Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

امروز یکی از سنگین ترین..غمیگن ترین...کش دار ترین...شلوغ ترین...پر استرس ترین ...تیره ترین..پر درد ترین... روزهای زنده گی من است.



امروز روز  تولد من است.



کاش زود تر تمام شود و من برگردم به روزهای معمولی که تولد من نیست.روزهایی که هیچ چیز نیست.


___________________


پ.ن.ها:


پ.ن.1.از فکر این که بیست و هشت سال پیش وقتی به دنیا امدم پدر و مادرم چه حسی داشتند و حالا بعد از گذشتن بیست و هشت سال و همه ی اتفاقاتی که افتاده...نسبت به من چه حس و حالی دارند...احساس خفه گی بهم دست می ده.احساس مردن.عذاااب.از صبح هر کس بهم گفته تولدت مبارک ...فقط بغض کردم.


پ.ن.2.کی این روز تولد تموم می شه که من از فکرش بیام بیرون؟کی می شه که سوزن ِ یاداوری خاطراتم..توی بدنم فرو نره؟ کی می شه که با ارامش و بدون حس حسرت و اضطراب  همه ی زنده گیم رو مرور کنم؟


پ.ن.3.دیشب برام بارون اومد!


پ.ن.4.هر کس توی این پست برام کامنت تولدت مبارک بذاره..برای همیشه از چشمم میفته!


ظاهر قضیه:


اقای الف.. سه سال سابقه کار  تدریس  برای سفارت بهم داد ..



لایه ی زیرین قضیه:


یه کلاس ساعت هفت تا هشت و نیم شب هم بهم رسما چپانده شده.



لایه ی زیر تر ِ قضیه:


قراره از اول مهر...شش صبح تا پنج بعد از ظهر..توی شرکت جون بکنم...و هفت تا هشت و نیم..هم توی کیش جون بدم!



  باطن قضیه:


دل تو دلم نیست مهر شه و کلاسا شروع شه و با داد بپرم وسط کلاس و وقتی بچه ها ترسیدن و بهت زده شدن....بگم " حالا اگه گفتین ترسیدن و بهت زده شدن" چی می شه؟.خیلی تا مهر مونده؟ .جون به جونم کنن خر ِ تدریس ام.

در را برای اش باز می کنم.نمیتوانم منتظر بمانم  تا از پله ها بالا بیاید.بیرون می روم و وسط راهرو می ایستم.


صدای پاهایشان را می شنوم...


درست مثل آن وقت ها که  وقتی قرار میشد سه تایی جمع شویم از صبح حرف های توی دلم را مرور می کردم...از صبح با خودم حرف می زدم.نگاهم به پله هاست.از پاگرد که می پیچد..دوتایی جیغ می زنیم.پا برهنه میدوم طرف اش.وسط پله ها همدیگر را بغل می کنیم.چه قدر دلتنگ اش بودم  بهار را بغل کرده ام که نگاهم به "او" می افتد.آن پایین توی پاگرد ایستاده بود و ما را نگاه می کرد.بهار را محکم تر در اغوشم فشار می دهم و به چشمان "او" نگاه می کنم و می گویم:" بالاخره خوش اومدی!".میرویم داخل.اول بهار و بعد من.برای بستن در مکث می کنم..تا "او" هم بیاید.کمی کند است اخر.مثل همیشه.در را می بندم و می گویم:" زود باش این مانتو روسری رو در بیار تا حالم به هم نخورده".بهار  هم همان جا وسط خانه روسری و مانتو اش را پرت می کند روی مبل.رو به" او "می کنم تا به او هم همین را بگویم.. زل زده به تابلوهای من. نگاه اش می کنم...بهار از اتاق خواب داد می زند که "بارااااااان...اتاق خوابتون عین اتاقای هتل هایته!".می روم به سمت اتاق خواب.می گوید:" ماه رمضونی..چیزی توی خونه تون پیدا می شه واسه خوردن؟".می گم:" لیکور!".با لحنی که تلفیقی از خوشحالی و تعجب و کنجکاوی است می پرسد:" خدایی؟"..با لحنی عاری از تعجب و خوشحالی و کنجکاوی می گویم: "بارانی!".


 دو تایی خودمان را می اندازیم روی کاناپه ی بادی و همزمان می گوییم:" چه خبر؟". می خندیم و کمی بعد هم...سکوت.و اه می کشیم.می گویم: " جای نرگس خالی!"...می گوید:" از همون پایین که زنگ زدم...جاش خالی بود!".


_" اگه بود الان چی می گفت؟"


با هم انگشت های اشاره مان رو می گذاریم روی دماغ مان و می گوییم:" بچه ها تو رو خدا بگید دماغم خوب شده؟...نه..جدی باشین...تو رو خدا بگید دماغم خوب شده؟".و می خندیم.خنده ای تلخ و از سر دلتنگی.

"او " هم می خندد..حواس اش کاملا به ماست.گیلاس ام را می زنم به گیلاس بهار و می گویم:" به افتخار ِ ..."...بهار ریسه می رد..


_"باران؟... به افتخار ِ ..؟؟؟...به افتخار ِ؟؟...به افتخارمون؟..به افتخارمون کف مرتب؟...".


خودم هم از حرفم می خندم.می گویم: " بسه بهار...بسه... ...می گم بسه...".به "او" نگاه می کنم.دست اش را طبق عادت  ، جلوی دهان اش گذاشته و می خندد.


بهار که از خنده می افتد ، می گویم:" یه ضرب؟"...می گوید:" یه ضرب!..یک...دو...سه...".


لب هایم از تلخی سِر می شوند و دهانم فلج...


حرف می زنیم.از زمینی که روزها روی اش راه می رویم و زمانی که مثل اب از لای انگشتانمان می چکد..از روزهای دانشگاه و استاد ها...از روزهای کلاس تور لیدری ...از روزهای جاده ی رودهن و جاجرود...از روزهای مهمانی رفتن...از روزهای بودنِ  نرگس.. از  روزهای با نرگس بودن....از روزهای نرگس داشتن....میگوید:


ـ باران...اگه یه در صد هم نرگس زنده باشه چی؟...اگه بهمون دروغ گفته باشن چی؟...اگه...



بلند می شوم که سیگار بیاورم.دست به سینه تکیه داده به چهارچوب در.بدون این که حرکتی کند از کنارش رد می شوم.سیگار را روشن می کنم و روی تخت دراز می کشم.خوابیده سیگار کشیدن را دوست دارم.به دود که زل می زنم انگار از زمین کنده می شوم و بالا می روم.بلند می گویم:" بهار ..بیا این جا...اون موبایل منم بیار...".می اید ، موبایل ام را کنارم روی تخت می گذارد و ان طرف تخت دراز می کشد.سرم را کمی بلند می کنم که ببینم "او" هم امده یا نه.کنار پنجره ایستاده.دوباره به سقف خیره می شوم.میخواهم چیزی بگویم که موبایل زنگ می خورد.یک دستم زیر سرم است و دست دیگرم هم به سیگار.همان طور که به سقف نگاه می کنم می گویم:" چه اسمیه؟"...بهار نیم خیز می شود  و یک لحظه احساس می کنم که خشک می شود.حرکت نمی کند.چشم های اش چسبیده به صفحه ی نمایش موبایل.رنگ اش کاملا پریده بود.دستم را از زیر سرم برمیدارم و من هم نیم خیز می شوم.موبایل را از دست اش می گیرم..."


”Narges is calling


بهار را نگاه می کنم.چند ثانیه گیج و منگیم.خاکستر سیگار میریزد رو ی تخت.حواسم نیست.گیج ام.کنار پنجره را نگاه می کنم." او" هم  که نیست.یک لحظه خودم را جمع و جور می کنم و دکمه ی سبز را می زنم...


_"بله؟"


_"الو باران جان..سلام..منم..رحیمی...ببخشید یه سوال..."


دیگر نمی شنوم چه می گوید.رو به بهار می کنم و برای این که او را از دستپاچه گی بیرون بیاورم می گویم: " نه نه..بهار جان...نرگس نیست...نرگس نیست...این همکارمه...همکارمه..اسمش نرگسه...".


نمیفهمم چه طور معذرت خواهی می کنم و گوشی را قطع می کنم.هنوز قلبم می زد.چند دقیقه منگ شده بودیم.بهار به سقف زل زده بود و من..به قاب خالی پنجره...





.امروز صبح گفت:" شما چند وقتیه که کمرنگ اید!"...گفتم:" بله..راستش ..."


نگاهم به پنجره افتاد که اقای ح دوباره  پرده ی آن را  جمع کرده بود.چه جنگ پنهانی ست  بین من و اقای ح ، بر  سر این پرده و نور اتاق!.فقط کنار ابدارخانه نشسته و کشیک من را می دهد  که از اتاق بروم بیرون.بعد با سرعت نور  ، خودش را می رساند  به اتاق من و پرده را جمع می کند !...قصه این طور است که من بر می گردم و با عصبانیت پرده را  می کشم.آن قدر که فوتون های  نوری هم نتوانند داخل شوند.اصرار برای تاریکی از من و ..روشنایی از ایشون.جالب این جاست که بعد از سه ماه ، کوچک ترین حرفی در این باره نزده ایم.اما خب..هردو خوب  می دانیم که به خون ِ نور هم تشنه ایم!


دوباره نگاه اش کردم و گفتم: " بله؟" گفت " می گم چند وقتیه شما کمرنگ اید...".


گفتم:" اره...این تابستون لعنتی با این  خورشیدی که زل زل و  وقیحانه هرروز توی چشمم فرو میره ،  تموم    شه.کاش خستگی های منم با تابستون می رفت  .فکر می کردم با اون مرخصی چند روزه حالم بهتر می شه.مریضیم بهتر شد...اما "مرض " ام نه !از این که صبح چشممو بازکنم و قبل از این که جسمم از روی تخت بیاد پایین ، فکرو خیالام توی ایینه ی دستشویی با نیش باز  منتظرم باشن  ...حالت تهوع بهم دست می ده  ...دیگه حتی انگیزه و انرژی دعوا و بحث کردن با مامان این ها رو هم ندارم.ترجیح می دم همه از دستم ناراحت باشن و پشت سرم حرف بزنن و تلفن هاشون بدون جواب بمونه..تا این که بخوان یه چاقوی دیگه توی کله ام فرو کنن ...".


این جا بود که تازه فهمیدم دارم بلند بلند فکر می کنم.سریع نگاه اش کردم که ببینم بعد از این همه یاوه گویی چه شکلی شده.دهان اش که باز بود.( خدا را شکر که توی دهان ادم ها روشن نیست.والا آن قدری که دهان اش باز بود...حتما کور شده بودم)...چشمان اش هم انگار می ترسیدند روی من ثابت بمانند  .می پریدند مدام. فقط گفت: "ممم. من فقط...  من منظورم  این بود که....خب..این روزها  اخه رنگ پریده این... ارایش نمی کنید؟!!"

 

پ.ن.1: این روزا کمرنگ ام!

نان ..عشق..بیانسه

    فکر کنم  شرطی شده ام.از تاکسی که پیاده می شوم  ، اگر اهنگی که گوش می کنم به بیانسه برسد نا خود اگاه سرم را کج می کنم طرف نانوایی.ایستادن توی صف و حرکات جوانک نانوا  و جلو عقب رفتن اش موقع پهن کردن خمیر و همخوانی این حرکات با موزیک را دوست دارم.


طبق معمول کمی با نیش باز... جوانک لاغر را با موزیکی که توی گوشم است تماشا می کنم.بعضی شب ها عجیب این حرکات با موزیک هماهنگ  می شود و لذتی می برم که نه بگو و نه بپرس.


.جلوی صف ایستاده ام.پشت سرم انبوه "نان بیاران خانواده " را حس می کنم.یک پسرک که چندان هم "پسرک" نیست  کنارم ایستاده.نوبت ام که می شود پول را می دهم و می گویم:" دو تا خاشخاشی!" .پسرک رو می کند به من و چیزی می گوید.یکی از گوشی هایم را در می اورم و رو به او می گویم.." ببخشید؟"با پوز خند می گوید:" می گم البته اینا کنجدن نه خاشخاش!".دهانم را باز می کنم که چیزی بگویم..اما اقایی که پشت سرم ایستاده دهانش را زود تر باز کرده..


_ " ای بابا..کنجد یا خاشخاش...حالا چه فرقی داره؟..جفتشون دونه ان.."


