-
[ بدون عنوان ]
1389/10/22 01:54
آقای معصومی واحد ِ روبرویی ِ ماست. .. یک اقای پنجاه و چند ساله..لاغر و خنده رو.اولین باری که دیدم اش جلسه ی ماهیانه ی ساختمان بود.من هم تازه وارد بودم و هم تنها جنس مخالف ِ حاضر در جلسه .هوا سرد بود و مدام به من اصرار می کرد که "شما بفرمایید بالا...ما خودمون صحبت می کنیم". همان شب همه ی همسایه ها ، به زور...
-
Allez neige tombe comme avant
1389/10/20 12:13
هنوز وقتی برف می بارد ، به جای این که یاد خاطره ی خاص با روز خاصی بیفتم ، یاد یک گوی شیشه ای کوچک می افتم ، که داخل اش یک دختر و پسر مشغول برف بازی بودند و وقتی گوی را تکان می دادم ، دانه های برف تا چند ثانیه داخل گوی می رقصیدند و بعد آرام می گرفتند .دقیقا نمیدانم این گوی ، مربوط به چند سالگی ام است ، اما به خوبی حتی...
-
mais...je suis rien sans mes reves
1389/10/19 11:40
امروز شنبه است!25 ژانویه که این قدر منتظرش بودم.همین الان امتحان ام تموم شد.صندلی ِ من کنار پنجره بود و تمام مدت امتحان برف می بارید.اونقدر برام نوشتن سوال ها ساده بود و اونقدر سوال ها تکراری بودند ، که اگر کسی منو از دور ، در حالی که مدام دونه های برف رو برانداز می کردم و لبخند می زدم ، از پشت پنجره میدید، حتما با...
-
[ بدون عنوان ]
1389/10/18 08:28
حالیاتم از کلیاتم داره به هم می خوره!
-
animal farm
1389/10/16 09:26
طبق معمول این صبح ها ، خودم را از رختخواب می کَنَم .نمیدانم شب ها چه مرگم شده .الان درست ده شب است که بین ساعت یک تا سه از خواب بیدار می شوم.میروم توی آشپزخانه ، یک لیوان آب می خورم بعد پنجره را باز می کنم و پشت میز کوچکی که زیر ِ همان پنجره است می نشینم و به دلیلی کاملا نا معلوم به آسمان زل می زنم و نیم ساعت بعد که...
-
[ بدون عنوان ]
1389/10/15 13:37
نمیدونم چرا دلم می خواست میتونستم توی یه مکان و یه زمان ِ دیگه...بیام اون جایی که هستی و صدات کنم بیای بیرون و هر چی دلم می خواد داد بزنم ودعوا کنم و بغض کنم و به زمین و زمان بد و بیراه بگم و به تو مشت بزنم و... و بعد دستاتو دور خودم حلقه کنم و خودمو بچسبونم بهت و چشمامو ببندم و ..یه نفس عمیق بکشم و...
-
تو رو واسه نفس می خوام...
1389/10/15 10:18
سرم را روی سینه ات می گذارم و سکوت شب و صدای ضربان قلب ِ تو و هق هق ِ من ، با صدای باران همان طور توی هم امیخته و حل می شوند... که رنگ های من موقع نقاشی...
-
sans titre
1389/10/12 08:48
من سراپا گوشم...تو اگر حتی یک کلمه ای!
-
quite busy with being alone
1389/10/10 21:39
اون_ "خونه ای؟چرا ؟" من_ " اره .آخه هم باید برای امتحان دو هفته ی بعد درس میخوندم ، هم دلم می خواست از هیاهو و صداهای مهمونی دور باشم ،هم باید برای کل هفته غذا درست می کردم ،هم باید کلی لباس اتو می کردم ،و هم دوست داشتم کمی برای خودم توی خونه ، چرخ بزنم و به خوراکیا ناخنک بزنم و موزیک گوش بدم و برگای...
-
برای پیشی
1389/10/08 10:01
پیشی پیشی اگه توی هواپیما خفه نشی اگه زبان ما رو زود بلد شی اگه زود میکروچیپ شی اگه دلتنگ مامان پیشی نشی Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA MicrosoftInternetExplorer4 زود ِ زود مال ِ من می شی! Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA MicrosoftInternetExplorer4 Normal 0 false false false EN-US X-NONE...
