-
...to be continued
1390/01/17 10:53
یکی بود ، اون یکی هم نباید بود ،اما خب بود. صبح بود.اما هوا تاریک بود .نباید بود ، اما خب به زور ِ ابر و باران ، بود. یکی از خواب بیدار شد و گفت" آخ!"...اون یکی هم همون موقع بیدار شد و گفت" من هم!" بعد همدیگه رو نگاه کردند.یکی با بغض گفت :" یه چیز بزرگ توی سینه مه که درد می کنه!"..اون یکی...
-
خیلی ممنون...
1390/01/15 10:18
یادم نیست کلاس چندم بودم ، اما یک معلم جغرافی داشتیم که عاشق این بود که توی امتحان های اش کله ی گربه ی ایران را بکشد و بعد بین دو گوش ِ گربه را پررنگ کند و از ان جا یک فلش بکشد به گوشه ی صفحه ، به سمت ِ یک خط نقطه چین و بالای اش هم بنویسد:" نام رود را در جای خالی بنویسید".و این ساده ترین سوالی بود که در کل ِ...
-
نود
1390/01/13 02:00
چه خاکی ریمیا... نود اومد و داره از سیزده هم میگذره... پس کی بشینیم و بنویسیم که بر روی ارس چه بر ما گذشت؟! می رسه وقتی که بشه نشست و نوشت...
-
[ بدون عنوان ]
1389/12/24 09:46
دل می کنم جان هم!
-
hallucination
1389/12/22 23:53
خیابان جای سوزن انداختن نیست.می گویم "چه خبر است؟" می گوید:" دعوایی شده و توی گیج گاه اش چاقو زده اند..بعد چاقو را نتوانسته اند در بیاورند..چرخانده اند..چاقو را در آورده اند و فرار کرده اند!" از میان جمعیت حیران رد می شوم.یک نفر فریاد می زند:" خودش است".چند نفر می ریزند سرم.... یک نفر...
-
همه ی یکشنبه های من
1389/12/22 20:57
نشسته ای آن گوشه و با اخم کجا را نگاه می کنی؟...که چه؟...از چیزی ناراحتی می دانم..اما که چه؟..خب میگویی چه کنم؟...برای ات برقصم؟؟..بله دلخوری می دانم.فکر می کنی من نیستم؟ خب من هم دلخورم.از ؟..نمیدانم.اما حال من هم بهتر از تو نیست.پس لااقل تو درک کن. خب معلوم است که دل ام می خواست به همه ی دنیا نشان ات بدهم.دل ام...
-
A Real Virtuality
1389/12/14 11:46
11:00 جای همیشه گی ِ شب های ام نشسته ام.توی اتاق پذیرایی ، بین مبل و میز .پاهای ام را توی شکم ام جمع کرده ام و همان طور که مچاله شده ام ، توی اینترنت دنبال یک مدل فرانسوی برای تابلوی بعدی ام می گردم. یا هوی ام را که Sign In می کنم ، پنجره ی پی ام باز می شود.اسم توست!...خیلی وقت بود با تو چت نکرده بودم.می گویی:"...
-
مواظبت باش
1389/12/10 16:25
هنوز پای ام را از شرکت بیرون نگذاشته ام که تلفن ام زنگ می خورد:" بابا"! معمولا این اسم کم روی صفحه ی موبایل ام می افتد. من _"سلام بابا.." بابا _" سلام چه طوری؟" من _"سرما خوردی؟" بابا_"آره..چه خبر؟...خوابای عجیب دیدم..گفتم ببینم خوبید یا نه..!" من...
-
10 اسفند
1389/12/10 09:02
نگرانم مثه سگ!
-
نا-له
1389/12/06 16:46
ریمیا ، اگه یه روزی به طور خیلی اتفاقی خودمو کشتم ، بدون به خاطر ِ این بوده که حتما ترجیح دادم بمیرم تا این که بین این همه تضاد توی سرم ، له شم! یه چیزی بهم می گه نرگس به آرامش رسیده ، بر خلاف اون چیزی که همیشه شنیدیم و می گن روح کسی که خودکشی کرده هرگز به آرامش... هه...برخلاف ِ !
-
flat world
1389/12/04 11:25
موندم که یه آیفون 4 بگیرم یا یه آی پد 64 گیگ ، یا یه کیندل ریدر ..یا یه گربه ! سخت مشغول فکر کردنم این روزا...!
-
هپوچ در شرکت
1389/12/03 14:23
نوشین ِ طبقه ی بالا ، امروز بعد از پنج ماه ، با یه آدم ِ کوچیک ِ " پک پوچ و هپوچ" برگشت. خیلی وقت بود بچه ی این سنی و این سایزی بغل نکرده بودم.شاید چهارسال یا پنج!!. دقیقا نمیدونستم از کدوم طرفی باید بگیرم اش تا هم خودم بتونم ببینم اش ، هم اون بتونه منو ببینه.چهل بار بین دستای من و نوشین چرخید اما آخرش هم...