می خواهم حرف بزنم که دوباره اقای پشت سر آن اقا..که دهان اش را باز از من زود تر باز کرده می گوید:" اون یکی سیاهه اون یکی سفیده...چه طور فرقی نداره؟".کمی ان طرف تر باز یک "زودتر دهان باز کرده " می گوید...اقا جان...خاشخاش گرونه..الان همه جا کنجد می زنن...

_" کنجد که گرون تره اقا".

_" ای بابا واسه جفتشون دویست تومن نون گرون تره..چه فرقی داره؟"

_" بابا مردمو مچل کردن.دو تا دونه کنجد می ریزن می گن نون گرون تره!"

_" اما می گن کنجد واسه مردا خوبه اقا!"

_" اقا تو رو خدا کنجد رو دیگه مردونه زنونه نکنید."

_" می گن می خوان اداره ها رو هم مردونه زنون کنن"

_" بیا..اونوقت ما به فکر خاشخاش و کنجدیم".

_" شاطر جون..یه کم لااقل این خاشخاش ها رو بیشتر بریز...بذار این دویست تومن حلال باشه"

_ " ای اقا ...پول ملت رو دارن میلیار میلیارد می خوردن..حالا این دویست تومن واسه شاطر اقا حرومه؟."

_" بابا این کنجد و خشخاش داستانه که سر ما رو گرم کنن.."

ـ" اقا شما جلوی من بودین یا پشت من؟.."

 

دستم ناگهان می سوزد.جوانک نان ها را یکی یکی روی توری فلزی پرت می کند.ان قدر داغ اند که نمی توانم برشان دارم...


نان ها را می گذارم روی....* دستانم و به زحمت از میان جمعیت با دهان باز رد می شوم.برمی گردم و پشت سرم را نگاه می کنم.هنوز توی نانوایی ولوله است سر کنجد و خاشخاش و هنوز نوبت من نشده که حرف بزنم.پسرک   از جلوی صف گردن می کشد و من را نگاه می کند..


یک تکه نان می کنم و می گذارم توی دهان ام. 

 

 

* روی همان جای دستانم که در شکل می بینید!...فعلا اسمی برای این ور ارنج پیدا نکردم!!..در تلاشیم که مشکل این اسم را حل کنیم.با تشکر از محمد.

 

پ.ن.1 تا هزار : مامان ِ فیلترینگ که یک ساعته می خوام نقاشیمو اپلود کنم و نمی شه!

پ.ن.2  از هزار تا دو هزار.باباشو هم همین طور!

پ.ن.از هزار به بعد.همه ی اقوام بلاگ اسکای که سه ساعته حتی متن رو بلد نیست اپلود کنه.


از این که صبح از خواب بیدار شی و ببینی کسی کنارت نیست..حالت تهوع به ات دست می ده...

خودتو بالا میاری و ...

دیگه تنها نیستی

 

 

پ.ن.1.تا به حال به "طلاق" این قدر نزدیک فکر نکرده بودم.

پ.ن.2.وقتی حالت بده و حتی یه دوست نداری که بهش زنگ بزنی یا بری پیش اش و باهاش حرف بزنی...دیگه چه فرقی می کنه که حالت خوبه یا بد؟

پ.ن.3.این روزا رنگ ِ شبم.

پ.ن.4...کاش انگیزه و انرژی خریدنی بود.

جام اختاپوسی

مهم نیست که اسپانیا برنده شد... 

مهم اینه که اختاپوس راست گفت!

 


نرگس ...ببین چی پیدا کردم .برای تو نوشته بودم.اون روزی که با هم سیب زمینی سرخ کرده خوردیم توی سلف.یادته اون سایه سبز فسفری رو می زدی؟

.هیچ وقت برات خوندم؟...

می گم...این یک سال که نبودی رو  فراموش می کنیم نرگس.برگرد دوباره باش.اخه تنهام.

پر از حرف...

راستی اون سایه ات چی شد؟




***

۲۸ اوریل ۲۰۰۴


با تمام ِ یاس های فلسفی و نیچه وارش،پشت ِ چشمش بعضی روزها سبز می شود!.آن قدر که حارسین ِ حراست ، نگاهش می کنند و ما نگاهشان نمی کنیم! می دانی؟آخر بزرگ شدن ِ ما که به سبز شدن ِ پشت ِ لبمان نیست  .بزرگ شدن ِ مخلوقاتی چون ما ، به سبز شدن ِ پشت ِ چشم است!.( حرف ِ سایه ی پشت چشم نیست ها. حرف حرف ِ جلوی چشم است!).این سبز شدن  پشت ِ چشم های او  همراه با کمی روی آن دنده بودن ِ من   ،  گاهی  آن قدر تداعی ِ دو نقطه دی را می کند که دندان هایمان می ریزد!. آن قدر که قرار را بر کلاس ترجیح می دهیم و دو ساعت ِ تمام ، قربان صدقه ی محتویات ِ مغز های نفرینیمان می رویم.به آن حد که  که آلبر کامو و کالوینو متفکرانه روی صندلی رها می شوند و ما روی میز ، سیب می خوریم آن هم از نوع ِ زمینی!.( گهی کتاب به زین و گهی ما به زین!).می گوید :" بیچاره این سیب ها که سرخ شده اند!".می گویم:"دلت نسوزد!تو هم اگر  زمینی شوی ، مجبوری خودت را سرخ ِ سیلی های بودن نگه داری...دیگر از سیب ِ خدا چه انتظاری داری؟".می خندد...

گاهی ، همه چیز به قول ِ آن دخترک ِ مدیری ، کاملا پروانه ای می شود! پروانه آن هم از نوع ِ (( خرپروانه))!.نمی دانم. شاید حرف های ِ این بعضی روزها ، تلنگراتی برای رها شدن از  پیله هایی باشد که نرگس می گوید دیگر نقش ِ گهواره ی رشد را ندارند!(شک ندارم که خودش هم نفهمید که پیله ی گهواره ی رشد یعنی چه!...از چشم های کال و سبزش معلوم بود!) .بعضی و فقط بعضی روزها ، حتی آدم ها  هم زیاد فکر می کنند، چه برسد به ما که هنوز نصفه آدم هم نشده ایم...دستانم عصبی می شوند اما چون نمی توانند حرف بزنند زبانم می گوید:":" نمی دانم ، نمی دانم".می گوید :" فکر نکنم بیش تر از این گناهی داشته باشی!"...کاملا بی تفاوت( این بشر بی تفاوت بودنش هم تابلو ست) با انگشتش به سرم ضربه می زند که:" آرام نگیر، همین!"...و من آرام نگرفته ام.به همان نشانی که تا الان هنوز خوابم نبرده و نا آرامی وجودم را رنده می کند.

ساخته ی ساختار ِ خویشیم، می دانی؟.این گونه است واقعیت و ما این گونه واقعی هستیم.این را هم می دانی؟.پس تو به من بگو چه نمی دانی؟...نمی دانی؟

مردان زمینی...زنان زیر زمینی!

چی می شه که شما به اصطلاح "شوهران" خیالات برتون می داره که می تونید به ما به اصطلاح " زنان" بگین که کجا بریم یا کجا نریم؟..اگر قرار به "شوهر بازیه"...بگید که ما هم "زن بازی " در بیاریم!

افسوس  که کارهای مهم تری از جدال دارم و الا کاملا باید مشخص شه که اونایی که زیر یه سقف زنده گی می کنن دو تا "انسان " هستند ، یا دو تا " جنس مخالف " هستند ..یا "زن و شوهر" هستند ، یا "هم خونه " هستند...یا دو تا "دوست " هستند...یا "دوست دختر دوست پسر " هستند یا  اصلا هیچ کوفتی نیستن  و فقط "هستن"!


در زنده گی...

در زنده گی وقت هایی هست ...که هوا ی شرکت مثل  ظهرهای عربستان است ، و هیچ کس هم انلاین نیست ، و فیلتر شکن هم کار نمی کند که چیزی بخوانی ، و مدیری هم در کار نیست  و درس خواندن ات هم نمی اید و سرت مثل گوجه ی لهیده درد می کند و  همه چیز کلافه کننده است ... 

و درست در همین وقت ها توی زنده گی است که باید سمور باشی .( یا صبور..حالا هر چی!)

 

__________________________________________ 

 

 قصه های من و شاگردام در طی دو روز گذشته!

 

یک).بری سالن اپیلاسیون و یه هو شاگردت بیاد واسه وکس کردن ات!!چی می شه؟..همون جا همه ی موهات می ریزه و دیگه احتیاجی به وکس کردن نیست."نه.مرسی.ترجیح می دم مو داشته باشم!"  

دو).پاتو بذاری از خونه بیرون و موبایل ات یک ریز زنگ بزنه.فقط یه شاگرد می تونه یک ریز زنگ بزنه و فقط یک معلم می تونه جواب نده.بعد توی هستی چه اتفاقی می افته که نمی دونم چی می شه که همون شاگرد یه هو توی خیابون جلوت سبز که چه عرض کنم..همه رنگی می شه.در جواب این که " بهتون چند بار زنگ زدم!"...می گی" ای وای ..خاک عالم بر سرم..موبایلمو جا گذاشتم!"...و موبایل ات یه هو از توی کیف ات..با صدای "زرررر زررررر" زنگ می زنه.اون هم چه زنگیی..چه موزیکی..به به...روح ات شاد می شه ...مگه قطع می شه؟" 

 

سه) ترم جدید ....اونی که بهش انگلیسی می اموختی...یه هو از در بیاد تو..که به تو فرانسه بیاموزه.حالا دهن تو دقیقا همون قدر بازه که دهن اون موقع کلاس تو! 

 

 

نتیجه ی اخلاقی: وقتی معلم می شی..شاگردا  قارچ وار ، همه جا هستن.

َSaeed....a cause de tu ُ

 

 

آلمان ، آرژانتین ..ابدارخانه ی موسسه.

، سعید و سماجت هایش برای دیدن مسابقه و نهیب های هراز گاه اش که "باران یه چایی بریزبرامون" و لگد های من روی کفش های تازه واکس زده اش..

، خانم کاشفی که عاشق شیطنت های سعید شده  و خودش هم دل توی دل اش نبود که کلاس را کنسل کند و  بازی را ببیند.

امید که روی ارژانتین شرط بسته بود و کارد می زدی به اش..خون که هیچ ..آب هم در نمی امد.

.اون آقای استاد بد لهجه که فرانسه را با لهجه ی همه جایی حرف می زد ...

 من و آن  همه حال خراب ام ،   اما خندیدن و تماشای فوتبال با کسانی که شاید هیچ وقت دیگر فرصت تماشای فوتبال با ان ها را نداشته باشم.

 

_____________________________________________________________

ـ مرسی سعید.همه اش به خاطر تو بود.تو یه دوست خوب  و باهوشی که من میمیرم واسه وقتایی که از پله ها میام بالا و می بینم خیلی جدی روی مخ دختر خوشگلای موسسه ای و بعد ازین که می رن برمی گردی و می گی..خدایی چشما رو داشتی؟..یا قد و داشتی؟..یا ....رو داشتی؟...یا ...رو داشتی؟   :)))

 ـ .مارادونا چهارتا مشت خورد .

ـ.نه این که علاقه ای به فوتبال داشته باشم...یا نداشته باشم.اما تازه گی ها فهمیده ام که نود دقیقه چرخاندن چشم هایم به دنبال توپ ، و نشنیدن صدای گزارشگر  و فکر کردن به همه چیز جز این که کدام تیم به کدام تیم است  را دوست دارم.این که فوتبال دوست داشتن نیست...هست؟


بهترین جای دنیا


      

        

  

این جا بهترین جای دنیاست.

بین تخت و دیوار.

خلوت..خنک و تاریک.


من حاضرم الان همه چیزم رو بدم تا چشمامو ببندم و وقتی باز می کنم این جا باشم...


یعنی بهترین جای دنیا..


هوا گرم و لشه.کارخونه شات داونه.ادما عبوس ان...


 


بهترین جای دنیا کجاست؟

 دلم می خواهد رنگ پوستم تغییر کند.(خدا بیامرزد مایکل جکسون را.از سیاه و فرفری ، سفید و صاف شد.حکایت حکایت ماست..منتها بر عکس اش.).

دوست دارم مثل ته دیگ سوخته شوم.برایم هم اصلا  مهم نیست که با این موهای فرفری و گنده ...مثل افریقایی ها شوم.

اما..

اما...

