-
برای یک رویا
1392/07/13 22:44
مثلا دو و نیم نیمه شب برسی و توی خواب بغلم کنی و توی خواب بوی افتر شیو خنک ات را خواب ببینم ( اگر عطر دیدنی باشد !) و بیدار شوم از آمدن ات و توی تاریکی بازوهای ام بشوند شبیه شال گردن برای ات و بعد نخوابیم و به جای اش برویم و توی هنوز تاریکی بنشینیم پشت نیم میز اشپزخانه و آن قدر حرف نزده داشته باشیم و بزنیم که ساعت...
-
من ِ نانوا پسند-دو
1392/07/11 10:28
دو نفر توی صف بودند. دیرم شده بود اما نینو آن روز عاشق ِ نان ِ "چنگک" شد به قول خودش و ساعت هفت صبح مسیج داد که "شغی می شه چنگک بخری امروزم؟" و من دوباره روانه ی چنگکی شدم. پسرک پشت اش به مشتری ها بود. چند تا نان از توی تنور بیرون آورد و تا برگشت و چشم توی چشم شدیم ، ابروهای اش رفت بالا و شیطنت وار...
-
من ِ نانوا پسند
1392/07/09 11:20
به سه تایی شان گفتم که امروز ناهار نیاورید چون مادرک یک پاتیل (اندازه ی کله ام دقیقا) کشک بادمجان درست کرده که می آورم. البته نیت ِمادرک سیر کردن ِ دوستان من نبود. ایشان این ظرف ِ اندازه ی کله ام را موقع خداحافظی با عصبانیت پرت کردند توی سرم و دعای خیرشان شد بدرقه ی راهم که:" بگیر اینو لااقل دو هفته بخور نمیری...
-
La Femme de trente ans
1392/07/07 15:25
باید بنشینم و زن سی ساله ی بالزاک را بخوانم بالاخره. همان که هر وقت می خواستم سراغ اش بروم با خودم می گفتم بگذار سی ساله شوم تا بتوانم بهتر بفهمم اش. و همه ی این سال ها این"حالا زود است ها" ، یک دلگرمی ِ اساسی از جانب خودم تقدیم به خودم بود که ته اش می رسید به "اوووفففففف... چه خوب که هنوز دهگان ِ سن ام...
-
[ بدون عنوان ]
1392/07/04 13:51
این ها مغزشان بیست و پنج گرم است.قبول که هوش سگ ها(با هفتاد گرم مغز) را ندارند، شاید وفادار هم نباشند به قول داستان های مردمان ِ داستان پرست،اما لااقل دلتنگی ِ من و سکوت ِ خانه و از تنهایی ترسیدن ام را حس می کنند انگار که صبح تا شب هم جلوی تی وی دراز بکشم باز از کنارم جم نمی خورند و جای شان نیم سانتی متری ِ من است و...
-
not happened
1392/07/03 10:16
چُرت می زدم اما هی هی هی "چِرت- زمزمه" ام این بود که : "do the fucking handshake, you idiots"
-
ساعتا رو به عقب برگردون
1392/07/02 16:49
داشتم فکر می کردم به اینکه گاهی فاصله ها خودشون رو بکشن هم حریف خاطره ها نمی شن.
-
رج و رنج
1392/06/31 13:32
من توی عوالم خودم ایمان دارم که یک نقطه هایی روی کره ی زمین برای یک رسالت و هدف خاصی آفریده شده اند که تغییر نیافتنی اند. مثلا هدف از آفرینش ِ خیابان ولیعصر و کوچه پس کوچه های اش این است که آدم ها توی آن ها قدم بزنند و خاطره بسازند و بعد از مدتی دوباره از آن جا رد شوند و از یادآوری آن خاطره ها دهن شان سرویس شود! یا...
-
باران بیست و نه ساله از تهران
1392/06/29 12:35
سلام آقای جوون (به فتح ِ جیم!) راست اش دیدم ممکن است کامنت ام کمی طولانی و حوصله سربرنده شود (به فتح ِب.این را می گویم چون "سربرنده "به ضم ِ ب خودش یک کلمه ی عظیمی است!) بله داشتم می گفتم که ترسیدم جواب کامنت شما کمی طولانی و سربرنده شود و برای همین ترجیح دادم این جا بنویسم. از قدیم هم گفته اند یک نامه ی...
-
[ بدون عنوان ]
1392/06/28 07:36
پست قبل، بعد از کمی گرفته شدن زهرش که جمله های اخر بود و تغییرِ "مملکت خراب شده" به فقط"مملکت" به عنوان پست روز بلاگستان انتخاب شد!!! http://weblogstan.ir/
-
ه"وار"..آ"وار"
1392/06/27 12:24
برای شان یک صندلی از اتاق ام می برم که بنشینند. حدس می زنم که پسر و پدر باشند و از ساک و اسباب و وسیله های شان هم معلوم است که از شهرستان آمده اند. می گویم لطفا منتظر بمانید تا خانم فلانی بیاید. دل توی دل ام نیست که بپرسم برای چه آمده اند اما آن قدر مستاصل و درمانده و بیچاره اند که می ترسم بپرسم و سفره ی دل شان را باز...
