیغ بزنم که :" تفلدت مبارک" و این همه حسرت به دل ام نمی ماند. کاش کاش کاش کاش خدایا کاش کاش کاش ...یک تولد دیگر مانده بودی برای مان بچه جان.


ف

کسی باید باشه باید

دل ام آرام و قرار ندارد. یک بغضی نه توی گلوی ام، که توی دل ام است. هی می خواهم تمرکز کنم روی کار نمی شود. نینو و نرگس و سپی دارند توی تراس ام سیگار می کشند و این سومین باری ست که وقت سیگار می شود و من نمی کشم. یک چیزی درونم قرار است فوران کند که نمی دانم چیست. دل ام می خواهد زودتر بروم خانه و بنشینم روی زمین ،بین مبل و میز و تورج بیاید روی پای ام و ترنج هم کنارم لم دهد و فرندز ببینیم. این ترنج بعد از آمدن تورج یک گربه ی دیگر شده. مهربان و اجتماعی شده. بدغذایی اش خوب شده و حالا هر چه تورج می خورد او هم می خورد. کی می تواند بگوید که حیوان ها "همدم" را نمی فهمند. کی می تواند بگوید که گربه ها بی صفت هستند وقتی تورج توی کشوی ِ زیر ِ فر گیر کرده بود و ترنج آن قدر بالای سرم و از روی سرم این ور و آن ور دوید تا بیدار شدم و رفتم وروجک را در حالی که داشت خفه می شد بیرون آوردم. فکر همه ی آن آدم هایی که قربان صدقه ی تورج می روند و می گویند "ترنج رو ولش کن بره" به من استرس و عذاب می دهد. آن قدر که اگر این جمله را تکرار کنند شاید از زنده گی ام حذف شان کنم! همین قدر جدی و عصبی و آماده به حذف و اضافه ام من! (قرار نبود از گربه ها بنویسم که!)

بلاتکلیفی امان ام را بریده. نمی فهمم چه می کنم راست اش. نمی توانم تصمیم بگیرم. دست و پای ام مدام می لرزد و هراس دارم از این که همین طور مدت ها دست و پا بزنم بی این که شنا کنم یا غرق شوم.

گم شده ام و از یابنده تقاضا دارم که بیاید و من را پس دهد و مژدگانی دریافت کند!





 

 

اولین روز ِنارنجی ِ شاد ِ‌هفته

هفته ام شروع می شود با این  که قوانین مهاجرتی ِ آن خراب شده ای که قرار است بروم تغییر کرده و این قانون شامل یک عده ی محدودی از انسان ها می شود که من هم جزوشان هستم.این یعنی این که از همین خود ِ‌امروز باید بیفتم دنبال ِ یک مدرک ِ زهرماری و ادا و اصول های دُم ِ‌ماری. از اول اش هم نباید زنده گی ام را مچل ِ این عوضی ها می کردم.باید پول می دادم و با قایق می رفتم کریسمس و یا می مردم و یا وضع  ام به هر حال بهتر از این بود. همزمان هم این دخترک نشسته زیر گوشم هی می خواند که میدانی عاشقانه ترین لحظه ی دنیا آن است که بنشینی و با شوووووووهرت اسمی برای بچه تان انتخاب کنید!..این منم و دارم بالا می آورم از فکر این همه بچه دار شدن های مداوم و آی لاو یو پی ام سی! 