هر کاری می کنم و هر جای خودم را  نیشگون می گیرم و  هر جوری با خودم راه می روم و حرف می زنم..نمی توانم با این قضیه  کنار بیایم که باید کنار آن دخترکان زیبا  دراز بکشم و به خودم انواع روغن ، از جمله روغن هویج که به تازگی گل کرده بمالم (.آن هم چه مالیدنی؟..با ان ناخن های ده سانتی متری ِ تیز و براق !!).اصلا نمی توانم با نفس این عمل  روغن کاری و دراز کشیدن کنار ساحل شنی و درباه ی فارسی وان و ارایشگاه رفتن  ، ارتباط تنگاتنگ برقرار کنم!

ایا چون من دوست دارم سوختنی شوم..باید با این قضیه اشتی کنم؟..یعنی گوش و گوشواره؟

ایا نه..این اصلا ربطی ندارد و من می توانم راه های دیگری جز همنشین شدن با دخترکان زیبا روی و زیبا موی و زیبا ناخن ..پیدا کنم؟

ایا چون من با این قضیه مشکل دارم...بیخود می کنم که دلم سوخته شدن می خواهد؟

ایا من می توانم بروم و بدون روغن کاری ان گوشه بنشینم و کتابم را بخوانم؟( تا بلوتوث ام پخش شود؟)

ایا واقعا راهی هست؟؟   

                            

Its 9 o`clock....and my IELTS interview `s at 9:30!!!..i

اگه زبونم لق شه و بیفته از دهنم بیرون چی؟ اگه یه زنبور خرمایی بره توی سوراخ دماغ راستم چی؟...اگه یه هو یه کامیون بیاد توی ساختمون چی؟..اگه یه دفعه یه موجود فضایی بیاد بشینه رو سرم چی؟...اگه یه دفعه حس کنم یه سوسک توی کفشمه چی؟...اگه یه پوست تخمه ی افتابگردون چسبیده باشه به دندون جلوییم و هی هم با اون ریخت بخندم ؟...اگه دل پیچه بگیرم؟..اگه اسانسور ول بشه و بیفته؟...اگه موقع انداختن این پام روی اون پام کفشم از پنجره بیفته بیرون؟..اگه یه دفعه بگن دوربین مخفی بوده؟..اگه دو بگیرم؟..اگه یه دونه ازون کلمه های بیست هجایی تایلندی از زبونم بپره چی؟...اگه یه دفعه مثه مدونا...پاشم و روی میز براشون برقصم چی؟..اگه یه دفعه یکی از مصاحبه کننده ها یه خال گوشتی نوک دماغش باشه و من نتونم ازش چشم بردارم چی؟...اگه امتحانم دیروز بوده باشه؟...اگه جرج کلونی بیاد و کنارم بشینه؟..اگه بهم بلیط لاس وگاس بدن؟...اگه یه دفعه یه سگ بیاد تو و اون جای مصاحبه کننده رو گاز بگیره؟..اگه وقتی از روی صندلی بلند می شم...صندلی بهم چسبیده باشه؟...اگه الان هی ادامه بدم به نوشتن و دیرم شه؟....اگه دلم بستنی بخواد یه هو که گریه کنم؟...اگه یه هو قیامت شه؟...اگه بی هوا بریزن توی اتاق و منو بگیرن؟..اگه بگن خانوم روی سرتون کفتر...؟..اگه یه هو سفیر بیاد و بعد بره؟...اگه...از اسمون خرچنگ بیاد؟ 

اگه همین الان چوک شم و بمیرم؟ اگه الان روسریمو باد ببره؟

Nervous like HELL

برای نوید بروجردی زاده

جلسه ی دوم یا سوم بود.تنها چیزی که از تو میدانستم این بود که دیر می ایی ، موهایت را مثل من شانه نمی کنی و روسری های رنگی رنگی سرت می کنی و اسمت "نوید" است. استاد برای این که تمرین جمله هایی که یاد گرفته ایم را بکند رو کرد به من و گفت:" باران..مجرد یا متاهل؟"

_ متاهل.

_ جدی؟...بچه ؟

شیطنتم گل کرد و گفتم :"اره".

همه برگشتند و نگاهم کردند.گفت:" اسمش؟" گفتم " باران".همه خندیدند.استاد گفت:" یعنی هم اسم خودت؟" .گفتم:" بله.خب مگه اشکالی داره؟".استاد با تعجب نگاهی کرد و گفت:" نمی دونم!"..همه می خندیدند.تو هم.کلاس که تمام شد صدایم کردی ...

_"باران؟"

روی پله ها ایستادم.

_ "ما قراره اگه یه روزی بچه دار شیم اسمشو بذاریم باران"

خندیدم و گفتم:" اما من اگه بچه دار شم اسمشو نوید نمی ذارم هااااا.نکنه پسر باشی!"

با هم خندیدیم.با هم از پله ها پایین امدیم.گفتی:" چرا اسم بچه تو هم گذاشتی باران؟".گفتم:" خب گفتیم یه کاره عجیب بکنیم!".و تو باز خندیدی .گفتی:" واقعا؟".جدی گفتم " واقعا".و انگار سال ها بود که تو را میشناختم.گفتم:" من هم نقاشی می کنم".گفتی:" جدی؟..چی؟".

_ " رنگ روغن.اما طراحی تو خیلی قویه"

_ "تو از کجا می دونی؟"

_ "دفترتو دیدم."

_"شیطوون."

و ما تا اخر کوچه حرف زدیم.انگار نه انگار که تا قبل از ان حتی یک کلمه هم با هم حرف نزده بودیم.شماره ها و ایمیل هایمان را رد و بدل کردیم و دوست شدیم.به همین راحتی. 

 

_ "نوید..اون پشت پارک چیکار می کردی؟؟"

_" بابا داشتم روسریمو سرم می کردم!"

_"مگه سرت نبود؟"

_" مقنعه سرم بود بابا...داشتم خفه می شدم!"

_"مطمئن؟..کاره دیگه ای نمی کردی؟؟"

 ***

_"شما شام چی دارین نوید؟"

_" هیچی..شما چی؟"

_ " ما هم هیچی.ایول.به ما هم می گن زن؟"

_" الان ..بهم مسیج داده که شام چی بخوریم؟ منم گفتم یه کاریش می کنیم"

_" اره.بریم تخم مرغ رو یه کاریش می کنیم!" 

 

*** 

_ نویدی...چرا شل می زنی؟

_سوختم.خواب بودم...از تخت افتادم..پام چسبید به بخاری..سوختم!"

_ " یعنی وقتی افتادی نفهمیدی؟؟ خواب زمستونی بودی؟"

_ "باور کن خیلی خواب بودم!"   

***  

_ "فیس بوک هستی؟"

_ "اره اره"

_ "سر می زنی بهش؟"

_ "اره.همیشه!"

_ خوشم میاد ما همه کاری می کنیم جز خونه داری!" 

*** 

 _"نوید چی شد رفتنی شدی؟"

_" نه..ویزام درست نشد!"

_" چه حیف!..اشکال نداره.بالاخره درست می شه!"

_ " مگه کشکه؟" 

ـ"مگه کشک درست می شه؟" 

*** 

و خیلی...خیلی...خیلی وقت های دیگر که حرف می زدیم.کم.اما نزدیک.  

حالا بگو..امروز صفحه ی تو را باور کنم یا مسیجی که هنوز دلیورش نیامده؟ 

 

 

                                             

دست و دل ام به کار نمی رود.با پا و کله هم که نمی شود کار کرد.فک ام از سکوت ِ دوازده ساعته ام درد می کند.امروز به این فکر می کردم که من روزی خواهم مرد و خواهند نوشت:" علت مرگ: سکوت!" فکرش را بکن ریمیا.در مملکتی که همه به خاطر حرف زدن می میرند..کسی از سکوت بمیرد.البته معلوم هم نیست که تا ان موقع من هنوز در این مملکت خراب شده باشم.گفتم "خراب شده" اما ته دلم سوخت.بعد از مدت ها بدون موزیک دارم می نویسم.فقط پنکه ی اتاق را روشن کردم که صدای ویز ویز آقای "ح" ، و جیر جیر ِ خانم" ر" و وینگ وینگ ِ اقای "ی"  با هاپ هاپ ِ ذهن  ام قاطی نشود.دو شنبه ی هفته ی دیگرامتحان سپیکینگ آیلتس دارم  و این تنها موضوع مهمی است که امروز به آن فکر کردم.و البته یک مورد دیگر..و ان هم این که کسی که اصلا از او توقع نداشتم خیلی راحت و به ساده گی و به ارامش ِ یک دریا در جواب به یک سوال اهسته  و بی آزار ِ  من گفت :" خفه شو!"..و من از دیشب به این می اندیشم که "عجب!!..چه به راحتی!..چه به سبکی!...چه جالب !..چه به ساده گی ِ یک تخمه شکستن..چه به ساده گی پا گذاشتن روی دهان و شخصیت کسی...چه بسا به ساده گی ِ یک پازل هزار تکه را کنار هم قرار دادن...می شود کسی را "فحش کش" کرد.و امروز صبح اقای شاهین نجفی چه مفید می خواندند که "یه کم فحش بده..فحش فحش کشم کن!"...بله ریمیای عزیزم.زنده گی ان قدر ها هم که همه می گویند سخت نیست.اصلا راستش ما داریم دوره ی اسانی را می گذرانیم.کاری مانده که نکرده باشیم؟..حرفی مانده که نزده باشیم؟..توهینی مانده که نکرده باشیم؟..سیلی ای باقی مانده که نزده باشیم؟...فریادی مانده که خودمان را کنترل کرده باشیم و نزده باشیم؟..سیگاری مانده که نکشیده باشیم؟..شبی بوده که مست نکرده باشیم؟...خب.پس سختی ِ زنده گی فقط پول در اوردن است؟..ای بابا.اون که ظرف چند سوت-بیشتر از سه سوت البته-  حل می شود.شنیدم توی تراس سفارت ژاپن می شه سیگار کشید.فکر کن؟...کمی کار..کمی تراس..کمی کار...کمی بیشتر تراس. نسبت ِ  وقت هایی که توی ذهنم سیگار می کشم به وقت هایی که جدی و عملی این کار را می کنم بیست است به نیم!.ها ها.الان یک نقاشی می کشم برای این متن..که نشان دهنم..دست و دلم به کار اگر نمی رود...به هزار جای دیگر می رود!

خانم ر الان وارد اتاق شد و فرمود:" اوه اوه..عجب انرژی منفی توی این اتاق هست.باران نمون این جا..بلند شو بیا بیرون!" طوری از انرژی منفی حرف می زند که انگار بوی گند است.اصلا کلمه ی انرژی با کلمه ی منفی چه طور میتواند تلفیق شود؟..انگار کن که بگوییم.." خورشید ِ سرد!" ..یا " ریمیای کثیف!"..یا..البته زنده گانی پر است ازین اراجیف ِ تلفیقی..بی خیال.ادامه بده به نقاشی..

نه به آبی‌ها دل خواهم بستنه به دریا-پریانی که سر از خاک به در می‌آرندو در آن تابش تنهایی ماهی‌گیرانمی‌فشانند فسون از سر گیسوهاشان.هم‌چنان خواهم راند.هم‌چنان خواهم خواند:
"دور باید شد، دور."

این روزها 

ازدواج ...کثیف ترین اتفاقی است که ممکن است برای یک رابطه ی عاشقانه اتفاق بیفتد. 

 

 

شما چه طور؟

crying underwater

با صدای  آخرین ناله ی  موبایلم  که برای شارژر ، به نفس نفس افتاده از خواب می پرم.عرق کرده ام.دستم را به پیشانی ام که موهایم از قطره های عرق به ان چسبیده اند می کشم.به ان طرف تخت نگاه می کنم.مثل خیلی وقت ها  ، نیست.سرم را به ان طرف بر می گردانم و ساعت را نگاه می کنم.دو.بدون ذره ای تامل از تخت پایین و بدون این که لباسم را در بیاورم به سمت حمام می روم.شیر آب گرم و سرد را تا آخر باز می کنم و کنار وان روی زمین می نشینم.هنوز ننشسته ، مثل برق گرفته ها از جایم می پرم و می دوم بیرون.کشوی نامرتب لباس هایم و ناامیدانه زیر و رو کردن همه چیز برای یک سیگار...زیر ِ بلوز زرد...زیر تاپ آبی...تاپ صورتی؟...خشکم می زند.بلوز ِ زرد؟...این که لباس من نیست.تاپ ابی؟..من تاپ ابی دارم اما اصلا این شکلی نیست...من تا به حال این تاپ صورتی را ندیده بودم.فشار آب تغییر کرده و صدای اش وحشیانه تر شده.سیگار را فراموش می کنم .دست هایم میان لباس ها..خشک شده اند...وحشت کرده ام.هیچ کدام را تا به حال ندیده ام.پس این ها مال کیست؟...رویم را بر می گردانم که بروم سراغ اش و بگویم که چه قدر وحشت زده ام.از اتاق بیرون می روم و وارد راهروی سرمه ای مان می شوم که  قسمت مورد علاقه ی او در خانه مان است.