-
[ بدون عنوان ]
1389/10/07 13:21
من بزرگ شدن ِ کودک ِ زیبای چندماهه ی آن زنی که هرروز روی پله های مترو ی مصلی می نشیند و ویفر می فروشد را می بینم...بزرگ شدن ِ روز به روزش را. و دیروز به این فکر می کردم که حتما تا قبل از عید آن قدر بزرگ می شود که میتواند روی پله کنار مادرش...و یا روی پاهای مادرش بنشیند و مردم را تماشا کند...
-
Je suis malade ...Complètement malade
1389/10/05 11:23
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA MicrosoftInternetExplorer4 متاسفم که اولین شب ِ بودن ات آن طورتمام شد و اولین روز ِ بودن ات این طور شروع شد ! اما یک وقت فکر نکنی که من این ها را تقصیر تو می اندازم .نه اصلا.این ها فقط "همزمان " با آمدن ِ تو اتفاق افتاد .همین و بس . خب راست اش ...مطمئن ام که شب...
-
باران ِ رحمت ِ از نوع هندوانه!
1389/10/01 14:32
فک کن سرتو گذاشتی روی دستی که درازش کردی روی میز ، و با اون یکی دست ات ، خیلی بی هیجان داری هی کلیک می کنی و هی نیو تب..نیو تب می کنی...به امید وقتی که اینارو بخونی!و هرازگاهی هم زامبی بازی می کنی و ساعتو نگاه می کنی و منتظری که به یمن ِ آلودگی و یارانه ها ، ساعت چهار بزنی از شرکت بیرون.بعد همکارت می گه: " امروز...
-
[ بدون عنوان ]
1389/10/01 12:10
یک دانه دو سه روزه که بی خیال ِ استفاده ی مفید از وقت های آزاد ِ شرکت و درس خوندن شدم و توی وبلاگ مردم می چرخم!.حالا که فکر می کنم می بینم که اصلا خیلی خیلی وقت بود که "زنجیر لاگ خونی "*نکرده بودم شاید بد نباشه که این چند صباح ِ باقی مونده از این هفته رو هم بدین منوال سپری کنم! دو دانه من توی زنجیر خوبی...
-
نباران
1389/09/22 16:25
از صبحه که میخوای بباری... چی معطل ات کرده من نمی دونم.از صبحه که وسایلمو آوردم کنار پنجره که وقتی میباری کنار پنجره باشم! حالا هم دارم می رم!...تو هم خواستی ببار...نخواستی نبار...خواستی بیا...نخواستی بمیر! حالا هی واسه این میز خالی کنار پنجره ببار!..چه فایده ؟! والاااا...مملکت ساختن.با این بارونشون!
-
[ بدون عنوان ]
1389/09/22 08:48
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA MicrosoftInternetExplorer4 میشینیم توی ماشین.. تو مشغول ِ باز کردن ِ بسته ی سیگاری. میگم: همین جوریش با هرروز نفس کشیدن توی این هوا دو سه تا بسته به حسابمون نوشته می شه! مکث می کنی.بسته ی سیگار رو میذاری توی جیب ات و می گی: باشه .نمی کشم. .دستمو میذارم روی صورت ات و می گم...
-
[ بدون عنوان ]
1389/09/17 12:32
یه هیولا توی گلوم گیر کرده... نه میخوابه... نه چیزی می خوره... نه می ره... نه می میره...
-
هزار و چهارصد و شصتمین روز
1389/09/16 13:00
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA MicrosoftInternetExplorer4 دلم میخواست امروز پر از "تو " بود.دلم می خواست می رفتیم ناهار بیرون و بعدشم قدم می زدیم .بدون این که به این فکر کنیم که من امتحان دارم و تو کار داری.دلم میخواست می رفتیم همون گردباد ِ خودمون.دلم می خواست من از کارم جیم می زدم و تو هم به...
-
مرا به یاد من بیار
1389/09/16 09:13
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA MicrosoftInternetExplorer4 اگه این خسته گی و خوابالودگی ِ مزمن و آلودگی و فیس بوک و سی ان ان و فاکس نیوز و یو تیوب و فیلم های شاخ در بیار ِ فرانسوی و موزیک های جدید و اخبار ویکی لیکس و سرما و غصه ی کفاش ِ سرِ کوچه و دغدغه ی کلاس ها ...اجازه بدن...من به همه ی کارهای مفید ِ...