حوصله ی کثیف ام هم از همین الان دارد سر می رود از این که بشنوم نرگس دوباره دیشب مست بوده و با کی خوابیده.حالم از آن آدم های معروفی که دور و برش را گرفته اند هم به هم می خورد.دوست دارم با تپانچه شلیک کنم توی زانوی ِ آقای میم که مدام می خواهد کوکایین بکند توی دماغ ِ ما!مرتیکه ی خر فکر کرده نمی دانم که با سبزها چه کرد آن سال!عکس اش را هم دارم مردک ِ بی همه چیز. نرگس هم مشاعرش را پاک از دست داده. سرویس ِ تلاش بیهوده برای فکر نکردن به چیزهایی هم هستم که هیییچ موفقیتی حاصل نمی شود. حالت ِ گند و گهی بهم دست می دهد وقتی نازی به پسر عموی اش می گوید برای اش وام "پنج میلیونی" جور کند و پسر عموی ِ عوضی اش عوض این که دخترکم را آرام کند و بگوید" چشم" زنگ می زند به بانک و می گوید :" نازی سودش سی درصده ها!!" فاک یو آل که یعنی شما پنج میلیون نمی خواهید و ندارید که به دخترک کمک کنید؟ که دست نازی را می کشم و می گویم "ولش کن یه کاریش می کنیم!"...چه کاری؟ من ِ خودم آویزان چه کارش می توانم بکنم.دو شنبه تولد ف است و هنوز نمی دانم چی باید بخرم.صبر کن...ف نیست!...تولد نمی گیریم امسال پس؟...جودی کارت عروسی فرستاده!..فاک فاک فاک به همه ی خاطره های ام با تو که ف را له کردند و تو دنبال دی جی عروسی ات هستی خر! نه من امشب پارتی ح نمی روم چون حالم دارد از فراموش کردن های این مدلی ام به هم می خورد.می گوید کجا بودی می گویم همان جایی که وقتی خراب و درب و داغانم می روم.می گوید وقتی هم خوبی همان جا می روی!..یا می گویم شنبه ها این طور...می گوید این طرف هرروز آن طور. استاد شلیک توی مغز است. فاصله ی بعد از نقطه را یادم نرود. این جا هم توی آفیس اول هفته ای پر است از حرف ِ‌مفت.حرام زاده ها توکیو را انتخاب کردند که سوپر غیش است. بروند به جهنم بابا. مادرید را می توانستند نجات دهند خاک بر سر ها. یا ترکیه لااقل. سوریه را هم با خاک یکسان کنند برود پی کارش. من نمی دانم این یو انی ها چه غلطی می کنند پس. شش برابر ما حقوق می گیرند فقط دک و پز دارند. تحقیق چی کشک چی! اولاند اگر همین طوری به زر زر ادامه بدهد نه پای ام را می گذارم توی خاک شان نه می گذارم نینو برگردد! به همین برکت قسم! حالا کارمان کم بود این ام کا ها هم باید گورشان را گم کنند بروند یک جای دیگر.  

 بروم سرم را بگذارم یک جایی بمیرم تا این هفته هم سر شود شاید هفته ی بعد خوشحال تر باشم.

 این  که روز و شب های "ترک کردن "  را به امید همان چیزی سر کنی که ترک اش کرده ای. 

مثلا توی ترک مواد باشی و بدن درد و بدبختی را به امید یک روزی دوباره نشستن و کشیدن تحمل کنی. 

یک چیزهایی را نمیشود بوسید و کنار گذاشت،مثلا همین "امید".


Magnitude: 9.5

تقویم ام ورق خورده، 1960 شده سال ام و  شیلی روزگارم و هیچ صلیب سرخی به فکر بیرون کشیدن ام از زیر آوار نیست و بیچاره من 

 بیچاره من  

بی چاره من 

 

 

بن بست

بوی باران بیدارم کرد.

خواب می دیدم که یک روزی از در آمده ای و انگشت های ظریف یک دختربچه ی زیبا توی دست ات است و من چشم از او و تو بر نمی دارم و بی این که بخواهم زیر لب هی تکرار می کنم که تمامی مان به شروع ِ این زیبایی ِ ظریف می ارزید و بعد جلوی پای اش زانو زدم و گفتم :" سلام مایسا" و بغضم شکست و صورتم خیس شد و بوی باران آمد یک دفعه و بیدار شدم.


بوی اش مرگم می دهد امشب.مطمئنم.