میخکوب می شوم.دختری که چهره اش را نمی بینم روی صندلی نشسته و او هم روبروی او ایستاده و مدام فریاد می زند..

"حوصله تو ندارم.بفهم.حالم ازت داره بیشتر و بیشتر به هم می خوره.نه نه..راستشو بخوای...حتی ازت بدم هم نمیاد..تو رو دوست هم ندارم.برام اصلا مهم نیست چه غلطی می کنی و کدوم گوری می ری...چون ازت متنفرم...پاش بیفته...طلاق ات هم می دم.فکر نکن می ترسم.تو فقط یکی رو می خوای که توی سرت بزنه هرروز.یکی که نذاره نفس بکشی و وقتی یه ذره بهت محبت کرد...شعورت برسه و بفهمی.تو یه بی شعور بیشتر نیستی.دلم نمی خواد ببینمت..اقا به کی بگم؟...یک ماه نمی خوام ببینمت.."

دختر سعی می کرد چیزی بگوید.اما او  مدام فریاد می زد:

_ خفه شو.فقط خفه شو.صداتو نمی خوام بشنوم.من حالم از توو این مسخره بازیات به هم می خوره.ادم بدبخت..یتیم..من دلم ادم ضعیف و بد بخت نمی خواد.من از کسی خوشم میاد که وایسه و دعوا کنه...

دختر معذرت خواهی می کرد و سعی می کرد او را ارام کند.

_ دست به من نزن.غلط می کنی ازین به بعد هم کاری به کار من داشته باشی...برام هیچی مهم نیست...هیچی...

خدایا چی شده؟..به قدم های سنگین به طرف اش می روم.دوست دارم صورت دختر را ببینم...اما سرش پایین است .به محض این که متوجه می شود من امده ام...رویش را بر می گرداند.می گویم:" چه خبر شده؟ ".هلم می دهد و می گوید.."تو یکی دخالت نکن...".

عقب عقب می روم.و روی مبل می نشینم.نمی دانم چه شده.اخرین حرف هایش را نمی شنوم.فقط می بینم که در را می کوبد و از خانه بیرون می رود.به خودم جرات می دهم و به دختر نزدیک می شوم.چشم هایش از شدت اشک قرمز و متورم شده...پایین پایش می نشینم و می پرسم:" شما کی هستید؟..این جا توی خونه ی ما چی کار می کنید؟...".

دختر انگار که مرا ندیده باشد به دیوار و نقاشی هایم که روی ان است خیره می شود و می پرسد:" اگه بخوام یک ماه نباشم ..کجا باید برم؟..من که خونه ای ندارم جز این جا"

صدای اب کم شده است.حتما وان پر شده.می گویم:" یک دقیقه صبر کن"".به سمت حمام می روم.شیرها را می بندم..می خواهم برگردم اما پاهایم نمی خواهند...یک لحظه و فقط یک لحظه تصمیم می گیرم و سرم را زیر اب می کنم و..گریه می کنم...گریه می کنم..و گریه می کنم...به اندازه ی همه ی خاطره هایم...و زنده گی ام...و خانه ای که حس می کنم دیگر خانه ی من نیست...

عسلویه

هُر هُر ِ شعله های فلر توی شب...


گل آویز شدن ِ بوی گاز و بوی دریا...


کارگرهای سایت...که انگار همیشه گرسنه اند...


راننده ای که از هیبت و صدای هواپیما می ترسد و من را صد ها متر آن طرف تر پیاده می کند..


هتل شیرینو با آبی که "شیرینو" نیست


بیسکویت لکسوز...کافه های دیویدف...اجیل تایلندی و...


خاکی که زیرش طلاست و روی اش "غم".




این روزای کش دار و طولانی...این روزای به شماره افتاده..این روزای

ساعت ۶.خانه


ـصبح به خیر

ـ صبح به خیر



ساعت ۷.گاندی


ـمواظب خودت باش

ـ تو هم.



ساعت ۸:۳۰.   خانه.دوباره.


سلام.خسته نباشی.

ـ سلام.تو هم.

ـ کلاس خوب بود؟

ـاره.الان شام می خوری؟

ـ اره مرسی.یه کم پیشم بشین.

ـ باشه.

...


ساعت ۹.

ـمرسی.خوشمزه بود.

ـ خواهش می کنم.



ساعت ۱۰.

ـ من میرم یه کم کتاب بخونم و بعدش  می خوابم.

ـ باشه.شب به خیر.

ـ شب به خیر


 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


پ.ن.۱.نترسید...نترسید...ما همه خسته هستیم!


پ.ن.۲.قراره امروز...مثه اون وقتا چسبید.و مثه اون وقتا وقتی خدافظی کردی..بغضم گرفت و دلم میخواست برگردی.


پ.ن.۳.این روزای کش دار و طولانی...این روزای به شماره افتاده..این روزای تنهایی...


پ.ن.۴.دوست دارم تبعید شم عسلویه!


پ.ن.۵ .یه روز از همین روزا...خودمو می ذارم توی جیبم و می رم یه جای دوووور...


پ.ن.۶.ویار ترجمه ی کتاب دارم!




 

جولیا

پیرمرد روی نیمکت نشسته بود و روزنامه می خواند.پایین پای اش یک گربه به سفیدی ِ برف چرت می زد.از کنارشان رد شدم.گربه با چشمانی نیمه باز نگاه ِ تنبلی به من انداخت ..نگاه اش وادارم کرد بایستم.آرام به طرف اش رفتم ...حرکت نکرد.خواستم دولا شوم و نازش کنم..اما ترسیدم که مبادا فرار کند.پس فقط پای ام را به طرف اش بردم و با کف کتانی ام شروع به ناز کردن اش کردم.گربه هم طوری خودش را کش و قوس میداد که معلوم بود بدش نیامده.اما نمی دانم چه شد که  یک دفعه پیرمرد روزنامه اش را مچاله کرد و با بد ترین اوایی که ممکن بود از گلوی اش خارج شود  گفت:

_"معلومه داری چیکار می کنی خانم؟؟؟؟من شصت   تومن پول شامپوی جولیا رو می دم. که  شما بیای  با کف کفش ات نازش   کنی؟؟"

تو بودی چه می کردی ریمیا؟.نگاهی به گربه انداختم که حالا دیگر برق نمی زد!

معنای "خفه خون" گرفتن را به تمامی درک کردم.از زور خجالت کم مانده بود بیفتم به پای جولیا و لیس اش بزنم و از او معذرت خواهی کنم. ..

 تا خواستم عذر خواهی کنم..مرد با لحن بد تر از بار اول گفت:" نمی خواد نمی خواد...به جاش پاتو از روی سرش بردار"

پای قلم شده ام هنوز داشت کله ی جولیا جان را نوازش می داد.سریع پای ام را کشیدم عقب و...عذر خواهی کردم و مرد را تنها گذاشتم تا راحت تر بد و بیراه بگوید!

______________________________________________________

پ.ن.۱.مردم اعصاب ندارن ها ! 

پ.ن.۲.چرا مردم روی حیووناشون اسمای خارجی می ذارن؟

پ.ن.۳.جولیا؟..منو ببخش! 

 

در باز است.اما در می زنم.

_"بفرمایید"

سلام می کنم و طبق عادتی که دراین مواقع دارم...آرام آرام وارد اتاق می شوم تا بتوانم خوب آقای دکتر رابرانداز کنم! نا سلامتی می خواهم چشمان ام را دست اش بدهم خب!

 سال هاست  که از میان سالی اش  می گذرد.تار موهای نازک و نه چندان پر پشت اش را به یک طرف شانه کرده . موهای شانه شده اش با چین های پیشانی اش کاملا موازی اند.درست مثل ده ها خط پرپیچ و خم..اما موازی.بعد از آن اولین چیزی که توجه ام را جلب می کند کراوات خوشرنگ و براق اش است...وقت ام تمام شده است.رسیده ام به میزش . برگه ی آزمایش های ام را جلوی اش می گذارم و می نشینم.نگاهی سریع به  برگه ها می اندازد و با اشاره به دستگاهی که کنارش است می گوید:

_"چانه ات این جا...پیشانی ات این جا ، اسمتون؟خانم ِ ؟"

کاری که گفته را می کنم و با خنده می گویم:" در حال حاضر...خانم ِ اسب!"

_"بله؟"

_"این دستگاه.شبیه پوزه بند است.".و دوباره می خندم. نگاه ام می کند و  شمرده شمرده می خندد.می آید پشت دستگاه و همان طور که چشم هایم را نگاه می کند می گوید:" مشکل از چشمات نیست.از زبونته!."..چیزی را تنظیم می کند که باعث می شود یک بالن کوچک را توی دستگاه ببینم.می گویم:

_"شما رو نمی بینم"

_"قرار هم نیست ببینی.باید یک بالن رو ببینی که یه خانمی توش ایستاده و داره چای می خوره!"

این را که می گوید چشم های ام را گرد می کنم که با دقت بتوانم توی بالن را نگاه کنم.بلند می خندد که

_" این به اون در"

رو دست خوردم.خودم هم خنده ام می گیرد.

_".خب کافیه خانم ِ اسب..سرتونو بردارین!".ازش خوشم می آید.خیلی.

_" بیناییت خوبه.خیلی هم خوبه.فقط انگار..نور  اذیتت می کنه.نه؟"

خانم رحیمی می شه اون پرده رو بندازید؟چرا؟حیفه این روز به این قشنگی نیست؟تمرکز ندارم.نمی تونم تمرکز کنم.باران...چته؟..چیزی شده؟..چرا گریه می کنی؟...از بس که امروز افتاب بود.از بس که امروز روشن بود.پاییز نمیاد؟

_"خیلی.خیلی.خیلی"

_" خب...باید عینک دودی بزنی.همیشه.حتی وقتی هوا ابره.به مونیتور هم بیشتر از دو ساعت نگاه نکنی.کتاب هم سعی کن زیاد نخونی.تلویزیون دیدنت رو هم خیلی محدود کن.!سینما و تاتر هم به خاطر این که تضاد نور زیاده...خیلی برات خوب نیست!دو تا قطره هم می دم که..."

از دهنم می پرد که " دو تا قطره هم می دین که واسه این که خودمو بکشم به زحمت نیفتم؟!.."

نگاه ام می کند.حس می کنم دارد حرف هایی که زده را مرور می کند.

_" شما که کارهایی رو که نباید انجام بدم رو گفتین.حالا لطفا بگید چه کارهایی رو می تونم انجام بدم؟!"

 

 _ "خانم ِ ...اسب!...من متخصص چشم هستم.متخصص اوقات شریف ِ  شما که نیستم.من فقط تو کار ِ "نباید" ها هستم..."باید" ها رو خودت باید پیدا کنی."..و شروع می کند به نوشتن نسخه.حالا فرصت دارم که دست های ِ استخوانی اش را با آن رگ های بیرون زده ، تماشا کنم.زبان ام بند آمده.دست اش را دراز می کند طرفم تا نسخه را بدهد.شیطنت ام گل می کند .دست ام را کمی آن طرف تر از جایی که نسخه هست...دراز می کنم و سعی می کنم هوا را بگیرم!...این بار بلند می خندد.من هم.

خداحافظی می کنم.رسیده ام کنار در که می گوید:" اشک مصنوعی رو هرروز بریز.روزی چهاربار!".انگار قصه ی این دکتر تمامی ندارد.می گویم:" یادم می ماند.اشک تمساح...روزی چهاربار!".و دوباره با هم می خندیم . دوباره خداحافظی می کنیم.

نرگس

هر سال دو هفته قبل از تولدم زنگ می زدی که " باران من حوصله ندارم تا دو هفته دیگه صبر کنم..برات کادو کتاب ِ فلان رو خریدم.زود بیا بگیر...حوصله ندارم"....من غش می کردم از خنده و تو هم یک ریز فحش می دادی.. 