-
فیل نامبر
1389/08/29 14:42
. Je les ai envoyer pour terminer.. c`est un soulagement.vraiment!...o
-
[ بدون عنوان ]
1389/08/28 22:12
هیچ میدونی این روزا کم کتاب می خونم؟ دوس داشتم عضو یکی از ازین بوک کلابای امریکایی می شدم و روز اخر وقتی یادم می افتاد که کتاب رو هنوز شروع هم نکردم چند دلار میدادم و ورژن صوتی اونو می خریدم و گوش می دادم و میرفتم کلاب و درموردش کلی نظر میدادم و موقع برگشتن هم به این فکر می کردم..که...این روزا چه قدر کتاب گوش می دم....
-
[ بدون عنوان ]
1389/08/27 18:40
دو روز تعطیل...دوسش داریم منتظر سومی شیم
-
[ بدون عنوان ]
1389/08/23 21:51
وقتی که هیچ کس حوصله نداره با ریمیا بره تجریش و قدم بزنه و خرید کنه... ریمیا با جعبه ی نقاشی و مچ اش که درد می کنه... و کوله ی لب تاب و شونه هاش که سنگینه... و روسری نارنجی و کاپشن جین اش ( که چند سال پیش با کسی که حوصله اش رو داشت خریده بود)... نمی ره تجریش.فقط رد می شه. خرید نمی کنه.فقط ویترین ها رو نگاه می کنه....
-
عادت می کنیم
1389/08/23 10:14
دیروز از نبودن اش...آن قدر بغض داشتم که حتی نمی توانستم به چشم های کسی نگاه کنم... امروز کف کاپوچ ام را میخورم و بدون بغض به دیروز فکر می کنم ...
-
دامبول السلطنه
1389/08/19 11:25
روز اول ترم ، قبل از این که کلاس شروع شود ، سوپروایزر صدایم کرد و برایم توضیح داد که در کلاس ا م یک عدر "تینیجر" موجود است!..و این که حواسم باید باشد و چاره ای نداشتند و مجبور شدند او را در کلاس بزرگسالان بگذارند و این حرف ها... من هم که اصولا همه در چشمم یک جور و یک قد و یک اندازه هستند ، ایشان را خاطر نشان...
-
جمعه ها ...خون جای بارون می چکه
1389/08/14 15:06
داره جوم عه ها یادم می ره! اصلا چه طور مینوشتن ؟ ..چومعه؟..جم عین؟...چمجه؟ الان دوست دارم گریه کنم که هفته از فردا شروع میشه. پایانه ی ابری هم که از کشور رفت.؛(پایانه یا سامانه؟؟)... این بنفشه افریقایی هم که هی برگ می ده ...اما دریغ از یه گل!... اب زرشک و البالو هم که نداریم! حوصله ورزش هم که ندارم.اینا علائم بالارفتن...
-
loca loca loca
1389/08/09 10:22
نمی فهمم از ماشین چه طور پیاده می شوم.نمیدانم به سردردهای تو فکر کنم ...به مدارک نیمه تماممان...به خروار خروار کاری که با رفتن «ن» روی سرم می ریزد ...به خانه...به خودمان...به خودم...کارم... از کنار اتوبان می پرم توی چمن . همان طور که راه می روم کفش هایم را که رنگ سبزشان با رنگ چمن ها یکی شده نگاه می کنم.حواسم به بوی...
-
passez un coup de téléphone
1389/08/04 13:24
روز ، اگر قرار باشد خوب باشد از همان ساعت های اول خوبی اش را توی بوق و کرنا می کند. دیر نمی رسی تا چشم کار می کند ابر است و ابر. همکاران محترم همه ماموریت هستند. send and recieve......14 mails فقط 14 تا که دو تاش مربوط به توست! سکوت و کاپوچینو ______________________________________________________ همان طور که چشم هایم...
-
[ بدون عنوان ]
1389/07/15 10:41
من به این نتیجه رسیدم که اگر از همون اول...به جای این که روز رو به بیست و چهارساعت تقسیم کنند ...به سی ساعت تقسیم می کردن...هیچ ضرری برای هستی نداشت. ادما بیش از هشت ساعت نمی تونن کار کنن.پس ساعات کاری تغییری نمی کرد.اما ...سه ساعت به خوابیدنمون (خوابیدن ام!)اضافه می شد..سه ساعت هم به شبا که می رسیم (می...
-
[ بدون عنوان ]
1389/07/07 14:57
بدون شرح! ـــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ سلام باران خانم دوباره هفتم مهر ماه امده است، من همیشه می مانم که شب تولد مهم است یا روز تولد اما به گمانم خود " تولد" هم مهم است و هم دشوار. دشوار تر از همه ، نوشتن برای کسی ست که گاهی فکر میکنی " نکند حرفهایت برایش تکراری شده باشد" ، "...