-
من می خوام پیاده شم...
1392/10/23 23:03
دوباره همان حس ِ گند ِ ریختن ِ کل ِ دل ِ آدم توی کمتر از یک ثانیه. باز همان حس گاف و ه ی ِ نچسبیدن هیچ چیز حتی نفس کشیدن به آدم. مثل همان باری که پیش نازی بودم و به تو زنگ زدم و دل ام هری شد و مزه ی دهان ام تلخ شد و تا صبح خوابم نبرد و مدام غلت زدم و وقتی نازی پرسید چه مرگ ام است گفتم:" راست نمی گه و نمی فهمه که...
-
[ بدون عنوان ]
1392/10/17 08:45
هنوز بعد از پانزده سال نقاشی کشیدن، تمام شان که می کنم و می روند روی دیوار، می نشینم روبروی شان و به شان زل می زنم و یادم می آید که آن تکه اش را وقتی می زدم داشت باران می آمد و آن تکه را آن شبی زدم که زهره جون سرفه می کرد و آن گوشه را آن شبی زدم که در حد مرگ خسته بودم و خواب ام می آمد و گوشه گوشه ی تابلو برایم می شود...
-
be my Alex
1392/10/09 10:30
"سیروس" هم اتاقی ام است. اسم دیگرش "الکس" است. نمی دانم می شود اسم اش را "همکارم" هم گذاشت یا نه اما "هم اتاقی" قطعا هست. دوره ی مدیریت اجساد که تمام شد قرار شد برود و کنار انباری مستقر شود اما من گفتم که تا رییس جدیدم نیامده اتاق ام آن قدر بزرگ هست که دو نفر داخل اش بنشینند....
-
بچه ها مچکریم!
1392/10/04 10:39
این یکی مطب از آن یکی شلوغ تر است. خدا را شکر که ما دو تا صندلی داریم و نشسته ایم و خدا را شکرتر که انسان پیر و فرتوت و طفلکی ای دور و برمان ایستاده نیست که وجدان مان درد بگیرد و بخواهیم بلند شویم و جای مان را بدهیم به اش. همه ی آن هایی که ایستاده اند جوانند و خوش تیپ و مطمئنم که هیچ کدام شان مثل من درب و داغان...
-
[ بدون عنوان ]
1392/10/01 17:22
وقتی فقط از یک نفر، نه یک نفر ِ غریبه...که شاید آشناترین و نزدیک ترین ات، انتظار داری که درک ات کند و به ات احترام بگذارد و جواب ات را با داد و فریاد می گیری و دوباره همان قصه ی غصه دار ِ همیشگی ِ تو و خانواده ات شروع می شود و همان زخم همیشگی ات سر باز می کند و دردش تا مغز استخون ات می پیچد، دل ات می خواهد پای ات را...
-
[ بدون عنوان ]
1392/09/30 20:21
مطب را گذاشته ایم روی سرمان. با این که از شش صبح علاف امتحان تف بودم و مجبور شدم یک بار بروم خانه و دوباره برگردم برای قسمت شفاهی و تمام مدتی که توی مطب منتظر برادرک بودم چرت زدم و کلافه بودم، اما وقتی رسید انگار همه ی روز را یادم رفت. اپلیکیشن های زد ِ جدیدش را نشانم می دهد و من یا دهانم عمودی از تعجب باز می شود و یا...
-
[ بدون عنوان ]
1392/09/24 23:41
راستیات اش این است که رسما کم آورده ام. نه این که تا حالا کم نیاورده باشم و این اولین بارم باشد. نه. اصلا کم آوردن ِ من همیشه توی داستان هایم حرف اول را زده از وقتی که یادم است. اما این بار تاس ام جدی ترین "کم" اش را آورده است. ( این الان به ذهنم رسید که "کم آوردن" شاید منظور "تاس ِ کم...
-
در چنین روزی...
1392/09/16 18:20
هفته ی پیش که تقویم دیواری را نگاه کردم و چشمم به امروز افتاد، فکر کردم که امروز را می رویم الکامپ پیش برادرک و بعدش آقای نویسنده را شام دعوت می کنم لئونی ِ سام سنتر و بعد هم فکر کردم که چی برای اش بخرم و با خودم گفتم توی این هفته تصمیم می گیرم و روح ام هم خبر نداشت که شانزده آذر امسال قرار است بگذرد به باند عوض کردن...
-
[ بدون عنوان ]
1392/09/15 22:32
امروز هیچ کس نیامد خانه مان دیدن آقای نویسنده. فقط مامان و مامان بزرگ و شوهر خاله و مادرک و پسر خاله ها و خواهرک ِ اقای نویسنده و خلاصه "همه" به قول خودشان! من اما می گویم "همه" ی دنیا هم اگر بیایند خانه ی ما اما بابا نیاید...یعنی هیچ کس نیامده.یا برادرک ِ خر حتی. برادرک درگیر ِ الکامپ بود و بابا...