فردا ، بیست و پنج فروردین  ، یک سال می شود که نیستی. دلم می خواست فردا برای ات بنویسم..اما خب... درست مثل تو.. نمی توانستم صبر کنم. 

و تو ، در  تمام این یک سال فقط دو بار به خواب ام آمدی.آن هم  نه خود خودت....فقط یک  وجودی که در خواب حس می کردم...تویی. 

هرگز دلم راضی نشد که پای ام را  جایی  که تو را خاک کرده اند  ، بگذارم. 

 

دلم می خواست آخرین تصویر از تو...همان آخرین باری باشد که نشستیم روی تخت و ژله خوردیم. 

اما حالا فکر هایم را کرده ام.می خواهم فردا بیایم. گرچه دور و دیر...اما دلم می خواهد   جایی که شاید گاهی پرسه می زنی را ببینم. 

 

شاید هم با مترو بیایم.درست همان طوری که خودت می رفتی...درست مثله همان روزی که با بهار آمدیم و رفتیم پیش فالگیر.با آن همه  کتابی که می خواندی...  فالگیر؟!...آخر فالگیر؟؟ .خب دیگر.آن هم تکه ای از دیوانه بازی های سه نفره مان بود . 

 

تا دیروز برای ام اخیلی مهم بود  که بدانم آن شب بارانی...چه بر تو گذشت که خودت را  راحت کردی...اما حالا...راستش دیگر زیاد مهم نیست.مهم بودن ِ توست...که نیستی! 

 

حالا یک سال می شود که با هم بیرون نرفته ایم... 

 

 فیلم ندیده ایم... 

 

به هم فحش نداده ایم... 

 

عکس هایی که برای تو از خانه ی چه گوارا  و همینگوی گرفته ام  را هنوز ندیده ای... 

  

به موبایل ات زنگ نزده ام..  

مسیج نداده ام... 

ازتو بی خبرم.. 

"جان باران ..خبر بده"! 

 

  

هوا به اندازه ای که به نوشتن وادارم کند ، ابر دارد.و محیط شرکت آن قدر سرد هست که ترجیح بدهم هر دو تا گوشی لپ تاپ رو از زیر مقنعه بذارم توی گوشم تا چیزی نشنوم. 

احساس ِ پوچی و افسردگی شدید  از نوع ِ سوختگی ِ درجه چهار دارم.

دیشب    ،قبل از خواب ، کاملا احساس کردم که دیروز  رو مچاله کردم   و انداختم  توی   سطل ِ کنار ِ تخت ام  و...تمام.

 "وطن درد" دارم.

از خواستن و نتونستن خسته ام.

از نتونستن ِ پرداخت   "هشت دلار" برای دوره ای که سگ اش شرف داره به هزار تا کافه کرم و قفله  ، خسته ام.

چرا؟چون    ما دو هزار و پونصد سال تاریخ و افتخار داریم اما ویزا کارت نداریم .یعنی داریم...اما باید دوبله بریزی به حساب ِ جناب آقای درک السافلین..که ایشون با منت یک ویزا کارت...اونم نه واقعیش..که یک بار مصرفش رو پرت کنه جلوتون.

...از واقعی نبودن ِ هیچ چیز...از تفریح نداشتن...از کاری رو با اجبار انجام دادن...از پشت میز نشستن...از "خودم " نبودن..از..

چرا اشکام دارن میان؟..چی شد؟...باز؟..دوباره؟..مدت ها بود خوب بودم.این جا؟..حالا؟...

...

می رم بیرون.

Merde!

 ... une nouvelle année triste et froide

دلم برای اولین شب عیدی که با هم داشتیم تنگ شده... 

پر از خنده...پر از شوخی...پر از امید...پر از عشق... 

 

اما حالا..توی آخرین شب سال هشتاد و هشت...که همیشه فکر می کردم باید بنشینیم و به سالی که گذشت فکر کنیم و از خاطره ها حرف بزنیم  و به آجیل شب عید ناخنک بزنیم...و سبزی پلو ماهی بخوریم...تو بی حوصله و کم طاقتی.از صبح مدام بهانه می گیری.به جرز دیوار هم خرده می گیری...لجبازی می کنی...سخت می گیری...می شکنی...می ریزی..نگاه نمی کنی...گوش نمی دهی...سیگار می کشی...قهر می کنی...می روی...بد و بیراه می گویی...آن هم سره چی؟...از نوشتن اش هم شرم دارم...چه برسد به فکر کردن...  

 

من چه می کنم؟...من هم لج می کنم...جواب ات را می دهم...هفت سین تنهایی می چینم...برای گلدان خالی مان  گل می خرم...برای شهراد تخم مرغ رنگی درست می کنم که وقتی تمام می شود خودم هم حالم بد می شود.خب چه کنم؟...این جور کارها دل خوش می خواهد...یاده خاطره های مان میفتم...یاد شب های عید می افتم که معمولا برای من با غم بوده اند تا خوشی...وبلاگ می نویسم...و البته تکه های دلم را جمع می کنم... 

برای من هنوز خیلی چیزها مهم هستند..و برای تو دیگر خیلی چیزها بی اهمیت شده اند... اگر این را به تو بگویم...می گویی مثلا چی؟..بگو..بگو...مثلا چی؟..مثلا؟..مثلا شب عید...مثلا قصه هایی که بر ما گذشت که این شب ها را کنار هم باشیم...مثلا خراب نکردن لحظه ها به خاطر یک مشت حرف  بی ارزش...در حد غبار... 

 

و همه ی این ها...یعنی این که آخرین شب سال هشتاد و هشت است.. 

و من نه تنها خوشحال نیستم...که غمگینم اندازه ی همه ی خاطره های سال هشتاد و هشت...و نگرانم برای سال جدیدی که می گویند از فردا می آید...و سردم شده از هوایی که امشب سرد شده...  

 

و خدا می داند که چه قدر دلم می خواهد صدایم کنی...

برای آرتی

آرتی عزیزم 

 برای تو می نویسم.برای تو که شاید ندانی امروز چه روزیست...برای تو که آن قدر کوچکی که هنوز معنای غم را با قلب ِ کوچک ات درک نکرده ای.و چه خوب...و چه خوب که سال ها باید بیایند و بروند و تو باید بزرگ شوی ...تا درک کنی که امروز چه شد و چه نشد و چه آمد و چه نیامد.حتما تا آن روز ...زمان روی همه چیز سایه انداخته و برای ات درک ِ "نبودن" راحت تر می شود.   

آرتی ِ عزیزم...  

تو من را نمیشناسی.اما من تو و خانواده ی سه نفره تان را که امروز دو نفره شد ، خوب میشناسم.شش ماه بیشتر نیست که چشم باز کرده ای و من از تو ده ها عکس دارم.از یک ماهگی..از دو ماهگی...یک عکس از آن روزی که با مادرت تنها بودی و او به هزار امید و آرزو از تو وقتی می خندیدی عکس انداخته بود .یک عکس از آن روزی که یک کلاه گیس سرت گذاشته بودند و تو می خندیدی...  

 

آرتی عزیزم..  

برای ات می نویسم که بدانی که اگر تا دیروز تو و مادرت همه ی دنیای ِ پدر بودید...از امروز فقط تویی و تو.اگر تا دیروز مادرت مرحم درد های بابا بود...از امروز تویی که باید دست های پدر را بگیری و به او نشان دهی که "هستی".   

آرتی عزیزم..  

امروز روزیه که "پدرت" تنها شد.و فکر نکن که "تنهایی" کار آسانی است.نه.اصلا.تنهایی خیلی سخت است.برای همین است که پدرت تو را هیچ وقت "تنها "نگذاشته و نمی گذارد... آرتی عزیزم... امروز ، 25 اسفند 1388...روزی است که اگر تو نبودی پدرت از غصه پر پر می شد ...اما به خاطر ِ بودن ِ تو...ماند و دوباره به دنیا آمد.کاش بدانی که مردن و زنده شدن در یک روز..یعنی چه.  

 

آرتی عزیزم..  

برای تو می نویسم چون برای پدرت نوشتن آن قدر سخت است که از توان من خارج است.اما برای تو می نویسم که روزی...به پدرت بگویی...که امروز..25 اسفند 1388...همه ی ما با شنیدن ِ خبر ِ رفتن ِ مادرت گریستیم.و کمر همه ی ما مثل کمر پدرت خم شد و شکست...و همه ی ما آمدن عید را فراموش کردیم..و درست همین امروز ، سه شنبه 25 اسفند 1388..همه ی ما از بودن ِ تو خوشحال شدیم و از این که پدرت تو را دارد جان تازه گرفتیم و سرمان را بلند کردیم و برای ات بهترین آرزوها را کردیم و "بهار " را دوباره به یاد آوردیم.   

آرتی عزیزم.. 

 می دانم که این چند وقت مادرت را ندیدی. بیمار بود و بستری...اما از امروز... .مادرت کنار توست.همه جا...همیشه.پیش تو..و پدر.دیگر نه بیماری می تواند جدایش کند نه سفر..  

 

 آرتی عزیز..."همیشگی شدن ِ مادرت" در خاطر ه های تو و پدر... مبارک 

 

 

 

 باران 25 اسفند 1388

I need Aid for Eid

چه قدر دلتنگ این جا بودم ریمیا.

آخرین باری که این جا نوشتم...حرف از پاییز بود ..و حالا ..بعد از این همه وقت..حرف از بهار.

این اولین بار است که دوست دارم این خانه ، دیوار داشت تا به دیوارهایش دست می کشیدم  تا دلتنگی ام را از زیر انگشتانم حس می کردی... 

 

شش ماه از کار ِ مُردابی ام   می گذرد و من هنوز به آن عادت نکرده ام.و تازه فهمیده ام که مشکل ِ من این است که به هیچ چیز عادت نمی کنم.حتی هوا! 

.تنها دلخوشی ام پرداختن  قسط های ماهانه است و گفتن این که" یکی دیگه هم کم شد". 

رسما ، علنا ، و ناموسن...شش ماه است که "هیچ" نکرده ام.تنها اتفاق خوب ِ این روزها...   آواهای فرانسوی     هستند که من به سان ِ زالو از اینترنت می مکم  و...در خیابان ولیعصر...درخت ها را با آن ها نشان می کنم..

ریمیا...عجیب خسته ام.نه از آن خستگی های آخر ِ سال...نه از آن خستگی های کم خوابی...نه از آن خستگی های روزهای شلوغ...نه.هیچ کدام.خسته ام از کلمه ها.از صورت ها و صورتک ها... از صداهای نا هنجار...و عجیب تر این است که جسم ام...جسم ام ازین صداها و صورتک ها درد می کند.باید کمی مایل به دیوانه شده باشم.نه؟

ادامه نمی دهم...تا بدانی که ازین به بعد "هستم".  

 

________________________________________________ 

 

پ.ن.1.این جا جاش نیست...می رم توی ذهنم سیگار بکشم.مملکتی ساختن هاااااااااااااا 

 پ.ن.2.چرا غمگینم واسه عید؟ 

 

 

 

 

به محض این که حس می کنم دیگر نیازی به من توی جلسه نیست ، بلند می شوم و با عجله به اتاق برمی گردم که مبادا زنگ زده  باشی.موبایلم را چک می کنم.پیغامی نیست.خالی تر از همیشه، آن قدر که انعکاس ِ برخورد ناخن انگشتم را درون ِ آن میشنوم!روی صندلی می نشینم.با خودم فکر می کنم که نکند موبایلت آنتن نداده و ایمیل زدی.جی میلم را دوو بار رفرش می کنم.پیغامی نیست.صندوق جی میل ام هم آن قدر خالی است که صدای کلیدهای کیبورد درون اش می پیچد و گوش ام را کر می کند.دست و دلم به کار نمی رود.درست همین روزهایی که تو دلت می خواهد تنها باشی و من کاری به کارت نداشته باشم...انگار همه ی وجودم تو را می خواهد.آن قدر که بغض می کنم و خیابان ِ وزرا را چندین بار می روم و می آیم...دوباره فکر می کنم که نکند حواس ات نبوده باشد و به صندوق یاهو ایمیل داده باشی...

بی فایده است.هیچ خبری از تو نیست.آدرس سایت ات را تایپ می کنم...آپدیت شده است.چه خوب که لااقل حوصله ی آن جا را داری...

ناامیدانه رو می کنم به نرگس و می پرسم: " من نبودم کسی زنگ نزد؟"...بدون این که نگاهم کند..می گوید "نه".