-
ناتمام
1392/06/25 11:35
یک دو روز پیش نمی دانم کجا بود که خواندم. که زنده گی توی ِ سر ِ آدم است. یا انسان ها توی سرشان زنده گی می کنند. یا زنده گی ِ آدم توی کله اش است یا چیزی شبیه به این. فهمیدن و فهماندن اش سخت است ولی واقعیت همین است. از دیشب هم ساعت حدود یازده و پنج دقیقه دل ام گرفته است که البته کمی اش برمی گردد به ساعت شش و چهل و چهار...
-
بچه ها متاسفم!
1392/06/21 21:00
خیلی راحت دروغ گفتم به سپی و نرگس. شرم اور است اما از نتیجه راضی و آرامم. بس که این دو تا جانور امروز غر غر کردند که امشب پنج شنبه است و نینو هم که نیست و هیچ جا چرا دعوت نیستیم و امیدواریم تا شب دعوت شویم و چه خاکی به سرمان کنیم پس! اصلا امورات این دو نفر بدون میهمانی نمی گذرد. بی پارتی دنیای شان چیزی کم دارد. گاهی...
-
hallucination
1392/06/18 12:03
از دور می بینم که حواس اش به موبایل اش است و می خواهد از خیابان رد شود.خیابان ِ اول صبح ها همیشه خالی ست و من همیشه ی خدا صبح ها وحشی. نگاه می کنم و می بینم که هم از پشت اش می توانم رد شوم و هم از جلوی اش. یک دفعه انگار برق هزار ولت وصل می شود به مغزم...که نکند...نکند یک دفعه روی اش را برگرداند و ماشین ام را ببیند و...
-
تولدت مبارک
1392/06/17 22:37
یک گوشه ی صفحه پنجره ی چت ام با نازی باز است و بقیه ی صفحه عکس های تولد پارسال ات! همان پارسال که تولدت وسط هفته بود و من گفتم که ماشین ندارم و شب ماندن و فردای اش سر کار رفتن ام از خانه ی شما سخت است و نیامدم و دو هفته بعدش دیدم ات. کاش کاش کاش ...خدایا کاش کاش کاش کاش یکی آن روز به من نهیب زده بود که شاید امسال...
-
کسی باید باشه باید
1392/06/17 14:03
دل ام آرام و قرار ندارد. یک بغضی نه توی گلوی ام، که توی دل ام است. هی می خواهم تمرکز کنم روی کار نمی شود. نینو و نرگس و سپی دارند توی تراس ام سیگار می کشند و این سومین باری ست که وقت سیگار می شود و من نمی کشم. یک چیزی درونم قرار است فوران کند که نمی دانم چیست. دل ام می خواهد زودتر بروم خانه و بنشینم روی زمین ،بین مبل...
-
اولین روز ِنارنجی ِ شاد ِهفته
1392/06/17 11:24
هفته ام شروع می شود با این که قوانین مهاجرتی ِ آن خراب شده ای که قرار است بروم تغییر کرده و این قانون شامل یک عده ی محدودی از انسان ها می شود که من هم جزوشان هستم.این یعنی این که از همین خود ِامروز باید بیفتم دنبال ِ یک مدرک ِ زهرماری و ادا و اصول های دُم ِماری. از اول اش هم نباید زنده گی ام را مچل ِ این عوضی ها می...
-
[ بدون عنوان ]
1392/06/11 23:02
این که روز و شب های "ترک کردن " را به امید همان چیزی سر کنی که ترک اش کرده ای. مثلا توی ترک مواد باشی و بدن درد و بدبختی را به امید یک روزی دوباره نشستن و کشیدن تحمل کنی. یک چیزهایی را نمیشود بوسید و کنار گذاشت،مثلا همین "امید".
-
Magnitude: 9.5
1392/06/10 08:58
تقویم ام ورق خورده، 1960 شده سال ام و شیلی روزگارم و هیچ صلیب سرخی به فکر بیرون کشیدن ام از زیر آوار نیست و بیچاره من بیچاره من بی چاره من
-
بن بست
1392/06/09 22:11
بوی باران بیدارم کرد. خواب می دیدم که یک روزی از در آمده ای و انگشت های ظریف یک دختربچه ی زیبا توی دست ات است و من چشم از او و تو بر نمی دارم و بی این که بخواهم زیر لب هی تکرار می کنم که تمامی مان به شروع ِ این زیبایی ِ ظریف می ارزید و بعد جلوی پای اش زانو زدم و گفتم :" سلام مایسا" و بغضم شکست و صورتم خیس شد...
-
پنجاه هزار فرانک دوست!
