-
[ بدون عنوان ]
1388/08/19 00:16
و من در واقع الان دختری هستم که همه جا خانه ی من است و خانه ای برایم نیست.مثل ِ باد... و باد از چی متنفره؟...از دختری که نه حاضره شیشه ی ماشین رو ببره بالا ..و نه حاضره دستشو از روی لچک اش برداره که مبادا باد موهاشو به هم بریزه.!!..و دور و بر من این روزها پره از این دخترای لچک به سر که هم می خوان شیشه ی ماشین پایین...
-
[ بدون عنوان ]
1388/07/14 12:00
هیچ کس نیست.همه رفته اند ماموریت.ماموریت خانم میم ، گل خریدن برای مراسم چهلم برادر بیست ساله شان است.ماموریت آقای ف.رفتن به عسلویه و چک کردن کارخانه است.ماموریت خانم ر ، ناهار با خواستگار محترمشان است.ماموریت آقای ی.هم تجدید دیدار با خانواده ی محترمشان در شیراز ه...و ماموریت آقای ق.هم تجدید دیدار با خانواده ی محترم...
-
بدون شرح
1388/06/30 14:57
مدیر عامل محترم در اسکایپ برای من پیغام فرستاد که ؛سرتون شلوغه؟؛ و من که سرم ساعت هابود از مرحله ی شلوغ گذشته بود...برای این که بی ادبی نکرده باشم..تایپ کردم که «خیلللللللللللی ».و ای کاش که نمی کردم.ای کاش که انگشتانم همه قلم قلم می شدند و می رفتند در دست بچه های مستمند!... انگشتان مبارکم یک لحظه و فقط یک لحظه تایپ...
-
[ بدون عنوان ]
1388/06/25 02:35
پرسید : چند سال داری؟ و من بعد از مکثی طولانی جواب دادم:بیست و.....هفت! آخر باید همه ی آن سال ها را مرور می کردم!
-
[ بدون عنوان ]
1388/06/10 11:13
من زاده ی امروز و دیروز نیستم... من زاده ی کمی قبل تر از امروزم.. و برایم این "آینده" ای که از آن حرف می زنید...معنایی ندارد.. چرا که من زنده ی تنها "کمی" بعد تر امروزم ...و سهم من همان"کمی" است!... سهم مرا باز گردانید! کمی قبل تر از امروز......باید زبان انگلیسی می خواندم تا بتوانم"...
-
[ بدون عنوان ]
1388/05/31 22:19
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA MicrosoftInternetExplorer4 معلق ام.معلق تر از همیشه.پر از حرف و قصه و طرح و حرکت ام.پر از امید و فکر و نت و ترانه ام.پر از کلمه های جدیدم.نمی دونم منتظر چی هستم.فقط می دونم انتظار همه ی سلول هامو سرطانی کرده.سرطان ِ انتظار.نه این که نا امید باشم...نه این که انگیزه نداشته...
-
No back up
1388/05/18 00:28
نوشتم... و نوشتم.. ..دکمه ی انتشار رو زدم! ؛ وقت شما تمام شده است؛..دوباره کلمه ی عبور را وارد کنید!!!! لعنت به همه ی اونایی که همه چیز رو سهمیه بندی کردن!..حتی ثانیه ها رو! لعنت به من..که یادم می ره..از همه چیز باید بک آپ گرفت...حتی خاطره ها!
-
[ بدون عنوان ]
1388/05/13 00:39
the proffessor was teaching.she was sitting on the last row .I turned back...and handed her a Note.and that was the time we started sharing everthing . we were the best three ever ... me..Bahar..and Narsis.I was called the english girl..Bahar was called.the trendy girl...and she was called.."the boook...
-
who on earth would believe that
1388/05/11 13:43
came back home at 9pm..after a long and hectic day......and then .. watching the "SHOW" of the invalid confessions..left nothing but tears and silence in my room.picturing the tortures and the suffers that they had been under...didn let me to blink an eye last night the world will definetly remember this...
-
je peux
1388/05/10 14:06
it all happened last night as soon as the clock stretched up its hands to rest for a while after its 12-hour work "the flag man of the Time" .... my spell broke down n I turned into myself again and today passed through this thought..that,,"Can I really do these all together in my life?"...l and I...
-
دوستی که دختر باشد
1388/03/21 22:33
بعضی از روزها ..مثل امروز...درست مثل همدیگر از خواب بیدار می شویم. ــ صبح به خیر ـ صبح به خیر ـ خوب خوابیدی؟ ـ نه. ـ منم همین طور. ـ امروز حوصله ندارم...کسل ام...دوست ندارم حرف بزنم.. ـ منم همین طور...دلم می خواد امروز ساکت باشم. ـ اوکی ـاوکی و درست همین روزهاست که آن رگ ِ مرموز ِ وقت تلف کردن ام عود می کند و خدا می...