صدای مهشید مرا به خودش می آورد که می گوید:" بچه ها اینترنت قطعه...prison Break   ببینیم".حال ام خراب می شود.به این فکر می کنم که حتی اگر سه قسمت را هم ندیده باشم...ازین که کنار تو دراز بکشم و یک قسمت را حتی از نیمه تماشا کنم..لذت می برم...

پاییز ، همیشه یک "باران" جدید برایم رو می کند که روحم هم از بودن اش خبر نداشت.فصل من است...فصل ِ ماست..یادت که نرفته؟..

این روزها خانه ای برایمان نیست..

اما خوب ، تو هستی...

عجیب این روزها دلم هوای  قدم زدن توی ونک و ولیعصر را کرده است.از آن قدم زدن هایی که  نمی دانستیم کجا می رویم..و دلهره ی هیچ چیز را نداشتیم...

...دلهره دارم...

جایی برای خالی شدن و کسی برای حرف زدن نیست.

باید تحمل کرد...

همه چیز درست می شود...

همه چیز.

تو قول داده ای.

و من روی قول های تو همیشه حساب می کنم.

و من در واقع الان دختری هستم که همه جا خانه ی من است و خانه ای برایم نیست.مثل ِ باد...

 و باد از چی متنفره؟...از دختری که نه حاضره شیشه ی ماشین رو ببره بالا ..و نه حاضره دستشو از روی  لچک اش برداره که مبادا باد موهاشو به هم بریزه.!!..و دور و بر من این روزها پره از این دخترای لچک به سر که هم می خوان شیشه ی ماشین پایین باشه و هم نمی خوان باد موهاشونو خراب کنه.!...دخترای بلا تکلیفی که  روسری های پیرگاردین شون رو سفت چسبیدن که مبادا باد بره تو موهاشون.هر چی بیشتر فکر می کنم کمتر به نتیجه می رسم که این مثال ِ باد و شیشه ی ماشین و روسری از کجا اومد...اما مطمئن هم هستم که ازین دقیق تر تا به حال به کله ی من خطور نکرده.

آدم ها دارن خیلی کوچیک می شن ریمیا.یه نفر چند کیلو نخود ممکنه توی کله اش باشه که برگرده بگه:" به جای آهنگ فرانسوی گوش کردن...بشین گرامر فرانسوی  بخون".هه.اصلا چه فرقی می کنه که آخر چه کلمه ای چی میاد و چی نمیاد.راستش فرق که می کنه اما نه برای من که با یه کلمه زنده گی می کنم...با یه رنگ جون می گیرم و با یه نت پرواز می کنم..با یه بارون خودکشی می کنم و با یه دوست...به دنیا میام و با یه کلیک گم می شم.

  Je n' ai qu' une philosophie, etre acceptée comme je suis  Malgré tout ce qu'on me dit, je reste le poing levé, Pour le meilleur comme le pire, je suis métisse mais pas martyre…J' avance le coeur léger, mais toujours le poing levé Lever la tête, bomber le torse, Sans cesse redoubler d' efforts, la vie ne m' en laisse pas le choix…Je suis l' as qui bat le roi, malgré nos peines, nos differences …Et toutes ces injures incessantes, moi je leverai le poing ..Encore plus haut, encore plus loin

 انگار به اندازه ی همه ی خوبی هایی که توی نرگس بود و حالا همه شون زیر خاک ان...داره سیاهی و حسادت دور و برم رو می گیره...کاش بودی نرگس..اه.باز یاد تو افتادم.!! 

فک نکنی مهمی ها خره...نه.فقط تو که میای جلو چشمم همه چی یادم می ره و همه چی یادم میاد.... 

 

.کاش بودی و می رفتیم کافه گودو و توی این سرما یه نسکافه ی داغ می خوردیم و درباره ی کتاب هایی که تو خونده بودی و فیلم هایی که من دیدم حرف می زدیم.بی سرو ته..مثل همیشه ...کاش بودی و اون دستای خوشگل با اون ناخن های همیشه لاک دارت رو میذاشتی روی دستم و می گفتی.."می دونی باران...".

دلم خرکی برات تنگ شده لعنتی.زیر ِ اون همه خاک چه غلطی داری می کنی ؟؟چرا نمیای روی تخت ام بشینیم و ژله بخوریم؟چرا خواب اتاقت رو می بینم...اما خودت نیستی توش؟بیشعور روزی نیست که بهت فکر نکنم.روزی نیست که دلم نخواد باهات حرف بزنم..روزی نیست که نخوام بهت مسیج بدم و دستم روی گوشی خشک نشه...

آخه به چی فکر کردی که مُردی؟؟؟...خره...مگه قرار نبود شبایی که تنهام بیای پیشم؟...این جوری بود؟؟...معرفت ات این قدر بود؟..بی خداحافظی؟..من ، تنها بین این همه دختر ایی که "تو" نیستن؟..باور کن زود بود..حتی برای خودکشی.یادته گفتی تمرین کنم آهنگ پاپیون رو برات با گیتار بزنم؟..پس چی شد خوشگل؟...

کارم شده به تو فکر کردن...به تو فکر کردن...و به تو فکر کردن.

بد جوری تنهام نرگس.نمی شه بیای؟..نمی شه برگردی؟؟..نمی شه پا شی خاک ها رو بزنی کنا رو بیای پیش من؟..تا بهت بگم که چه قدر تنهایی من بزرگه؟...

...زود بود.برای تو "رفتن"...برای من"بی همدل " شدن...

 

 

هیچ کس نیست.همه رفته اند ماموریت.ماموریت خانم میم ، گل خریدن برای مراسم چهلم برادر بیست ساله شان است.ماموریت  آقای  ف.رفتن به عسلویه و چک کردن کارخانه است.ماموریت خانم ر ، ناهار با خواستگار محترمشان است.ماموریت آقای ی.هم تجدید دیدار با خانواده ی محترمشان  در شیراز ه...و ماموریت آقای ق.هم تجدید دیدار با خانواده ی محترم شان است( که البته مطمئنم محترم تر از خانواده ی آقای ی.است که در شیراز زنده گی می کنند.نا سلامتی "دبی" جای محترمی است.کشور کشور محترمی شده.دقت کرده ای ریمیا؟) .

خلاصه که سکوت است و من و..صدای تلفن هایی که قطع نمی شوند و آقای ح.که چرت می زند و خانم ح. که رفتند جای خانم میم نشستن که مبادا سفارشی برسد و کسی نباشد که تحویل بگیرد.

در میان این همه آدم های مهم و پرماموریت...فقط من هستم که   مامور هیچ کاری نیستم.تنها کاری که باید بکنم این است که بنشینم به خانه خریدن و وام و سفارش ها و خانم ح و کلاس فرانسه و خوده فرانسه و سایت سی ان ان و مدرک تسول  و کتاب های نخوانده و ورزش و نقاشی و لوازم آرایشی که تمام شده است و ..مانتویی که پاره شده است و.کفشی که کفی اش در آمده و ...خانه ای که وسایل اش زیر خاک مخفی شده اند و سبد لباس های چرک و میوه های فاسد شده ی یخچال و  اصرار مادر کوین برای کلاس های جمعه و .. کار ِ جلال و...چه کنم چه کنم های خودم...و.سکس و ...همین خرده چیزها فکر کنم .

و من باز دارم گله می کنم..و خودم خوب می دانم .و مهم نیست. و دلم می خواهد تا آخر دنیا غر بزنم. و به کسی ربطی ندارد. و من محتاج شنیده شدنم..و وقتی فرصتی و گوشی نباشد..محتاج خوانده شدن و وقتی آن هم نشود..محتاج مردن ام..محتاج زرد شدن و گندیدن ام.

بدون شرح

مدیر عامل محترم در اسکایپ برای من پیغام فرستاد که ؛سرتون شلوغه؟؛ 

و من که سرم ساعت هابود از مرحله ی شلوغ گذشته بود...برای این که بی ادبی نکرده باشم..تایپ کردم که «خیلللللللللللی».و ای کاش که نمی کردم.ای کاش که انگشتانم همه قلم قلم می شدند و می رفتند در دست بچه های مستمند!...  انگشتان مبارکم یک لحظه و فقط یک لحظه تایپ انگلیسی و فارسی و فینگلیش را قاطی کردند...و قبل از این که بفهمم چه اتفاقی افتاد و چه شد و چه نشد..اینتر زدم و ...جمله ی بخت برگشته ی من اینتر شد« خیکککککککککککی»!!...آه از نهاد من بلند شد و ..علامت تعجب از غلاف  مدیر عامل رها شد!.انکار فایده ای نداشت.آخر چه انکاری؟..آن هم برای مدیر عاملی که حد اقل ۵۰ کیلو اضافه وزن دارد!... 

حالم عجیب گرفته است.فکر کنم شغل جدیدم هم از من گرفته شود! 

 

ای انگشتان کج...ای انگشتان بی لیاقت..ای انگشتان چلاق.. 

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

 

نقاشی بعدا اضافه خواهد شد.

پرسید : چند سال داری؟ 

و من بعد از مکثی طولانی جواب دادم:بیست و.....هفت! 

آخر باید همه ی آن سال ها را مرور می کردم!

 

من زاده ی امروز و دیروز نیستم...

من زاده ی کمی قبل تر از امروزم..

و برایم این "آینده" ای که از آن حرف می زنید...معنایی ندارد..

چرا که من زنده ی تنها   "کمی" بعد تر امروزم ...و

سهم من همان"کمی" است!...

سهم مرا باز گردانید!

کمی  قبل تر از امروز......باید زبان انگلیسی می خواندم تا بتوانم" بمانم" و زنده گی کنم .زبان انگلیسی می خواندم تا بتوانم زبان ِ شاگردانم را بفهمم .

و امروز کمی بعد تر از دیروز..  باید زبان فرانسه بخوانم تا بتوانم "بروم "و زنده گی کنم.زبان فرانسه می خوانم تا دیگر ندانم که شاگردانم چه می گویند و دلتنگی شان را نفهمم.

 کمی قبل تر از دیروز .. و فقط "کمی" قبل تر از امروز...پر از آرزو بودم... .برای کشورهایی که قرار بود ببینم و بازگردم و برای همه تعریف کنم که چه بود وچه شد.

و امروز کمی بعد تر از دیروز... فقط" کمی" بعد تر از دیروز...حاضرم به هر جایی بروم و...هرگز باز نگردم و برای هیچ کس تعریف نکنم که چه بود و چه شد.

کمی قبل تر از امروز...نه خیلی قبل تر...فقط کمی قبل تر...صبح ها ورزش می کردم...ظهر ها نقاشی می کردم و فیلم می دیدم...و فقط بعد از ظهر ها کار میکردم.چرا که باور داشتم ...انرژی از بین نمی رود و فقط ذخیره می شود!

و حالا...امروز..کمی بعد تر از دیروز...نه خیلی بعدتر..فقط کمی بعد تر از امروز..صبح و ظهر و بعد از ظهر کار می کنم و باور دارم که  انرژی اگر از دست برود...به این راحتی ها به دست نمی آید.

کمی قبل تر از امروز...و باور کن که فقط "کمی" قبل تر از امروز...هر آن چه ذهنم را مشغول می کرد..بودن بود و ماندن

و امروز_ کمی بعد تر از دیروز_ و باور کن که فقط "کمی" بعد تر از دیروز...هر آن چه دارم...فقط زفتن است و

.و هیچ کس باور نمی کند که من نه از امروز...که  فقط از "کمی" بعد از امروز وحشت دارم و روزی چند بار می میرم ...و از زنده شدن ام مطمئن نیستم!

معلق ام.معلق تر از همیشه.پر از حرف و قصه و طرح و حرکت ام.پر از امید و فکر و نت و ترانه ام.پر از کلمه های جدیدم.نمی دونم منتظر چی هستم.فقط می دونم انتظار همه ی سلول هامو سرطانی کرده.سرطان ِ انتظار.نه این که نا امید باشم...نه این که انگیزه نداشته باشم...نه این که کاری از دستم بر نیاد...نه این که ندونم می خوام چی کار کنم...نه.هیچ کدوم این ها نیست.تنها چیزی که با همه ی وجود ِ بی وجودم حس می کنم اینه که " یه نقطه ی عطف" قراره اتفاق بیفته.هه!..می دونم خیلی خوش بینانه و خوش خیمانه است...اما این نقطه ی عطف که بیشتر شبیه "چاله ی عطف" شده...همه ی ثانیه هامو داره زنده به گور و  چال می کنه!عجیبه که هرروز  احساس می کنم تا سی سالگی بیشتر فرصت ندارم.فرصت برای نو و جدید شدن.فرصت برای یاد گرفتن و لذت بردن.الان درست وقتیه که دارم ثانیه به ثانیه ی بیست و هفت سالگی رو مزه مزه می کنم بدون این که اصلا بفهمم چه مزه ای باید داشته باشه و این مزه ای که دارم می چشم نشونه ی کم نمکیه یا بی نمکی یا سوخته گی یا ادویه نداشتن یا بوی زخم دادن!...