-
برای مامان
1389/11/27 09:45
مامان دو سه روزه که یه چیزی مثل سوهان داره تا اون ته ته های دلمو می تراشه .میدونم که این جا رو نمیخونی.میدونم که حتی نمیدونی من یه وبلاگ دارم و توش دلتنگی هامو می نویسم.راستش شاید اصلا ندونی که من دلتنگی هم دارم.خب...این طوریه دیگه.من و تو یه کم با هم فرق داریم.تو بیست و دو بهمن می ری خیابون آزادی و من بیست و پنج...
-
[ بدون عنوان ]
1389/11/26 10:34
if you can`t join us only Be with us if you can`t be with us , pray for us if you can`t pray for us...wish for us if you can`t wish for us...look at us if you can`t even look at us...hear us ... and if you do not hear us...you are no longer one of us _________________________________________________________________...
-
25
1389/11/25 12:58
من این جا نشستم و انگار توی دل ام دارن رخت های یک سال و پرده و ملحفه می شورن!! و مدام ناخن هامو می جوم و دل توی دلم نیست و مدام گوشام تیز می شه که ببینم این حراستیا که هی می رن بیرون و میان تو...چی می گن و مدام قلبم می لرزه و چشمام پر و خالی می شه و هی ساعت رو نگاه می کنم و هی با این آقای به شدت سبز توی شرکت چشم تو...
-
رفتن ِ مبارکتان..مبارک!
1389/11/22 23:21
آن روزهای مصر و امشب ِ مصر... آن روزهای ما و امشب ِ ما... ___________________________________ دوباره تازه شد داغ ِ زخم هایی که خوردیم و خوب نشد... آرزوهایی که داشتیم و برباد رفت... کاش...کاش...
-
[ بدون عنوان ]
1389/11/20 11:58
نرگس ،نمیخوای بیای بریم کافی شاپ چشمامونو هی پر از اشک کنیم؟ نمیخوای دستمو بگیری بعدش سرتو بندازی پایین با نوک انگشتام بازی کنی؟ مسیج بدم میای؟..زنگ بزنم چی؟..بیام کرج دنبال ات؟...مترو هم میتونم بیام...شب هم بمون خونه ی ما...تا صبح حرف می زنیم... این مسخره بازی ِ "مردن ات" رو تموم اش کن دیگه... بیا این روزا...
-
[ بدون عنوان ]
1389/11/20 08:15
می ماسم...همه ی اضطراب ِ دنیا میاد توی دستام..وقتی می بینم که تو حتی از من نمی پرسی که "باران خوبی؟"...که انگار سیگار ِ ساعت ِ شش صبح طبیعی ترین اتفاق دنیاست برای تو که بدون نیم نگاه از کنارش رد می شی... نترس عزیزم.من گله نخواهم کرد دیگه. نترس..من حرف نخواهم زد دیگه... نترس...من روزهامو به خاطر غم های...
-
black and white
1389/11/18 09:25
دوباره زخم می خورم...دوباره باورم می شی... همیشه همیشه همیشه همیشه همیشه همیشه همیشه همیشه همیشه همیشه همیشه کم میارم ات! ____________________________________________ پ.ن.1.داستان ِ شب ها ی من و چت کردن های تو ، مثل ِ هوا تکراری شده.خیلی. حال به هم زن شده.خیلی. پ.ن.2.نمیدونم ناخنامو سفید کنم..روشون خش ِ سیاه...
-
بی رحمانه زیبایی
1389/11/17 10:11
1. تو را آغوش می گیرم تنم سرریز ِ رویا شه جهان قد یه لالایی توی آغوش من جا شه تو را آغوش می گیرم هوا تاریک تر می شه خدا از دست های تو به من نزدیک تر می شه 2. _ این ترانه رو شنیدی؟ _ نه! _ تو پرتی انگار..نه؟ 3. حالا که گوش اش می دم میفهمم چه قدر انسانیت به خرج دادی که فقط گفتی "پرت" !!
-
I`m not a girl...not yet a woman
1389/11/13 23:41
یه چیزایی رو نمیتونی از ذهنت بیرون کنی.یه چیزایی رو هم دیگه نمیتونی داشته باشی.قبول کن.هیچ جوری. مثلا این که یک ساعت واسه خودت می خوای تنهایی بشینی روی مبل و موزیک گوش بدی و سیگار بکشی و کوکای تگری بخوری و به هیچچچچچچچچچچچچچچچی فکر نکنی...اما مدام چشم ات به اون گوشه ی خونه است که خاک جمع شده و آخرشم می ری طرف جاروبرقی...