-
[ بدون عنوان ]
1388/02/29 00:18
دل ام..کتاب می خواهد عجیب تشنه ی خواندن ام
-
[ بدون عنوان ]
1388/02/14 12:40
هنوز توی رختخواب مشغول غلت زدن و مزه مزه کردن ِ خواب ِ صبح هستم...که کسی در می زند.به سرم می زند که پتو را روی سرم بکشم و نشنوم.اما فکر این که کسی "پشت در" است و برای باز شدن در لحظه شماری می کند...بلندم می کند.در را باز می کنم.با صورت نشسته و پتویی که دور خودش پیچیده ...خیره نگاهم می کند.با این که حوصله اش...
-
Buenavista
1388/01/20 00:30
Cuba means nude dancing girls in fancy stripped clothes..who are weeping inside تمام شد. به سرعت ِ ناپدید شدن ِ موج های آتلانتیک که هرروز رو به آن ها می نشستم و بدون ِ این که چیزی بنویسم...به نوشتن فکر می کردم.سفر مجال ِ حرف زدن و نوشتن نمی دهد...تنها فرصت داری پلک بزنی .. به یاد بسپاری و فکر کنی.. __________...
-
هاوانا
1388/01/02 23:43
یک احساس جدید... احساسی که بعد از بیست و شش سال ...برای اولین بار است آن را تجربه می کنم...و این یعنی..که دنیا هنوز پر است از احساس ها ی احساس نشده و تجربه های تجربه نشده... 20 و 24 درجه عرض شمالی...24 درجه و 94 درجه طول غربی..و این یک تجربه ی طول و عرض جغرافیایی است. هنوز مطمئن نیستم که مرا چه شده...فقط می دانم که...
-
shattered
1387/12/07 03:28
i`m sorry for blaming you for everything that I couldnt do and I hurt myself...by hurting u بیدار مثل ِ "نقره ای" خوابم نمی برد.ساعت از سه گذشته.چیزی به صبح نمانده است!. "گوجه های سبز" رهایم نمی کنند.بعد از مدت ها بالاخره کتابی پیدا کرده ام که مثل سیگار ، دلم نمی خواهد تمام شود.آرام آرام آن را می...
-
HURT
1387/12/02 02:10
if u ask me..I`d say the lyric is not something if u ask me again..about Aguilera`s voice..i `d say.she `s got the ingredients if u`d like to ask me AGAIN..i`ll say: she `s sung this in Heaven!!!..i and if u wouldn like to ask me anything..i`ll suggest u to just ..shut up and let me melt in it...
-
؟ !
1387/11/24 22:58
ـدینگ دینگ! اساتید کنجکاو: ـ باران موبایل ات...برات مسیج اومد. ـ نه..این مسیج نیست.صدای زنگشه! اساتید کنجکاو: واااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا...بچه ها یعنی باران خوب می شه؟ ـ سلام باران جون..زنگ زدم بگم که اصلا نگران فردا نباش...هر چی قسمت باشه همون می شه...تو سعی خودتو کردی...دیگه...
-
[ بدون عنوان ]
1387/11/19 12:52
با افتادن اولین دانه ی برف روی صورت ام ...تر ک می خو ر م... سرم را به طرف آسمان بلند می کنم... یک دانه ی دیگر روی بینی ام می افتد و... یک ترک دیگر.. ...برف تند می شود...و ترک هایی که روی بدن من با برخورد هر دانه ی برف د رست می شوند..بیشتر و عمیق تر... درست وسط میدان محسنی ایستاده ام .. خرده های بدنم شروع به ریختن می...
-
[ بدون عنوان ]
1387/11/05 15:50
و ذهن من به این می اندیشد که زبان اسپانیایی ام را در دو ماه باقی مانده تقویت کنم و باقیمانده ی پول هایم را هم به سویتلانا بدهم ورقص سالسا و اسپانیولی یاد بگیرم ... و به محض این که پایم به کوبا رسید... به دنبال کاری بگردم و رقاص شوم و... همان جا ماندگار شویم . گاهی باید برای بهای آزادی همه کاری کرد... و ذهن من مرز...