کاش این نقطه، نقطه ی کور نباشه .و کاش اگر چاله باشه...چاله ای نباشه که با آسفالت پر شه و بعدش انگار نه انگار....!

_________________________________________________________________

پ.ن.1.تنها اتقاق خوب این روزها این کبوتریه که پشت پنجره تخم گذاشته و ...من دلم بیشتر از خود کبوتره شور می زنه که نکنه این تخم هم مثل تخم قبلی بیفته و همه ی روزهای انتظار ِ کبوتر هدر بره...و کسی نمی دونه.شاید کبوتر هم منتظر ِ انتظار منه...

_________________________________________________________________

پ.ن.2.امروز فیش حقوقیمو  دادن.نوشته بود" منفی ِ هشتصد هزار ریال"!!و این به معنی این بود که من نه تنها حقوقی نگرفتم...بلکه مقداری هم به موسسه ی خیریه ی "کیش" کمک کردم!..ازین کیشی ها نامرد تر خودشونن!و...ازین شاگردای من با معرفت تر فقط خودشون.کاش نبودن تا منم چشماشونو فراموش می کردم و با خیال راحت و بدون عذاب وجدان همه چی رو می بوسیدم و می رفتم کنار!

__________________________________________________________________

پ.ن.3.امروز سر ِ کلاس فرانسه خوابم برد!...گردنم افتاد!..و بعدش تا از خواب پریدم سریع شروع کردم به نوشتن روی میز!!!!.این صحنه توی کلاسی که فقط هشت نفر جمعیت داره خیلی خجالت آوره؟...خداییش استاد فرانسه خانومی کرد و فقط بهم لبخند زد...ازون لحظه دارم فکر می کنم اگه من جای اون بودم چی کار می کردم.

__________________________________________________________________

No back up

  نوشتم... و نوشتم..

 ..دکمه ی انتشار رو زدم!


؛ وقت شما تمام شده است؛..دوباره کلمه ی عبور را وارد کنید!!!!



لعنت به همه ی اونایی که همه چیز رو سهمیه بندی کردن!..حتی ثانیه ها رو!

لعنت به من..که یادم می ره..از همه چیز باید بک آپ گرفت...حتی خاطره ها!


the proffessor was teaching.she was sitting on the last row .I turned back...and handed her a Note.and that was the time we started sharing everthing

.

we were the best three ever

...

me..Bahar..and Narsis.I was called the english girl..Bahar was called.the trendy girl...and she was called.."the boook worm"..as she was always reading sth


we were the best three ever


and then we graduated..all 3 together..and a year.after  ..I got married...Bahar and Narsis came to my house and brought me a wedding present...

and the next year..Bahar got married... so narsis and I went to her house and brought her a wedding present

...

yes..we were definetly the best three ever


and ....this Year..tonight..when I called her to give her the address for tomorrow gathering..her mom said she was not there.I mean..she was not there at all..I mean she is no where now.she is somewhere that noone knows.she is dead.is she?..what about our tomorrow gathering???..what about our ten friends who are coming tomorrow?..what about us?..werent we the best three???..werent we supposed to stay for ever?..how about her wedding??..she brought us wedding gift ..in our house,,but where should we go now?..what should we buy her.God..why her?..she was one of us..she was one of the best 3...she was my friend.she was my best,,,she was my sister.how should Bahar and I go somewhere without her,how can we forget about her shiny eyes


we were not the best.....but she was


love u

miss u soooooooooooooooooo much

miss ur smile


 


who on earth would believe that

came back home at 9pm..after a long and hectic day......and then ..

watching the "SHOW"  of the invalid  confessions..left nothing but tears and silence in my room.picturing the tortures and the suffers that they had been under...didn let me to blink an eye last night


the  world will  definetly remember this unjust trial...and besides...Even Galilei was forced to confess in a so-called "JUST" trial that " the earth is Flat"!!!!!!!!...l



 

je peux

it all happened last night

as soon as the clock stretched up its hands

to rest for a while

after its 12-hour work

"the flag man of the Time"

....


my spell broke down

n I turned into  myself again


and today


 passed through this thought..that,,"Can I really do these all together in my life?"...l

and I just got my answer when saw myself carrying "Cafe Creme " book ..with one hand

my Lorca Book...the same hand

my dvds..._again the same hand..in a total pain..and with the accompany of difficulty


and some potatoes and tomatoes..and eggplant..in the other hand


so

then I foun..if I can carry these all....I can handle them all..


  



 


دوستی که دختر باشد

بعضی از روزها ..مثل امروز...درست مثل همدیگر از خواب بیدار می شویم.


ــ صبح به خیر

ـ صبح به خیر 

ـ خوب خوابیدی؟

ـ نه.

ـ منم همین طور.

ـ امروز حوصله ندارم...کسل ام...دوست ندارم حرف بزنم..

ـ منم همین طور...دلم می خواد امروز ساکت باشم.

ـ اوکی

ـاوکی


و درست همین روزهاست که آن رگ ِ مرموز ِ وقت تلف کردن ام عود می کند و خدا می داند که چه دردی می گیرد.عجیب دل ام می خواهد توی این روزهای بی رنگ...یک دوست دختر داشته باشم..یک دوست دختر...که ارزش واقعی زمان را بداند اما در عین حال درک درستی از   تمام کردن بازی های کامپیوتری داشته باشد و عمیقا لذت آن را درک کند..

یک دوست دختر که نهایت وقت تلف کردن را سینما رفتن بداند.اما مثل من...دل اش لک بزند برای یک روز تا نهایت رفتن. یک دوست دختر که ارزش غذایی ِ همه ی خوراکی ها را بداند اما یک روز حاضر شود بدون توجه به آن ها...یک آیس پک ِ کامل را با هزار تا هله هوله ی دیگر توی معده ی روشن فکرش جا دهد..

امروز همه چیزم را می دادم تا فقط یک نفر باشد که با من زیر ِ‌باران پاستیل بخورد و ...از چیزهای مزخرف زنده گی حرف بزند...

نمی دانم چرا این روزها  این نیاز سر در آورده...و اصلا تا حالا کجا بوده که حالا سر در آورده.شاید به خاطر این است..که این روزها فرصت بیشتری برای فکر کردن و فکر بافتن دارم.می دانم که وقتی دوباره سرم شلوغ شود ...دوباره همان سگی می شوم که بودم و محل خودم هم نمی گذارم.

اما چه کنم...چه کنم که این روزها بد جوری دلم یک دوست دختر می خواهد..

یک دوست دختر که با هم به کافی شاپ برویم و یک بستنی چند طبقه بگیریم و ...دو لپی بخوریم و...

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پ.ن.۱.زمان بندی برای داشتن یک دوست دختر خیلی سخت است...مگر این که یا او کلا بیکار باشد..یا من


پ.ن.۲.گاهی فکر می کنم من چه قدر خبیث ام که هیچ دوستی ندارم


پ.ن.۳...همون گاهی های پ.ن.۲..حالم از خودم به هم می خوره


پ.ن.۴...لولا..مهدیه...فائزه...نازی...فاطمه...پگاه...رعنا...همه تونو دوست دارم...حیف که یه کم خرم!



دل ام..کتاب می خواهد

عجیب تشنه ی خواندن ام

 

هنوز توی رختخواب مشغول غلت زدن و مزه مزه کردن ِ خواب ِ صبح هستم...که کسی در می زند.به سرم می زند که پتو را روی سرم بکشم و نشنوم.اما فکر این که کسی "پشت در" است و برای باز شدن در لحظه شماری می کند...بلندم می کند.در را باز می کنم.با صورت نشسته و پتویی که دور خودش پیچیده ...خیره نگاهم می کند.با این که حوصله اش را ندارم اما با احترام خودم را کنار می کشم تا داخل شود.سرش را پایین می اندازد و یک راست به طرف مبل ِ روبروی تلویزیون میرود.بعد هم طبق معمول زانوهایش را بغل می کند و به تلویزیون زل می زند.و این یعنی که به قول خودش "خرکی تنهام بذارید"!...همه ی جراتم را جمع می کنم و با احتیاط می پرسم:" شیر ِ گرم می خوری؟"...سرش را تکان می دهد و می گوید:" با سیگار...اگه داری"...سیگار و شیر؟!...امروز حرف زدن بی فایده است، فقط باید شنید...

سیگار را بین انگشتانش می گیرد و لیوان شیر را هم با همان دست اش..کنار مبل روی زمین دراز می کشم و دستانم را زیر سرم می گذارم و من هم به تلویزیون زل می زنم.گاهی هم  زیر چشمی نگاهش می کنم که ببینم یک آدم چه طور ممکن است سیگار را با شیر بکشد!..

 ..بی هیچ حرفی شروع می کند..

"نمیدونمچراچندوقته خوابیدنروبهورزش کردنترجیح می دم..بااینکه م یدونمورزشازهرچیزیبرام مهم تره..اما نمیدونمچه مرگمشده..نمایشگاهباغبانیدوشنبه شروع می شه ومن هنوز تصمیمنگرفتم کهمیخوام برم یانه...هنوزبهآزانس زنگ نزدم که بگم..قراره توررواجرا کنم یا نهو این یعنیکهمنبلاتکلیفترین بارانروی زمینم..کلاس کوینهنوزمرویهواستومن نمیدونمکهچهطوربایدبراشبرنامهریزی کنم.هنوزکلیآزانسموندهکهبایدبرموسربزنمچونبراشبرنامهریزی کردم..وهنوزیهعالمهکارواسهمهاجرت کانادامونده که بایدهمهشوانجامبدمبهعلاوه یاینکهبایدکلاسفرانسهثبتنامکنمو فرانسه یادبگیرم...واینا یعنی این که من.....ححححااااااااااااالللللللممممممم بددددددهههههه....ودلممیخوادبرماستخروو..دلممیخوادبرمپیشنازیو..برمکوه..وباجلالبرمکافی

شاپوانقلاب و هرچیکتاب و فیلم جدیدمیادبخونم و ببینم و بعدشمترجمهکنمو .ب..دلممیخواد فیلمببینمو کتاببخونم و نقاشی کنمممم..ودستبندایرنگیرنگیدرستکنمو.وووووسینمابرمو..قدمبزنمو....و..ترجمهکنمو..واینا یعنیهزار تیکههای من..که هیچچوقت به هم نمیرسن و ....من تا ابد همینطورهزارتیکهمیمونم.....


جرعه ی آخر شیر...همزمان با آخرین پک ِ سیگار تمام میشود.دولا می شود و لیوان را روی زمین می گذارد .فکر می کنم می خواهد برود.از جایم بلند می شوم  ..او هم بلافاصله بلند می شود.به طرف اتاق می رود  . می گوید..."می شه ساعت 1 صدام کنی؟..کلاس دارم".ساعت را نگاه می کنم..12:45 است.می گویم:" آره...اما فقط یک ربع مونده.."...برمی گردد و با بی تفاوتی نگاهم می کند."...و روی تخت دراز می کشد..تا بخوابد.


و   نخوابیده..

و نمی خوابد..

صدای هق هق اش می آید..

با این چه کنم؟


Buenavista

Cuba means nude dancing girls in fancy stripped clothes..who are weeping inside


تمام شد.

به سرعت ِ ناپدید شدن ِ موج های   آتلانتیک که هرروز رو به آن ها می نشستم و بدون ِ این که چیزی بنویسم...به نوشتن فکر می کردم.سفر مجال ِ حرف زدن و نوشتن نمی دهد...تنها فرصت داری

پلک بزنی  .. به یاد بسپاری


و فکر کنی..



__________

پ.ن.1.کلی چیز توی سرم..و کلی حس توی دلم بود که اومدم این جا.اما مصادف شد با یک پدیده..به نام "خروس بی محل"...حالا این خروس می تونه به شکل "کتاب عکس های همینگوی" باشه..یا سی دی ِ بوینو ویستا....