1392/06/06 16:39
یک روز برای نینو گفتم که زمانی شازده ی کوچولوی سنت اگزوپری روز و شب ام بود و روی در ِ اتاق ام نقاشی اش کرده بودم و برادرک بعد از رفتن ِ من با این که کل اتاق را زیر و رو و منهدم کرد در را همان طور نگه داشت و بعد از هفت سال تنها چیزی که توی خانه ی پدری برای ام آشناست همان در و همان نقاشی ام روی آن است. امروز صبح که آمد...
-
یکتا در آیینه...
1392/06/06 11:36
این بار هم مثل همه ی بارهای قبل میم پیش قدم می شود برای جمع کردن همکلاسی ها. هیجان ام برای دیدن ِ عسل و دخترک زیبای اش و مهسای پا به ماه و آن یکی و آن یکی یک طرف ، این که می فهمم بهار و یکتا هم جزو آمدنی ها هستند یک طرف. گیر ِکار می افتم و چهل دقیقه دیر می رسم.جلوی تیراژه ام که موبایل ام زنگ می زند.بهار. خیلی عادی ،...
-
[ بدون عنوان ]
1392/06/05 16:51
رو یا مو بی بهونه سر بریدم!
-
یک عاشقانه ی نا آرام
1392/06/04 12:06
سلام و خوبی و چه طوری و چرا صدای ات این طوری ست و شروع کرد به تعریف که دوستان اش جمع بوده اند و حرف و حرف رسیده به رضا که با آن دخترک ِ شومیز پوش ِ پارتی روی هم ریخته و بیچاره زن اش و بچه های اش و اِل و بِل. بعد خواستند چند تا فحش نثار رضا کنند اما با هم به این نتیجه رسیده اند که رضا در نهایت یک "مرد" است و...
-
همه ی گربه های من!
1392/05/31 07:08
بعد از یک هفته جنگیدن و چنگیدن وتردید ِ این که "این دو تا بالاخره با هم کنار می آیند اصلا؟" ، بهترین و اولین چیز ِ یک اول ِ صبح مثل امروز ، این بود: حالا دل ام می خواهد کنارشان دراز بکشم و اندازه ی یک هفته دوباره بخوابم. آرامش شاخ و دم ندارد .باور کنید.همین ، همین، همین تماشای خواب ِ ساده ی دو نفره ی گربه ای...
-
یک کونگ فو پاندای کچل ِ شش لای ِ دوست داشتنی
1392/05/28 11:13
دوازده از ویونا می زنیم بیرون."می اندازن مان" بیرون ، جمله ی بهتری ست. آخرین بارها شاخ و دم ندارد که. مثلا همین دیشب .که آخرین بار ِ"سعید" بود.فقط به خاطر ِ یک بلیت ِ لعنتی ِ یک طرفه به شانگهای که tojour quatre مان را کرد trois. توی پا به پا کردن برای خداحافظی بودیم که دل اش پینگ پونگ خواست.آن هم...
-
Fruit Ninja
1392/05/27 13:33
وایب ِ منفی ِ طرف که دارد می کشدت ، یک ثانیه چشم های ات را توی دل ات ببند ، خودش و کلمه های اش و همه ی قد و هیکل و دک و پز و وایب و کوفت و زهر مارش را پرت کن بالا و "combo blitz" شقه شان کن و بعد چشم های ات را باز کن و آرامش ات را به تماشا بنشین!
-
تورج
1392/05/24 12:20
گذاشت اش که توی بغل ام و گفت "مبارک و خوش قدم باشد انشالله" و سرش را که بالا کرد و زل زد به من و شروع کرد ریز ریز میو میو کردن و از من بالا رفتن ، یک چیزی زود تر از او از من "نا-ریز ریز" و یک هو بالا رفت و رسید به گلوی ام که "اصلا کار درستی کردم؟".همه ی راه را لای روسری ام خوابید و من...
-
[ بدون عنوان ]
1392/05/21 17:08
همکاری که مسوول امور پناهندگان افغانی ست امروز نیامده.درخواست کردکه تلفن های اش را وصل کنند به اتاق من و بی زحمت مشخصات اولیه ی افراد تلفن کننده را یادداشت کنم تا فردا باهاشان تماس بگیرد. فکر کردم که کار خسته کننده ای خواهد بود اما امروز توی دنیای شان بودن را از همه ی روزهای این چند ماه بیشتر دوست داشتم.این که وضعیت ِ...
-
که بمانیم...
1392/05/20 16:45
رفتیم سفر. بابا و مامان و من و آقای نویسنده!( نوشتن اش هم حتی عجیب است).برادرک ِ سوسمار صفت نیامد و گفت حوصله ی جر و بحث توی مسافرت را ندارد و خدا می داند که چه قدر این حرف اش دل ام را ریختاند.ولی گذاشتم طلب اش تا به موقع حال اش را جا بیاورم. این اولین ترین بار ِ سفر ِ با همی مان بود.بعد از هفت سال. شوخی که نداریم ،...