-
shower
1387/10/27 22:30
به خاطر من ...داره جهنم دور و برش رو تحمل می کنه...و من به جای این که باران رحمت باشم...شدم باران ِ عذاب.... امروز واسه اولین بار حس کردم اگه "نیست" بشم...زنده گیش نه تنها عوض می شه...بلکه بهتر هم می شه...یه کم غصه می خوره و بعدش...زنده گی و زنده گی... . از صبح دارم خودمو بالا میارم...متعجبم که چه قدر زیادم...
-
[ بدون عنوان ]
1387/10/24 09:33
تا حد مرگ خوابم می آد اما کلاس دارم... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ باران ها ایستاده می نویسند باران ها...ایستاده می خوابند... باران ها حتی ایستاده می میرند... اما کلاس دارند! ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ باران ها دیر شده...باران ها خواب آلوده گی را به هوشیاری ترجیح می...
-
footsteps
1387/10/24 00:44
لیلا جلو راه می رود و من پشت سرش..رد پاهای اش روی برف را دنبال می کنم.همه جا آن قدر ساکت و خالی است که یک لحظه حس می کنم انگار آسمان به ازای بخشیدن هر دانه ی برف به زمین...یک انسان را گرفته است.می گویم:" لیلا...فقط ماییم ها...همه رفتن آسمون..."... _"چی؟؟؟؟" _" می گم همه رفتن آسمون...." و...
-
distraught
1387/10/16 00:14
کسی چه می داند؟..شاید من هم روزی برنده شوم.مثلابرنده ی جایزه ی سنگین ترین قلب دنیا...یا برنده ی جایزه ی سنگین ترین بغض.شاید اغراق باشد اما اگر این طور نشود...مطمئنم که جزوده نفر اول می شوم.نمی دانم چرا بعضی وقت ها حس می کنم فکر های زاویه دار ِ من که مثل تکه های شیشه توی سرم فرو می روند...از نگاه خیلی ها تکه های...
-
[ بدون عنوان ]
1387/09/25 13:56
گفتم: ترجیح می دم به جای این که مثل دخترهای ابله ازین فروشگاه در بیام و توی اون فروشگاه برم...«ونیز» رو ببینم...حیف نیست تا سوییس بریم و ونیز رو نبینیم؟...تا ونیز فقط هفت ساعت راهه... ساعت ۵ صبح. صندلی ماشین را به عقب خم کرده بود و دست به سینه خوابیده بود.همان طور با چشم های بسته گفت: هنوز خبری نیست..این همه برنامه...
-
discomposed giraffe
1387/09/09 14:04
و من یک زرافه ی ...غمگینم. زرافه ی غمگینی که زانو هایش را روی صندلی بغل کرده و وبلاگ می نویسد.زرافه ی غمگینی که وقتی لباس آدم ها را می پوشد همه عاشق اش هستند..اما به محض این که می فهمند این یک زرافه است...همه چیز عوض می شود.یک دوست لاک پشتی داشتم که هر وقت غمگین می شد سرش را توی لاک اش می کرد و آن قدر آن جا می ماند تا...
-
[ بدون عنوان ]
1387/08/06 12:41
پ.ن.1....... ( راستی اگه بخوام اول صفحه بنویسم...دیگه نمی شه بگم پ.ن..پای نوشت؟؟..این جوری باید گفت س.ن...یعنی سرنوشت!!..مگر این که نوشته ی من به حالت آفتاب و مهتاب پاهاش بالا باشه که اونوقت سرش بشه پاش!..خب.فراموش کنیم.سرنوشت..پا نوشت یا هر چیزه دیگه...مهم اینه که نوشتنییه...و من از چیزهایی که نوشتنی هستند..خوشم...
-
[ بدون عنوان ]
1387/08/06 00:28
these cloudy molecules in the air always give me thrill and inspiration uopn getting on the taxi had to make zillions of phone calls..millions to gain money..millions to gain hearts!!!...but just out of blue and not any other color!!..turned off my sell phone...open the window..and gulped down the cloudy molecules in...
-
Ring my Bell...ring my bells
1387/06/01 02:46
gazing at my half-done cigarret ...and the scald on my finger... a wave of silence and a subtle lighting sitting like a pliable and tractable girl who is evolved from savagary and after a long time ..at last can listen to a superb song .. Ring my bell, ring my bells.. You try to hide it I know you do When are you...
-
nokia 7250
1387/05/22 01:16
گوشی موبایلی که هفت سال هر روز صبح چشم هایم را با شنیدن صدای اش باز می کردم...از کار افتاد... امیدی نیست... و من اشک هایم تمامی ندارند... برای همه ی اشک ها و لبخندهایی که با او داشتم... برای اولین های که با او شروع شدند و آخرین هایی که با او تمام.. و برای اولین پیغام من برای تو... و برای همه ی آن هایی که روزی به صدای...