پ.ن.2.می رم از خروس دلجویی کنم!





هاوانا

یک احساس جدید...

احساسی که بعد از بیست و شش سال ...برای اولین بار است آن را تجربه می کنم...و این یعنی..که دنیا هنوز پر است از احساس ها ی احساس نشده و تجربه های تجربه نشده...

   20 و 24 درجه عرض شمالی...24 درجه و 94 درجه طول غربی..و این یک تجربه ی طول و عرض جغرافیایی است.

هنوز مطمئن نیستم که مرا چه شده...فقط می دانم که دلم آشوب است...

بغض مادرم..نگاه غمگین پدرم...و بازوهای برادرم که محکم مرا بغل کرده بود...و همه ی کسانی که نگاه هایشان متفاوت تر و غریب تر از همیشه بود...دل ام را می لرزاند...از هیچ چیز مطمئن نیستم...

حز این که...



باید رفت ...

تا بزرگ شد...


و باید رفت...تا

دید..



و این یک تجربه ی جغرافیایی است!


shattered

i`m sorry for blaming you

for everything that I couldnt do

and I hurt myself...by hurting u

بیدار مثل ِ "نقره ای"

خوابم نمی برد.ساعت از سه گذشته.چیزی به صبح نمانده است!.

"گوجه های سبز" رهایم نمی کنند.بعد از مدت ها بالاخره کتابی پیدا کرده ام که مثل سیگار ، دلم نمی خواهد تمام شود.آرام آرام آن را می خوانم تا تمام نشود....

غمگین مثل "قهوه ای"

 تو را آزرده ام.خودم را هم.

سرم را همین چند ثانیه ی پیش برگرداندم و نگاه ات کردم.خسته، خوابیده ای.خسته از سر به هوا بودن های هر روز ِ من...خسته از روزی که چیزی نمانده بود همه چیز را به آتش بکشم...خسته از حواس پرتی های من...خسته از ..من!

...همین امروز صبح بود که وقتی خواب آلود خودت را توی بغل ام جا کردی...گفتم که مثل بچه ها می خوابی.حالا هم درست همان شکلی شده ای.مثل پسر بچه ها.می دانی که بیشتر از این حرف ها دوستت دارم...

سبز مثل درخت های هرتا مولر


" when we don`t speak..said Edgar.we become unbearable...and when we do,we make fools of ourselves


when the sun is beatig down..they bite everything..even the wind.and we all have leaves.leaves fall off when u stop growing.because childhood is all gone.and they grow back when u shrivel up, because love is all gone.leaves spring up at will.just like tall grass.....,m

شوخی مثل ِ "صورتی"

امروز به شوخی از شاگردم پرسیدم اگه قرار باشه به هرروزت دو ساعت اضافه شه اون دو ساعت رو چی کار می کنی؟...سوال خودم مثل مار بوآ پیچیده دور مغزم!..شوخی خرکی...شوخی مارکی!!

.......

 عجیب مثل سیاه!

من می خوام فردا اگه لیلا اومد پیشم روی اتو  تخم مرغ نیمرو درست کنم و بخوریم!!!!..چه قدر دوست دارم به لیلا بگم "لولا".!

...


کجای "گوجه های سبز "بودم؟...آهان...هسته اش.که هنوز نرم است و اگر بخوریم مرگ خودمان را بلعیده ایم..کسی به دادمان نمی رسد و ما می میریم.طغیان تب..قلب تو را از درون می سوزاند

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

واقعی مثل ...رنگ!

رخت ها رو کی بریزه توی ماشین؟


...صدای خش خش مداد موقع نقاشی کردن ...مخصوصا وقتی خونه سکوت کرده رو...دارم تجربه می کنم!

HURT

 

 


if u ask me..I`d say the lyric is not something

if u ask me again..about Aguilera`s voice..i `d say.she  `s got the ingredients

if u`d like to ask me AGAIN..i`ll say: she `s sung this in Heaven!!!..i

and if u wouldn like to ask me anything..i`ll suggest u to just ..shut up and let me melt in it


HURT_Aguilera


Seems like it was yesterday when I saw your face

You told me how proud you were, but I walked away
If only I knew what I know today
Ooh, ooh
I would hold you in my arms
I would take the pain away
Thank you for all you've done
Forgive all your mistakes
There's nothing I wouldn't do
To hear your voice again
Sometimes I wanna call ya
But I know you won't be there

Ohh I'm sorry for blaming you
For everything I just couldn't do
And I've hurt myself by hurting you

Some days I feel broke inside but I won't admit
Sometimes I just wanna hide 'cause it's you I miss
And it's so hard to say goodbye
When it comes to this, oooh yeah

Would you tell me I was wrong?
Would you help me understand?
Are you looking down upon me?
Are you proud of who I am?

There's nothing I wouldn't do
To have just one more day
To look into your eyes
And see you looking back

Ohh I'm sorry for blaming you
For everything I just couldn't do
And I've hurt myself, ohh

If I had just one more day
I would tell you how much that I've missed you
Since you've been away
Ooh, it's dangerous
It's so out of line
To try and turn back time

I'm sorry for blaming you
For everything I just couldn't do

And I've hurt myself by hurting you

؟ !

ـدینگ دینگ!

اساتید  کنجکاو: ـ باران موبایل ات...برات مسیج اومد.

ـ نه..این مسیج نیست.صدای زنگشه!

اساتید کنجکاو: واااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا...بچه ها یعنی باران خوب می شه؟



ـ سلام باران جون..زنگ زدم بگم که اصلا نگران فردا نباش...هر چی قسمت باشه همون می شه...تو سعی خودتو کردی...دیگه نگران بقیه اش نباش.اگه شد که چه بهتر...اما اگه نشد...تو چیزی رو از دست نمی دی..همین جوریش هم...از همه جلوتری...البته می دونم چه قد فردا برات مهمه...اما عزیز دلم...مطمئن باش که تو تا اون جایی که می تونستی تلاش کردی..این روزا هم اوضاع خیلی بد شده...البته فردا نقش تعیین کننده ای توی زنده گیت داره...اما خب...نه اول دنیاست...نه آخر دنیا...می دونم الان چه حسی داری...چه قد نگرانی..تو رو خدا این قد نگران نباش..جون من...الهی قربونت برم...سیگارم نکش...آخه از تو بعیده ..نا سلامتی تو واسه خودت یه پا مربی هستی..الهی درد و بلات بخوره تو سرم..تو رو خدا....


به این جا که رسید دیدم   بد جوری دارد  خودش را  به در و دیوار می کوبد...با یک حرکت  ووشو گونه...همه ی علامت های تعجب و سوال را بلعیدم و گفتم:


ـ_ .ها؟..


..و این تنها آوایی بود که توانست از بین آن  همه علامت تعجب و سوال توی بدن ام دلاورانه خودش را به لب های مبارک ام  برساند و جاری شود  ..


ـ الهی بمیرم..حتی صدات هم در نمیاد.آخه چرا با خودت این جوری می کنی..حالا امسال قبول نشدی...سال دیگه...تو حالا حالا ها وقت داری...بعدشم تو که اصلا معلوم نیست ایران بمونی..پس دیگه ارشد قبول شدن یا نشدن ات چه فرقی داره؟؟...


ـ ارشد؟؟!


البته این کلمه به زبان ام جاری نشد.نه..آن قدر ها هم ارشد نبود که بتواند از پس آن همه علامت تعجب و سوال و ویرگول خودش را بیرون بکشد.این کلمه...در همان اعماق وجودم خفه شد و من فقط...طنین انعکاس فریادش را وقتی غرق می شد...شنیدم...باز هم همان آوای حماقت بود که خودش را بالا کشید و بر زبان جاری شد...


ـ_ ها؟


ـ باران جان..من دیگه مزاحم نمی شم...انگار حالت خیلی خوب نیست..بعدا زنگ می زنم عزیزم.مواظب خودت باش...ایشالا قبول می شی.بای



از توصیف چهره ی خود عاجزم..


ـ_.فردا؟؟..ارشد؟؟...چه جَلَب!...کی؟..کجا؟..چی شد؟..مگه من ثبت نام کردم؟..وااای...چه تعیین کننده!..چه مشتاق..چه همیشه در مسیر...چه مهیج...کارتش چی می شه؟..اینترنتی.؟؟..جل الخالق..سازمان سنجش و این اداها؟...چه نیکو!...چه بسیار ...


البته این سخنان هم در همان اعماق خفه شدند و باز همان آوای شجاع و غیور خودش را به زبان رساند و از آن جا جاری شد که...


ـ ها؟؟؟؟





با افتادن اولین دانه ی   برف              روی              صورت ام

...تر ک می خو ر  م...

سرم   را  به   طرف

آسمان     بلند   می    کنم...

یک دانه ی دیگر       روی    بینی ام    می افتد    و...

یک ترک  دیگر..

...برف تند    می شود...و ترک هایی که روی بدن من  با برخورد     هر دانه ی برف د رست می شوند..بیشتر و

عمیق تر...

درست وسط    میدان محسنی       ایستاده ام ..

خرده های بدنم     شروع به ریختن           می کنند ...

برف آن قدر        شدید است که تکه هایم          را گم می کنم...

دولا می شوم تا تکه ی لب ام را بردارم..قلب ام        مثل قندیل کنده می شود و ..

می افتد...

هزاران تکه..

                             .هزاران دانه ی برف..                            .هزاران قلب...

باد می آید...و تکه های من را ...

به همه جا می برد...

اتاق ام روی بام تهران...        خانه  مان.....        کوچه پس کوچه های پاسداران ...تجریش...

ولیعصر...

شهرک غرب...          ستارخان...      تهرانسر..        .نقاشی روی بشقاب هایم...

شهر کتاب ونک...         

گیتار...زبان... کلاس امروز..

.لیلا...رقص...ندا...دونات.. 

نازی...............                                    نازی..            نازی..                        

                                        ستارخان...     

                             .ویلای بومهن...

هری که پدرش بولداگ بوده...           دیسی که از قلاده بدش می آید...

دنیس که دل اش به بودن   ما خوش است و رقصیدن سگ وار من را ...آدم وار  تماشا می کند...

مداد رنگی های                پخش شده روی زمین کنار تراس...

ریدرز دایجست              خوندن توی کافی شاپی    که برای ام..خالی است...

بالا آوردن همه ی این دو هفته و...       بغل کردن تو ...          و آرام گرفتن بین بازوهای تو ..و بو کردن  تو ......و نفس راحتی  کشیدن ...

تکه            تکه              هایم همه  جای تهران است...

تکه هایم درد می کنند...

بغض ام می گیرد از این همه تکه در یک ثانیه...

صدای بوق ماشین...

ـ ؛ باراااااااااااااااااان..خوابی؟؟؟.چرا وسط میدون وایسادی؟؟؟؟؟...بیا اون ور...نمی تونم این جا وایسم...برو اون ور خیابون...دور می زنم....


نفس ام تکه تکه شده...سوار ماشین می شوم.

به مات و مبهوت بودن ام می خندند..


شارژ موبایل ام                        تمام  می شود...و ...



من و این              همه...تکه...

تکه                                        تکه تکه                           تکه

من و این کوله پشتی ی صورتی ام..که تکه هایم در آن جا نمی شوند...



بغض ام می گیرد از این                ذهن مرموز که                  در هر لایه اش...هزار چم و خم دارد....

خسته می شوم از هجوم                    این همه دانه ی برف..که با       هر کدام ترک می خورم....و...هیچ می شوم...








 و ذهن من به این می اندیشد که زبان اسپانیایی ام را در دو ماه باقی مانده تقویت کنم و باقیمانده ی پول هایم را هم به سویتلانا بدهم ورقص سالسا و اسپانیولی یاد بگیرم ...

و به محض این که پایم به کوبا رسید...

به دنبال کاری بگردم و

رقاص شوم و...

همان جا ماندگار شویم

  .


گاهی باید برای بهای آزادی همه کاری کرد...

 

 


و ذهن من مرز ندارد..

و کسی چه می داند؟..

شاید یک روز برسد که تو  بتوانی بدون مرز بنویسی و

من بدون مرز برای آزادی مان برقصم ...

 

________________________________________________________

پ.ن.1.تا وقتی  که ذهن من مرز ندارد.. هیچ کس...به هیچ چیز مطمئن نباشد!

پ.ن.2...دیرم شده اما نقاشیم میاد:-(..لعنت به حس بی موقع


پ.ن.3....