-
تمام شد
1392/09/15 00:03
دوره روز ِ کهریزک جراحی ِ دست آقای نویسنده این هفته من
-
[ بدون عنوان ]
1392/09/13 07:16
دو شب را به خاطر داستان ِ دست آقای نویسنده نخوابیدم و دیشب از دست ِ داستان های خودم برای امروز. سه شبانه روز ، شش ساعت خواب.حال گه ِ آشفته ای دارم. همه ی آدم های دنیا را می توانم توی آن لباس رنگ پریده ی بیمارستان ببینم الا آقای نویسنده. عمل عمل سختی نیست. ولی اتفاق افتادن اش درست توی سه روزی که نمی توانم کنارش باشم...
-
فاکینگ هیومرس
1392/09/11 18:59
روز اول. موضوع: آناتومی و استخوان شناسی. می روم کنار سخنران ایرلندی مان می ایستم و وقتی حرف های اش درباره ی استخوان " humerus" تمام می شود، می خندم و می گویم"! so...that was humorous "و می خندیم. لحظه شماری می کنم که ساعت بشود پنج و تمام شود این روز اول لعنتی و طولانی که تلفن ام توی راه با یک درصد...
-
تورج ِهفت خط تر از من و بربری
1392/09/06 21:34
از صبح آن قدر سرم شلوغ بود که نه به صبحانه رسیدم و نه ناهار. فقط رساندم خودم را خانه و با هزار آرزو، به امید ِ یک تکه نان در فریزر را باز کردم. خدایا من چه قدر خوشبختم. یک تکه نان بربری ِ دولا ! که توی یک کیسه فریزر به خواب زمستانی فرو رفته بود. برداشتم و بوسیدم اش و پریدم هوا از خوشی. آدم ِ گرسنه ی خوشحال. صفحه ی...
-
[ بدون عنوان ]
1392/09/06 07:07
می پرسد:" جلسه ی تشریح رو می ری؟" . از همین می ترسیدم. ازین که بیایند و بپرسند که می روی یا نه؟ ازین که بخواهم جدی به اش فکر کنم که می روم یا نه. نگاه اش می کنم تا بفهمد که نه "نه" هستم و نه "آره". می پرسم:" دقیقا چه قسمت هایی رو قراره؟...منظورم اینه که...سرشون رو می پوشونن؟ چشماشون...
-
[ بدون عنوان ]
1392/09/03 17:27
یک هفته بیشتر به دوره ی آموزشی منطقه ای نمانده و من از یک طرف اضطراب برگزار کردن اش را دارم که تک و تنها و بدون رییس دارم ثانیه به ثانیه ی روزهای اش را برنامه ریزی می کنم و از یک طرف اضطراب قسمت های عملی امانم را بریده و به هیچ وجه به روی مبارک ام نمی آورم و آن قدر عادی ام که دارم می میرم! نه که بترسم، نه. چیزی شبیه...
-
بیم ِ بیمه
1392/09/02 16:34
برای این که سابقه بیمه های ام متمرکز نشده بود، مجبور شدم دانه دانه، جداگانه بروم سراغ شعبه های مختلفی که بیمه ام را آن جا رد کرده بودند. در مورد شعبه های بیمه در ایران همیشه این را به خاطر داشته باشید که گرچه همه زیر نظر یک جا هستند و سیستم و همه چی شان یکسان است ، اما مثل "ساندویچی هایدا" نیستند که هر جا...
-
"ماها"جرت
1392/08/30 09:26
این که دوستت زنگ بزند و بگوید ویزایم آمده و هفته ی دیگر می روم و این هفته هم را ببینیم، دارد می شود یک عادت مثل همه ی عادت های زنده گی. مثل سیگار بعداز ناهار. مثل چوب بستنی چوبی را گاز گاز کردن. مثل ِ اول ضبط و آهنگ مورد نظر را ست کردن و بعد ماشین را استارت زدن. مثل اسمارتیز یا کیت کت خوردن زیر باران...یا خیلی عادت...
-
کسی به نام "خانواده"
1392/08/27 09:25
با یک پاکت توی دست اش می آید توی اتاق ام و می گوید که اسکنرش مشکلی پیدا کرده و اگر می شود از اسکنر من استفاده کند. بلند می شوم و همان طور که دارم پنجره های باز ِ صفحه را می بندم می پرسم:"نامه های کی؟" خمیازه کشان، بی حوصله می گوید:"خانواده ی X". چشم های ام برق می زند. چند وقت بود که می خواستم دماغ...
-
یک نفر و دو نصفی
1392/08/25 13:31
می شود رفت سفر و رنگ های پاییز ِ روستا سحر آمیز و دیوانه کننده باشند و صدای ریز ریز باران روی برگ ها آدم را مست کند اما آدم نه دیوانه شود و نه مست. می شود همه چیز شاعرانه و عاشقانه باشد اما آدم یک سر سوزن احساس شاعرانه گی و عاشقانه گی نکند و برعکس ثانبه به ثانیه حال اش گاف و ه تر شود. علت و معلول اش مهم نیست ، مهم این...
-
مُرگ!