-
putain de merde
1389/11/11 15:27
امتحان خاصیتی عجیب در گند زدن به همه چیز داره.به هوای ابری و بارونی...به حال خوب...به ساعت سه تعطیل شدن...به همه چیز. در تعجب ام ازین پدیده که این قدر همه چیز رو خر -وار تحت تاثیر قرار می ده!...در عجب ام... فقط دلم وقتی خنک می شه که یادم می افته در هستی پدیده ای خرکی-وار تر ، در پاسخ به پیدایش ِ امتحان بوجود اومده و...
-
نا گفته ها
1389/11/10 23:50
..... ........ ......حوالی . ...... ...... ... ....... .... ... .... ...گم.... ..... .... .... ...... پیدابعد... .... ..... .... .. .. ... . .. .... ...؟....!..... ... ... .... .... ...میدان؟؟.. ..... .... .... ! ...نه...نه... دوباره گم... .... ... ... .... ... .... ... ....... ... .. .. و ... ... ... ... ... ........
-
قصه های من و تاکسی!
1389/11/07 10:55
راننده : بفرمایید خانم بقیه ی پولتون..مراقب سکه باشید. من : مرسی( در حالی که سعی می کنم سکه نیفته) راننده : ...خانم...اون ناخن منه دارین فشار می دیدن..سکه لای اسکناسه! من : !@#؟؟؟ ______________________ ناخن ِ آدم ها گاهی مثه سکه سرده ریمیا!
-
رنگ امروز
1389/11/06 10:07
می نشیند و می گوید: " آقا من سه نفر حساب می کنم!".صندلی ِ قهوه ای ِ جلو که پر بود .عقب هم که من نشسته بودم.با تعجب نگاه اش می کنم.کراوات ِ خوش رنگ اش به چشم های خوابالودم انگار جان می دهد..یک جور رنگ ِ جادویی که باید کلی فکر کنی که چه رنگ هایی با هم ترکیب شده اند. با لبخند می گوید :" .شما خیلی شبیه ِ...
-
کشف از نوع ِ دستمال کاغذی!
1389/11/04 11:07
مرحله ی یک: تا حالا یه دستمال کاغذی ِ دو لایه رو توی یه لیوان آب انداختی؟...دیدی چه طور شل و کرخت و جو زده و مبهوت و وارفته می شه و دیگه هیچ شباهتی به اون چیزی که یه لحظه ی پیش بوده نداره؟... مرحله ی دو: بعد شده دوباره همونو از لیوان در بیاری و بذاری آروم آروم خشک شه؟؟...دیدی چه طوری مثل سنگ ، سفت و عبوس و محکم و...
-
qu'on est bien chez soi
1389/11/03 22:50
این جا انگار همان اتاق است همان اتاق ِ من که تا صبح بیداری های من را دیده... همان اتاقی که اشک ها و لبخند های من را دیده.. همان اتاقی که همیشه ی خدا درش بسته بوده ... و این جا گویا همان خانه است همان خانه ای که روزگاری برایم همه چیز بود...جز خانه! و این زن ِ آرام... هم همان مادر است ..مادر ِ چهارسال پیش و گر یه های...
-
Ye ye ye ye
1389/10/29 08:34
خودم دیدم ریمیا.با چشمای خودم. مَرد ، دختر رو کشید طرف خودش و بغل اش کرد . دستشو برد توی موهاش و گردنشو هزار بار بوسید .چونه ی دختر رو گرفت و و سرشو برد طرف ِ صورت ِ اون و و لباشو ... بعد که دختر به جنون رسید ، مَرد ساعتشو نگاه کرد و یاد ِ چیزی افتاد و رفت.! دختر هم همون جا مُرد! با چشمای خودم دیدم!...
-
عزیزم دنیا همین جور نمیمونه
1389/10/28 09:34
من ِ خسته ی دیشب بعد از دیروز ِ طولانی و سنگین و عجیب بعد از دیروز ِ بدون ناهار و صبحانه بعد از دیروز ِ پر از استرس و نگرانی بعد از سه ساعت تصحیح کردن ِ برگه های KET و خوندن ِ رایتینگ های عجیب و غریب بچه ها و معذرت خواهی از تک تک ِ کسایی که دو ساعت پشت در ِ موسسه ایستاده بودند تا نتیجه شونو بگیرن و بعدش هم بدون ِ این...
-
برف نو...برف نو...سلام سلام..
1389/10/25 23:02
برگه ام را که دادم ، احساس می کردم که همه ی بدنم به خاطر ِ سه ساعت خم شدن روی برگه و نوشتن ، تیر می کشید.همه ی بدن ام ، جز شانه هایم !، که احسا س می کردم ، سبک شده اند. .همان طور که پالتو ام را روی دستم انداخته بودم ، کیف ام را تحویل گرفتم .اولین کاری که کردم روشن کردن موبایل ام بود. همان طور که به سمت در می رفتم ،...