1392/08/19 17:30
می پرسد"می خواهید بازش کنم؟". من شانه می اندازم بالا اما توی دلم با همه ی وجودم فریاد می زنم :"نه..نه..نه". مگ نگاهی به من می اندازد و با یک لبخند مردد می گوید:" باران؟...این چیزی ست که انتخاب کردی و دیر یا زود باید روبرو شوی. پس بازش می کنیم" و بعد به پ اشاره می کند که مشکلی نیست. مدت ها...
-
دیوونه
1392/08/14 23:57
شراب پنج ساله و بعد هر کس می رود سراغ خانه و زنده گی اش و تو می مانی و خودت و خودت و شهری غریب و آدم های غریبه و زبانی که غریب ترین و غریبه ترین است و هیچ نمی فهمی و آرزو می کنی کاش کمی روسی خوانده بودی این سال ها و الحق که زمان فقط هدر دادی این سال ها. پنج دقیقه تا guest house اگر قدم بزنی و پای رفتن ات نیست....
-
من به رفتن...
1392/08/10 08:45
دارم از old town برمی گردم و دلم اندازه ی خدا گرفته بعد از آن پاپت شوی نفس گیر و بعد از نشستن توی کافه ای که انگار متعلق به هیچ جا، روی زمین نبود بس که نمی فهمیدم دور و برم چه می گذرد و مردم چه می گویند. آدرس را نشان راننده می دهم و چیزی می گویدو بی این که بفهمم سرم را تکان می دهم ومی نشینم توی ماشین. فرو می روم توی...
-
شهر گمشده ها
1392/08/08 23:39
"تفلیس" می تواند برای آدم خیلی چیزها باشد. می تواند یادآور خیابان های چراغانی شده و کافه های دنج و رستوران های غار مانند و میدان های قهرمانان و مرکز خریدهای اروپایی و موزه های رنگارنگ و شراب سفید و سیاه غلیظ و غذاهای خوشمزه و ارزان باشد. "تفلیس" می تواند یک شهری باشد که بیایی و توی اش بچرخی و بگردی...
-
دوحه نامه
1392/08/05 08:51
یک انسان نرمال با شانس معمولی اگر بخواهد از تهران برود تفلیس، باید ١١٥٠ کیلومتر را طی کند. همان انسان نرمال با همان شانس معمولی حالا اگر بخواهد از تهران برود دوحه قطر باید کمابیش ١١٥٠ کیلومتر را طی کند. اما یک انسان داغون با شانس سه نقطه و سه حرف،اگر بخواهد برود تفلیس، اول می فرستندش دوحه که از آن جا برود باکو و بعد...
-
باید امشب بروم...
1392/08/04 16:48
نشسته ام پشت نیم میز آشپزخانه، روبروی تنها پنجره ی خانه که رو به دیوار و پنجره ی خانه ی روبرویی ست اما جای شکرش باقی ست که آسمان دارد لااقل. توی هفته ی کذایی ای که گذشت ، این اولین باری ست که پریشانی ام کمی کم است و می توانم بنشینم و بنویسم. تورج طبق معمول مثل کنه به من وصل است. همین یک وجب پنجره را هم گرفته و طوری به...
-
موتیواسیون
1392/07/21 16:59
یک روز طوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووولانی است امروز که هنوز نیمی اش هم مانده. یک نامه ی سرگشاده برای ام از سازمان مهاجرت ایالت فاکینگ آباد آمده که باید اپدیت کنم هر آن چه را که قبلا فرستاده بودم را به علاوه ی یک سری موارد خر در چمن...
-
من ِ درگیر
1392/07/21 08:22
متن قبل به دلایل کاری-حیثیتی-اخلاقی-مرامی-حرفه ای توسط اینجانب حقیر سانسور شد!پشت و روی ام به دیوار واقعا! عنوان و کامنت ها را نگه داشتم چون داستان ِ رییس جدید، باید توی روزنگاری های ام باقی می ماند. ممنون بابت حال و احوالپرسی های تان دوستان، من و وبلاگم خوبیم و پر ِ هیچ سانسورچی ای به پرمان نگرفته، الا خودمان! بعله...
-
Boos
1392/07/19 08:54
-
رنگ به رنگ
1392/07/16 10:42
این عکس را الان پیدا کردم. همان شبی که تا صبح نشستیم و این دستبندها را بافتیم و فردای اش دست مان کردیم و رفتیم دشت هویج و به گمانم همان شد،آخرین چهارتایی مان ...
-
دارم حس می کنم که می میرم...
1392/07/15 14:29
داریم با نازی و برادرک می رویم سمت ماشین برادرک و من دارم از آیفون فایو اسِ شامپاین رنگ، می گویم که یک دفعه نمی دانم چه می شود که نازی چپه می شود و با صورت می رود روی زمین! فقط خدا می داند که من در چنین موقعیتی چه عکس العمل سریع و تیز و فرزی دارم! به سرعت می نشینم روی زمین و آن قدر می خندم که مرحوم می شوم! نازی مثل...